🔆 #پندانه
✍ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢﺳﺘﯿﺰﯼ
🔹چهارشنبه بود که استاد ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ بهصورت ﺷﻔﺎﻫﯽ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ میگیرﻡ.
🔸ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﮔﻔﺖ:
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ میگیرم ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!
🔹ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ اما استاد ﮔﻔﺖ:
همین ﮐﻪ ﻫﺴﺖ! ﻫﺮﮐﺲ نمیخوﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮی ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
🔸ﺍﺯ ۵۰ ﻧﻔﺮ فقط ۳ ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ استاد ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!
🔹ﺑﻌﺪ از امتحان رو ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ۱۰ ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ میکنم!
🔸ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. استاد ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:
ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ ۳ ﻧﻔﺮ را ﻫﻢ ۲۰ ﺭﺩ میکنم!
🔹ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ که چرا؟
🔸استاد ﮔﻔﺖ:
بهخاﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ. یاد بگیرید هیچوقت زیر بار حرف زور نروید.
🔹و آن استاد کسی جز دکتر حسابی نبود!
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احکام_به_زبان_ساده
🎥 چه جوری نماز آیات بخونیم؟
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
🍂 #مهرمادر
🌸 یا فاطمه-سلامﷲعلیکِ! به فریادم برس!
➿ در اردوگاه موصل، پیرمرد بزرگواری بود که بعد از نماز صبح مینشست و دعا میخواند. بعثیهای پلید هم اگر کسی بعد از نماز صبح بیدار میماند و تعقیبات میخواند، خیلی معترضش میشدند.
➿ به هر حال، آمدند و معترض حاج حنیفه شدند. به او گفتند: «پیرمرد! این چیه که تو بعد از نماز صبح مینشینی و وراجی میکنی؟» (با لحن نابخردانه خودشان).
➿ حاج حنیفه که دید اینها خیلی پایشان را از گلیمشان درازتر کردهاند. گفت: «میدانید بعد از نماز صبح من چه کسی را دعا میکنم؟» گفتند: «چه کسی را دعا میکنی؟» گفت: «به کوری چشم شما، بعد از نماز صبح مینشینم و رهبر کبیر انقلاب، امام خمینی را دعا میکنم».
➿ نگهبان بعثی این حرف را شنید و رفت. موقع آمار، در که باز شد، حاج حنیفه را بردند و حسابی کتک زدند و او را انداختند داخل زندان.
➿ دو نفر دیگر هم در زندان بودند. یکی از آنها علیرضا علیدوست بود که اهل مشهد است. ایشان میگفت: «ظهر که زندانبان غذا آورد، ما دیدیم غذا برای دو نفر است، با دو تا لیوان چای. گفتیم: ما سه نفریم. گفت: این پیرمرد ممنوع از آب و غذاست.
➿ چهار روز به این پیرمرد یک لقمه غذا و یک قطره آب ندادند. هرچه ما اصرار کردیم، امکان نداشت. زندانبان میایستاد تا ما این لیوان چای را بخوریم و بعد که خاطرجمع میشد، میرفت.
➿ روز چهارم دیدیم که حاج حنیفه دیگر توانایی اینکه نمازش را روی پا بخواند، ندارد. او نشسته نمازش را خواند و به جای اینکه بعد از نماز، تعقیبات بخواند، دراز کشید و همینجور شروع کرد با فاطمه زهرا (علیهاالسلام) از تشنگی خودش صحبت کردن. عرض میکرد: فاطمه جان! از تشنگی مُردم، به فریادم برس!
➿ ما به بعثیان پلید التماس میکردیم، ولی حاج حنیفه گرسنه و تشنه، چشمش را به روی بعثیها بلند نمیکرد، تا چه برسد به اینکه زبانش را باز کند.
➿ عزتش را اینطور حفظ میکند ولی از آن طرف، تشنگی خودش را با فاطمه زهرا (علیهاالسلام) در میان میگذارد.
