ندای مُنْتَظَر
🔆« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »🔆
🌱السلام علیک یا صاحب الزمان ادرکنا🌱
🌾 همراهان ارجمند سلام علیکم
در ایام فاطمیه به نیابت از شما بزرگواران زیارت نیابتی حضرت رضا علیه السلام- انجام شد، به نیت تعجیل در فرج مولای عصر و زمان حضرت ولیعصر ارواحنا فداه.
امید آنکه در پرتو الطاف رئوفانه امام هشتم علیه السلام و درخواست فرج مولای عزیزمان حضرت مهدی علیه السلام همه گرفتاری ها و دردمندی ها خاتمه پیدا کند و حاجات خیر همه شما خوبان به درگاه استجابت حضرت حق متعال نائل گردد.
التماس دعای فرج
بین الطلوعین حرم امام رضا علیه السلام
۲۳ آذر ۱۴۰۰
✨﷽✨ـ
#مدیریت_ذهن_در_مسیر_خدا
🖌 شماره ۳۶
👌 چگونه سرِ نماز، توجه پیدا کنم؟ هروقت حواست پرت شد، بَرش گردان!
❌ متأسفانه ما در نماز، معمولاً توجّه به خدا نداریم؛ چون مرغِ خیال ما به اینطرف و آنطرف میپرد و زورمان به او نمیرسد.
✋ البته «توجه به خدا با تمامِ قلب» کار امیرالمومنین(ع) است؛ ما اگر با یک گوشۀ قلبمان هم به خدا توجه کنیم؛ کلّی فایده برایمان دارد.
⁉️ از آقای بهجت(ره) پرسیدند: چهکار کنیم که سرِ نماز به خدا توجه پیدا کنیم؟
ایشان فرمودند: هرموقع حواست پرت شد، توجهت را دوباره به نماز برگردان! (بهسوی محبوب/ص۶۳)
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌿بِسمِ رَبِّ الشُهداءِ و الصِدیقین🌿
🌷 #سه_دقیقه_در_قیامت ۳
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
گذر ایام
🍂 پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم، در دوران مدرسه و سال های پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود.
🍂 سالهای آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم.
🍂 راستی، من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی می کردم.
🍂 دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند, اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام می دادم.
🍂 میدانستم که شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم.
🍂 وقتی به مسجد می رفتم، سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
🍂 یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتیها و گناهان نشوم بعد از التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند.
🍂 گفتم: من نمی خواهم باطن آلوده داشته باشم. من می ترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم لذا به حضرت عزرائیل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید.
🍂 چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم.
🍂 با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه کاروان ما حرکت کند.
🍂 روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم.
🍂 البته آن زمان سن من کم بود و فکر می کردم کار خوبی می کنم، نمیدانستم که اهلبیت ما هیچگاه چنین دعایی نکردهاند.
🍂 آنها دنيا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه میدانستند.
🍂 خسته بودم و سريع خوابم برد. نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
🍂 بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم. با ادب سلام کردم ایشان فرمود: «با من چکار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ می کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده.»
🍂 فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم، اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است پس چرا مردم از او می ترسند؟
🍂 میخواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند. التماس های من بی فایده بود.
🍂 با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سرجایم و گویی محکم به زمین خوردم!
🍂 در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. رأس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پریدم.
🍂 نیمه شب بود میخواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیدا درد می کرد!!
🍂خواب از چشمانم رفت. این چه رویایی بود؟ واقعا من حضرت عزرائیل را دیدم !؟ ایشان چقدر زیبا بود!؟
🍃 روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند.
🍂 سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم.
🍃 در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.
🍂 آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم.
نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مرده ام.
🍃 يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد!
آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج ميشود.
🍂 به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً ۱۲ ظهر بود.
🍃 نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد!
يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: اين تعبير خواب ديشب من است.
من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده.
🍂 زائران امام رضا علیه السلام منتظرند. بايد سريع بروم. از جا بلند
شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي!
گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم.
🍃 با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم.
راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟
🍂 بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم.
🍃 كاروان زائران مشهد حركت كردند.
⬇️👇⬇️👇
ادامه گذر ایام: ⬇️👇⬇️👇
🍂 درد آن تصادف و كوفتگي عضالت من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضاي خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.
