هدایت شده از 🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
#انحنای_پوشیده
-چقدر روسریت رو شکیل بستی!
-مدل جدید حجـابه! بهم میاد؟
-دیوونت شدم به مولا! اَنتَ جَمیــل! اَنتَ جَمیــل! (خنده) فقط گردنت یه نمـور پیداست انگارے!
-قسمت جلو باید هلال بشه خب! دیگه اُمل بازی درنیار جونِ ترمه...
-وَ لْیضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَیٰ جُیوبِهِنَّ!
-حافظ قران شدی محسن؟ چی؟!
-قران مستقیم فرموده روسریت روی گردنت رو بپوشونه! حَبیبَتی؟ یکوچولو اُمل بازی دربیار براے بالا سرے، فقط با اضافه کردنِ یه سنجاق ریز! جای دوری نمیره.. (:
| نویسنده: #میم_اصانلو |
✅ @clad_girls 🍃
هدایت شده از 🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
#پا_مرغی
┄━••━┄ ┄━•√
-ببخشید میشه کمی جمع تر بشینید؟ خدایا! چرا من باید هر روز صبح آرزو کنم که صندلی جلو خالی باشه!
-ای بابا! دیگه چجوری بشینم؟
-نحوه نشستن شما رو من باید تشریح کنم؟ جسارتا پا مرغی نشستن برای الوات سر کوچه هست یا نهایتا مبل راحتی منزلتون! نه تاکسی!
-ملک خصوصی باباته؟ حوصله شما خشک مذهبیا رو ندارم! همین شماها گند زدیده به زندگی مردم!
-جنس حرف های من مذهبی یا محرم و نامحرم نیست! من هم به اندازه شما کرایه تاکسی دادم یا نه؟ (مکث) چرا هر دفعه باید من خودم رو تا اونجا که می تونم مچاله کنم؟ (مکث) چرا من باید گاهی کرایه دو نفر رو بدم؟ (مکث) اصلا می دونید چقدر سخته تکرار این سوال که آقا ببخشید میشه کمی جمع تر بنشینید؟
زن لب هایش را ور می چیند.
مرد سکوت می کند.
| دیالوگ: #میم_اصانلو
حرفهای #معصومه_شیخ_مرادی|
✅ @clad_girls
هدایت شده از 🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
#چ_مثل_چرا_چادر
درست مثل یک چیستان می ماند؛
از آن مدل هایی که جوابش در گوگل هم یافت نمیشد!
"آن چیست..؟"
بار اول که این چیستان را گفتم،
همه هاج و واج من را نگاه کردند و از آنجا که حدس مشخصی نداشتند،شروع کردند به سوال و جواب کردن تا بلکه فرجی شود و برنده خوش شانس ما باشند!
_پوشیدنیه؟ (مکث) گونی؟؟
_حیوونه؟ (مکث) کلاغ؟؟
_توی جیب جا میشه؟ (مکث) قاب دستمال؟؟
_کلمست؟ (مکث) عقب افتاده؟؟
_آدمه؟ (مکث) مادر شهید؟؟ خنده!
دیدی گاهی انقدر سوال و جوابهایشان بی ربط و خنده دار هست که چشم هایت چهارتا میشود؟
اما راستش چشم های من در همان اندازه باقی ماند و ضربدر دو هم نشد..!
خب؛ آن ها که جای من نبودند،معلوم هست ذهنشان پر بود از خالی!نه تصوری داشتند از آن چیز،نه درکی،نه لمسش کرده بودند و نه حتی طعمش را چشیده بودند..این شد که نفهمیدنَش!
آدم وقتی یک چیز را نفهمد قاعدتاََ پرت و پلا میگوید.
وگرنه هرکس دیگر جای من بود،اگر از او میپرسیدند: "آن چیست که اعجوبه ایست مشکی،همه جا با توست و یک دم رهایت نمیکند..؟"
میگفت:
-هم خانواده ی عشق؟(بی مکث)چادر؟؟
اما ماجرا از این قرار بود؛
که هیچکس جای من نبود..
"چیست آن" از آنِ من بود..!
| نویسنده: #میم_اصانلو |
#انتشار_باذکر_نام_نویسنده.
✅ @clad_girls
#عریضه_قجری♥️
خاتون عصر جدید!
