4_617592193808335090.mp3
747.5K
1_14087968.mp3
3.69M
#فایل_صوتی
غربت امام زمان(عج) #بهترین_پست
#حجت_الااسلام_دانشمند
#حجت_الاسلام_مومنی
حجم کم
#ویژه #تکان_دهنده #شنیدنی #داستان
💟 @montazar
#داستان
🌺"کربلا بلطف امام عصر ارواحنافداه"
🔸آقای سیّد حبیب اللّه حسینی قمّی که از اهل منبر قم است و آقای حسن بقّال که فعلاً در تهران است، با هم قرار می گذارند که یک سال شبهای جمعه به مسجد جمکران بروند و حوائج خود را از حضرت بقیّة اللّه (روحی فداه) بگیرند، این عمل را یک سال انجام می دهند و تشرّفی برایشان حاصل نمی شود.
شب جمعه ای که بعد از یک سال بوده، آقا حسن به آقای سیّد حبیب اللّه می گوید: «بیا با هم امشب هم به مسجد جمکران برویم.»
آقای سیّد حبیب اللّه می گوید: «چون من یک سال به مسجد جمکران رفته ام و چیزی ندیده ام دیگر به آنجا نمی روم.»
آقا حسن زیاد اصرار می کند که: «امشب را هم هر طور هست بیا با هم برویم، شاید نتیجه ای داشته باشد.»
بالأخره حرکت می کنند و پیاده به طرف مسجد جمکران می روند در بین راه سیّد مجلّلی را می بینند که مانند کشاورزان «سه شاخ خرمن» روی شانه گرفته و از دور می رود.
آنها مطمئن می شوند که او حضرت بقیّة اللّه (روحی فداه)است.
آقای سیّد حبیب اللّه می گوید: «من وقتی چشمم به آن حضرت افتاد قضیّه سیّد رشتی که در مفاتیح نقل شده بیادم آمد. به آقا حسن گفتم: «برو و از آن حضرت چیزی بخواه.»
آقا حسن جلو رفت و سلام کرد و گفت: «آقا خواهش دارم با دست مبارک خودتان دشتی به من بدهید.»
حضرت به او سکّه ای می دهند، سپس رو کردند به من و فرمودند: «حاجت تو هم نزد آقای بروجردی است، وقتی به قم رفتی، نزد آقای بروجردی برو و بگو چرا از حال فلان کس که در مصر است غافلی؟» و چند جمله دیگر که سرّی بود به من فرمودند که به آیةاللّه بروجردی بگویم و بعد آن حضرت تشریف بردند.
آقا حسن وقتی به سکّه نگاه کرد دید تنها روی آن خطّی ضربدر زده اند و چیزی بر آن نوشته نشده است.
بالأخره وقتی به مسجد جمکران رفتیم و قضیّه را برای مردم نقل کردیم آنها سکّه را در میان آب انداختند و از آن آب به قصد استشفاء آشامیدند و به سر و صورت خود مالیدند.
من هم پس از آنکه از مسجد جمکران به قم برگشتم به منزل آیة اللّه بروجردی رفتم ولی تا سه روز موفّق به ملاقات حضرت آیة اللّه بروجردی در جلسه خصوصی نشدم.
روز سوّم که خدمت آن مرحوم رسیدم بدون مقدّمه فرمودند: «سه روز است که من منتظر تو هستم کجائی؟»
عرض کردم: «آقا موانعی بود که موفّق به ملاقات خصوصی نمی شدم.»
آیة اللّه بروجردی فرمودند: «حاجت تو این است که می خواهی به کربلا بروی، لذا مبلغی پول به من دادند و من مطالبی که حضرت بقیّة اللّه (روحی فداه) فرموده بودند به آیةاللّه بروجردی عرض کردم و آیة اللّه بروجردی به آقا حسن گفتند: «چرا آن سکّه را به افراد معصیت کار و ناپاک نشان می دهی؟»
ضمناً من به آقای بروجردی عرض کردم: «آقا شما چیزی بنویسید که من گذرنامه بگیرم و به کربلا بروم.»
آیة اللّه بروجردی فرمودند: «تو گذرنامه نمی خواهی، فلان دعاء را بخوان و از مرز عبور کن و به کربلا برو.»
من هم همان روزها حرکت کردم و به طرف عراق رفتم، وقتی به مرز عراق رسیدم با آنکه همراهان من همه گذرنامه داشتند بیشتر از من که گذرنامه نداشتم معطّل شدند و احدی از من مطالبه گذرنامه نکرد.»