🍃 در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخر الزماني امام غائب از نظر است.
🍂 تلاشهاي من بعد از مدتي محقق شد و پس از گذراندن دورههاي آموزشي، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
🍃 اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولي پركار دارم. يعني سعي ميكنم، كاري كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابي اهل شوخي و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم.
🍂 رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشيني با من خسته نميشود.
در مانورهاي عملياتي و در اردوهاي آموزشي، هميشه صداي خنده از چادر ما به گوش ميرسيد.
🍃 مدتي بعد، ازدواج كردم و مشغول
فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلي از مردم، به روزمرگي دچار شد و طي ميشد.
🍂 روزها محل كار بودم و معمولاً شبها
با خانواده. برخي شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم.
🍃 سالها از حضور من در ميان اعضاي سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه براي يك مأموريت جنگي آماده شويد.
🍂 سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروريستهاي وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالي پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند.
🍃 آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهاي عبوري و نيروهاي نظامي حمله ميكردند، هر
بار كه سپاه و نيروهاي نظامي براي مقابله آماده ميشدند، نيروهاي اين
گروهك تروريستي به شمال عراق فرار ميكردند.
🍂 شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاري و جمعي از پرسنل توپخانه سپاه، نيروهاي ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را براي پاكسازي كل منطقه تدارک دیدند.
✔️ ادامه دارد... منتظر باشید
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دنیا_مزرعه_آخرت
#برزخ
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
✋ السلام علیک یا صاحب الزمان ادرکنا
🌼 أَشْهَدُ أَنَّكَ حُجَّةُ اللّٰهِ (فرازیاززیارتآلیس)
🌼 گواهی میدهم که شما حجّت خدایید.
#یکنفرماندهازاینقومکهبرمیگردد
🌷 سلام علیکم
🙂 صبحتون بخیر
🌷 یا علی مدد.
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
🌿🌷 #نیازمابهولایت ۹
⁉️☺️☺️ اگر ما رابطۀ فطری با امام داریم، چرا نسبت به امامحسین(علیه السّلام)، عشق و علاقۀ بیشتری داریم؟
🌿 این بهخاطر لطف أباعبداللهالحسین(علیه السّلام)است.
❤️ امامحسین(علیه السّلام) بهخاطر آن مصائبی که در راه خدا تحمل کردند، اجازههای مخصوصی از جانب خدا دریافت کردند.
👈 و آن اینکه خودشان به لطف خودشان فطرت ما را بیدار میکنند.
🤲 خدایا بحق امام حسین علیه السّلام ما را متوجه به امام زمانمان ارواحنافداه قرار بده و قدردانشان بفرما.
#امام_زمان علیه السّلام
#قرآن
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
#نیازمابهولایت
🔆 قسمت اول
🔆 قسمت دوم
🔆 قسمت سوم
🔆 قسمت چهارم
🔆 قسمت پنجم
🔆 قسمت ششم
🔆 قسمت هفتم
🔆 قسمت هشتم
🔆 قسمت نهم
🔆 قسمت دهم
🔆 قسمت یازدهم
🔆 قسمت دوازدهم
🔆 قسمت سیزدهم
🔆 قسمت چهاردهم
🔆 قسمت پانزدهم
🔆 قسمت شانزدهم
🔆 قسمت هفدهم
🔆 قسمت هجدهم
🔆 قسمت نوزدهم
🔆 قسمت بیستم
