eitaa logo
پسرفاطمه(عج)
5.7هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
12.9هزار ویدیو
81 فایل
﷽ ❤ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ‍ ⚠️ تبادل فقط باکانالهای مذهبی وآموزشی بالای 2 کا ادمین نظرات ، پیشنهادات و تبادل ⬅️ @SeydAli_Alavi تبلیغات ارزان ⬅️ @tabtarefe
مشاهده در ایتا
دانلود
۸۱ .ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم در بالاي تپه ســنگرهاي عراقي كاماً مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به .محض رسيدن آن ها را بزنم يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقي ها كاماً مي دانستند ما از اين شيار عبور مي كنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه مي رفتم كه هيچ صدايي بلند !نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه ها حبس شده بود هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوري شليك شد. بالاي سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلوله اي ...به سمت ما مي آمد. صداي ناله بچه هاي مجروح بلند شد و درآن تاريكي هيچ كاري نمي توانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز مي شد و مرا در خودش مخفي مي كرد. مرگ را به چشم خودم مي ديدم. در !همين حال شخصي سينه خيز جلو مي آمد و پاي مرا گرفت .سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نمي شد .چهره اي كه مي ديدم، صورت نوراني ابراهيم بود يكدفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپي جــي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با .فرياد الله اكبر آرپي جي را شليک کرد سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را مي كرد منهدم شد. ابراهيم از جا بلند .شد و فرياد زد: شيعه هاي اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست .بچه ها همه روحيه گرفتند .من هم داد زدم؛ الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك مي كردند !تقريباً همه عراقي ها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده كار تصرف تپه مهم عراقي ها خيلي ســريع انجام شــد. تعدادي از نيروهاي دشمن اسير شدند. بقيه بچه ها به حركت خودشان ادامه دادند من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بي خود نيست كه همه !دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتي داره نيمه هاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: عنايت مولا رو ديدي؟! فقط يه !الله اكبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه ٭٭٭ عمليات در محور ما تمام شد. بچه هاي همه گردان ها به عقب برگشتند. اما !بعضي از گردان ها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشتند !ابراهيــم وقتي با فرمانده يكــي از آن گردان ها صحبت مي كرد، داد مي زد .خيلي عصباني بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم مي گفت: شما كه مي خواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به ... فكر بچه هاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتيد، چرا با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي .و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند آن ها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم را .انجام دهد ابراهيم و جواد توانستند تا شب 21 آذرماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر .از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقي ها با شگردي !خاص به عقب منتقل كردند .ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم .چند هفته اي تهران بود. او فعاليت هاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۸۲ آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال .بود .مي گفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم بعد گفت: امشــب چقدر چشم هاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام .از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست من بافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا مي كني كه گمنام باشي!؟ منتظر اين ســؤال نبود. لحظه اي ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز .جوابي را كه مي خواستم نگفت چند هفته اي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه هاي هيئتي .و رزمنده است ٭٭٭ دي مــاه بود. حــال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن !حرف هاي عوامانه و شوخي ها كمتر ديده مي شد .اكثر بچه ها او را شيخ ابراهيم صدا مي زنند ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري .داشت !در تاريكي شب با هم قدم مي زديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟ ،خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره اي از آرزوي من است من مي خواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بي كفن حســين7 قطعه قطعه .شوم. اصاً دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم مي خواهد گمنام بمانم ،دليل اين حرفش را قباً شنيده بودم. مي گفت: چون مادر سادات قبر ندارد .نمي خواهم مزار داشته باشم .بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را براي ناهار فردا دعوت كرد فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام !وجودش در ملكوت سير مي كرد بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك !بريزه در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره3بــود. در ادامه ،مي گفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند .هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد مي كرد ٭٭٭ اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال .شدم و آمدم دم در .ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم ،هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه .زحمت نكش گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت مي كنم. بعد هم شــام مختصري را .آماده كردم گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم .به راهه ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه مي ري!؟سردت نمي شه!؟ !او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به .صحبت كردم نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت !مي بيني؟ توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام !جون، تو هميشه اين حالت رو داري ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ .گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۸۳ نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد .براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم .ابراهيم كمتر حرف مي زد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردان ها مشــغول مانور عملياتي بودند. بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش .مي آمدند. يك لحظه چادر خالي نمي شد حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را مي ديد خيلي خوشــحال بود. بعد ،از ســام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند !خبريه؟ حاجي هم گفت: فردا حركت مي كنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي .خوشحال مي شيم حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه هاي اطاعات را بين گردان ها .تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطاعات و عمليات داشته باشه بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه ها ،چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي يكي نظر داد. بعد پرسيد: خُب حاجي الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك .سپاه را تشكيل مي دهد حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين .سپاهه، كار اطاعات يازده قدر را هم به ما سپردند عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريش هايش .را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتي تر شده بود ،غروب به يكي از ديدگاه هاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص منطقــه عملياتي را مشــاهده مي كرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ .مي نوشت تعدادي از بچه ها بــه ديدگاه آمدند و مرتب مي گفتند: آقا زودباش! ما هم !مي خواهيم ببينيم ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد .دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم .بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد .مي گفت: دلم خيلي شور مي زنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش پيش يكي از فرمانده هان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه .حالت خاصي داره ،خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله !عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق مي شه؟ فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت .امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه اش با خداست ٭٭٭ فــردا عصــر بچه هــاي گردان هــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت .رسول يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۸۴ .همه آماده حركت به سمت فكه بودند از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيباي او !ملكوتي شده بود صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. چفيه اي عربي انداخته و اوركت زيبائي پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچه ها دســت داد. كشيدمش كنار و !گفتم: داش ابرام خيلي نوراني شدي نفس عميقي كشــيد و با حســرت گفت: روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شــهادت رفت، حيف .بود با مرگ طبيعي از دنيا بره ،اصغر وصالي، علي قرباني، قاســم تشــكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند .طوري شده كه توي بهشت زهرا3 بيشتر از تهران رفيق داريم مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من مي ترسم جنگ تمام .بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توكل ما به خداست ،بعــد نفس عميقي كشــيد وگفت: خيلي دوســت دارم شــهيد بشــم. اما !خوشگل ترين شهادت رو مي خوام بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــك از .گوشه چشمش جاري شد ابراهيم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دســت احدي به تو نرســه، كسي هم تو رو نشناســه، خودت باشي وآقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين .خوشگل ترين شهادته گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن. بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره. هر جا هم كه .احتياج شد كمك مي كني .گفت: نه، من مي خوام با بسيجي ها باشم .بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردان هاي خط شكن 202 آن ها مشغول آخرين آرايش نظامي بودند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات چي بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقي ها !مي گيريم حاج حسين الله كرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجي .محو چهره ابراهيم بود .بي اختيار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظه اي در اين حالت بودند .گويي مي دانستند كه اين آخرين ديدار است بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار !براي شما چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت .باشه، احتياجت مي شه .ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم حاجي هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچه هــا از راهكار اول عبور .مي كنند .من با يك ســري از فرمانده ها و بچه هاي اطاعات از راهكار دوم مي ريم .تو هم با ما بيا ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچه هاي بســيجي مي رم. مشــكلي كه نداره!؟ .حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچه هاي .گردان هايي كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۸۵ گردان كميل، خط شــكن محور جنوبي و ســمت پاســگاه بــود. يكي از :فرماندهان لشکر آمد و براي بچه هاي گردان شروع به صحبت كرد ،برادرها، امشب براي عمليات والفجر به سمت منطقه فكه حركت مي كنيم دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزي، جلوي راه شما زده تا مانع عبور .شــود. همچنين موانع مختلف را براي جلوگيري از پيشروي شما ايجاد كرده .اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و كانال ها، عمليات شروع خواهد شد با استقرار شما در اطراف پاسگاه هاي مرزي طاووسيه و رُشيديه، مرحله اول .كار انجام خواهد شد بعد بچه هاي تازه نفس لشکر سيدالشهدا7 و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و براي ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق مي روند و .انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد :ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راه هاي عبور صحبتش را ادامه داد و گفت مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين مين خواهد بود. انشاءالله همه شما كه .خط شكن محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد صحبت هايش تمام شــد. بافاصله ابراهيم شروع به مداحي كرد، اما نه مثل .هميشه! خيلي غريبانه روضه مي خواند و خودش اشك مي ريخت .روضه حضرت زينب را شروع كرد :بعد هم شروع به سينه زني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم 3امان از دل زينب3 چه خون شد دل زينب بچه ها با ســينه زني جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زينب3 و .شهداي كربا روضه خواند در پايان هم گفت: بچه ها، امشــب يا به ديدار يار مي رسيد يا بايد مانند عمه 1 .سادات، اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد بعد از مداحي عجيب ابراهيم، بچه ها در حالي كه صورت هايشان خيس از اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاء را خوانديم. از وقتي ابراهيم برگشته .سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نمي شوم مــن به همراه ابراهيم، يكي از پل هاي ســنگين و متحرك را روي دســت .گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم حركت روي خاك رملي فكه بســيار زجــرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيســت كيلو براي هر نفر! ما هم كه جداي از وســايل، يك پل !سنگين را مثل تابوت روي دست گرفته بوديم همه به يك ستون و پشت سر هم از معبري كه در ميان ميدان هاي مين آماده .شده بود حركت كرديم حدود دوازده كيلومتر پياده روي كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب .فكه. بچه ها ديگر رمقي براي حركت نداشتند ساعت نه ونيم شب يكشنبه هفدهم بهمن ماه بود. با گذاشتن پل هاي متحرك .و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. ســكوت عجيبي در منطقه حاكم بود !عراقي ها حتي گلوله اي شليك نمي كردند يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بيسيم به فرماندهي .اطاع داده شد .چند دقيقه اي نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۸۶ .ابراهيم هنوز مشــغول بود و در كنار كانــال دوم بچه ها را كمك مي كرد خيلي مواظب نيروها بود. چــون در اطراف كانال ها پر از ميادين مين و موانع .مختلف بود خبر رســيدن به كانال سوم، يعني قرار گرفتن در كنار پاسگاه هاي مرزي و .شروع عمليات ،اما فرمانده گردان، بچه ها را نگه داشــت وگفت: طبق آنچه در نقشه است بايد بيشــتر راه مي رفتيم، اما خيلي عجيبه، هم زود رســيديم، هم از پاسگاه ها !