➿ علیدوست میگفت: «روز چهارم آنقدر از تشنگی نالید تا اینکه چشمهایش بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
➿ ما دو نفر، متوسل به فاطمه زهرا (علیهاالسلام) شدیم و عرض کردیم: یا فاطمه! عنایتی کنید تا ما بتوانیم امروز یک لیوان چای برای حاج حنیفه نگه داریم.
➿ بالاخره تصمیم گرفتیم از دو لیوان چای، نصف یک لیوان را من سر بکشم و نصف دیگر را آن برادر، طوری که زندانبان عراقی متوجه نشود و یک لیوان چای را مخفیانه در یک قوطی بریزیم. به هر حال، آن روز توانستیم یک لیوان چای را نگه داریم.
➿ زندانبان رفت و ما منتظر بیدار شدن حاج حنیفه بودیم که این لیوان چای را به او بدهیم. بعد از لحظاتی، دیدیم بیدار شد، اما با چهرهای برافروخته و شاداب. بلند شد و شروع کرد به خندیدن و صحبت کردن.
➿ دیدیم، این، آن حاج حنیفه نیست که با ضعف و ناتوانی نمازش را نشسته خواند و دراز کشید و به همان حالت، با فاطمه زهرا (علیهاالسلام) عرض حاجت میکرد و از تشنگی مینالید.
➿ به هر حال، آرام آرام سر صحبت را باز کردیم و گفتیم: امروز به برکت توسل شما، ما توانستیم یک لیوان چایمان را نگه داریم.
➿ حاجحنیفه خندید و گفت: خیلی ممنون! خودتان بخورید. نوش جانتان! الان در عالم خواب، فاطمه زهرا (علیهاالسلام) هم از شربت سیرابم کردند و هم از غذا سیرم نمودند و آن طعم شیرین شربتی که از دست مبارک حضرت زهرا (علیهاالسلام) خوردم، هنوز کام مرا شیرین نگه داشته است. من این چای تلخ شما را نخواهم خورد.
📖 حماسههای ناگفته
#حضرت_فاطمه سلامﷲعلیها
#حضرت_زهرا سلامﷲعلیها
#مادر
#فاطمیه
#مهر_مادر
#شهدا
▫️۵▫️
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبلیغ خوب!
📺 احتمالا مهمترین چیزی که این روزا تو تبلیغات صداوسیما نظر شما رو جلب میکنه، خونههای آنچنانی با آدمهای چشم رنگی و بوره! حالا یه شرکت اومده و این روند رو تغییر داده و ثابت کرده که برای تبلیغ خوب نیازی به نمایش اشرافیگری نیست! ببینید
#آخرالزمان
#مدرنیته
#غرب_گدایی
#اسلام_ستیزی
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
بنی فاطمه امدم امشب حرم.mp3
7.12M
🔳 #امام_رضا(علیه السلام)
🌴آمدم امشب حرم
🌴با پدر و مادرم
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #تک
👌بسیار دلنشین
#السلام_علیک_یا_سلطان✋
#چهارشنبه_های_امام_رضایی علیه السلام
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
ندای مُنْتَظَر
🔆« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »🔆
🌱السلام علیک یا صاحب الزمان ادرکنا🌱
🌾 همراهان ارجمند سلام علیکم
در ایام فاطمیه به نیابت از شما بزرگواران زیارت نیابتی حضرت رضا علیه السلام- انجام شد، به نیت تعجیل در فرج مولای عصر و زمان حضرت ولیعصر ارواحنا فداه.
امید آنکه در پرتو الطاف رئوفانه امام هشتم علیه السلام و درخواست فرج مولای عزیزمان حضرت مهدی علیه السلام همه گرفتاری ها و دردمندی ها خاتمه پیدا کند و حاجات خیر همه شما خوبان به درگاه استجابت حضرت حق متعال نائل گردد.
التماس دعای فرج
بین الطلوعین حرم امام رضا علیه السلام
۲۳ آذر ۱۴۰۰
✨﷽✨ـ
#مدیریت_ذهن_در_مسیر_خدا
🖌 شماره ۳۶
👌 چگونه سرِ نماز، توجه پیدا کنم؟ هروقت حواست پرت شد، بَرش گردان!
