eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
251.9هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
50 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🪐پیش گویی حوادث و تاسیس رصد خانه خواجه نصیرالدین طوسی خواجه نصيرالدين طوسي در صدد بود تا بتواند رصدخانه اي را ايجاد كند . او از خان مغول درخواست كمك كرد وليكن هلاكوخان قبول نمي كرد . روزي كه دوباره بحث در اين موضوع در گرفت هلاكوخان به خواجه گفت : چرا بايد اين همه پول صرف كار بي ارزشي مثل رصدخانه شود . مگر پيشگوئيهاي نجومي به چه درد مي خورد و آيا مي توان از وقوع حوادث جلوگيري كرد ؟ خواجه نصيرالدين گفت : حرف شما صحيح است با پيگويي حوادث نمي توان نقشي در وقوع يا عدم وقوع يك حادثه داشت . خان گفت : حال كه بي تاثير است پس چرا اين همه پول خرج اين كار كنيم . خواجه نصيرالدين گفت : اگر شما اجازه فرماييد من نشان خواهم داد كه پيشگويي حوادث طبيعي چگونه مي تواند مفيد باشد خواجه نصيرالدين بدنبال اثبات حرفش بود تا اينكه قرار شد شبي مهماني بزرگي در منزل خان با حضور بزرگان برپا شود . با اجازه خان و با دستور خواجه نصيرالدين تشت بزرگ مسي را مخفيانه به پشت بام بردند و به غلامان دستور داده شد كه در فرصتي مناسب تشت را از بالاي بام به حياط پرت كنند . زماني كه مهماني در اوج خود بود و همه سرگرم جشن بودند به دستور خواجه نصيرالدن تشت بزرگ مسي را از پشت بام به پايين انداختند و صداي وحشتناكي بلند شد . صدا به قدري وحشتناك بود كه ترس همه را فرا گرفت تعدادي بيهوش شدند و عده اي شمشير كشيند و هركس عكس العملي نشان مي داد . عده اي داد و فرياد مي كشيدند و.. در آن حال هلاكوخان با قهقه مي خنديد . زيرا مي دانست كه اين صدا جز افتادن آن تشت نيست . خواجه نصيرالدين گفت : همانطور كه خان شاهد هستند تنها ما دو نفر از اين صداي مهيب نترسيديم چون از وقوع آن خبر داشتيم . اگر ما در علم نجوم پيشرفت كنيم مي توانيم خيلي از حوادث طبيعي را پيش بيني كنيم و زمان حادثه دچار وحشت نمي شويم و حتي مي توانيم اقداماتي براي جلوگيري از تخريب و تلفات بيشتر انجام دهيم . بدين ترتيب خان مغول به اهميت نجوم پي برد و فرمان تاسيس رصدخانه مراغه صادر شد . كه بتدريج به بزرگترين مركز تحقيقات رياضي و نجوم تبديل شد. @mollanasreddin
☑️قاب تکمیل شد 😔 @mollanasreddin
فرگون زیباترین زن زمانه خویش بود و همسر ملک شاه . در مجلسی زنانه ، زنی از خاندان نزدیک همسرش گفت : فرگون خانم ! شنیده ایم هیچ خدمتکار ایرانی به کاخ خویش راه نمی دهی ؟ بانوی اول ایران پاسخ داد : ایرانی خدمتکار نمی شناسم ! آن زن سماجت کرد و گفت : چطور ؟ اعتماد نمی کنید ؟! فرگون زیبا گفت : من نیازی به کمک دیگران ندارم هم نژادانم را هم برتر از آن می دانم که آن ها را به خدمت بگیرم . زنان رومی و چینی و یونانی را هم که می بینید پیشکش سرزمین های دیگرند به پادشاه ایران و من تنها مواظب آنانم تا آسیب بیش تری به آن ها نرسد . زن دیگری می پرسد : مگر پیش تر چه آسیبی دیده اند ؟ فرگون زیبا می گوید دوری ! دوری از شهر و دیارشان ! این بزرگ ترین آسیب است . آن زن دست به گیسوی فرگون می کشد و می گوید حالا می فهمم برای چه همه تو را دوست دارند . نامداران ماندگار آنانی اند که سرشتی نیکو و دلی سرشار از مهر دارند. @mollanasreddin
شخصی از خدا دو چیز خواست...... یک گل و یک پروانه...... اما چیزی که به دست آورد یک کاکتوس و یک کرم بود...... غمگین شد. با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد...... چند روز گذشت...... از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و آن کرم تبدیل به پروانه ای شد...... اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید به او اعتماد کنید......... خارهای امروز گلهای فردایند...... @mollanasreddin
هر صبح یک روز جدید با برکت است. تمام آنچه تو نیاز داری این است که خارج شوی و به آن ها برسی. صبح بخیر @mollanasreddin