خبري نيست تقريباً همه بچه ها از كانال دوم عبور كردند. يكدفعه آســمان فكه مثل روز !!روشن شد .مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليك كردند از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دســت قرار داشت. آن ها از !همه طرف به سوي ما شليك كردند بچه ها هيچ كاري نمي توانســتند انجام دهند. موانع خورشيدي و ميدان هاي .مين، جلوي هر حركتي را گرفته بود تعداد كمي از بچه ها وارد كانال ســوم شــدند. بســياري از بچه ها در ميان .خاك هاي رملي گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف مي رفتند بعضي از بچه ها مي خواســتند باعبور از موانع خورشــيدي در داخل دشت .سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به شهادت رسيدند اطراف مســير پر از مين بود. ابراهيم اين را مي دانست، براي همين به سمت .كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نمي داد ا ً همه روي زمين خيز برداشتند. هيچ كاري نمي شد كرد. توپخانه عراق كام .مي دانست ما از چه محلي عبور مي كنيم! و دقيقاً همان مسير را مي زد .همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتي مي دويد ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل !كانال ها بود. در آن تاريكي و شلوغي ابراهيم را گم كردم تا كانال سوم جلو رفتم، اما نمي شد كسي را پيدا كرد! يكي از رفقا را ديدم .و پرسيدم: ابراهيم را نديدي!؟ گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد همين طور اين طــرف و آن طرف مي رفتم. يكي از فرمانده ها را ديدم. من را شناخت و گفت: سريع برو توي معبر، بچه هائي كه توي راه هستند بفرست .عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد طبق دســتور فرمانده، بچه هائي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند .آوردم عقب، حتي خيلي از مجروح ها را كمك كرديم و رسانديم عقب اين كار، دو سه ساعتي طول كشيد. مي خواستم برگردم، اما بچه هاي لشکر !گفتند: نمي شه برگردي! با تعجب پرسيدم: چرا؟ گفتند: دستور عقب نشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچه هاي .ديگه هم تا صبح برمي گردند ســاعتي بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچه هايي كه برمي گشــتند سراغ ابراهيم را مي گرفتم. اما كسي .خبري نداشت دقايقي بعد مجتبي را ديدم. با چهره اي خاك آلود وخســته از ســمت خط برمي گشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي!؟ .همينطور كه به سمت من مي آمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم !با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم وگفتم: خُب، الان كجاست؟ جواب داد: نمي دونم، بهش گفتم دســتور عقب نشيني صادر شده، گفتم تا .هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نمي تونيم انجام بديم اما ابراهيم گفت: بچه ها توكانال ها هستند. من مي رم پيش اون ها، همه با هم .برمي گرديم مجتبي ادامه داد: همين طوركه با ابراهيم حرف مي زدم يك گردان از لشکر .عاشورا به سمت ما آمد ابراهيم سريع با فرمانده آن ها صحبت كرد و خبر عقب نشيني را داد. من هم .چون مسير را بلد بودم، با آن ها فرستاد عقب خودش هم يك آرپي جي با چند تا گلوله از آن ها گرفت و رفت به سمت .كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم ســاعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعــدادي از مجروحين به عقب برمي گشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟ گفت: من و اين بچه هائي كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، لاي تپه ها .افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد يكدفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خُب بعدش چي شد!؟ .گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب توي راه رسيديم به يك كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال .هم زياد بود ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آن ها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد .هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو .ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماند هان بود !خيلي ها مي گفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۸۷ يكي از مســئولين اطاعات را ديدم و پرسيدم: يعني چي گردان ها محاصره .شدند؟ عراق كه جلو نيامده، بچه ها هم توي كانال دوم و سوم هستند فرمانده گفت: كانال سومي كه ما در شناسائي ديده بوديم، با اين كانال فرق .داره. اين كانال و چند كانال فرعي را عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده .اين كانال ها درست به موازات خط مرزي ساخته شده، ولي كوچكتر و پر از موانع بعــد ادامه داد: گردان هاي خط شــكن، براي اينكه زير آتش نباشــند رفتند داخل كانال. با روشــن شــدن هوا تانك هاي عراقي جلــو آمدند و دو طرف .كانال را بستند. دشمن هم كانال ها را زير آتش گرفته بعد كمي مكث كرد و گفت: عراق شــانزده نوع مانع ســر راه بچه ها چيده بود، عمق موانع هم نزديك به چهار كيلومتر بوده! منافقين هم تمام اطاعات !اين عمليات را به عراقي ها داده بودند خيلي حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حالا چه بايد كرد!؟ گفت: اگــر بچه ها مقاومت كنند مرحله دوم عمليــات را انجام مي دهيم و .آن ها را مي آوريم عقب در همين حين بيسيم چي مقر گفت: يك خبر از گردان هاي محاصره شده! همه »!ساكت شدند. بيسيم چي گفت: مي گه »برادر ثابت نيا با برادر افشردي دست داد .اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان كميل به شهادت رسيده عصــر همان روزخبر رســيد حاج حســيني، معاون گــردان كميل هم به شــهادت رسيده و بنكدار، ديگر معاون گردان به سختي مجروح است. همه .بچه ها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجيبي در آنجا حاكم بود ٭٭٭ بيستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. يكي از رفقا را ديدم. از قرارگاه مي آمد. پرسيدم: چه خبر؟ گفت: الان بيســيم چي گردان كميل تماس گرفت. با حاج همت صحبت كرد وگفت: شارژ بي سيم داره تموم مي شه، خيلي از بچه ها شهيد شدند، براي .ما دعاكنيد. به امام سام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت مي كنيم با دلي شكسته و ناراحت گفتم: وظيفه ما چيه، بايد چه كار كنيم؟ .گفت: توكل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدي عمليات آغاز مي شه غروب بود. بچه هاي توپخانه ارتش با دقت تمام، خاكريز هاي دشمن را زير .آتش گرفتند گردان حنظله و چند گردان ديگر حركتشان را آغاز كردند. آن ها تا نزديكي ،كانــال كميل پيش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال ســوم هم رســيدند اما به علت حجم آتش دشــمن، فقط تعداد كمي از بچه هاي محاصره شــده .توانستند در تاريكي شب از كانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند اين حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاكريز خودمان برگشــتيم. اما بيشتر نيروهاي گردان حنظله در همان کانال هاي مرزي ماندند. در اين حمله و .با آتش خوب بچه ها، بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد ٭٭٭ 21 بهمن 1361 بود. هنوز صداي تيراندازي و شليك هاي پراكنده از داخل .كانال شنيده مي شد .به خاطر همين، مشخص بود كه بچه هاي داخل كانال هنوز مقاومت مي كنند 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۸۸ !اما نمي شد فهميد كه پس از چهار روز، با چه امكاناتي مشغول مقاومت هستند؟ .غروب امروز پايان عمليات اعام شد. بقيه نيروها به عقب بازگشتند يكي از بچه هائي كه ديشب از كانال خارج شد را ديدم. مي گفت: نمي داني چه وضعي داشتيم! آب و غذا نبود، مهمات هم بسياركم، اطراف كانال ها هم !