❌ متأسفانه ما در نماز، معمولاً توجّه به خدا نداریم؛ چون مرغِ خیال ما به اینطرف و آنطرف میپرد و زورمان به او نمیرسد.
✋ البته «توجه به خدا با تمامِ قلب» کار امیرالمومنین(ع) است؛ ما اگر با یک گوشۀ قلبمان هم به خدا توجه کنیم؛ کلّی فایده برایمان دارد.
⁉️ از آقای بهجت(ره) پرسیدند: چهکار کنیم که سرِ نماز به خدا توجه پیدا کنیم؟
ایشان فرمودند: هرموقع حواست پرت شد، توجهت را دوباره به نماز برگردان! (بهسوی محبوب/ص۶۳)
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌿بِسمِ رَبِّ الشُهداءِ و الصِدیقین🌿
🌷 #سه_دقیقه_در_قیامت ۳
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
گذر ایام
🍂 پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم، در دوران مدرسه و سال های پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود.
🍂 سالهای آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم.
🍂 راستی، من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی می کردم.
🍂 دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند, اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام می دادم.
🍂 میدانستم که شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم.
🍂 وقتی به مسجد می رفتم، سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
🍂 یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتیها و گناهان نشوم بعد از التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند.
🍂 گفتم: من نمی خواهم باطن آلوده داشته باشم. من می ترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم لذا به حضرت عزرائیل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید.
🍂 چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم.
🍂 با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه کاروان ما حرکت کند.
🍂 روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم.
🍂 البته آن زمان سن من کم بود و فکر می کردم کار خوبی می کنم، نمیدانستم که اهلبیت ما هیچگاه چنین دعایی نکردهاند.
🍂 آنها دنيا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه میدانستند.
🍂 خسته بودم و سريع خوابم برد. نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
🍂 بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم. با ادب سلام کردم ایشان فرمود: «با من چکار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ می کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده.»
🍂 فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم، اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است پس چرا مردم از او می ترسند؟
🍂 میخواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند. التماس های من بی فایده بود.
🍂 با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سرجایم و گویی محکم به زمین خوردم!
🍂 در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. رأس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پریدم.
🍂 نیمه شب بود میخواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیدا درد می کرد!!
🍂خواب از چشمانم رفت. این چه رویایی بود؟ واقعا من حضرت عزرائیل را دیدم !؟ ایشان چقدر زیبا بود!؟
🍃 روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند.
🍂 سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم.
🍃 در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.
🍂 آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم.
نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مرده ام.
🍃 يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد!
آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج ميشود.
🍂 به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً ۱۲ ظهر بود.
🍃 نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد!
يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: اين تعبير خواب ديشب من است.
من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده.
🍂 زائران امام رضا علیه السلام منتظرند. بايد سريع بروم. از جا بلند
شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي!
گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم.
🍃 با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم.
راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟
🍂 بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم.
🍃 كاروان زائران مشهد حركت كردند.
⬇️👇⬇️👇
ادامه گذر ایام: ⬇️👇⬇️👇
🍂 درد آن تصادف و كوفتگي عضالت من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضاي خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.
🍃 در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخر الزماني امام غائب از نظر است.
🍂 تلاشهاي من بعد از مدتي محقق شد و پس از گذراندن دورههاي آموزشي، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
🍃 اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولي پركار دارم. يعني سعي ميكنم، كاري كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابي اهل شوخي و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم.
🍂 رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشيني با من خسته نميشود.
در مانورهاي عملياتي و در اردوهاي آموزشي، هميشه صداي خنده از چادر ما به گوش ميرسيد.
🍃 مدتي بعد، ازدواج كردم و مشغول
فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلي از مردم، به روزمرگي دچار شد و طي ميشد.
🍂 روزها محل كار بودم و معمولاً شبها
با خانواده. برخي شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم.
🍃 سالها از حضور من در ميان اعضاي سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه براي يك مأموريت جنگي آماده شويد.
🍂 سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروريستهاي وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالي پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند.
