eitaa logo
پسرفاطمه(عج)
6.4هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
15.1هزار ویدیو
82 فایل
﷽ ❤ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ‍ ⚠️ تبادل فقط باکانالهای مذهبی وآموزشی بالای 2 کا ادمین نظرات ، پیشنهادات و تبادل ⬅️ @SeydAli_Alavi تبلیغات ارزان ⬅️ @tabtarefe
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🌷 بزن بهادری که پابرهنه می‌جنگید سال 1335 در قریه‌ای کوچک به نام قطب آباد از توابع رفسنجان به دنیا آمد. پدر نامش را غلام‌رضا نهاد ولی بی‌بی مخالف بود. آخر سید را هیچ‌گاه غلام صدا نمی‌کنند. همیشه حمید صداش می‌زدند. هیچ وقت غلام صداش نمی‌زدند. از آن پس همه او را با نام حمید شناختند. سیدحمید پنجمین فرزند آسید جلال و بی‌بی فاطمه بود و آخرین آنها یعنی ته‌تغاری. ولی حمید از کودکی ناآرام بود. گوش به حرف کسی نمی‌داد. اهل هرچیز بود جز درس. می‌گفت دوست دارم کار کنم ولی کار بهانه‌ای بود برای فرار از دیوار‌های تنگ مدرسه و کلاس. از هر آنچه او را محدود می‌کرد گریزان بود. دوست داشت آزاد باشد؛ آزاد و رها از هر قید و محدودیتی. سرکش شده بود. از هر کس که قصد نصیحتش را داشت بیزار بود و برادر بزرگ‌تر آسیداحمد هر چه کرد نتوانست آرامش کند. بالاخره خسته شد و رهایش کرد. حمید موقعی که بچه بود یه عالمی داشت که اگر یه چیزی رو می‌خواست، می‌رفت تا آخر برسد بهش. وقتی حمید بزرگ شد دیگر قلدری او محدود به چهار دیواری خانه و مدرسه نبود. از هرکس خوشش نمی‌آمد پاپیچش می‌شد. اهل محله همه از او گریزان بودند. از رودررویی با او واهمه داشتند. همه نگران بودند و ناامید. فقط دعا می‌کردند. همه نذر کرده بودند که روضه پنج‌تن برا سیدحمید بخونن تا سید خوب بشه. بالاخره سید بودند و تو شهر آبرویی داشتند. خیلی ناراحت بودند از اینکه بچه‌شان سربه‌راه نبود. کلمه اهلیت برای حمید مصادف بود با محدودیت. قصد داشت برای خودش کسی شود و به خیال خودش شده بود. دوست داشت دیده شود. فکر می‌کرد با دیده شدن و نیش چاقو نشان دادن می‌تواند احترام را بفهمد. همه پول توی جیبش را خرج کفش و لباس و ظاهر خودش می‌کرد تا شاید با آراستن ظاهر، همه او را صاحب کمالات بدانند، ولی نتیجه برعکس شد. مادر ما اون موقع رو پا بود. یه روز گفته بود: حمید، برادرت گفته اگه مدرسه نری می‌زنتت. حمید گفته بود نه. مادر ما هم بلندش کرده بود و پیراهنش رو درآورده بود، شلوارش را هم درآورده بود و از خانه بیرونش انداخته بود و گفته بود حالا هرجا می‌خوای بری برو. گفته بود: نه، ننه من مدرسه می‌رم، هرجا که می‌گی می‌رم، فقط آبروی منو نبر. حمید برای همه قلدر بود به جز بی‌بی. خشم مادر او را به وحشت می‌انداخت. از عاق شدن می‌ترسید. به بی‌بی قول داد درس بخواند و خواند. بعد از دیپلم ادامه داد و فوق دیپلم مکانیک را گرفت. ولی در همه این سال‌ها ناآرام بود. قُد بود، سرکش بود، خودش نمی‌دانست به دنبال چیست. از آنچه بود ناراضی بود. گمگشته‌ای داشت که تا آن را نمی‌یافت آرام نمی‌گرفت. در سال‌های 56 و 57 قریة کوچک آنها شکل و