امروز صبح چقدر به خودِ واقعیتان نیاز داشتیم! همان ریملهای آویخته از گونه، همان خمیازه کشدار و مضحک، همان دهان نشسته و مزد اولین بوسه. چقدر دلمان هوس خود واقعیتان را کرده بود زمانیکه؛ شما چشمکی حوالی خط چشمهای گربه ایت نشانده بودی تا حضار جامعه مجازی، اینستا ناگرامیها را به عرش اعلا برسانی. تصدقت بروم! ما که قاب چهره دست نخوردهتان را نفروختیم، نیاز به اصلاح هم ندیدیم. همان قاب چهرهی خاک خوردهتان را حلوا حلوا میکردیم. لذا تقاضا داریم تا دیر نشده، باری دیگر خاتون عصر قجر خودمان بشوید. از طرف همسر شوریده احوالتان، آقا محمد خان قاجار!
| نویسنده: #میم_اصانلو |
💟 @clad_girls
#اشاعه
┄━••━┄ ┄━•√
-اینها یک مشت بهتان هست! دروازه جهنم را بگشایید، شکایت دارم به بارگاهالهی. من این گناه را مرتکب نشده ام! منی که از هرچه مفسد فیالارض بیزار بودم. منی که بخاطر زنای خواهرم، هرزگی هایش را فریاد زدم تا همگان بفهمند یک مَن ماست چقدر کره دارد. من در کوچله بلوا کردم! این نامه اعمال من نیست، حتم دارم اشتباهی پیش آمده. درحال سوختنم؛ به وسعت لبها و حلاوت زبان... پس این خدایِ سمیع کجاست؟
-آن سال در کوچه شما، قبح گناه ریخته شد. داستان زنای خواهرت شد نَقل زنکهای سرکوچه و خندههای مستانه دختران از پشت پنجره. حکمی که به ما رسیده این است: «هر كس گناهی را در جامعه نهادینه سازد، هر موقع كه كسی مرتكب آن شود، وی نیز در عقوبت آن شریك خواهد بود!» به موجب این حکم، اعتراض وارد نیست.
| نویسنده: #میم_اصانلو |
@clad_girls 🌱
Shahzadeh khanoom.mp3
زمان:
حجم:
7.06M
#شاهزاده_خانم
┄━••━┄ ┄━•√
| متن: #میم_اصانلو
خوانش: #محمد_ابراهیمی |
@clad_girls 🌺
#دست_شیعه_ی_خانجان
┄━••━┄ ┄━•√
خانجان عقیده داشت؛ روز هجدهم ذی الحجه، چادر گلدار خاص خودش را می طلبد. قرار بود برای من هم یک چادر غدیرانه ترتیب ببیند که حاشیه اش با گل های ریز سبز، طور دوزی شده و نشانه های سادات بودن از گوشه هایش سر ریز شود. بالاخره ابرهای تیره به آسمان تشریف فرما شدند. خانجان طبق قول و قرارش به سراغ چرخ خیاطی آمد و در یک چشم بر هم زدن چادر را برش و دور دوزی کرد. حالا فقط مانده بود، طور های سبز دست دوز. بی صبرانه منتظر فرود آمد اولین سوزن بر دل پارچه ی چادری شدم. دقایقی دیگر می توانستم با چادر گلدار سبزم دور حوض فیروزه چرخی بزنم و هنر خانجانم را به رخ ماهی ها بکشم.
در همین افکار بودم که خانجان گفت:«آخ!» و نوک انگشتش را به دهان گرفت. پریدم به سمتش و هراسان پرسیدم: «چی شد؟» خون از میان انگشتش بیرون زده بود اما با اشاره ی سر خیالم را راحت کرد و گفت: «پرنسس مولا! ادامه اش بماند برای صبح، عیبی ندارد؟» شقیقه اش را که با چند موی خاکستری تزئین شده بود، بوسیدم و گفتم: «قربانت بروم، تو فقط خوب باش!»