🍃 آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهاي عبوري و نيروهاي نظامي حمله ميكردند، هر
بار كه سپاه و نيروهاي نظامي براي مقابله آماده ميشدند، نيروهاي اين
گروهك تروريستي به شمال عراق فرار ميكردند.
🍂 شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاري و جمعي از پرسنل توپخانه سپاه، نيروهاي ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را براي پاكسازي كل منطقه تدارک دیدند.
✔️ ادامه دارد... منتظر باشید
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دنیا_مزرعه_آخرت
#برزخ
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
✋ السلام علیک یا صاحب الزمان ادرکنا
🌼 أَشْهَدُ أَنَّكَ حُجَّةُ اللّٰهِ (فرازیاززیارتآلیس)
🌼 گواهی میدهم که شما حجّت خدایید.
#یکنفرماندهازاینقومکهبرمیگردد
🌷 سلام علیکم
🙂 صبحتون بخیر
🌷 یا علی مدد.
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
🌿🌷 #نیازمابهولایت ۹
⁉️☺️☺️ اگر ما رابطۀ فطری با امام داریم، چرا نسبت به امامحسین(علیه السّلام)، عشق و علاقۀ بیشتری داریم؟
🌿 این بهخاطر لطف أباعبداللهالحسین(علیه السّلام)است.
❤️ امامحسین(علیه السّلام) بهخاطر آن مصائبی که در راه خدا تحمل کردند، اجازههای مخصوصی از جانب خدا دریافت کردند.
👈 و آن اینکه خودشان به لطف خودشان فطرت ما را بیدار میکنند.
🤲 خدایا بحق امام حسین علیه السّلام ما را متوجه به امام زمانمان ارواحنافداه قرار بده و قدردانشان بفرما.
#امام_زمان علیه السّلام
#قرآن
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
#نیازمابهولایت
🔆 قسمت اول
🔆 قسمت دوم
🔆 قسمت سوم
🔆 قسمت چهارم
🔆 قسمت پنجم
🔆 قسمت ششم
🔆 قسمت هفتم
🔆 قسمت هشتم
🔆 قسمت نهم
🔆 قسمت دهم
🔆 قسمت یازدهم
🔆 قسمت دوازدهم
🔆 قسمت سیزدهم
🔆 قسمت چهاردهم
🔆 قسمت پانزدهم
🔆 قسمت شانزدهم
🔆 قسمت هفدهم
🔆 قسمت هجدهم
🔆 قسمت نوزدهم
🔆 قسمت بیستم
🔆 قسمت بیست و یکم
🔆 قسمت بیست و دوم
🔆 قسمت بیست و سوم
🔆 قسمت بیست و چهارم
🔆 قسمت بیست و پنجم
🔆 قسمت بیست و ششم
🔆 قسمت بیست و هفتم
🔆 قسمت بیست و هشتم
🔆 قسمت بیست و نهم
🔆 قسمت سیام
🔆 قسمت سی و یکم
🔆 قسمت سی و دوم
🔆 قسمت سی و سوم
🔆 قسمت سی و چهارم
🔆 قسمت سی و پنجم
🔆 قسمت سی و ششم
🔆 قسمت سی و هفتم
🔆 قسمت سی و هشتم
🔆 قسمت سی و نهم
🔆 قسمت چهلم
🔆 قسمت چهل و یکم
🔆 قسمت چهل و دوم
🔆 قسمت چهل و سوم
🔆 قسمت چهل و چهارم
🔆 قسمت چهل و پنجم
🔆 قسمت چهل و ششم
🔆 قسمت چهل و هفتم
🔆 قسمت چهل و هشتم
🔆 قسمت چهل و نهم
🔆 قسمت پنجاهم
🔆 قسمت پنجاه و یکم
🔆 قسمت پنجاه و دوم
🔆 قسمت پنجاه و سوم
🔆 قسمت پنجاه و چهارم
🔆 قسمت پنجاه و پنجم
🔆 قسمت پنجاه و ششم
🔆 قسمت پنجاه و هفتم
🔆 قسمت پنجاه و هشتم
🔆 قسمت پنجاه و نهم