شمایل دیگری به خود گرفت. همة اهل محل از زن و مرد خود را به رفسنجان می‌رساندند که در شلوغی شهر شریک شوند. مردم فریاد می‌کشیدند، درهای ادارات را می‌شکستند و خیابان‌ها را به آتش می‌کشیدند و در مقابل نیروهای شاه می‌ایستادند و حتی برادر آرام و سربه‌راه او شده بود سردسته همه. گاه حمید هم در مقابل شلوغی‌ها دیده می‌شد؛ البته نه از سر همراهی، بلکه از سر کنجکاوی و از درک و حال مردم بی‌خبر بود. یک‌روز وقتی به خانه برمی‌گشت. جسد غرق در خون سیدرضا را در حیاط منزل دید. به جای پدر و بی‌بی دیگران را گریان و عزادار دید. آنچه در مقابل چشمانش بود باور نمی‌کرد. به یک کابوس بیشتر شباهت داشت تا حقیقت. طاقت نیاورد، نعره کشید و بر سر و صورت خود کوبید. هیچ‌کس نتوانست او را آرام کند، جز بی‌بی. بی‌بی خود آرام بود و راضی. حمید از رفتار بی‌بی متعجب بود. آخر برادرش رضا کشته شده بود. بی‌بی آرام گفته بود کشته نه، شهید شده. حمید قادر به تحلیل اتفاقات دور و برش نبود. خود را درمانده‌تر از گذشته یافت گاه ساعت‌ها در گوشه‌ای می‌نشست و خیره می‌شد. شهادت رضا و رفتار بی‌بی در قبال شهادت فرزند، حمید را به شدت تکان داده بود. او در مقابل یک سؤال بی‌جواب قرار گرفته بود: به راستی چه باوری در اعماق دل بی‌بی نهفته بود که او را در قبال مرگ فرزند جوانش به آرامش دعوت می‌کند؟! حمید دانست بی‌بی صاحب معرفتی است که او فاقد آن است. این آگاهی سرآغاز فروریختن همه باور‌های حمید شد. دانست که شناختش از خود و حوادث پیرامونش آنقدر کم است که دیگر نمی‌تواند مثل گذشته در مقابل انتقاد‌هایی که از او می‌شد دفاع کند. حمید می‌دانست دچار بحران شده است. همین بحران او را به تنهایی و انزوا کشاند. سیدحمید که فکر می‌کرد بزن‌بهادر محله است، دنیا را در همین محله می‌دید؛ حالا درمانده و حیران شاهد شجاعت کسانی بود که همواره آنها را بزدل و ترسو می‌دانست؛ کسانی که از نزدیک شدن به او تردید داشتند و حمید تردید آنها را از ترس آنها می‌دانست. ادامه دارد ... @montazar
پسرفاطمه(عج)
#شهید_سید_حمید_میرافضلی ❤️🌷 #صفحه_یک بزن بهادری که پابرهنه می‌جنگید #حر_زمانه_خود سال 1335 در قر
❤️🌷 قبل از اینکه حمید فرصت یابد که خود را از حیرت اتفاقات دوران انقلاب و شهادت برادر برهاند، عراق به کشورش حمله کرد. خیلی زود جوان‌های هم‌سن و سال و حتی کوچک‌تر از حمید دسته‌دسته راهی جبهه‌ها شدند. حمید هر روز در کوچه و محله به بچه‌های آشنایی برمی‌خورد که لباس خاکی ساده‌ای بر تن و ساکی بر دوش راهی مسجد یا محل اعزام نیرو بودند تا اعزام شوند. بچه‌هایی که تا حالا در هیچ یک از دعوا‌های محلی حمید دیده نشده بودند. بچه‌هایی که در جیب هیچ‌کدامشان چاقوی ضامن‌دار دیده نمی‌شد. بچه‌های آرام و سربه‌راهی که در مدرسه درس‌خوان بودند. کسانی که حتی یک بار در مقابل معلم خود نایستاده بودند؛ برای هیچ‌یک از هم‌شاگردی‌های خود چشم‌غره نرفته بودند؛ اما مدتی بعد عکس خندان آنها بر در و دیوار محله نصب می‌شد و جسد تکه‌تکه آنها را به عنوان شهدای جنگ تشییع می‌کردند و در قطعه‌های