eitaa logo
پسرفاطمه(عج)
7هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
17.9هزار ویدیو
85 فایل
﷽ ❤ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ‍ ⚠️ تبادل فقط باکانالهای مذهبی وآموزشی بالای 2 کا ادمین نظرات ، پیشنهادات و تبادل ⬅️ @SeydAli_Alavi تبلیغات ارزان ⬅️ @tabtarefe
مشاهده در ایتا
دانلود
پسرفاطمه(عج)
#شهید_سید_حمید_میرافضلی ❤️🌷 #صفحه_سه سید به دوستش گفت رفتم تا این اتفاق در کوچه و محله شهرم رخ نده
حمید برای اولین بار بود که می‌رفت برای شناسایی. با دو نفر از نیرو‌های چمران می‌رفته که همان اوایل دوره دیده بودند. یک افسر ارتش هم با آن‌ها همکاری می‌کرد. دو نفر بسیجی و حمید و یک نفر دیگر، شب حرکت می‌کنند. صبح می‌فهمند وسط عراقی‌ها گرفتار شده‌اند. افسر ارتشی می‌گوید: یعنی چه بلایی سر‌مان می‌آید؟ حمید می‌گوید: راحت باشید! یک آیه قرآن می‌خواند و می‌گوید: مطمئن باشید که آن‌ها دیگر ما را نمی‌بینند. حاج احمد امینی هم آنجا بوده. آیة وجعلنا... را می‌خوانند و حرکت می‌کنند. حمید می‌گفت: بعد از چهار کیلومتر پیش‌روی در جبهة عراقی‌ها، تازه آنها متوجه شدند که ما عراقی نیستیم. شروع کردند به تیراندازی. آن افسر این چیزها برایش معجزه بود. آن‌قدر سجده کرد و گریه کرد و «یا حسین(ع)» گفت که دل همه شکست. دیگر ولمان نکرد. همیشه همه جا فقط با ما می‌آمد. زندگی‌نامه سیدحمید به روایت بی‌بی: سر حمیدم که آبستن بودم، یک شب خواب دیدم که دست کردم تو جیبم و دیدم یک سکه‌ای تو دستم هست که روش اسم پنج‌تن نوشته شده. در جیبم را محکم گرفتم تا اینکه از خواب پریدم. صبح بلند شدم و گفتم: این بچه‌ام هم پسر است. اسمش را گذاشتیم غلام‌رضا و تو خانه صداش می‌کردیم حمید. حمید از بچگی پرجنب و جوش بود. سر نترسی داشت. رضا دو سال از او بزرگ‌تر بود همبازی حمید فقط او بود، با هم شمشیر بازی می‌کردند. کشتی می‌گرفتند و هر دو مواظب بودند دست از پا خطا نکنند. حمید معلم شد. او با خواهر و برادراش خوب بود. همه دوستش داشتند. از وقتی رضا شهید شد، حمید دیگر دل به چیزی نداد. مشوقش را از دست داده بود. رفت تو تظاهرات و راهپیمایی و جنگ و این چیزها. رفت یک دوره چریکی دید و رفت جنگ. لباس‌هایش را می‌آورد که بشوییم و جاهایی را که پاره است بدوزیم. می‌گفتم: این دیگه پاره شده باید یک لباس دیگر بخری. می‌گفت: نه اسراف می‌شه، هنوز می‌شود از این استفاده کنم. یک‌جا بند نمی‌شد. این آخر‌ها دیگر به خورد و خوراک و لباس خود هم نمی‌رسید. وقتی می‌دانست کسی احتیاج دارد می‌رفت هرچی داشت به آنها کمک می‌کرد. چند بار بهش گفتم: ازدواج کن. گفت: اگر جنگ تمام شد و من زنده ماندم چشم! با اصرار زیاد من راضی شد که ازدواج کند. گفتم حالا کی را می‌خواهی؟ گفت: فرقی نمی‌کنه. فقط می‌خواهم خانواده‌اش خوب و با ایمان باشند و شرایط من را که در حال رفت‌وآمد به جبهه هستم درک کند. من حرفی ندارم. شل شدم سکوت کردم از آن به بعد حرفی از دامادی نزدم. بعضی وقت‌ها دوستانش را می‌آورد خانه و به آنها آموزش نظامی می‌داد. بچه‌ام وقتی می‌رفت، نمی‌گذاشتم گریه‌ام را ببیند. قرآن می‌خواندم و می‌سپردمش دست خدا. می‌دانستم ایستاده سینة تیر تا شهید بشود. خبر آوردند حمید شهید شده. دلم شکست. آوردنش در خانه تا ببینمش. رفتم بالا سرش گفتم: ننه علیک سلام، به آرزوی خودت رسیدی. خوش به سعادتت! مردم که برای شهداشون مراسم می‌گرفتند ماهم می‌رفتیم مراسم. همة مادرای شهدا می‌آمدند می‌گفتند حمید شهید آنها هم بوده. بعد فهمیدم چون می‌رفته به آنها می‌رسیده، خودشان را مادر او می‌دانستند. شهید به روایت برادر زاده: وقتی می‌آمد خانة ما، دلم می‌خواست کنارش باشم. بیشتر می‌رفتم تو نخ کارش ببینم چه‌کار می‌کند. نمازش جور عجیبی شده بود. می‌رفتم کناری می‌ایستادم ببینم چطور نماز می‌خواند. قنوت‌هاش و گریه‌هاش خیلی دلم را می‌سوزاند. نه که بسوزم، بیشتر حسودیم می‌شد که این عمو از اون عمو‌هایی است که زیاد ماندنی نیست. سعی می‌کردم هر کاری از دستم می‌آید برایش انجام دهم. معمولاً لباس‌هایش را می‌آورد خانة ما که بشوییم. مادرش مریض بود و نمی‌توانست. به خودش می‌رسید. بخصوص وقت نماز. به خودش عطر می‌زد موهایش را شانه می‌کرد. بیرون هم که می‌رفت، به مرتب و تمیز بودن اهمیت می‌داد. بعد از شهادت رضا اراده کرده بود که هر روز بهتر از دیروزش باشد. یک بار که می‌رفت جبهه، وقت بدرقه دم در به همه گفت: دوست ندارم فکر کنید که این جنگ برای ما بلا و مصیبت است. به خداوندی خدا قسم که ما وقتی جبهه هستیم، ساخته می‌شویم. همین جنگ است که باعث شده جوانان ما ساخته شوند. چرا راه دور بروم. یکی‌اش خود من. آنجا برایم از صدتا دانشگاه بهتر است. به من می‌گفت: اگر پسر بودی با خودم می‌بردمت جبهه. @montazar