خانجان کف دست هایش را باز کرد و و گفت: «باز دستِ شیعه ام عجله کرد!» گیج نگاهش کردم پس خودش درصدد توضیح برآمد: «من اسم دستِ راستم را گذاشته ام، دست شیعه و دست چپ را هم، دستِ سنی. هر وقت این دوتا، دست همدیگر را بگیرند، من هم توانم کاری بکنم کارستان اما خدا نکند یکی بدقلقی بکند!» صدایش را پایین آورد و ادامه داد: «این رمزی بود که من برای زندگی با آقابزرگ گذاشتم!» حالا دیگر تعجب من چند برابر شده بود. به دست های لرزانش خیره شدم و گفتم: «به خاطر آقابزرگ چه راز و رمزهایی داشتی خانجان!» توجهی به من نداشت.هنوز هم چشم دوخته بود به دست هایش.آب دهانش را به سختی قورت داد، گویی استخوانی در گلویش مانع حرف زدن می شد: «اگر سوزن... اگر سوزن را به گوشت دست چپ فرو نمی کردم، الان چادرِ غدیرانه ات...!»
دیگر چیزی نگفت و به سراغ جعبه کمک های اولیه رفت. یک باند و نوار چسب آورد و با احتیاط مشغول بستن انگشت سبابه شد. لحظه ای، زیر چشمی نگاهم کرد و بدون سوالی از جانب من، پاسخ داد: «پرنسس جان! هیچ وقت نگذار دستِ شیعه ات تند برود. گرچه بنظر دستِ سنی را زخمی می کند اما تو باید تمام حواست به کار ناتمام مولا...» پریدم میان کلامش.چین و شکنج ابروهایم هرلحظه بیشتر می شد. اعتراض کردم: «خانجان! خلفای اهل تسنن در حق مولا جفا کردند، چطور می شود لال مانی گرفت؟»
او لختی اندیشید. نخ و سوزن را به دست راستم داد و گفت: «این که کاری ندارد دخترم، کافیست نوک سوزن را فرو کنی به دل پارچه نه دست چپ! مولا در جنگ صفین می دانی چه گفت؟ اذکروا معایب افعالهم; پس سوزن اول را بزن بر کارهای خلفا و طرحی بکش با طور سبز.» دوباره تن صدایش رو به پایین نزول کرد: «من با آقابزرگ بارها راجب کارهای خلفا حرف زدم،دلیل و مدرک هم آوردم اما فحش و ناسزا به شخصیت ها در مکتب علی(ع) جای ندارد!» آن وقت انگشت هایم را نوازش کرد و کف دست راستم را اندکی فشار داد و گفت: «پرنسس مولا! به دستِ شیعه ات، <خیاطی أَحسن> را یاد بده. اگر حواست باشد که سوزن را به کجا وارد کند، هم چادر غدیرانه ات دوخته می شود و هم حقیقت و زیبایی اش مثل روز روشن...!» با جمله ی آخر خانجان، سرم را تا زانو خم کردم. کاشتن بوسه ای حوالی دستِ شیعه اش، واجب بود.
| نویسنده : #میم_اصانلو |
💟 @clad_girls
💚💚 👱♀⁉️ 💚💚
شاید نگاہ ڪنے
بہ رقص💇 موهاے چترتیت در آواز باد..
و یا خیرہ شوے بہ دہ انگشتت
در دو رنگِ لاڪ💅..
شاید خلاصہ ڪنی
خودت را در شالُ یڪ مانتوے باز👗..
و این شود ڪہ پیش خودت بگویی:
من و بخشش یار😔..؟
و یار..
و یار..
و چگونہ بگویم برایت از این یار😍..
ڪہ بشود باورت..
تہ معرفت است
ُ"وَدود" بِمعنایِ "بسیار دوستدار"..! ❤️
تا بدانے ڪہ چطور
خواهان توست بسے بیشتر از..
همین بابا وُ مامان👨👩👧..!
او دیریست..
منتظر توست بے تابُ بے قرار..
و راہ را برایت ڪردہ هموارِ هموار..
بدون چالُ چولہ..
از لاڪ جیغ💅،سر راست،تا خدا..!
خب ڪمے هم انصاف..
بیمعرفتیست اگر..
قدم نگذارے در این جادہ امنُ صاف..
و دل بدهے بہ ترسُ واهمہ وُ شڪُ ابهام..!
پس همین آن..
بدہ دل
دل بدہ
دل یڪ☝️ دلہ ڪن..
تو با یار..!