ویژه به‌نام «مزار شهدا» دفن می‌نمودند. حتی برادر‌هایش را می‌دید که به جبهه می‌رفتند. بی‌بی را می‌دید که با زن‌های محله به مسجد می‌روند تا کلاه و دستکش و لباس گرم برای آنها ببافند. در تمام این دوران، سید حمید در سکوت به تماشا ایستاده بود. نسبت او با مردم مثل گذشته گسسته بود، اما آنچنان در مقابل بزرگی جوانانی که مشتاقانه به استقبال مرگ می‌رفتند خود را کوچک می‌پنداشت که جسارت نزدیک شدن به آنها را در خود نمی‌دید. تنها پناه سیدحمید، دوستان سابقش بودند که سید در کنار آنها هم احساس غربت می‌کرد. دیگر تاب خنده‌های آنها را نداشت. حس می‌کرد در میان جمع مترسک‌ها نشسته است؛ مترسک‌هایی که دستشان برای کلاغ‌های مزاحم هم رو شده است. خلاء درونی سید، هرروز بیشتر می‌شد. باید کاری کرد. باید از پیله خودش بیرون می‌آمد و به پیله‌ای که حتی بی‌بی جزئی از آن است می‌رسید. باید راز این سرگشتگی را بیابد؛ باید شجاعت از نوع دیگر را تجربه کند؛ اما چگونه به آنها نزدیک شود؟ آیا سیدحمید را با سابقه و ذهنیتی که از او دارند خواهند پذیرفت. در همین دوران اولین پیشنهاد، هرچند به شوخی، به او شد. یکی ازکامیون‌دار‌ها که کاروان کمک‌های مردمی به جبهه را بار زده بود. سیدحمید را دور میدان دید و به شوخی به او گفت: تو دیگه نمی‌خوای آدم بشی؟ سید: گفت چه جوری؟ راننده گفت: چه جوریش با من. شب رفته بود پشت در توی سرما خوابیده بود. راننده کامیون که قول حمید را باور نداشت، خود را در مقابل عمل انجام شده می‌دید. او را با اکراه با خود به جبهه‌های جنوب برد. اولین سفر حمید به جنوب، سفر از نقطه‌ای جغرافیایی به نقطه‌ای دیگر نبود. هجرتی بود دایمی و مستمر از عالم اوهام به عالم معنا. او به راهی رفت که تقدیر برایش رقم زده بود. رفتار حمید در روزهای نخست همانند کسانی بود که سال‌ها در تاریکی زیسته و از نور گریزانند. اما سید توانست چشمان خود را باز کند و با حیرتی آمیخته به شوق، نظاره‌گر دنیایی باشد که از کودکی به دنبال آن بوده است. حمید خیلی زود دریافت آنچه که سال‌ها در دنیای پیرامون به دنبال آن بوده است، در وجود خودش نهفته بوده است. دانست در تمام این سال‌ها بیهوده خدا را با حواس ظاهری‌اش می‌جسته. خیلی زود شیدا شد. نفس خودش رو به حساب می‌کشید. «حاسبوا قبل ان تحاسبوا و موتوا قبل ان تموتوا»؛ بمیرید قبل اینکه شما را بمیرانند و حساب کنید قبل از اینکه از شما حساب بکشند. همیشه و همه‌جا با پای برهنه می‌رفت. می‌گفتیم چرا پابرهنه می‌ری؟ می‌گفت راحت‌ترم، اما واقعاً چیز دیگری را می‌دید که ما نمی‌دیدیم. چه دیده بود که ما نمی‌دیدیم؟ افسوس سال‌های از دست رفته را می‌خورد و همیشه خود را سرزنش می‌کرد. شب‌ها با پای برهنه در بیابان پر از خار پرسه می‌زد. زمزمه‌ها و فریادهای شبانه او آشناترین صدا برای نزدیکانش بود. اندک‌اندک برهنگی پا برایش عادت شد تا جایی که به سید پابرهنه شهرت یافت. جبهه، خط مقدم، دشمن، کمین و عملیات، همه برای سید بهانه‌ای بود برای انسانی دیگر شدن. او گمشده خود را یافته بود. سید به ندرت مرخصی می‌رفت؛ یا باید کار مهمی داشت که به عقب برمی‌گشت، یا باید زخمی می‌شد که آن وقت به عقب منتقلش می‌کردند. وقتی می‌رفت دوستان قدیم به سراغش می‌آمدند. آمده بود سر میدان شهدا. رفقا هم نشسته بودند. معمولا صحبت کم می‌کرد. درباره جبهه صحبت می‌کرد، ما هم داشتیم گوش می‌کردیم. بهش گفتیم جبهه چه جور جایی است؟ سید حادثه‌ای را که به چشم دیده بود برایش تعریف کرد. جریان زن جوان سوسنگردی که نوزاد بغلش را از داخل وانت به بیرون پرتاب کرد. سید وقتی عصبانی به آن شخص اعتراض کرد، زن گریان اعتراف کرد این بچه ثمره تجاوز عراقی به اوست، باید با او چه کنم. @montazar
پسرفاطمه(عج)
#شهید_سید_حمید_میرافضلی ❤️🌷 #صفحه_دو قبل از اینکه حمید فرصت یابد که خود را از حیرت اتفاقات دوران ا
❤️🌷 سید به دوستش گفت رفتم تا این اتفاق در کوچه و محله شهرم رخ ندهد. دوستش به هم ریخت. خاک بر سر من که اینجا بنشینم تا دشمن با ناموس هم‌وطنم این‌طور رفتار کند. سید که سال‌ها طعم تلخ نصیحت‌های مداوم را چشیده بود، از نصیحت کردن پرهیز داشت، فقط قصه‌هایی را که می‌دید برای دوستانش تعریف می‌کرد. سیدحمید برای دوستان، حکم دریچه را داشت در میان دیوار قطور و بلند جهالت که آنها در مقابل خود می‌دیدند. با عبور از این پنجره بود که دوستان حمید خود را در عالمی دیگر می‌یافتند که همه باورهای قبلی را در خود فرومی‌ریخت و نوعی دیگر مردانگی و فتوت را تجربه می‌کرد. آنگاه بود که دوستان سید فهمیدند سیدحمید صاحب موفقیت ویژه‌ای است. سید از زبده‌ترین نیروهای اطلاعات و عملیات شده بود تا جایی که سمت فرماندهی اطلاعات ‌و عملیات قرارگاه کربلا را برعهده‌اش گذاشته بودند. اولین باری که شیمیایی زدند، سید شیمیایی شد. خیلی جالب است که اولین تجربه در حملةهشمیایی بود. زیر گلویش تاول زده بود. گفتیم سید چی شده؟ می‌گفت هیچ چی. می‌دانست چیه. گفتم سید خیلی عجله داری، کجا می‌خوای بری؟ گفت محمود ان‌شاالله طولی نکشه که با جدم فاطمه زهرا(س) محشور شوم. فکر کنم اون بعدازظهر که دیدمش دو روز بعد به شهادت رسید. سید تو جبهه طراح و فرمانده‌مان بود. ما هیچی نداشتیم. عراقی‌ها هم می‌آمدند جلو. آمدیم به سید گفتیم: این‌ها حمله کرده‌اند. گفت: مسئله‌ای نیست. انگار نه انگار که حمله است. خدایا چه کنیم. هی دلهره، هی اضطراب. آمدیم و گفتیم: دارند می‌آیند. گفت خوب برسند. عراقی‌ها حسابی رسیدند نزدیک. سید تیربارش را برداشت و حمله کرد. باور نمی‌کنید که عراقی‌ها چقدر سلاح و مهمات جا گذاشتند. عدة زیادی از آن‌ها یا کشته شدند یا زخمی. همان‌جا بود که هم تفنگ دستمان آمد، هم فشنگ، هم ماشین. اوایل جنگ در گروه جنگ های نا مننظم شهید با شهید چمران همکاری می کرد. شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید یک شب بهش گفتم: چرا این کار رو می کنی،چرا توی سنگر نمی خوابی؟ جواب داد: بدن من خیلی استراحت کرده،خیلی لذت برده، حالا باید اینجا ادبش کنم. سيدحميد روزها مانند شير در ميدان رزم، مي‌جنگد و شب‌ها را به عبادت خداوند و خواندن نماز شب آن هم با حالتي وصف‌‌ناشدني مي‌پرداخت. شب‌هاي زيادي دنبال سيد مي‌رفتم كه بدانم چكار مي‌كند. به گوشه‌اي مي‌رفت و به عبادت مي‌پرداخت. يك شب متوجه شدم دستهايش را بالا گرفته و مرتب دعا مي‌كرد كه خدايا به من توفيق شهادت عطا فرما. سيدحميد هميشه به دوستان و رزمندگان توصيه مي‌كرد رنگ سبز لباس شما بايد هميشه سبز باشد، مبادا جايي از آن را آمريكايي‌ها مشق‌نويسي كنند، مگر آن كه با سرخي شهادت آن را به رنگ سرخ درآوريد. شجاع باشيد و از هيچ قدرتي نترسيد. " بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تاسید را ببینم و از سلامتی اش با خبر شوم. گوشه ی سنگر یک تلفن بودکه سید مدام با آن حرف میزد ولی هر دفعه به گونه ای صحبت می کرد که خیلی عادی و معمولی جلوه کند. پرسیدم:آسیدحمید مسئولیت شما توی جبهه چیه ؟سیدگفت من تلفن چی فرمانده ام. درست می گفت. خودش هم فرمانده بودوهم تلفنچی فرمانده. فرمانده خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمندچه مسئولیتی دارد،جلوی ما آن طوری برخوردمی کرد. به همه نیروهایش گفته بود در موردمسئولیتش به کسی چیزی نگویند. آرزویی که برآورده شد گاه چندین بار در میان یگان‌های دشمن گم می‌شد. سيدحميد خيلي آرزو داشت كه به كربلا برود و توانسته بود قبل از شهادت به زيارت برود. در خط مقدم با يك سرهنگ عراقي آشنا شده بود كه با نيروهاي خودي همكاري مي‌كرد، به او پول مي‌دادند او هم سيدحميد و چند تن از دوستان را به منطقه نيروهاي بعثي مي‌برد و آن‌ها از مقر دشمن فيلم مي‌گرفتند تا براي شناسايي استفاده كنند. در يكي از همين ديدارها سيدحميد عنوان مي‌كند: «آيا مي‌شود ما را به كربلا ببري؟» ابتدا سرهنگ عراقي مخالفت مي‌كند كه از دژباني بصره به سختي مي‌شود عبور كرد اما بالاخره قبول می‌کند و سيدحميد و دوستش را با ماشين به كربلا برده و تذكر داده بود كه به هيچ عنوان گريه نكنيد، آن‌ها هم با لباس عربي به زيارت رفته و بعد از 2 روز بازگشته بودند. يكي دو ماه بعد از اين قضيه مجدداً سيدحميد از اين سرهنگ عراقي تقاضاي كمك براي رفتن به زيارت مي‌كند و چون خود اين سرهنگ از شيعيان علاقمند به جمهوري اسلامي بودند، خطر را به جان مي‌خرد و دوباره به مدت يك هفته آن‌ها را به زيارت مي‌برد، و به سلامت به جبهه برمي‌گردند. کمتر کسی خبر داشت که سید بارها به زیارت عتبات نائل شده بود. سید به هیچ‌کس جز اهل سرّ چیزی نمی‌گفت. سيدحميد كه ديگر آرزويي در دنياي خاكي نداشت 15 روز بعد از زيارت به فيض شهادت نايل آمد. 🌺 ✅ @montazar
پسرفاطمه(عج)
#صفحه_چهار حمید برای اولین بار بود که می‌رفت برای شناسایی. با دو نفر از نیرو‌های چمران می‌رفته که ه
