eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
234.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
70 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
می گویند سلطان محمود، غلامی به نام ایاز داشت که خیلی برایش احترام قائل بود و در بسیاری از امور مهم نظر او را هم می پرسید و این کار سلطان به مزاق درباریان و خصوصا” وزیران او خوش نمی آمد و دنبال فرصتی می گشتند تا از سلطان گلایه کنند. تا اینکه روزی که همه وزیران و درباریان با سلطان به شکار رفته بودند وزیر اعظم به نمایندگی از بقیه پیش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما ایاز را با وزیران خود در یک مرتبه قرار می دهید و از او در امور بسیار مهم مشورت می طلبید و اسرار حکومتی را به او می گویید ؟ سلطان گفت آیا واقعا” می خواهید دلیلش را بدانید؟ و وزیر جواب داد بله . سلطان محمود هم گفت پس تماشا کن . سپس ایاز را صدا زد و گفت شمشیرت را بردار و برو شاخه های آن درخت را که با اینجا فاصله دارد ببر و تا صدایت نکرده ام سرت را هم بر نگردان ایاز اطاعت کرد . سپس سلطان رو به وزیر اولش کرد و گفت : آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند؟ برو و از آنها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند وزیر رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است . سلطان محمود گفت آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند وزیر گفت نه . سلطان به وزیر دومش گفت: برو بپرس وزیر دوم رفت و پس از بازگشت گفت یک هفته است که از مرو حرکت کرده اند . سلطان محمود گفت آیا پرسیدی بارشان چیست وزیر گفت نه . سلطان به وزیر سوم گفت برو بپرس وزیر سوم رفت و پس از بازگشت گفت پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند . سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی چند نفرند و … به همین ترتیب سلطان محمود کلیه وزیران به نزد کاروان فرستاد تا از کاروان اطلاعات جمع کند. سپس گفت: حال ایاز را صدا بزنید تا بیاید و ایاز که بی خبر از همه جا مشغول بریدن درخت و شاخه هایش بود آمد . سلطان رو به ایاز کرد و گفت: آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند برو و از آنها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند. ایاز رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است . سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند ؟ ایاز گفت : آری پرسیدم یک هفته است که حرکت کرده اند . سلطان گفت: آیا پرسیدی بارشان چه بود ؟ ایاز گفت : آری پرسیدم پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند. و بدین ترتیب ایاز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اینکه دوباره نزد کاروان برود جواب داد و در پایان سلطان محمود به وزیرانش گفت: حال فهمیدید چرا ایاز را دوست می دارم ؟ 👳 @mollanasreddin 👳
۶ خرداد ۱۴۰۳
روی قلبت حک کن که هر روز بهترین روز سال است صبح بخیر 👳 @mollanasreddin 👳
۷ خرداد ۱۴۰۳
عمّار بن حیّان می گوید : به امام صادق (ع) عرض کردم : « پسر اسماعیل ، نسبت به من خوش رفتار است » امام صادق (ع) فرمودند : اسماعیل را دوست داشتم ، اکنون که گفتی با تو خوشرفتاری می کند ، بر دوستیم نسبت به او افزوده شد ، رسول خدا (ص) خواهر رضاعی داشت ، او نزد آن حضرت آمد پیامبر (ص) تا او را دید ، خوشحال شد و روپوش خود را برای او گسترد ، و او را روی آن نشانید و سپس با کمال اشتیاق با او گفتگو کرد . با روی خوش در حالی که خنده بر لب داشت با او گرم صحبت گردید تا او برخاست و رفت . سپس برادر رضاعی پیامبر (ص) به حضور آن حضرت آمد ، پیامبر (ص) آن رفتاری را که نسبت به خواهرش کرد با او نکرد. شخصی پرسید : « ای رسول خدا ! چرا آن گونه که با خواهرت گرم گرفتی ، با برادرت گرم نگرفتی ؟ با اینکه او مرد بود ؟ » پیامبر (ص) در پاسخ فرمودند : « لمانها کانت ابر بوالدیها منه » « زیرا آن خواهر ، نسبت به پدر و مادرش ، خوش رفتار بود » 👳 @mollanasreddin 👳
۷ خرداد ۱۴۰۳
روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند. در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد. با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز از پا در می آورد و دور می اندازد دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟ او می گوید : از خرس سریع تر نخواهم دوید ولی از تو سریع تر خواهم دوید در این صورت خرس اول به تو می رسد و تو را می خورد و من می توانم فرار کنم!!! 👳 @mollanasreddin 👳
۷ خرداد ۱۴۰۳
مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم ( ص ) یک جمله به عنوان اندرز خواست. رسول اکرم ( ص ) به او فرمودند : « اگر بگویم بکار می بندی ؟ – « بلی یا رسول الله ! » – « اگر بگویم بکار می بندی ؟ » – « بلی یا رسول الله » – « اگر بگویم بکار می بندی ؟ » – « بلی یا رسول الله ؟ » رسول اکرم بعد از اینکه سه بار از او قول گرفتند و او را متوجّه اهمیّت آنچه که می خواهد بگوید کرد ، به او فرمودند : « هر گاه تصمیم به کاری گرفتی ، اول در اثر و نتیجه و عاقبت آن کار فکر کن و بیندیش ، اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است از تصمیم خود صرف نظر کن . » 👳 @mollanasreddin 👳
