eitaa logo
اطلاع رسانی
57 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
91 فایل
ادمین: @ainabaghiyatallah
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: می‌خواهیم چون ابوالفضل علیه السلام دست‌هایمان در راه امام‌مان خمینی، قطعه قطعه شود. حسین جان! تا دشمن را به خاک نسپاریم، نمی‌خواهیم از این مرز و از این خاک برگردیم، حتی اگر دست‌هایمان قطعه قطعه و پاهایمان تکه تکه شود. 💬 سخنان منتشر نشده سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در عملیات طریق القدس 💞 @beheshtekhanevadeh14
شهید حسن تهرانی مقدم ✍️ من ذره‌ای ناراحتی از این پسر ندارم ▫️بــه اطرافیانش بسیار محبت می‌كرد. بــه مــن خیلی محبـت داشـت. شاید بــاور نكنید، اما می‌آمد مــن را می‌بوییـد و می‌بوسـید؛ مثل كسی كــه گلی را بــو می‌كند، مـن را می‌بویید. ▫️می‌گفت همه افتخار من این اسـت كـه مادری فداكار مثـل تـو دارم. بـه مـن می‌گفت هـر چیـزی كه لازم داری و می‌خواهی بــه مــن بگـو و چــرا بــه بچه‌های دیگرت می‌گویی؟ بگذار ایـن اجـر بـه مـن برسـد. مـن ذره‌ای ناراحتی از ایـن پسـرم نـدارم. ماننـد یـک پسـر هجـده سـاله، شیرین‌زبان و خندان بــود. 👤راوی مادر شهید حسن تهرانی مقدم، 📚هفته نامه صبح 💞 @beheshtekhanevadeh14
شهید سید مهدی اسلامی ✍️ مجبور شدم ▫️سیدمهدی هیچگاه پاهاش رو جلوم دراز نکرد. جلوی پام تمام قدی ایستاد و تا من نمی‌نشستم، او هم نمی‌نشست. فقط یه جا پاهاش رو جلوم دراز کرد اونم وقتی که شهید شد. بهش گفتم: سید تو هیچوقت پاهات رو جلو من دراز نمی‌کردی، حالا چی شده مادر؟! یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برا چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشماش اومد... شاید می‌خواسته بگه: مادر! اگه مجبور نبودم جلو پاهات تمام قد می‌ایستادم... 📚 کتاب رموز موفقیت شهیدان، ج ۱، ص ۲۵ 💞 @beheshtekhanevadeh14
شهید محمد گرامی ✍️ قید امتحان را زد ▫️بر خلاف تصور خیلی‌ها، محمد قید امتحان را زد و دنبال مریضی مادرش را گرفت تا اینکه مادر بستری شد. یک ماه و نیم به مادر رسیدگی کرد. رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند. بارها مادر را بر دوش گذاشته و از پله‌های بیمارستان آورده بود پایین! به مادرش خیلی احترام می‌گذاشت. 📚 همسفر شقایق، صفحه ۲۶۴ 💞 @beheshtekhanevadeh14
شهید احمد عطایی ✍️ وسایل رو جمع کن برو ▫️در خانه مشکلی برایم پیش آمده بود با ناراحتی رفتم سرکار، حـاج احمـد بلافاصله گفت: چی شده چرا ناراحتی؟ من هم گفتم با مادرم حرفم شده. جزئیات ماجرا را توضیح دادم. خیلی از دستم عصبانی شد و گفت وسایلت را جمع کن و برو کسی که با مادرش دعوا کرده کار خیرش در مسجد هم قبول نیست. بعد هم گفت من هر چه دارم به برکت دعای مادرم است. واقعا هم همین طور بود خیلی به مادرش ارادت داشت و با احترام خاصی با او برخورد می‌کرد. می‌گفت: برای جذب در سپاه در روند کار اداری‌ام به مشکل برخوردم و کلاً ناامید شدم. اگر مادرم دعا نمی‌کرد پاسدار نمی‌شدم. به من سفارش کرد اگر می‌خواهی در دنیا و آخرت عاقبت به خیر شوی حتما باید دم مادرت را ببینی. 📚 پروانه‌های شهر دمشق 💞 @beheshtekhanevadeh14