پُر از انواع مين ما هر چند دقيقه گلوله اي شليك مي كرديم تا بدانند هنوز زنده ايم. عراقي ها !مرتب با بلندگو اعام مي كردند: تسليم شويد لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود. روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه .مي كردم انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف كانال ديده مي شد. دوست صميمي من .ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نمي توانم انجام دهم .آن شب را كمي استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم ٭٭٭ عراقي ها به روز 22 بهمن خيلي حساس بودند. حجم آتش آن ها بسيار زياد !شد. خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شد. همه رفتند عقب با خودم گفتم: شايد عراق قصد پيشروي دارد؟! اما بعيد است، چون موانعي !كه به وجود آورده جلوي پيش روي خودش را هم مي گيرد عصر بود كه حجم آتش كم شد. با دوربين به نقطه اي رفتم كه ديد بهتري روي كانال داشــته باشد. آنچه مي ديدم باوركردني نبود! دود غليظي از محل .كانال بلند شده بود. مرتب صداي انفجار مي آمد ســريع پيش بچه هاي اطاعات رفتم و گفتم: عراق داره كار كانال رو تمام .مي كنه! آن ها با دوربين مشاهده كردند، فقط آتش و دود بود كه ديده مي شد اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم: ابراهيم شرايط بدتر از اين را سپري .كرده، اما به ياد حرف هايش، قبل ازشروع عمليات افتادم و بدنم لرزيد 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۸۹ عصــر روز جمعه 22 بهمــن 1361 براي من خيلي دلگيرتــر بود. بچه هاي .اطاعات به سنگرشان رفتند مــن دوباره با دوربين نگاه كــردم. نزديك غروب احســاس كردم از دور !چيزي در حال حركت است با دقت بيشتري نگاه كردم. كاماً مشخص بود که سه نفر در حال دويدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمين مي خوردند و بلند مي شدند. آن ها زخمي .و خسته بودند. معلوم بود كه از همان محل كانال مي آيند فريــاد زدم و بچه ها را صدا كردم. بــا آن ها رفتيم روي بلندي. به بچه ها هم .گفتم تيراندازي نكنيد .ميان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند به محض رسيدن به سمت آن ها دويديم و پرسيديم: از كجا مي آئيد؟ حال .حرف زدن نداشتند، يكي از آن ها آب خواست. سريع قمقمه را به او دادم ديگري از شدت ضعف و گرسنگي بدنش مي لرزيد. آن يكي تمام بدنش .غرق خون بود، كمي كه به حال آمدند گفتند: از بچه هاي كميل هستيم با اضطراب پرسيدم: بقيه بچه ها چي شدند!؟ در حالي كه سرش را به سختي بالا مي آورد گفت: فكر نمي كنم كسي غير از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسيدم: اين پنج روز، چطور مقاومت كرديد!؟ حال حرف زدن نداشــت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت مــا اين دو روز اخير، زير جنازه ها مخفي بوديم. اما يكي بود كه اين پنج روز !كانال رو سر پا نگه داشت دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپي جي مي زد، يك طرف با تيربار شليك مي كرد. عجب قدرتي داشت. ديگري پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و !آب رو تقسيم مي كرد، به مجروح ها مي رسيد، اصاً اين پسر خستگي نداشت گفتم: مگه فرماند ها و معاون هاي گردان شــهيد نشدند!؟ پس از كي داري !حرف مي زني؟ گفت: جواني بود كه نمي شناختمش. موهايش كوتاه بود. شلور كُردي پاش .بود ديگري گفــت: روز اول هم يه چفيه عربــي دور گردنش بود. چه صداي ...قشنگي هم داشت. براي ما مداحي مي كرد و روحيه مي داد و .داشــت روح از بدنم خارج مي شد، سرم داغ شــد. آب دهانم را فرو دادم .ابراهيم بود اين ها مشخصا ِ ت :با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم آقا ابرام رو مي گي درسته!؟ الان كجاست!؟ .گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه هاي قديمي آقا ابراهيم صِ داش مي كردند !دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟ يكي ديگر از آن ها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش مي ريخت زنده بــود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقــب. حتماً مي خواد آتيش .سنگين بريزه شــما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت .كه به مجروح ها برسه. ما هم آمديم عقب 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۹۰ با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گردان کميل همراه باشــم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم. اين کانال کوچک بود و تقريباً يک متر ارتفاع داشت. بر خاف کانال دوم که بزرگ .و پر از موانع بود آن شــب همه بچه ها به ســمت کانال دوم برگشتند. کانالي که بعدها به نام کانال کميل« معروف شد. من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال« .سپري کردم از صبــح روز بعد، تــک تيراندازان عراقــي هر جنبنــده اي را هدف قرار .مي دادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم يادم هســت که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صابت، كانال را !سرپا نگه داشته بود فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه .نيروها را مديريت مي كرد ابراهيم بود او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در .نقطه اي از كانال مستقر نمود يك نفر روي لبه ي كانال بود و اوضاع را مراقبت مي كرد. دو نفر ديگر هم .در داخل كانال در كنار او بودند انتهاي کانال يک انحناء داشــت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از ديد بچه ها دور باشند. مجروحين را هم به گوشه اي از کانال .برد تا زير آتش نباشند ابراهيــم در آن روزها با نداي اذان، بچه ها را براي نماز آماده مي کرد. ما در آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار مي کرديم! ابراهيم با .اين كارها به ما روحيه مي داد و همه نيروها را به آينده اميدوار مي كرد دو روز بعــد از شــروع عمليات، و بعد از پايان ناموفــق مرحله دوم، تاش .بچه ها بيشــتر شد! مي خواستيم راهي را براي خروج از اين بن بست پيدا کنيم در آخرين تماسي که با لشکر داشــتيم، سردار)شهيد( حاجي پور با ناراحتي گفــت: هيچ کاري نمي توانيم انجام دهيــم، اگر مي توانيد به هر طريق ممکن .عقب بيائيد پنجشنبه 21 بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صداي تانک و نفربر بيشتر .شد! بچه ها روي ديواره کانال را کنده و حالت پله ايجاد کردند برخــي فکر کردند نيروي کمکي براي ما آمده، امــا نه، محاصره ما تنگتر !شده بود کماندوهاي عراقي تحت پوشــش تانک ها جلو آمدند. آن ها فهميده بودند !که در اين دشت، فقط داخل اين کانال نيرو مانده يادم هست که يک نوجوان به نام )شهيد( سيد جعفر طاهري قبضه آرپي جي را برداشت و از پله ها بالارفت و با يک شليک دقيق، تانک دشمن را زد. همين .باعث شد که آن ها كمي عقب نشيني کنند بچه ها هم با شــليک پياپي خود چند نفر از کماندوهاي عراقي را کشتند و .چند نفر از نيروهائي که خيلي جلو آمده بودند را اسير گرفتند !در آن شرايط سخت، حالا پنج اسير هم به جمع ما اضافه شد .نبود آب و غذا همه ما را کافه کرده بود 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۹۱ بيشتر نيروها بي رمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند 216 !تانک هائي که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهاي خود را روشــن کردند ،فردي که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد و گفت: ايراني ها بيائيد تســليم شويد، کاري با شــما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده .است، بيائيد... و همينطور ما را به اسير شدن تشويق مي كرد تشــنگي و گرسنگي امان همه را بريده بود. چند نفر از بچه ها گفتند: بيائيد برويم تســليم شــويم، ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدي به .