🔆 قسمت شصتم
🔆 قسمت شصت و یکم
🔆 قسمت شصت و دوم
🔆 قسمت شصت و سوم
🔆 قسمت شصت و چهارم
🔆 قسمت شصت و پنجم
🔆 قسمت شصت و ششم
🔆 قسمت شصت و هفتم
🔆 قسمت شصت و هشتم
🔆 قسمت شصت و نهم
🔆 قسمت هفتادم
🔆 قسمت هفتاد و یکم
🔆 قسمت هفتاد و دوم
🔆 قسمت هفتاد و سوم
🔆 قسمت هفتاد و چهارم
🔆 قسمت هفتاد و پنجم
🔆 قسمت هفتاد و ششم
🔆 قسمت هفتاد و هفتم
🔆 قسمت هفتاد و هشتم
🔆 قسمت هفتاد و نهم
🔆 قسمت هشتادم
🔆 قسمت هشتاد و یکم
🔆 قسمت هشتاد و دوم
🔆 قسمت هشتاد و سوم
🔆 قسمت هشتاد و چهارم
🔆 قسمت هشتاد و پنجم
🔆 قسمت هشتاد و ششم
🔆 قسمت هشتاد و هفتم
🔆 قسمت هشتاد و هشتم
🔆 قسمت هشتاد و نهم
🔆 قسمت نودم
🔆 قسمت نود و یکم
🔆 قسمت نود و دوم
🔆 قسمت نود و سوم
🔆 قسمت نود و چهارم
🔆 قسمت نود و پنجم
🔆 قسمت نود و ششم
🔆 قسمت نود و هفتم
🔆 قسمت نود و هشتم
🔆 قسمت نود و نهم
🔆 قسمت صدم
🔆 قسمت صد و یکم
🔆 قسمت صد و دوم
🔆 قسمت صد و سوم
🔆 قسمت صد و چهارم
🔆 قسمت صد و پنجم
🔆 قسمت صد و ششم
🔆 قسمت صد و هفتم
🔆 قسمت صد و هشتم
🔆 قسمت صد و نهم
🔆 قسمت صد و دهم
🔆 قسمت صد و یازدهم
🔆 قسمت صد و دوازدهم
👈برای مطالعه هر قسمت روی آن بزنید.
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 تفاوتهای روانشناختی زن و مرد
🔺خاطره جالب از یک اردوی دانشجویی
#خانواده
#همسرداری
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
YEKNET.IR - zamine - fatemie avval 1400 - pouyanfar.mp3
6.96M
🔳 #فاطمیه
🌴گوشهی چادر مادرمو که بگیرم گم نمیشم
🌴حتی وسط شلوغی زمونه میرم گم نمیشم
🎤 #محمدحسین_پویانفر
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
🤔 عزم یا هوس، کدام راهگشاست؟
«عزم» غیر از «هَوَس» است. هَوَسِ خوبشدن را همه دارند! این، راهگشا نیست. عزمِ بر خوبشدن مهم است.
عزم برای خوب شدن یعنی: جنگیدن با همه موانع، درخواست شدید از خدا و اهل بیت علیهم السلام و از پا در نیامدن و به در و دیوار زدن و در موقع خوردن زمین با یاعلی-علیه السّلام-دوباره بلند شدن و امیدواری به فضل و رحمت واسعهٔ الهی و ترس از عظمت و عذاب الهی تا آخر عمر بدون ایجاد غرور و یأس و پناهندگی همیشگی از شیطان و نفس به خدا و اولیاء الهی علیهم السلام و در عصر ما پناهندگی و استغاثه به پناه بی پناهان و رفیق بی کسان و امید ناامیدان و دستگیر درماندگان، ولی عصر و زمان حضرت حجة بن الحسن العسکری ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء.
مهدی جان! فدایتان گردم.
مرا هزار امید است و هر هزار شمایید.
#امام_زمان علیه السلام
#عزم_و_اراده
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
#رفاقت_در_راه_خدا
🙂 در رفاقت دلپاک باشیم و در سلام پیشدستی کنیم.
🙃 نرنجیم و نرنجانیم.