۷ خرداد ۱۴۰۳
یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعریف کرده است که روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم که رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد . او با جدیت وحرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود ، بی اختیار ایستادم . مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود. مرد جوان پس از تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل ، راهش را گرفت و رفت ، چند متر آن طرفتر در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد . رفتار وی گیجم کرد به او نزدیک شدم و پرسیدم مگر آن ماشینی را که تمیز کردید، متعلق به شما نبود ؟ نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت : من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است. دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب جلوه کند. یک کارگر ژاپنی در پاسخ ” چه انگیزه ای باعث شده است که وی سالانه حدود هفتاد پیشنهاد فنی به کارخانه بدهد ؟ ” جواب داد : این کار به من این احساس را می دهد که شخص مفیدی هستم ، نه موجودی که جز انجام یک سلسله کارهای عادی روزمره فایده دیگری ندارد. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است …. 👳 @mollanasreddin 👳
۷ خرداد ۱۴۰۳
زمانی بود که فتحعلی شاه شعر می گفت و « خاقان » تخلص می کرد. روزی قطعه ای از اشعار خود را بر فتحعلی خان صبا ملک الشعرا خواند و از او پرسید که چطور است ؟ ملک الشعرا بی ملاحظه گفت : که شعری است خالی از مضمون و پوچ . خاقان مقهور چنان از این گفته بر آشفت که امر داد ملک الشعرای بیچاره را به اصطبل بردند و بر سرآخوری بستند و مقداری کاه پیش او ریختند. پس از مدتی که خشم شاه فروکش کرد صبا را عفو نمود و به حضور پذیرفت . مدتی بعد که باز شاه شعری گفته بود بر ملک الشعرا خواند و رأی او را در آن باب خواستار شد. ملک الشعرا بدون آنکه چیزی بگوید از جای بلند شد و رو به طرف در حرکت کرد . شاه پرسید : ملک الشعرا کجا می روی ؟ ملک الشعرا عرض کرد : به اصطبل قربان . شاه خندید و دیگر شعر خود بر او عرضه نداشت . 👳 @mollanasreddin 👳
۷ خرداد ۱۴۰۳
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ش رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..» مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!» رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه.» مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره. بعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت. 5 سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.» نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: « آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت. 👳 @mollanasreddin 👳
۷ خرداد ۱۴۰۳
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سر و کله یک اتومبیل جدید کروکی ازمیان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد. راننده آن اتومبیل که یک مرد جوان خوش لباس بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید:اگر من به تو بگم که دقیقا چند تا حیوان در گله تو هست، یکی از آنها را به من خواهی داد؟ چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد. جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد. وارد سایت NASA روی اینترنت، جایی که می توانست سیستم GPSجستجوی ماهوارهای را فعال کند، شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با صفحه ی کاربرگ بزرگ را به وجود آورد و فرمول های پیچیده عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد. بالاخره 150 صفحه اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می داد، گفت:شما در اینجا دقیقا 1586 حیوان داری! چوپان گفت: درست است! حالا همین طور که قبلا توافق کردیم، می‌توانی یکی از گوسفندها را ببری. آنگاه به نظاره مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن حق الزحمه خود در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، مزد پرداختی را پس خواهی داد؟ مرد جوان پاسخ داد: آره، چرا که نه ! چوپان گفت: تو یک مشاور نیستی؟ مرد جوان گفت: درست می گویی ، اما به من بگو که این را از کجا فهمیدی؟ چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی. 👳 @mollanasreddin 👳
۷ خرداد ۱۴۰۳
آموزگاری تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبی قدردانی کند. او دانش‌آموزان را یکی‌یکی به جلوی کلاس می‌آورد و چگونگی اثرگذاری آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانی آبی رنگ می‌زد که روی آن با حروف طلایی نوشته شده بود: « من آدم تاثیرگذاری هستم.» سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌ای برای کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعی چه اثری خواهد داشت. آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبی اضافی داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانی را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسی از چه کسی قدردانی کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند. یکی از بچه‌ها