نجات ما نيست يکي از همان نوجوانان بسيجي گفت: اگر امروز ما اسير شديم و تلويزيون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟ مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟ همين صحبت باعث شــد که کســي خود را تسليم نکند. ابراهيم وقتي نظر بچه ها را فهميد خوشحال شد و گفت: پس بايد هر چه مهمات و آذوقه داريم .جمع کنيم و بين نيروها تقسيم کنيم هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهيم تحويل داديم. او به هر پنج نفر يک قمقمه آب و کمي غذا داد. به آن پنج اســير عراقي هم هر كدام يک قمقمه !!آب داد برخي از بچه ها از اين کار ناراحت شــدند، اما ابراهيم گفت: »آن ها مهمان »ما هستند مهمات هــا را هم جمع کرديم و در اختيار افراد ســالم قرار داديم تا بتوانند .نگهباني بدهند !سحر روز بعد يعني 22 بهمن، تانک هاي دشمن کمي عقب رفتند تعدادي از بچه ها از فرصت استفاده كرده و در دسته هاي چند نفره به عقب ...رفتند، اما برخي از آن ها به اشتباه روي مين رفتند و ساعتي بعد حجم آتش دشمن خيلي زيادتر شد. ديگر هيچكس نمي توانست .كاري انجام دهد ،عصــر 22 بهمن، کماندوهاي دشــمن پــس از گلوله باران شــديد کانال خودشــان را به ما رســاندند! يکدفعه ديديم که لوله اسلحه عراقي ها از بالاي !کانال به طرف ما گرفته شد يک افسر عراقي از مسير پله اي که بچه ها ساخته بودند وارد کانال شد. يک .سرباز هم پشت سرش بود به اولين مجروح ما يک لگد زد. وقتي فهميد که او زنده اســت، به ســرباز .گفت: شليک کن سرباز هم با تير زد و مجروح ما به شهادت رسيد. مجروح بعدي يک نوجوان معصوم بود که افسر بعثي با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن سرباز امتناع کرد و شليک نکرد! افسر عراقي در حضور ما سر او داد زد. اما !سرباز عقب رفت و حاضر به شليک نشد .افسر هم اسلحه کُ لت خودش را بيرون آورد و گلوله اي به صورت او زد سرباز عراقي در کنار شهداي ما به زمين افتاد! افسر عراقي هم سريع از کانال ...بيرون رفت! بعد به نيروهايش دستور شليک داد و ،دقايقي بعد عراقي ها، با اين تصور که همه افراد داخل کانال شهيد شده اند برگشــتند. ديگر صداي تيراندازي نمي آمد. با غروب آفتاب سکوت عجيبي !در فکه ايجاد شد .من و چندين نفر ديگر که در ميان شهدا، زنده مانده بوديم از جا بلند شديم کمي به اطراف نگاه کرديم. کســي آنجا نبود. بيشــتر آن هــا که زنده بودند جراحت داشتند. هوا كاماً تاريک بود که حرکت خودمان را آغاز کرديم و ...قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نيروهاي خودي رسانديم و... 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۹۲ از خبر مفقود شــدن ابراهيم يك هفته گذشــت. قبــل از ظهر آمدم جلوي مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي ناراحت و به هم ريخته. هيچكس .اين خبر را باور نمي كرد مصطفي هم آمد و داشــتيم در مورد ابراهيم صحبــت مي كرديم. يكدفعه محمد آقا تراشكار جلو آمد. بي خبر از همه جا گفت: بچه ها شما كسي رو به اسم ابراهيم هادي مي شناسيد!؟ يكدفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو !و گفتيم: چي شده؟! چه مي گي؟ بنده خدا خيلي هول شــد. گفت: هيچي بابا، بــرادر خانم من چند ماهه كه مفقود شــده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش مي كنم. عراق !اسم اسيرها رو آخر شب ها اعام مي كنه ديشــب داشــتم گــوش مي كــردم، يكدفعــه مجــري راديــو عــراق كه .فارســي حــرف مــي زد برنامــه اش را قطــع كــرد و موزيك پخــش كرد بعد هم با خوشحالي اعام كرد: در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان .ايراني در جبهه غرب، به اسارت نيروهاي ما درآمده داشتيم بال درمي آورديم! همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال .شديم .نمي دانستيم چه كار كنيم. دست و پايمان را گم كرديم سريع رفتيم سراغ ديگر بچه ها، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري .كرد رضا هوريار رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده .بودن ابراهيم خوشحال شدند ٭٭٭ .مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد در جــواب نامه آمده بــود كه: من ابراهيــم هادي پانزده ســاله اعزامي از .نجف آباد اصفهان هستم فکر کنم شما هم مثل عراقي ها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه !گرفته ايد هر چند جواب نامه آمد، ولي بســياري از رفقا تا هنگام آزادي اســرا منتظر .بازگشت ابراهيم بودند بچه ها در هيئت هر وقت اســم ابراهيم مي آمــد روضه حضرت زهرا .مي خواندند و صداي گريه ها بلند مي شد 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۹۳ يك ماه از مفقود شدن ابراهيم مي گذشت. هيچكدام از رفقاي ابراهيم حال .و روز خوبي نداشتند .هــر جــا جمــع مي شــديم از ابراهيــم مي گفتيــم و اشــك مي ريختيــم .براي ديدن يكي از بچه ها به بيمارســتان رفتيم. رضا گوديني هم آنجا بود .وقتي رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلندبلند گريه مي كرد بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيســت! مطمئن !باشيد من در اولين عمليات شهيد مي شم يكي ديگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا بــود. بين ما آمد و مدتي با او زندگــي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن .چيست .ديگري گفت: ابراهيم به تمام معنا يك پهلوان بود، يك عارف پهلوان ٭٭٭ پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما مي پرسيد: چرا ابراهيم !مرخصي نمي آيد، با بهانه هاي مختلف بحث را عوض مي كرديم مــا مي گفتيــم: الان عملياته، فعاً نمي تونه بيــاد و... خاصه هر روز چيزي .مي گفتيم .تا اينكه يكبار مادر آمده بود داخل اتاق روبروي عكس ابراهيم نشســته و اشك مي ريخت! جلو آمدم. گفتم: مادر چي شده!؟ !گفــت: مــن بوي ابراهيــم رو حس مي كنــم! ابراهيم الان تــوي اين اتاقه ...همينجاست و .وقتي گريه اش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلي فرق كرده بود، هر چه گفتم: بيا بريم خواستگاري، مي خوام دامادت كنم، اما او مي گفت: نه مادر، من مطمئنم كه !برنمي گردم. نمي خواهم چشم گرياني گوشه خانه منتظر من باشه چند روز بعد دوباره جلوي عكس ابراهيم ايســتاده بود و گريه مي كرد. ما .بالاخره مجبور شديم دائي را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتي قلبي او شديدتر شد و در سي سي يو !بيمارستان بستري شد سال هاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا3 مي برديم بيشتر دوست داشت .به قطعه چهل و چهار برود .به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام مي نشست هــر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلــش را آنجا باز مي كرد و حرف .دلش را با شهداي گمنام مي گفت 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۹۴ ســال 1369 آزادگان به ميهن بازگشــتند. بعضي ها هنوز منتظر بازگشــت )ابراهيم بودند)هر چند دو نفر به نام هاي ابراهيم هادي در بين آزادگان بودند .ولي اميد همه بچه ها نااميد شد ســال بعد از آن، تعدادي از رفقاي ابراهيم بــراي بازديد از مناطق عملياتي .راهي فكه شدند در اين ســفر اعضاي گروه با پيكر چند شــهيد برخورد كردند و آن ها را به .تهران منتقل كردند :چند روز بعد رفته بوديم بازديد از خانواده شهدا. مادر شهيدي به من گفت شما مي دانيد پسر من كجا شهيد شده!؟ .گفتم: بله، ما با هم بوديم پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نمي توانيد پيكرش را پيدا كنيد و برگردانيد؟ .با حرف اين مادر خيلي به فكر فرو رفتم روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم. با هم قرار گذاشتيم به دنبال پيكر رفقاي خود باشيم، مدتي بعد با چند نفر از رفقا به .فكه رفتيم پس از جســتجوي مجدد، پيكرهاي سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر .پيدا شد پس از آن گروهي به نام تفحص شهدا شكل گرفت كه در مناطق مختلف .مرزي مشغول جستجو شدند عشق به شهداي مظلوم فكه، باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع بسيار، كار در فكه را گسترش دهند. بسياري از بچه هاي تفحص كه ابراهيم را مي شناختند، می گفتند: بنيان گذار گروه تفحص، ابراهيم هادي بوده. او بعد از .عمليات ها به دنبال پيكر شهدا مي گشت پنج ســال پس از پايان جنگ، بالاخره با ســختي هاي بسيار، كار در كانال .معروف به كميل شروع شد. پيكرهاي شهدا يكي پس از ديگري پيدا مي شد در انتهاي كانال تعداد زيادي از شــهدا كنار هم چيده شــده بودند. به راحتي !پيكرهاي آن ها از كانال خارج شد، اما از ابراهيم خبري نبود علي محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتي پنج .روز داخل كانال كميل در محاصره دشمن قرار داشت علي خود را مديون ابراهيم مي دانســت و مي گفت: كســي غربت فكه را نمي داند، چقدر از بچه هاي مظلوم ما در اين كانال ها هســتند. خاك فكه بوي .غربت كربا مي دهد يك روز در حين جســتجو، پيكر شــهيدي پيدا شد. در وســايل همراه او دفترچه يادداشــتي قرار داشت كه بعد از گذشت ســال ها هنوز قابل خواندن بود. در آخرين صفحه اين دفترچه نوشــته بود: »امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب و غذا را جيره بندي كرده ايم. شهدا در انتهاي كانال كنار »!هم قرار دارند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنه ات اي پسر فاطمه بچه هــا با خواندن اين دفترچه خيلي منقلب شــدند و باز هم به جســتجوي .خودشان ادامه دادند اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبري از ابراهيم نبود. مدتي بعد يكي .از رفقاي ابراهيم براي بازديد به فكه آمد 💕join ➣ @montazer 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۹۵ ايشان ضمن بيان خاطراتي گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد او مي خواسته گمنام باشد. بعيد است پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا .خورشيدي براي راهيان نور باشد اواخر دهه هفتاد، بار ديگر جستجو در منطقه فكه آغاز شد. باز هم پيكرهاي .شهدا از كانال ها پيدا شد، اما تقريباً اكثر آن ها گمنام بودند در جريان همين جســتجوها بود كــه علي محمودونــد و مدتي بعد مجيد .پازوكي به خيل شهدا پيوستند پيكرهاي شهداي گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ايام فاطميه و پس از يك تشييع طولاني در سراسر كشور، هر پنج شهيد را در يك نقطه از خاك .ايران به خاك بسپارند شــبي كه قرار بود پيكر شهداي گمنام در تهران تشــييع شود ابراهيم را در :خواب ديدم. با موتور جلوي درب خانه ايســتاد. با شور و حال خاصي گفت .ما هم برگشتيم! وشروع كرد به دست تكان دادن بار ديگر در خواب مراســم تشــييع شــهدا را ديدم. تابوت يكي از شهدا از روي كاميون تكاني خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد. با همان چهره جذاب و !هميشگي به ما لبخند مي زد فرداي آن روز مردم قدرشــناس، با شــور و حال خاصي به اســتقبال شهدا رفتند. تشــييع با شكوهي برگزار شد. بعد هم شهدا را براي تدفين به شهرهاي .مختلف فرستادند من فكر مي كنم ابراهيم با خيل شــهداي گمنام، در روز شــهادت حضرت .صديقه طاهره بازگشت تا غبار غفلت را از چهره هاي ما پاك كند براي همين بر مزار هر شــهيد گمنام كه مي روم به ياد ابراهيم و ابراهيم هاي .اين ملت فاتحه اي مي خوانم 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۹۶ 76از مهم ترين كارهايي كه درمحل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال زير پل اتوبان شهيد محاتي بود. روزهاي آخر جمع آوري اين مجموعه سراغ :سيد رفتم و گفتم آقا سيد من شنيدم تصوير شهيد هادي را شما ترسيم كرديد، درسته؟ ســيد گفت: بله، چطورمگه؟! گفتم: هيچي، فقط مي خواستم از شما تشكر .كنم. چون با اين عكس هنوز آقاابراهيم توي محل حضور دارد ســيد گفت: من ابراهيم را نمي شناختم، براي کشــيدن چهره او هم چيزي نخواستم، اما بعد از انجام اين كار، به قدري خدا به زندگي من بركت داد كه .نمي توانم برايت حساب كنم! خيلي چيزها هم از اين تصوير ديدم با تعجب پرسيدم: مثا چي!؟ ،گفت: زماني كه اين عكس را كشيدم و نمايشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد يك شــب جمعه خانمي پيش من آمد و گفت:آقا، اين شــيريني ها براي اين .شهيد تهيه شده، همين جا پخش كنيد فكر كردم كه از بســتگان اين شهيد اســت. براي همين پرسيدم: شما شهيد هادي را مي شناســيد؟گفت: نه، تعجب من را كه ديد ادامه داد: منزل ما همين اطرافه، من در زندگي مشكل سختي داشتم، چند روز پيش وقتي شما مشغول ترسيم عكس بوديد از اينجا رد شدم، با خودم گفتم: خدايا اگر اين شهدا پيش .تو مقامي دارند به حق اين شهيد مشكل من را حل كن بعد گفتم: من هم قول مي دهم نمازهايم را اول وقت بخوانم، سپس براي اين شــهيد كه اسمش را نمي دانستم فاتحه خواندم. باور كنيد خيلي سريع مشكل .من برطرف شد! حالا آمدم از ايشان تشكر كنم ســيد ادامه داد: پارســال دوباره اوضاع كاري من به هم خورد! مشــكات زيادي داشــتم. از جلوي تصوير آقا ابراهيم رد شدم و ديدم به خاطر گذشت زمان، تصوير زرد و خراب شــده. من هم داربســت تهيــه كردم و رنگ ها را .برداشتم و شروع كردم به درست كردن تصويرِ شهيد باوركردني نبود، درست زماني كه كار تصوير تمام شد، يك پروژه بزرگ به :من پيشنهاد شد. خيلي از گرفتاري هاي مالي من برطرف گرديد. بعد ادامه داد آقا اين ها خيلي پيش خدا مقام دارند. ما هنوز اين ها را نشناخته ايم! كوچكترين .كاري كه برايشان انجام دهي، خداوند چند برابرش را برمي گرداند ٭٭٭ آمده بود مســجد. از من، سراغ دوســتان آقا ابراهيم را گرفت! اين شخص .مي خواست از آن ها در مورد اين شهيد سؤال كند .پرسيدم: كار شما چيه!؟ شايد بتوانم كمك كنم گفت: هيچي، مي خواهم بدانم اين شهيد هادي كي بوده؟ قبرش كجاست!؟ :كمــي فكر كردم. مانده بودم چه بگويم. بعد از چند لحظه ســكوت گفتم ابراهيم هادي شهيد گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهداي گمنام. اما چرا سراغ اين شهيد را مي گيريد؟ آن آقا كه خيلي حالش گرفته شــده بــود ادامه داد: منزل ما اطراف تصوير شــهيد هادي قرار داره، من دختر كوچكي دارم كــه هر روز صبح از جلوي .تصوير ايشان رد مي شه و مي ره مدرسه يكبار دخترم از من پرسيد: بابا اين آقا كيه!؟ 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۹۷ من هم گفتم: اين ها رفتند با دشــمن ها جنگيدند و نگذاشــتند دشمن به ما .حمله كنه. بعد هم شهيد شدند دخترم از زماني كه اين مطلب را شــنيد هر وقت از جلوي تصوير ايشان رد .مي شد به عكس شهيد هادي سام مي كنه چند شب قبل، دخترم در خواب اين شهيد را مي بينه! شهيد هادي به دخترم مي گويد: دختر خانم، تو هر وقت به من سام مي كني من جوابت رو مي دم! براي .تو هم دعا مي كنم كه با اين سن كم، اينقدر حجابت را خوب رعايت مي كني حالا دخترم از من مي پرسه: اين شهيد هادي كيه؟ قبرش كجاست!؟ بغض گلويم را گرفت. حرفي براي گفتن نداشــتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه مي خواي آقا ابراهيم هميشــه برات دعاكنه مواظب نماز و حجابت .باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهيم تعريف كردم ٭٭٭ .يادم افتاد روي تابلوئي نوشــته بود: »رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است اگر شما با آن ها باشــي آن ها نيز با تو خواهند بود.« اين جمله خيلي حرف ها .داشت .نوروز 1388 بود. براي تكميل اطاعات كتاب، راهي گيان غرب شــديم در راه به شــهر ايوان رســيديم. موقع غروب بود و خيلي خسته بودم. از صبح !رانندگي و... هيچ هتل يا مهمانپذيري در شهر پيدا نكرديم در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان .موقع صداي اذان مغرب آمد با خودم گفتم: اگر ابراهيم اينجا بود حتماً براي نماز به مســجد مي رفت. ما .هم راهي مسجد شديم نماز جماعت را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدوداً پنجاه ســال جلو آمد و .با ادب سام كرد ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟ .گفت: از پاك ماشين شما فهميدم بعد ادامه داد: منزل ما نزديك اســت. همه چيز هم آماده اســت. تشــريف .مي آوريد!؟ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم .ايشان گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد نمي خواستم قبول كنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي .از مسئولين شهرداري اينجا هستند، حرفشان را قبول كن .آنقدر خسته بودم كه قبول كردم. با هم حرکت کرديم شــام مفصل، بهترين پذيرايي و... انجام شــد. صبح، بعد از صبحانه مشغول .خداحافظي شديم آقاي محمدي گفت: مي توانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟ .گفتم: براي تكميل خاطرات يك شهيد، راهي گيان غرب هستيم !با تعجب گفت: من بچه گيان غرب هستم. كدام شهيد؟ گفتم: او را نمي شناســيد، از تهران آمده بود. بعد عكسي را از داخل كيف .در آوردم و نشانش دادم باتعجــب نگاه كرد وگفــت: اين كه آقا ابراهيم اســت!! من و پدرم نيروي شهيد هادي بوديم. توي عمليات ها، توي شناسايي ها با هم بوديم. در سال اول !جنگ مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نمي دانستم چه بگويم، بغض گلويم را گرفت. ديشــب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شــد. ميزبان ما هم كه از !دوستان اوست . ...آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۹۸ وقتــي تصميم گرفتيم کاري در مورد آقا ابراهيــم انجام دهيم، تمام تاش .خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترين کار انجام گيرد هرچند مي دانيم اين مجموعه قطره اي از درياي كمالات و بزرگواري هاي .آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده اما در ابتدا از خدا تشــكر كردم. چون مرا با اين بنده پاك وخالص خودش .آشنا نمود همچنين خدا را شكر كردم كه براي اين كار انتخابم نمود. من در اين مدت !تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس كردم نزديك به دو ســال تاش، شــصت مصاحبه، چندين سفر كاري وچندين بار تنظيم متن و... انجام شــد. دوست داشتم نام مناسبي كه با روحيات ابراهيم .هماهنگ باشد براي کتاب پيدا کنم حاج حسين را ديدم. پرســيدم: چه نامي براي اين كتاب پيشنهاد مي كنيد؟ ايشان گفتند : اذان. چون بســياري از بچه هاي جنگ، ابراهيم را به اذان هايش !مي شناختند، به آن اذان هاي عجيبش يكي ديگر از بچه ها جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به .ابراهيم مي گفت: عارف پهلوان .اما در ذهن خودم نام مجموعه را »معجزه اذان« انتخاب كردم شب بود كه به اين موضوعات فكر مي كردم .قرآني كنار ميز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم در دلم گفتم: خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده، مي خواهم !در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم بعــد به خدای خود گفتــم: تا اينجاي كار همه اش لطف شــما بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم، نه ســن وسالم مي خورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه .محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد خدايا من نه استخاره بلد هستم نه مي توانم مفهوم آيات را درست برداشت .كنم بعد بســم الله گفتم. ســوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي .ميز گذاشتم صفحه اي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالاي صفحه !رنگ از چهره ام پريد سرم داغ شــده بود، بي اختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالاي صفحه :آيات 109 به بعد سوره صافات جلوه گري مي كرد كه مي فرمايد سلام بر ابراهيم اينگونه نيكوكاران را جزا مي دهيم به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۹۹ اين حرف ما نيست. قرآن مي گويد شهدا زنده اند. شهدا شاهدان اين عالمند !و بهتر از زمان حيات ظاهري خود، از پس پرده خبر دارند در دوران جمــع آوري خاطرات براي اين کتاب، بارها دســت عنايت خدا و حمايت هاي آقا ابراهيم را مشاهده کرديم! بارها خودش آمد و گفت براي !!مصاحبه به سراغ چه کسي برويد اما بيشــترين حضور آقا ابراهيم و ديگر شهدا را در حوادث سخت روزگار .شاهد بوديم اين حضور، در حوادث و فتنه هائي که در سال هاي پس از جنگ پيش آمد .به خوبي حس مي شد در تيرماه سال 1378 فتنه اي رخ داد که دشمنان نظام بسيار به آن دل خوش .کردند! اما خدا خواست که سرانجامي شوم، نصيب فتنه گران شود در شــب اولي کــه اين فتنه به راه افتاد و زماني که هنوز کســي از شــروع !درگيري ها خبر نداشت، در عالم رويا سردار شهيد محمد بروجردي را ديدم ايشــان همــه بچه هاي مســجد را جمع کرده بــود و آن ها را ســر يکي از !چهارراه هاي تهران برد درســت مثل زماني که حضرت امام وارد ايران شــد. در روز 12 بهمن هم .مسئوليت انتظامات با ايشان بود من هم با بچه هاي مســجد در كنار برادر بروجردي حضور داشتم. يکدفعه ديدم که ابراهيم هادي و جواد افراسيابي و رضا و بقيه دوستان شهيد ما به کنار !برادر بروجردي آمدند خيلي خوشحال شدم. مي خواستم به ســمت آن ها بروم، اما ديدم که برادر بروجردي، برگه اي در دست دارد و مثل زمان عمليات، مشغول تقسيم نيروها !در مناطق مختلف تهران است او همه نيروهايــش از جمله ابراهيم را در مناطق مختلف اطراف دانشــگاه !تهران پخش کرد !صبح روز بعد خيلي به اين رويا فکر کردم. يعني چه تعبيري داشت؟ تا اينکه رفقاي ما تماس گرفتند و خبر درگيري در اطراف دانشگاه تهران و !حادثه کوي دانشگاه را اعام کردند .تا اين خبر را شنيدم، بافاصله به ياد روياي شب قبل خودم افتادم ،فتنه 78 خيلي سريع به پايان رسيد. مردم با يک تجمع مردمي در 23 تيرماه .خط بطاني بر همه فتنه گرها کشيدند در آن روز بــود کــه علي نصرالله را ديدم. با آن حــال خراب آمده بود در .راهپيمائي شركت كند .گفتم: حاج علي، تمام اين فتنه را شهدا جمع کردند حاج علي برگشــت و گفت: مگه غير از اينه؟! مطمئن باش کار خود شهدا .بوده 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
۱۰۰ در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد .اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيان غرب بودم ابراهيم هــادي را اولين بار در آنجا ديدم. يکبار که پيکر چند شــهيد را به بيمارســتان آوردند، برادر هادي آمد و گفت: شــما خانم ها جلو نيائيد! پيکر .شهدا متاشي شده و بايد آن ها را شناسائي کنم .بعدها چند بار نواي ملکوتي ايشــان را شــنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت .وقتي مشغول دعا مي شد، حال و هواي همه تغيير مي کرد من ديده بودم که بسيجي ها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از .نيروهاي رزمنده بود .تا اينکه در اواخر سال 1360 آن ها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور مي کرديم که يکباره تصوير !آقاابراهيم را روي ديوار ديدم! من نمي دانســتم که ايشــان شهيد و مفقود شده از آن زمان، هر شــب جمعه به نيت ايشــان و ديگر شــهدا دو رکعت نماز .مي خوانم تا اينکه در سال 1388 و در ايام ماجراي فتنه، يک شب اتفاق عجيبي افتاد. در عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه سر .سبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ايشان که آن ها را هم مي شناختم، در !پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتاق هستند آن ها مي خواســتند به جائي بروند، اما هرچه دســت و پا مي زدند بيشتر در :باتاق فرو مي رفتنــد! ابراهيم رو به آن ها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند !تَذهَبوُن )به کجا مي رويد(؟! اما آن ها اعتنائي نکردند !روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين خواب چه تعبيري داشت؟ :پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالي به سمت من آمد و گفت !مادر، يک هديه برايت گرفته ام بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد ابراهيم هادي چاپ ... شده !به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد !پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر مي کردم خوشحال مي شي؟ ...جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو من دقيقاً همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در !همين حالت ديدم بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتي که فهميدم خواب من روياي صادقه بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سال ها زنگ زديم. از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟ ،خاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي سابقه جبهه و مجاهدت !از حاميان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقاب موضع گيــري دارند هرچند خواب ديدن حجت شــرعي نيســت، اما وظيفه دانستم که با آن ها .تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم خدا را شــکر، همين رويا اثربخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد.. 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
خواهر شهید .بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نمي فهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود .خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود بارهــا با من در مورد حجــاب صحبت مي کرد و مي گفــت: چادر يادگار حضرت زهرا اســت، ايمان يک زن، وقتي کامل مي شود که حجاب را ...کامل رعايت کند و وقتي مي خواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهماني دعوت داشتيم، به ما در ...مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه مي کرد و اما هيچگاه امر و نهي نمي کرد! ابراهيم اصول تربيتي را در نصيحت کردن .رعايت مي نمود در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخي و خنده، ما را براي نمازصبح »صدا مي زد و مي گفت: »نماز، فقط اول وقت و جماعت هميشــه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصيحت مي کرد. مي گفت: هرجا هستيد تا صداي اذان را شنيديد، حتي اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با .صداي بلند، پروردگار را صدا کنيد و اذان بگوئيد زماني که ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناراحت بوديم و !از يک طرف خوشحال .ناراحت براي زخمي شدن و خوشحال که بيشتر مي توانستيم او را ببينيم خــوب به ياد دارم که دوســتانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شــروع به :خواندن اشعاري کرد که فکر کنم خودش سروده بود اگر عالم همه با ما ســتيزند اگر شــويند با خون پيکرم را اگر با آتش و خون خو بگيرم اگر با تيغ، خونم را بريزند اگر گيرند از پيکر سرم را ز خط سرخ رهبر بر نگردم بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخي مي گفتند: فقط مي ريم !جبهه براي شهيد شدن و... اصاً خوشش نمي آمد به دوستانش مي گفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائي که نفس داريم براي اسام و انقاب خدمت مي کنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد .آن وقت شهيد شويم .ولي تا اون لحظه اي که نيرو داريم بايد براي اسام مبارزه کنيم مي گفــت بايد اينقدر با اين بدن کار کنيم، اينقدر در راه خدا فعاليت کنيم .که وقتي خودش صاح ديد، پاي کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم اما ممکن هم هســت که لياقت شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته .شود ٭٭٭ ســال ها از شهادت ابراهيم گذشــت. هيچکس نمي توانست تصور کند که ...فقدان او چه بر سر خانواده ي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و ،تا اينکه در ســال 1390 شــنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم .روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهرا ساخته شود ابراهيم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي .گمنام ساخته مي شد در واقع يکي از شــهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم مي شد. اين ماجرا .گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم روزي که براي اولين بار در مقابل ســنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره !بدنم لرزيد! رنگم پريد و باتعجب به اطراف نگاه کردم چند نفر از بســتگان ما هم همين حال را داشتند! ما به ياد يک ماجرا افتاديم !که سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود درســت بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پســرعموي مادرم، شهيد حسن .سراجيان به شهادت رسيد آن زمــان ابراهيــم مجروح بود و با عصا راه مي رفت. اما به خاطر شــهادت .ايشان به بهشت زهرا آمد ،وقتي حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن چه جاي خوبي هستي! قطعه26 و كنار خيابان اصلي. هرکي از اينجا رد بشه يه .فاتحه برات مي خونه و تو رو ياد مي کنه بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همينجا، بعد هم !با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد چند ســال بعد، درست همان جائي که ابراهيم نشــان داده بود، يک شهيد .گمنام دفن شد و بعد به طرز عجيبي ســنگ يادبــود ابراهيم در همان مــکان که خودش !!دوست داشت قرار گرفت 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
#دوستان_شهدا ✍ #برگی_از_خاطرات راوی : برادر شهید محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود....‌ میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت ، مجموعه کتاب‌هایش را خوانده بود.... #همپای_صاعقه را واو به واو خوانده بود. تقریبا همه‌کتابخانه‌اش به جز چند کتاب ، کتاب‌های دفاع مقدسی بود #خاک‌های_نرم_کوشک را با علاقه بسیاری خواند ، سری #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان #ویرانی_دروازه_شرقی ، #ضربت_متقابل ، #سلام_بر_ابراهیم و این کتاب‌هایی که در دسترس همه است..... تقریبا تا آخرین کتاب‌هایی را که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود.... #کوچه_نقاش‌ها را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخوانده‌ام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود..... به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. علاقه ی خاصی به بهشت زهرا و مزار شهدا داشت. #محمودرضا_بیضایی شادی روح شهدا #صلوات🌷 ✅ @montazar
🚨 ستاد رئیسی با انتشار این تصویر از اقدام سعید جلیلی تقدیر کرد. ✌️🇮🇷 ✅ @montazar
🔴 پیروزی دولت مردمی برای ساخت ایران قوی را به همه ملت ایران تبریک عرض می نماییم @montazar
اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نا مهربان بودیم رفتیم اگر این هشت سالِ پر مصیبت بلای جانتان بودیم رفتیم اگر ما بدتر از آقا محمد و یا چنگیز خان بودیم رفتیم اگر جای تلاش و خدمت و کار به فکر جیبمان بودیم رفتیم برای جذب آراء جوانان اگر اهل چاخان بودیم رفتیم اگر گفتیم ما خدمت‌گزاریم ولیکن مثل خان بودیم رفتیم اگر گفتیم مثل زانتیاییم ولی مثل ژیان بودیم رفتیم اگر جای گرانی و تورم به فکر تیپمان بودیم رفتیم اگر در بحثِ جنگِ اقتصادی امیدِ دشمنان بودیم رفتیم اگر ما بهترین نوعِ گزینه برای غربیان بودیم رفتیم سر دیگِ فساد و رانت‌خواری اگر ما پهلوان بودیم رفتیم برای مفسدانِ اقتصادی اگر ما نردبان بودیم رفتیم ز پر رویی اگر در ثبتِ گینس رکورددار جهان بودیم رفتیم 🆔 @montazar