یڪ قدم بردار🐾..
با یڪ،بہ امید تو و بسم اللہ..
ڪار تمام است و صد قدم بعدے
نیست بہ اختیار..
دگر کشش عشق 💖 استُ یار و یار..!
و اگر خواست ڪسے..
تو را ببرد زیر سوال❓❓
هرهر و ڪرڪر ڪند😏😏
تا ببند راہ را با خار❌❌
در جوابش تنها بگو:
مگر میشود..🔆
مگر داریم..🔆
توبہ😊 ڪنے و نپذیرد یار😍..؟
#میم_اصانلو
💟 @clad_girls
#حسینم 🖤
گلچین شدن هم لابد قائده ای دارد،یک یا چند تبصره ای دارد..همینطوری کشکی کشکی که نیست..یکی را میطلبد،یکی را نه..ایرانی،هندی و ارمنی درهم..یکی گناه دارد فله ای،یکی عابد از روستای دور افتاده ای..ورچین شدن در هستی،یکی یکی!این یک در میان بودن بگمانم قطعا دارد فلسفه ای!قائده ای!چه میدانم قانونی،ضابطه ای..آدم وقتی میشود جزو آن یکی نه این یکی..آن یکی که زانو به بغل میماند،آن یکی که خوراکش میشود غم با سالاد غصه ای،آن یکی که میبیند این یکی ها را در عکسها،در یکهویی، در راه با پاهای برهنه ای..یک سوال بی جواب در ذهنش هی غلت میخورد،هی کلنجار پشت کلنجار میرود:قائده که هیچ!یعنی اباعبدالله حتی در هیچ تبصره ای؟بندی؟چه میدانم یک چیزی..یعنی هیچ؟هیچ؟هیچی؟
کاشکی آدم گاهی داشته باشد در چنته اش برای اربعینی شدن فقط "یک چیزی.." !
✍ #میم_اصانلو
🏴 @clad_girls
#تکلم | #شاهزاده_خانم 👑
#خاص: #نوجوان_عزیزم
شاهزاده خانم؛
گوشه نشینی در چاردیواریِ معصیت به تو نمی آید، من به جایت بودم یک هلی کوپتر اجاره می کردم و می رفتم سفر؛ سفر به دیارِ "چادر"...
حال و هوایی تازه میکردم !
لابد شنیده ای که تا نباشد چیزَکی، مردم نگویند چیزها. شرط می بندم دیارِ "چادر" هم چیزَک هایی دارد. البته شاهزاده ام؛ شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن... برو با این هلی کوپتر اجاره ای همه چیز را با چشمهایت رصد کن.
به تو قول عفّت (!) می دهم آنقدر خوش بگذرد که دلت برای سایه سارِ اَمنش تنگ بشود و دوباره قصد سفر کنی و این البته آغاز ماجراجویی تو خواهد بود.
در سفر به این دیار خارق العاده به آبادیِ "کتابش" حتما یک سری بزن، مردمانش بس مهمان نوازند و از تو با خوراک دلیل و برهان پذیرایی می کنند، حتم دارم نمک گیرشان خواهی شد!
این را هم بگویم نگویی نگفتی؛ در آن آبادی کمی کوله بارت سنگین می شود اما می ارزد. حالا میتوانی خرت و پرت های معصیتت را کم کنی و در عوض سوغاتی های نجیبش را جاساز.
از آبادی کتاب که عبور کنی، می رسی به خِطِّه یِ عشق، همانجا اُتراق کن. حقیقتش... ممکن هست تو هم مثل خیلی های دیگر بروی و هیچوقت برنگردی. آخر قدیمی ها می گفتند: خِطِّه یِ عشق راه برگردی ندارد!
شاهزاده جان؛
خلاصه اگر هلی کوپتری اجاره کردی، رفتی به آن دیار و بر هم نگشتی، به جان ما هم دعا کن...
| نویسنده: #میم_اصانلو |
_______________
✅ کانال برتــر حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی
🌸🍃 @clad_girls
Shahzadeh khanoom.mp3
زمان:
حجم:
7.06M
#شاهزاده_خانم
┄━••━┄ ┄━•√
| متن: #میم_اصانلو
خوانش: #محمد_ابراهیمی |
@clad_girls 🌺