شهید ولی الله چراغچی ✍️ علیا مخدّره ▫️ولی الله توی خانه علیا مخدّره صدایم می‌زد. هیکل درشتی داشت و من ریزه بودم. خیلی متواضع بود تا حدی که کفش‌هایم را جلوی پایم جفت می‌کرد. می‌شنیدم که به طعنه می‌گویند: آقا ولی الله کفشای این جوجه رو برایش جفت می‌کنه. آخه، ظاهرش خیلی خشن به نظر می‌آمد. باورشان نمی‌شد. باور نمی‌کردند که چقدر اصرار داره به من کمک کنه. او بسیار حساس بود و روحیه بسیار لطیفی داشت. 📚 تبیان 💞 @beheshtekhanevadeh14
شهید ابراهیم همت ✍️ جبران محبت ▫️وقتی به خانه می‌آمد، من دیگر حق نداشتم کار کنم! بچه را عوض می‌کرد، شیر برایش درست می‌کرد، سفره را می‌انداخت و جمع می‌کرد، پا به پای من می‌نشست لباس‌ها را می‌شست، پهن می‌کرد، خشک می‌کرد و جمع می‌کرد! آن قدر محبت به پای زندگی می‌ریخت که همیشه به او می‌گفتم: درسته که کم می‌آیی خانه، ولی من تا محبت‌های تو را جمع کنم، برای یک ماه دیگر وقت دارم! نگاهم می‌کرد و می‌گفت: تو بیش‌تر از این‌ها به گردن من حق داری! 📚 راوی: همسر شهید 💞 @beheshtekhanevadeh14
شهید دکتر سید محمد حسینی بهشتی ✍️ امورات خانواده ▫️یک روز جمعه خدمت آقای بهشتی رسیدیم و گفتیم: یکی از مقامات سیاسی خارجی به تهران آمده، از شما تقاضای ملاقات کرده است. ایشان نپذیرفت و گفت: من این ملاقات را نمی‌پذیرم، مگر اینکه امام (ره) به من تکلیف بفرمایند، ولی اگر ایشان این تکلیف را نمی‌کنند، نمی‌پذیرم؛ چون برای خودم برنامه دارم و امروز که جمعه است، متعلق به خانواده من است. در این ساعات باید به فرزندانم دیکته بگویم و در درس‌ها به آنها کمک کنم و به کارهای خانه برسم؛ چون روز جمعه من، مخصوص خانواده است. 📚 سیره شهید دکتر بهشتی، نشر شاهد، صفحه 70 💞 @beheshtekhanevadeh14
شهید عباس کریمی ✍️ سردار خانه‌دار! ▫️زنگ زده بود که نمی‌تواند بیاید دنبالم. باید منطقه می‌ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کرد خودم بروم. من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام‌آباد. کف آشپزخانه تمیز شده بود. همه میوه‌های فصل توی یخچال بود. توی ظرف‌های ملامین چیده بودشان. کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود با یک نامه. وقتی می‌آمد خانه، خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض می‌کرد. شیر براش درست می‌کرد. سفره را می‌انداخت و جمع می‌کرد. پا به پای من می‌نشست لباس‌ها را می‌شست، پهن می‌کرد، خشک می‌کرد و جمع می‌کرد. 💞 @beheshtekhanevadeh14
شهید دکتر مجید شهریاری ✍️ عروسی در سلف سرویس ▫️سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت: می‌خواهی خانه بگیرم؟ گفتم: نه؛ خوابگاه خوب است. آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانم‌شان، آقای دکتر غفرانی هم با خانم‌شان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هسته‌ای صحبت کردیم. کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیم‌ها زیر چرخ خیاطی می‌گذاشتند، گذاشته بودیم. پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر می‌آیی، یک صندلی هم برای خودت بیاور. 📚 راوی: همسر شهید دانشمند دکتر مجید شهریاری 💞 @beheshtekhanevadeh14