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم 🍃 روزی حضرت موسی (علیه السلام) در کوه طور، هنگام مناجات عرض کرد: ای پروردگار جهانیان! جواب آمد: لبیک! 🍃 سپس عرض کرد: ای خدای اطاعت کنندگان! جواب آمد: لبیک! 🍃 سپس عرض کرد: ای پروردگار گناه کاران! موسی (علیه السلام) شنید: لبیک، لبیک، لبیک! 🍃 حضرت موسی (علیه السلام) عرض کرد: خدایا! حکمتش چیست که تو را به بهترین اسامی صدا زدم، یک بار جواب دادی؛ اما تا گفتم: ای خدای گنهکاران، سه مرتبه جواب دادی؟ ✨ خداوند فرمود: ای موسی! عارفان، به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛ اما گنهکاران جز فصل من پناهی ندارند. اگر من هم آنها را از درگاه خود نا امید کنم، به درگاه چه کسی پناهنده شوند✨ 📚 قصص التوابین، ص 198 @mollanasreddin
مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: «هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟» مجنون به خود آمد و گفت: «من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم. تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟» @mollanasreddin
28.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نه خستگی بر او روی می‌آورد، نه عجز و تباهی، او شهیدِ جمهور بود. مردی خسته ناپذیر و پر تلاش با اهدافی والا در راستای خدماتی خالصانه. او شهید جمهور بود و با رفتنش باری دیگر داغ دی ماه سرد را برایمان تداعی کرد. و حالا نماهنگ شهید جمهور اندک سکانس هایی از این مسیر عاشقانه‌ی خدمت او و یاران شهید اوست شهید جمهور کاری که در کوتاه ترین زمان ممکن ساخته شد ؛ حتما ببینید👌 @mollanasreddin
خبر ، جانسوز و جانکاه است، ای وای دلم ، درگیرِ صد آه است.... ، ای وای بگو با من که این کابوس و خواب است سراپایم ، سوالِ بی جواب است اگر خوابم ، که بیدارم نمایید اگر کابوس ، هشیارم نمایید مرا این رنجِ حیرانی ست مشکل دلم را ، داغ و ویرانی ست مشکل خبر می‌گفت، مرد کار هم رفت همان پر کارِ بی تکرار هم رفت همان که خادم شمس الشموس است همان که رهبرش را دست بوس است همان قاضی القضات کشور جان رئیس جمهور مردمدارِ ایران غلام و خادمِ آقا رضا جان شهید خدمت و یار ضعیفان همان که زنده کرد آیین خدمت سقوط بالگردش حین خدمت نشد یک لحظه، در آرام و راحت مگر اکنون،که سهمش شد شهادت رئیسی را ، ریاست در نگنجد بجز خدمت به ملت در نگنجد رئیسی، خادمی را ، کرده ثابت خدومِ واقعی را ، کرده ثابت زهی این بخت و اقبال و سعادت گوارا و حلالت ...، این شهادت عجب مزدی گرفتی از رضاجان ع چه خیری شد نصیبت خط پایان بحق رای ما.... ، یار ولایت ، بکن روز جزا ، از ما شفاعت.... ✍️احمد زارع شیرازی( مهجور) ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ @mollanasreddin
حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد .. در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ... از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد .. هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ، وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز.... ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد .. تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد . و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ... جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم ! @mollanasreddin
‌ 🌹 زندگی یعنی چه؟ 🌹 از خیاط پرسیدند: زندگی یعنی چه؟ گفت: دوختن پارگی های روح با نخ توبه؛ از باغبان پرسیدند: زندگی یعنی چه؟ گفت: کاشت بذر عشق در زمین دلها زیر نور ایمان؛ از باستان شناس پرسیدند: زندگی یعنی چه؟ گفت: کاویدن جانها برای استخراج گوهر درون؛ از آیینه فروش پرسیدند: زندگی یعنی چه؟ گفت: زدودن غبار آیینه ی دل با شیشه پاک کن توکل؛ @mollanasreddin
برادری در اطاق خواهرش آمد، دید که خواهرش بالای تخت نشسته، آهسته رفت از پشت چشمانش را محکم گرفت؛ وبرایش گفت: قوی ترین شخص در دنیا کیست؟❗️❕❗️. خواهرش گفت: من‌. مرتبه دوم گفت: قوی ترین شخص در دنیا کیست؟❗️❕❗️. خواهرش گفت: من. مرتبه سوم گفت: قوی ترین شخص در دنیا کیست؟❗️❕❗️. خواهرش گفت: من. برادر دور رفته نزد دروازه ایستاد شد برای خواهرش گفت: بگو که قوی ترین شخص در دنیا کیست؟❗️❕❗️. خواهرش گفت: شما. برادر با تعجب از وی پرسید: در اخیر چرا به من قوی ترین شخص گفتی؟؟!! خواهر گفت: تا زمانی تو در کنارم بودی من قوی ترین شخص بودم، اما وقتی که از کنارم دور رفتی واقعاً من ناتوان شدم!!!!! @mollanasreddin