🔆 قسمت بیست و یکم
🔆 قسمت بیست و دوم
🔆 قسمت بیست و سوم
🔆 قسمت بیست و چهارم
🔆 قسمت بیست و پنجم
🔆 قسمت بیست و ششم
🔆 قسمت بیست و هفتم
🔆 قسمت بیست و هشتم
🔆 قسمت بیست و نهم
🔆 قسمت سیام
🔆 قسمت سی و یکم
🔆 قسمت سی و دوم
🔆 قسمت سی و سوم
🔆 قسمت سی و چهارم
🔆 قسمت سی و پنجم
🔆 قسمت سی و ششم
🔆 قسمت سی و هفتم
🔆 قسمت سی و هشتم
🔆 قسمت سی و نهم
🔆 قسمت چهلم
🔆 قسمت چهل و یکم
🔆 قسمت چهل و دوم
🔆 قسمت چهل و سوم
🔆 قسمت چهل و چهارم
🔆 قسمت چهل و پنجم
🔆 قسمت چهل و ششم
🔆 قسمت چهل و هفتم
🔆 قسمت چهل و هشتم
🔆 قسمت چهل و نهم
🔆 قسمت پنجاهم
🔆 قسمت پنجاه و یکم
🔆 قسمت پنجاه و دوم
🔆 قسمت پنجاه و سوم
🔆 قسمت پنجاه و چهارم
🔆 قسمت پنجاه و پنجم
🔆 قسمت پنجاه و ششم
🔆 قسمت پنجاه و هفتم
🔆 قسمت پنجاه و هشتم
🔆 قسمت پنجاه و نهم
🔆 قسمت شصتم
🔆 قسمت شصت و یکم
🔆 قسمت شصت و دوم
🔆 قسمت شصت و سوم
🔆 قسمت شصت و چهارم
🔆 قسمت شصت و پنجم
🔆 قسمت شصت و ششم
🔆 قسمت شصت و هفتم
🔆 قسمت شصت و هشتم
🔆 قسمت شصت و نهم
🔆 قسمت هفتادم
🔆 قسمت هفتاد و یکم
🔆 قسمت هفتاد و دوم
🔆 قسمت هفتاد و سوم
🔆 قسمت هفتاد و چهارم
🔆 قسمت هفتاد و پنجم
🔆 قسمت هفتاد و ششم
🔆 قسمت هفتاد و هفتم
🔆 قسمت هفتاد و هشتم
🔆 قسمت هفتاد و نهم
🔆 قسمت هشتادم
🔆 قسمت هشتاد و یکم
🔆 قسمت هشتاد و دوم
🔆 قسمت هشتاد و سوم
🔆 قسمت هشتاد و چهارم
🔆 قسمت هشتاد و پنجم
🔆 قسمت هشتاد و ششم
🔆 قسمت هشتاد و هفتم
🔆 قسمت هشتاد و هشتم
🔆 قسمت هشتاد و نهم
🔆 قسمت نودم
🔆 قسمت نود و یکم
🔆 قسمت نود و دوم
🔆 قسمت نود و سوم
🔆 قسمت نود و چهارم
🔆 قسمت نود و پنجم
🔆 قسمت نود و ششم
🔆 قسمت نود و هفتم
🔆 قسمت نود و هشتم
🔆 قسمت نود و نهم
🔆 قسمت صدم
🔆 قسمت صد و یکم
🔆 قسمت صد و دوم
🔆 قسمت صد و سوم
🔆 قسمت صد و چهارم
🔆 قسمت صد و پنجم
🔆 قسمت صد و ششم
🔆 قسمت صد و هفتم
🔆 قسمت صد و هشتم
🔆 قسمت صد و نهم
🔆 قسمت صد و دهم
🔆 قسمت صد و یازدهم
🔆 قسمت صد و دوازدهم
👈برای مطالعه هر قسمت روی آن بزنید.
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 تفاوتهای روانشناختی زن و مرد
🔺خاطره جالب از یک اردوی دانشجویی
#خانواده
#همسرداری
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
YEKNET.IR - zamine - fatemie avval 1400 - pouyanfar.mp3
6.96M
🔳 #فاطمیه
🌴گوشهی چادر مادرمو که بگیرم گم نمیشم
🌴حتی وسط شلوغی زمونه میرم گم نمیشم
🎤 #محمدحسین_پویانفر
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
🤔 عزم یا هوس، کدام راهگشاست؟
«عزم» غیر از «هَوَس» است. هَوَسِ خوبشدن را همه دارند! این، راهگشا نیست. عزمِ بر خوبشدن مهم است.
عزم برای خوب شدن یعنی: جنگیدن با همه موانع، درخواست شدید از خدا و اهل بیت علیهم السلام و از پا در نیامدن و به در و دیوار زدن و در موقع خوردن زمین با یاعلی-علیه السّلام-دوباره بلند شدن و امیدواری به فضل و رحمت واسعهٔ الهی و ترس از عظمت و عذاب الهی تا آخر عمر بدون ایجاد غرور و یأس و پناهندگی همیشگی از شیطان و نفس به خدا و اولیاء الهی علیهم السلام و در عصر ما پناهندگی و استغاثه به پناه بی پناهان و رفیق بی کسان و امید ناامیدان و دستگیر درماندگان، ولی عصر و زمان حضرت حجة بن الحسن العسکری ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء.