📚: #ملاقات_با_امام_زمان_علیه_السلام،ص108
💞 @montazar
📌 #داستان 🍃🌺
تا آخر بخون خیلی قشنگه 💁♀
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.
روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.
دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید...
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر...
عفونت از این جا بالاتر نرفته!
لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد خیلی تلخ....
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم.
قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل....
مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند...
عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... !!!
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.
چقدر آشنا بود...
وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم...
گندم و جو می فروختم...
خیلی سال پیش...
قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم🌸🍃
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
📌 #داستان 🍃🌺
🌸🍃 #اثر_دعای_مادر 🌸🍃
⭕️ از ابوسعیدابوالخیر سوال کردند: این حسن شهرت را از کجا آوردی ⁉️
او گفت شبی مادرم از من آب خواست،دقایقی طول کشید تا آب بیاورم؛ وقتی به کنارش رفتم خواب او را گرفته بود ‼️
دلم نیامد که بیدارش کنم،بکنارش نشستم تا پگاه،مادر چشمانش را باز کرد و کاسه آب را در دستان من دید ‼️
پی به ماوقع برد.
گفت: 💥 فرزندم امیدوارم نامت عالم گیر شود 💥
داستانی بود کوتاه که به ارزش و اعتبار مقام مادر در پیشگاه حضرت دوست داشت ‼️
بیاییم با بلند نکردن صدا و پشت گوش نیانداختن سخنان این موجود عزیز،او را از خود راضی کنیم ‼️
که بدست آوردن دل والدین(مخصوصا مادر)و وجود دعای ایشان پشت سر همه مان باعث سعادت و نیک بختیمان خواهد شد ‼️
🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست🔹
📌 #داستان 🍃🌺
📜 اخلاص و ریا :
مقدس اردبیلی رفت حمام ، دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم، خدایا شکرت که وزیر نشدیم، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم 😳
مقدس اردبیلی پرسید :
آقا خب شاه و وزیر ظلم میکنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
گفت : او هم بالاخره خلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی، نیمهشب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب، کمک کن!
مقدس گفت: بله شنیدم ...
حمامی گفت : اونجا ، نصفهشب ، کسی بوده با مقدس ؟
مقدس گفت: نه ظاهراً نبوده ...
حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست !
و مقدس اردبیلی میگوید یک دفعه به خودم آمدم و به عمق این روایت پی بردم که :
ریا در مردم ، پنهانتر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک .
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
📌 #داستان 🍃🌺
✍ آیت الله فاطمی نیا :
شخصی گرفتاري و مشکل مهمی برایش پیداشده بود.
کسی به او عملی یاد داده بود که چهل روز انجام دهد تا مشکلش حل شود.
👈 عمل را انجام میدهد و چهل روز تمام میشود اما مشكل برطرف نميشود.
💬میگوید : روزی اضطرابی دردلم افتاد و از منزل خارج شدم، پیرمردی به من رسید و گفت:
آن مرد را میبینی (اشاره کرد به پیرمردی که عبا به دوش داشت و عرقچین سفیدی بر سر )؛
گفت : مشکلت به دست او حل ميشود! (بعدا معلوم شد که آن شخص آقاشیخ رجبعلی خیاط است)
🌹 آقاشیخ رجبعلی آدم خاصی بود، خدابه او عنایت کرده بود. مجتهدین خدمت او زانو میزدند و التماس میکردند نظری به آنها بکند!
💬میگوید: خودم را باسرعت به شیخ رساندم و مشکلم را گفتم!
‼️تا سخنم تمام شد گفت : چهار سال است که شوهر خواهرت مرده و تو یک سری به خواهرت نزده ای! توقع داری مشکلت حل شود!؟
💬میگوید: رفتم به خانه ی خواهرم ، بچه هایش گریه کردند و گله کردند؛ بالاخره راضیشان کردم و خوشحال شدند و رفتم.
👈 فردا صبح اول وقت مشکلم حل شد.
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
📌 #داستان 🍃🌺
💥 #دعای_شب_قدر
🍀✨متعلقه مردم #شیخ_رجبعلي_خياط نقل کرده است که در یکی از سحرهای شب قدر ، همسرم به من گفت :
« تو بارداری میل به چه داری؟» نه چندان جدی گفتم توت ،
شیخ آقا به آرامی گفت :
« خوب برو و از درخت داخل حیاط توت بچین»
با تعجب پرسیدم در این برف و سرمای زمستان ، چیدن توت از درخت !