شهید محمدرضا عقیقی ✍️ مادر حلالم کن ▫️در آشپزخونه غرق حال و هوای خودم مشغول کار بودم کــه محمدرضا بــا صدای بلند گفـت: مـادر! نگاه کردم و دیدم دم درب ورودی ایسـتاده اومـد تـوی آشـپزخونه و شـروع کـرد بـه چرخیدن دور مـن و می‌گفـت: مادر حلالم کـن... مـادر حلالم کن. گفتم: آخه چیکار کردی که حلالت کنم؟ گفت: وقتی اومدم صداتون کـردم متوجـه نشـدید. بعـد بـا صدای بلند صداتون کـردم. حلالم کنید اگه صدایم رو روی شما بلنـد کـردم... 📚 کتاب همسفر تا بهشت ۱، صفحه ۹۴ 💞 @beheshtekhanevadeh14
شهید محسن حججی ✍️ بوسیدن دست پدر و مادر ▫️برای دیدن پدر و مادر می‌رفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم... آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکری‌ام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم می‌آورند. من هم گفتم ان شاءالله. 📚 دست نوشته شهید محسن حججی در صفحه ۶ الی ۱۹ دی یادگار ۱۳۹۵
شهید محمد منتظر قائم ✍️ روز خواستگاری ▫️روزی که برای خواستگاری آمدند، ابتدا ایشان از عقاید، روحیات و فعالیت‌هایی که داشت صحبت کرد. مقداری هم در رابطه با آینده کاریش و از اینکه امکان دارد جذب سپاه شود مطالبی عنوان کرد. بعد از ایشان من شروع به صحبت کردم و گفتم: معیار من برای ازدواج ایمان، تقوا و اخلاق است، مادیات برای من زیاد مهم نیست. گفتم: من حتی حاضرم با شما در یک کلبه خرابه زندگی کنم اما در زندگی‌مان عشق به خدا و محبت اهل بیت فراموش نشود. ایشان بعد از عقد همیشه می‌گفت: من از یک حرف شما در جلسه اول خیلی خوشم آمد. این که با عشق به خدا و اهل بیت زندگی‌مان را شروع کنیم. 📚 راوی: همسر شهید
شهید علی صیاد شیرازی ✍️ برای تشکر ▫️یه روز دیدم در می‌زنند، رفتم پشت در، دو نفر بودند. یکی‌شون گفت: منزل صیاد شیرازی همین جاست؟ دلم هری ریخت. گفت: جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده و بعد یه پاکتی بهم داد. اومدم توی حیاط و پاکت رو باز کردم. هنوز فکر می‌کردم خبر شهادتش رو برام آوردند. دیدم توی پاکت یه نامه توش گذاشته با یه انگشتر داخل آن نوشته بود: برای تشکر از زحمت‌های تو همیشه دعات می‌کنم. از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شد. 📚 کتاب خدا می‌خواست زنده بمانی، صفحه ۸
پوستر| تیرِ خلاصِ بی‌تفاوتی گزیده‌ای از وصیت‌نامه شهید مدافع حرم «حامد کوچک‌زاده»: «دشمن با تمام قوا از زمین و آسمان، در حال حمله به مرزهای اعتقادی و ایمانی ماست. حرکتی کنید. امروز دشمن در خصوصی‌ترین لحظات ما و به خصوصی‌ترین مکان‌های ما نفوذ کرده و بنیان خانواده که یکی از ارکان مهم جامعه می‌باشد را از هم پاشیده. و چگونه است که ما نسبت به این مسائل بی‌تفاوتیم. و الله قسم که اگر هر کدام از ما به اینجا (بی‌تفاوتی) برسد، یعنی اینکه دشمن تیر خلاص به ما زده است. بی‌تفاوتی یعنی هر کس به فکر خور و خواب و خشم و شهوت باشد و لا غیر.»