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کيست که با ما سفر کند ؟ کيست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کيست که باور کند دنيا ايستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند . از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه که قطار می ايستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زيرا سبکی قانون راه خداست . قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت :اينجا بهشت است . مسافران بهشتی پياده شوند . اما اينجا ايستگاه آخرين نيست . مسافرانی که پياده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورود بر شما ٬ راز من همين بود . آن که مرا می خواهد ٬ در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد . و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ٬ ديگر نه قطاری بود و نه مسافری @mollanasreddin
كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد ..رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ايستاده‌ بود، مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛ ... درخت‌ زيرلب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ وبي‌رهاورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آنچه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست ..مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت ,و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهدديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد ...مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود ..به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود ..زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد ,مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت ,درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن ..مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم .. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري.اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت ...حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت !!دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي . . . درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم ، و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌ @mollanasreddin
حکايت است که پادشاهي از وزيرش در مورد پرستش خدا پرسيد: بگو خداوندي که تو مي پرستي چه مي خورد، چه مي پوشد ، و چه کار مي کند و اگر تا فردا جوابم نگويي عزل مي گردي. وزير سر در گريبان به خانه رفت . وي را غلامي بود که وقتي او را در اين حال ديد پرسيد که او را چه شده؟ و او حکايت بازگو کرد. غلام خنديد و گفت : اي وزير عزيز اين سوال که جوابي آسان دارد. وزيز با تعجب گفت : يعني تو آن ميداني؟ پس برايم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه ميخورد؟ - غم بندگانش را، که ميفرمايد من شما را براي بهشت و قرب خود آفريدم. چرا دوزخ را برميگزينيد؟ - آفرين غلام دانا. - خدا چه ميپوشد؟ - رازها و گناه هاي بندگانش را - مرحبا اي غلام وزير که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولي باز در سوال سوم درماند، رخصتي گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومين را پرسيد. غلام گفت : براي سومين پاسخ بايد کاري کني. - چه کاري ؟ - رداي وزارت را بر من بپوشاني، و رداي مرا بپوشي و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببري تا پاسخ را باز گويم. وزير که چاره اي ديگر نديد قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند پادشاه با تعجب از اين حال پرسيد اي وزير اي چه حاليست تو را؟ و غلام آنگاه پاسخ داد که اين همان کار خداست اي شاه که وزيري را در خلعت غلام و غلامي را در خلعت وزيري حاضر نمايد. پادشاه از درايت غلام خوشنود شد و بسيار پاداشش داد و او را وزير دست راست خود کرد @mollanasreddin
بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ؛ بی خیال . فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش ، که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت . چای خوش طعم بود . پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت . ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد . و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت . و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت . دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و وچوب ، نجار را به یاد آورد و نجار ، درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد . و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک . و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است و آن که امید دارد ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت . و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ، با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ، پس برای من هم خدایی است . و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است . @mollanasreddin
حضرت امام حسن عسگری علیه السلام از طرف حکومت عباسی به دست مأموری سپرده شده بود. او از حکومت عباسی اجازه داشت امام را میان درندگان بیندازد. همسرش به او گفت:« تقوای خداوند را پیشه کن. تو متوجه نیستی چه کسی در منزل توست؟» آن گاه عبادت، پاکی و نیکوکاری امام را به شوهرش یادآور شد و گفت:« من برای تو می ترسم. می‌ترسم حق او را رعایت نکنی و گرفتار عذاب بشوی.» اما مرد زیر بار نرفت و امام حسن عسگری علیه السلام را میان درندگان انداخت. هیچ کس تردیدی نداشت که درندگان، امام را طعمه خود خواهند کرد. اما وقتی پس از مدتی برای تماشا آمدند، دیدند امام حسن عسگری علیه السلام ایستاده و در حال نماز است، و درندگان نیز دور او را گرفته اند. با دیدن این منظره، امام را از میان درندگان خارج کردند. منابع: بحار الانوار، ج 50، ص 268، ح @mollanasreddin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قاب‌های ماندگار رئیس‌جمهور شهید از نگاه قلم دوربین @mollanasreddin
♦️ شعر علیرضا قزوه در سوگ شهید آیت‌الله رئیسی 🔹‌«در ما قیامت کن قیامت سید ابراهیم ای صاحب جود و کرامت سید ابراهیم 🔹‌ما را خبر از خویش بی خود کرده اما تو اما تو راحت باش راحت سید ابراهیم 🔹‌تو شاد از دیدار با ما مردم دلتنگ ما خسته از دنیای غربت سید ابراهیم 🔹‌از ابتدا هم تو شهید زنده ای بودی سهم تو شد آخر شهادت سید ابراهیم 🔹‌دیدار با تو بار دیگر آرزوی ماست دیدار ما روز قیامت سید ابراهیم @mollanasreddin
صبح نو تنها برای تو آغاز شده است و تو باید در تمام آن لبخند بزنی به این که دیروز چه اتفاقی افتاده فکر نکن چون امروز یک روز کاملاً جدید است از امروزت نهایت استفاده را ببر با آرزوی یک صبح بسیار خوب برای تو @mollanasreddin
گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود خدا گفت: چیزی بگو گنجشک گفت: خسته ام خدا گفت: از چه ؟ گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی. خدا گفت: مگر مرا نداری ؟ @mollanasreddin
غروب نزدیک بود، خورشید اندک اندک نور طلایی رنگ خود را از سر خانه ها، درخت ها و دیوارها می چید و با خود به آن سوی زمین می برد، یاران پیامبر(ص) زیر نخلی ایستاده بودند و به سخنان پیامبر (ص) گوش می دادند، پیامبر (ص) نگاهی به آسمان کردند و آهی کشیدند و بعد رو به یارانشان کردند و فرمودند: روز قیامت خداوند به عده ای می گوید: من روزی بیمار بودم، شما می دانستید اما به عیادتم نیامدید!آن ها می گویند: خدایا تو پروردگار مردم هستی، هیچ گاه در تو بیماری پیدا نمی شود. خدا می گوید: بله اما یادتان هست روزی یکی از دوستان شما بیمار شده بود شما می دانستید او بیمار است اما به عیادت او نرفتید. من خداوند بخشنده مهربان هستم، به عظمت خود سوگند اگر آن روز به عیادت دوستتان رفته بودید امروز می دیدید که من در آن روز آن جا بودم، اگر دوست بیمارتان برایتان دعا می کرد، من حتما اجابت می کردم @mollanasreddin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یه عده پای حق که می‌رسه فراری‌اند 🔹مهدی رسولی: حاج آقا رئیسی هم این شعر خیلی دوست داشت. @mollanasreddin