🍀✨شیخ آرام گفت :
« اگر توت میل دارید از درخت داخل حیاط توت تازه بچینید.»
با ناباوری اطاعت امر کردم .
حیاط پوشیده از برف بود و تنها سبزی درخت توت و توت های آویزان به آن در میان سپیدی برف جلوه می کرد.
🍀✨توت های شیرین و آبداری چیدم و به داخل اتاق برگشتم ، وقتی شیخ آقا تعجب مرا دید ، گفت:
« دوباره به داخل حیاط نگاه کن.»
در را باز کردم صدای زوزه باد به گوش می رسید. این بار درخت توت داخل حیاط مان پوشیده از برف بود.
به شیخ آقا نگاه کردم ، و تمام وجودم سوال بود همسرم گفت:
« در شب قدر دعا کردم و خدا هم مستجاب کرد.»
💥🍁💥🍁💥🍁💥
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_صوت_مهدوی
💽 #داستان جالب از عنایت امام زمان(؏ـج) به شخصی که آقا متوسل شد....
❣ #یا_اباصالح ❣
👌 #بسیار_زیبا
🖥 ببینید و نشر دهید📡
✅ @montazar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_صوت_مهدوی
💽 #داستان جالب از عنایت امام زمان(؏ـج) به شخصی که آقا متوسل شد....
❣ #یا_اباصالح ❣
👌 #بسیار_زیبا
🖥 ببینید و نشر دهید📡
✅ @montazar
✨﷽✨
✅ #داستان واقعی #نامه_نگاری مرد دهاتی با #امام_زمان_عج
✍اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم...
کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما ميكند كه يكي از آن ها منشأ خدمات خواهد بود.
💥قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان
دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست
بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم
📚برداشتی آزاد از سخنان استاد اخلاق شیخ جعفر ناصری
💕join ➣ @montazar
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣
ملاقات با امیرالمومنین - روشنگری.mp3
3.14M
#داستان عجیب آخرین #شهید دشت کربلا/ کدام یک از صحابه بعد از شهادت امام حسین(ع) شهید شدند؟
🔹طبق گفته مورخان، آخرین شهدای کربلا "سُوَیدبنعمرو بن ابی مُطاع" و "هفهاف بن مُهند راسبی بصری" بودند.
🔹امام زین العابدین(ع) درباره هفهاف بن مهند فرمود: "از زمان بعثت پیامبر تاکنون، مردم هیچ مبارزی را بعد از علی(ع) همچون او ندیدند."
درباره چهرههای کمتر شناخته شده واقعه عاشورا بیشتر بخوانید👇
khabarfoori.com/detail/2127292
📚 #داستــان #تشــرف #علـی_حـلاوی
شیخ علی حلاوی، مردی عابد و زاهد بود که همواره منتظرامام زمان (عج) بوده است.
شیخ علی حلاوی، عاقبت روزی از رنج فراق سر به بیابان می گذارد و ناله کنان به امام زمان (عج) می گوید: «غیبت تو دیگر ضرورتی ندارد. همه آماده ظهورند. پس چرا نمی ایی؟»
در این هنگام، مردی بیابان گرد را می بیند که از او می پرسد: «جناب شیخ، روی عتاب و خطابت با کیست؟» او پاسخ می دهد: «روی سخنم با امام زمان(عج) حجت وقت است که با این همه یار و یاور که بیش از هزار نفر آنان در حله زندگی می کنند و با وجود این همه ظلم که عالم را فراگرفته است، ظهور نمی کند»
مرد می گوید: «ای شیخ، منم صاحب الزمان(عج)! با من این همه عتاب مکن! حقیقت چنین نیست که تو می پنداری. اگر در جهان 313 نفر از یاران مخلص من پا به عرصه گذارند، ظهور می کنم، اما در شهر حله که می پنداری بیش از هزار نفر از یاوران من حاضرند، جز تو و مرد قصاب، احدی در ادعای محبت و معرفت ما صادق نیست. اگر می خواهی حقیقت بر تو آشکار شود، به حله بازگرد و خالص ترین مردانی را که می شناسی، به همراه همان مرد قصاب، در شب جمعه به منزلت دعوت و برای ایشان در حیاط خانه خویش مجلسی آماده کن. پیش از ورود مهمانان، دو بزغاله به بالای بام خانه ات ببر و آن گاه منتظر ورود من باش تا حقیقت را دریابی»
شیخ علی حلاوی، با شادی و سرور فراوان، بلافاصله به حله باز می گردد و یک راست به خانه مرد قصاب می رود و ماجرای تشرفش را می گوید. این دو نفر، پس از بحث و بررسی فراوان، از میان بیش از هزار نفر که همه از عاشقان و منتظران حقیقی مهدی موعود (عج) بودند، چهل نفر را انتخاب و برای شب جمعه به منزل شیخ دعوت می کنند تا به فیض دیدار مولایشان نایل شوند.