خدا حافظ ... حاج همت که توی ورودی سنگر ایستاد، همه ی نگاه ها به سمتش چرخید. خسته به ظر می رسید. خاک و اشک روی گونه هایش به هم آمیخته بود. فرصتی برای استراحت نداشت؛همان طور که ایستاده بود رو کرد به حاج قاسم و گفت: حاجی یک دسته نیرو می خوام... حاج همت که تا چند روز پیش یک لشکر نیرو را هدایت می کرد؛ الان آن قدر تنها شده بود که... حاج قاسم به سید اشاره کرد و گفت همراه حاجی برود به مقر یکی از گردان های لشکر ثارالله که توی جزیره ی مجنون بود و هر چند تا نیرو که حاج همت می خواهد به او بدهد. حاجی از همه خدا حافظی کردو رفت سمت موتورش، سید حمید هم دنبالش با پای برهنه به راه افتاد پشت سر حاجی نشست و راه افتادند. هنوز چند دقیقه از حرکتشان نگذشته بود که... حاج همت و سید حمید رفتن رفتن پیش جد سید حمید... به روایت برادر زاده شهید: وقتی جنازة بقیة شهدا را آوردند، تا فلکه بیشتر تشییع نمی‌شد. اما تابوت این شهید، هم به خاطر سید بودنش، هم به خاطر خوبی‌هایی که داشت و رشادت‌های بی‌شمارش، تا گلزار شهدا بدرقه شد. ما هیچ چیز از کار‌هایی که در جبهه کرده بود نمی‌دانستیم. حتی نمی‌دانستیم چه‌کاره است. هر وقت که می‌رفت جبهه، با کاروان بسیجی‌ها نمی‌رفت. تنها می‌رفت. نمی‌خواست کسی از کارش سر دربیاورد که آنجا چه کار می‌کند. البته این را الان فهمیدم. الان نبودنش بین ما عجیب حس می‌شود. به روایت برادر شهید: آن روز فقط حمید را تشییع کردند. آشیخ محمد آمد برایش نماز خواند. خود آشیخ محمد بود که گفت حمید وصیت کرده او برایش نماز بخواند. حمید را بردیم کنار رضا دفن کردیم. جنازه‌اش را هم دیدیم. آدم صحنه را مستقیم ببیند خیلی ناراحت می‌شود. دل و جرأت و نفس می‌خواست که آدم ببیند برادرش، پارة تنش، نه چشم دارد، نه دست، نه پهلو... چی بگویم من آخر؟ مدتها بعد دوستش حسین باقری شهید شد که می خواستیم کنار شهید خاکش کنیم. وقتی قبر را کندیم و رسیدیم به لحد، شروع کردیم به کندن پایین پای سیدحمید. یک لحظه آنجا سوراخ شد و من دیدم یک بوی عطری آمد. من دیگر نفهمیدم چی شد. آن حاجی گفت: این بوی عطر از کجا آمد؟ گفتم: از اینجا. گفتم برود بالا. بعد دست کردم در آن حفره که ببینم بدن آن سید اولاد پیغمبر سالم است. حس کردم انگار همین یک ساعت پیش او را دفن کرده‌اند، به این تازگی بود. فرازی از وصیت نامه شهید ای سرور وآقا ومولای من به حرمت آن لحظه ها و ثانیه های مقدسی که مخلصین در جبهه ها شما را به صورت عینی مشاهده می کنند. قسمتان میدهم که شفاعت کنید مارا به درگاه ایزد منان که لحظه ای روا مدار بر ما آن ننگی که تاریخ از کوفیان یاد می کند. ای جوانان و پاکدلان تقویت کنید دوستی اهل بیت را در قلبتان و نورانی کنید قلب خود را به نور قران و تفکر نمائید در آیات نجات بخش آن و مطالعه کنید بزرگترین منبع فضایل اخلاقی و بالاترین رحمت الهی را تا تسخیر ناپذیر شود جهان بینی و افکارتان از اندیشه غیر الهی. اما مادر: به جد بزرگوارم به یگانگی خدا این اجازه را اگر خدا داده بود شرک نبود تورا سجده می کردم ;که آفرین و درود جده ات فاطمه سلام ا… بر تو و استقامت تو. آری شهدا اینگونه اند... شهدا زنده اند... شهدا می بینند... شهدا می شنوند... شهدا... ای کشتـگان عشـق بـرایــم دعـا کنیـد یعنـی نمیشود که مـرا هم صـدا کنیـد؟ برای شادی روح شهدا صلوات به نیابت از آن جان برکفان سیدالشهدا زیارت عاشورا و زیارت حضرت زهرا بخوانیم که انشالله نگاهی به ما بیاندازند. روحش شاد و یادش گرامی و راهش پر رهرو باد🙏🏻 ❤️🌷 🌺 ✅ @montazar