⚠️ از کسی مقابل صورتش تعریف و تمجید نکنیم و از کسی پشت سرش غیبت ننماییم.
✅ تحمل کنیم و خود را تحمیل نسازیم.❌
#رفاقت #هدایت
🔸۱۱🔸
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
🍂 #مهرمادر
🌸 حاج منصور زرنقاش و شهدا در حرم آقااباعبدالله الحسین (علیه السلام) مشرف بودند.
یکی از برادران عزیزی که در بند اسارت دشمن درآمد، مرحوم آزاده، شهید حاج منصور زرنقاش بود.
ایشان در اردوگاه ۱۱ یا ۱۳ که من در آنجا نبودم، خدمتگزار جمع اسرا بود. قبل از اسارت کارواندار حج بودند، در نتیجه، در اسارت هم شروع میکند همانطور به خدمتگزاری و عهدهدار مسئولیت خدماتی میشوند.
دشمن ایشان را شناسایی میکند و به هر حال، زیر شکنجه دشمن، ایشان مریض میشوند و کمتر از یک ماه که میگذرد همان شب به شهادت میرسد.
همان شب که شب شهادت ایشان است، یکی از برادرانمان در آن اردوگاه خواب میبیند که بیبی فاطمه زهرا (علیهاالسلام) وارد اردوگاه شدند. سه نفر از خانمها هم ایشان را همراهی میکنند. خانم فاطمه زهرا (علیهاالسلام) مستقیم تشریف آوردند به همین آسایشگاهی که شهید حاج منصور زرنقاش در آن به شهادت رسیده بودند.
حضرت فاطمه زهرا (علیهاالسلام) میفرمایند که «حاج منصور از ماست و میخواهیم او را با خودمان ببریم».
این گذشت تا شبی که نوبت کربلا به اردوگاه رسید. در اردوگاه ۱۷ که دو قسمت داشت، قسمت A و قسمت B با هم حدود یک کیلومتر فاصله داشتیم که سعی کرده بودیم به بهانههای گوناگون از طریق مسابقه و ورزش و هر راهی که میشد با هم ارتباط داشته باشیم. خود من هم همینطور زیاد دعوت میشدم که بروم آن قسمت اردوگاه.
حاجمنصور زرنقاش شیرازی بود و برادرمان حاج موزه همشهریاش بود. در همان شبی که نوبت کربلا به اردوگاه ۱۷ رسید، حاج موزه فرمودند: «خواب دیدم در حرم آقا امام حسین (علیه السلام) مشرف شدهایم و همه شهدا هم جمعند. در بین شهدا دیدم حاج منصور زرنقاش هم در حرم آقا مشرف هستند. خوشحال شدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: «حاج آقا منصور اینجا چه کار میکنی؟» فرمود: «از همان شب اول بیبی فاطمه زهرا (علیهاالسلام) مرا آوردند در حرم فرزندشان آقا امام حسین (علیه السلام)».
📖 اروند خاطرات
#حضرت_فاطمه سلامﷲعلیها
#حضرت_زهرا سلامﷲعلیها
#مادر
#فاطمیه
#مهر_مادر
#شهدا
▫️۶▫️
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
#مهر_مادر
🍂 شماره اول
🍂 شماره دوم
🍂 شماره سوم
🍂 شماره چهارم
🍂 شماره پنجم
🍂 شماره ششم
👈برای مطالعهٔ هر شماره روی آن بزنید.
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
هدایت شده از ندای مُنْتَظَر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ـ
این #کلیپ قسمتی از توضیحات خانم مختارزاده است که در تجربه ای نزدیک به مرگ بعضی از آنچه را که مشاهده کردند بیان میکنند.
ایشان در راه پیاده روی اربعین مریض شدند و در موکبی میخواستند استراحت کنند که برای مرتبه دوم اتفاقی شبیه به مرگ برایشان رخ میدهد و میبینند که بین الحرمین جایی است که آسمان ندارد و مستقیماً به عالم بالا وصل است و...
✅ پیشنهاد میشود ببینید.
#امام_حسین علیه السّلام
#شب_جمعه
#مرگ #زندگی_پس_از_زندگی
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59