شب موعود فرا رسید و چهل مرد برگزیده پس از وضو و غسل زیارت، در صحن خانه شیخ جمع شدند و ذکر و صلوات فرستادند و دعا برای تعجیل فرج خواندند، چون شب از نیمه گذشت، به یک باره تمام حاضران نوری درخشان دیدند که بر پشت بام خانه شیخ فرود آمد قدری نگذشت که صدایی از پشت بام بلند شد. حضرت مرد قصاب را به بالا بام فرا خواند. مرد قصاب بلافاصله به پشت بام رفت و به دیدار مولای خویش نایل گشت. پس از دقایقی امام زمان(عج) به مرد قصاب دستور داد که یکی از آن دو بزغاله روی بام را در نزدیکی ناودان سر ببرد، به گونه ای که خون آن در میان صحن جاری شود.
وقتی آن چهل نفر خون جاری شده از ناودان را دیدند، گمان کردند حضرت سر قصاب را از بدن جدا کرده است. در همان هنگام، حضرت جناب شیخ را فرا خواند. جناب شیخ بلافاصله به سوی بام شتافت و ضمن دیدار مولایش، دریافت خونی که از ناودان سرازیر شده، خون بزغاله بوده است، نه خون قصاب. امام زمان (عج) بار دیگر به مرد قصاب امر فرمود تا بزغاله دوم را در حضور شیخ ذبح کند.
قصاب نیز طبق دستور بزغاله دوم را نزدیک ناودان ذبح کرد. هنگامی که خون بزغاله دوم از ناودان به داخل حیاط خانه سرازیر شد، چهل نفری که در صحن حیاط حاضر بودند، دریافتند که حضرت گردن جناب شیخ علی را زده و قرار است گردن تک تک آن ها را بزند. با این پندار، همه از خانه شیخ بیرون آمدند و به سوی خانه هایشان شتافتند.
در آن حال، امام زمان (عج) به شیخ علی حلاوی گفت: «اینک به صحن خانه برو و به این جماعت بگو تا بالا بیایند و امام زمانشان را زیارت کنند!»
جناب شیخ، غرق شادی و سرور، برای دعوت حاضران پایین آمد، ولی اثری از آن چهل نفر نبود. پس با ناامیدی و شرمندگی نزد امام بازگشت و فرار آن جماعت را به عرض آن حضرت رساند.
امام زمان(عج) فرمود: «جناب شیخ، این شهر حله بود که می پنداشتی بیش از هزار نفر از یاوران مخلص ما در آن هستند. چه شد که تنها تو و این مرد قصاب ماندند؟ پس شهرها و سرزمین های دیگر را نیز به همین سان قیاس کن.»
اينك در خانه جناب شيخ علي حلاوي، بقعه اي موسوم به مقام صاحب الزمان (عج)ساخته شده كه روي سر در ورودي آن، زيارت مختصري از امام زمان(عج) نگاشته شده است.
📔العبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان (ع)، علی اکبر نهاوندی، ج2
✅ @montazar
💟 صد بار دیگر هم پسری به او عطا میشد، او را #عــــــلـــی نام می نهاد.
☑️ صد بار دیگر هم امامش به #سرباز نیاز داشت، جوانی اش را فدای امامش می کرد.
✔️ #داستانِ علی اکبر(علیه السلام) و امام حسین(علیه السلام)، داستانِ پدر و پسر نیست،🔻
✔️ داستان عبد و مولاست. داستانِ #امام_زمان و #جوان در رکاب او...
❤️ سالروز ولادت #حضرت_علی_اکبر(علیه السلام) و روز #جـــوان مبارکباد
❣#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
✅ @montazar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از ماه مــــهــــــــــر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #داستان اسلم ترک
👈 تنها ایرانیای که در سپاه امام حسین علیهالسلام به شهادت رسید
@mah_mehr_com