به سراغ یکی از مدیران جوان شرکتی که در نزدیکی مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکی که در برنامه‌ریزی شغلی به وی کرده بود قدردانی کرد و یکی از روبان‌های آبی را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسی را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبی به سینه‌اش قدردانی کنید. مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتاری با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند. رییس ابتدا خیلی متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبی را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روی سینه‌اش بچسباند. رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکی از روبان‌های آبی را روی یقه کت رییسش، درست بالای قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:لطفاً این روبان اضافی را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگری قدردانی کنید. مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانی که این روبان آبی را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسی است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنی را گسترش دهند و ببینند چه اثری روی مردم می‌گذارد. آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنی برای من افتاد. من در دفترم بودم که یکی از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانی آبی به من داد. می‌توانی تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم!ا و سپس آن روبان آبی را به سینه‌ام چسباند که روی آن نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذاری هستم.» سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافی هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگری قدردانی کنم. هنگامی که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسی بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانی کنم. مشغله کاری من بسیار زیاد است و وقتی شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادی به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم. امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزی و می‌خواهم بدانی که تو بر روی زندگی من تاثیرگذار بوده‌ای. تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگی من هستید. تو فرزند خیلی خوبی هستی و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبی را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صدای لرزان گفت:« پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایی، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌ای برای تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.» من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشی کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتی داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است. پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد. فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگری شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طوری رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روی او تاثیرگذار بوده‌اند. مدیر جوان به بسیاری از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزی شغلی کمک کرد.. یکی از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگی او تاثیرگذار بوده‌اند. و به علاوه، بچه‌های کلاس ، درس با ارزشی آموختند:« انسان در هر شرایط و وضعیتی می‌تواند تاثیرگذار باشد. » همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید. 👳 @mollanasreddin 👳
۷ خرداد ۱۴۰۳
روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد. دستور دادند که همه ی دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند. شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می کند. دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود.اما تصمیم گرفت که در میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند. روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود. شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان نرویید. روز موعود همه ی دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدکمتکار همسر اوست. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته ی همسری من می کند، گل صداقت. همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و ممکن نبود گلی از آنها بروید 👳 @mollanasreddin 👳
۷ خرداد ۱۴۰۳
هدایت شده از شاه بیت مقاومت ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ واقعا عجیبه که حضرت آقا دارن کارهای دولت رئیسی رو بیان میکنن! 🤔 گویا کم کاری ما بچه انقلابی ها رو دارن جبران می کنن. 👆در یک دقیقه، ٢۰ عملکرد برجسته دولت را برشمردن... دست کم، ما مریدان حضرت آقا، نشرش بدیم! ⛔️ در انعکاس رسانه ای عملکرد دولت انقلابی، واقعا ضعیف عمل شده... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به کانال "به سوی قله ها" بپیوندیم👇 https://eitaa.com/joinchat/3117023246Cf96f41a7fb 👆
۷ خرداد ۱۴۰۳