مهدی جان! فدایتان گردم.
مرا هزار امید است و هر هزار شمایید.
#امام_زمان علیه السلام
#عزم_و_اراده
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
#رفاقت_در_راه_خدا
🙂 در رفاقت دلپاک باشیم و در سلام پیشدستی کنیم.
🙃 نرنجیم و نرنجانیم.
⚠️ از کسی مقابل صورتش تعریف و تمجید نکنیم و از کسی پشت سرش غیبت ننماییم.
✅ تحمل کنیم و خود را تحمیل نسازیم.❌
#رفاقت #هدایت
🔸۱۱🔸
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
🍂 #مهرمادر
🌸 حاج منصور زرنقاش و شهدا در حرم آقااباعبدالله الحسین (علیه السلام) مشرف بودند.
یکی از برادران عزیزی که در بند اسارت دشمن درآمد، مرحوم آزاده، شهید حاج منصور زرنقاش بود.
ایشان در اردوگاه ۱۱ یا ۱۳ که من در آنجا نبودم، خدمتگزار جمع اسرا بود. قبل از اسارت کارواندار حج بودند، در نتیجه، در اسارت هم شروع میکند همانطور به خدمتگزاری و عهدهدار مسئولیت خدماتی میشوند.
دشمن ایشان را شناسایی میکند و به هر حال، زیر شکنجه دشمن، ایشان مریض میشوند و کمتر از یک ماه که میگذرد همان شب به شهادت میرسد.
همان شب که شب شهادت ایشان است، یکی از برادرانمان در آن اردوگاه خواب میبیند که بیبی فاطمه زهرا (علیهاالسلام) وارد اردوگاه شدند. سه نفر از خانمها هم ایشان را همراهی میکنند. خانم فاطمه زهرا (علیهاالسلام) مستقیم تشریف آوردند به همین آسایشگاهی که شهید حاج منصور زرنقاش در آن به شهادت رسیده بودند.
حضرت فاطمه زهرا (علیهاالسلام) میفرمایند که «حاج منصور از ماست و میخواهیم او را با خودمان ببریم».
این گذشت تا شبی که نوبت کربلا به اردوگاه رسید. در اردوگاه ۱۷ که دو قسمت داشت، قسمت A و قسمت B با هم حدود یک کیلومتر فاصله داشتیم که سعی کرده بودیم به بهانههای گوناگون از طریق مسابقه و ورزش و هر راهی که میشد با هم ارتباط داشته باشیم. خود من هم همینطور زیاد دعوت میشدم که بروم آن قسمت اردوگاه.
حاجمنصور زرنقاش شیرازی بود و برادرمان حاج موزه همشهریاش بود. در همان شبی که نوبت کربلا به اردوگاه ۱۷ رسید، حاج موزه فرمودند: «خواب دیدم در حرم آقا امام حسین (علیه السلام) مشرف شدهایم و همه شهدا هم جمعند. در بین شهدا دیدم حاج منصور زرنقاش هم در حرم آقا مشرف هستند. خوشحال شدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: «حاج آقا منصور اینجا چه کار میکنی؟» فرمود: «از همان شب اول بیبی فاطمه زهرا (علیهاالسلام) مرا آوردند در حرم فرزندشان آقا امام حسین (علیه السلام)».
📖 اروند خاطرات
#حضرت_فاطمه سلامﷲعلیها
#حضرت_زهرا سلامﷲعلیها
#مادر
#فاطمیه
#مهر_مادر
#شهدا
▫️۶▫️
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
✨﷽✨ـ
#مهر_مادر
🍂 شماره اول
🍂 شماره دوم
🍂 شماره سوم
🍂 شماره چهارم
🍂 شماره پنجم
🍂 شماره ششم
👈برای مطالعهٔ هر شماره روی آن بزنید.
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
هدایت شده از ندای مُنْتَظَر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ـ
این #کلیپ قسمتی از توضیحات خانم مختارزاده است که در تجربه ای نزدیک به مرگ بعضی از آنچه را که مشاهده کردند بیان میکنند.
ایشان در راه پیاده روی اربعین مریض شدند و در موکبی میخواستند استراحت کنند که برای مرتبه دوم اتفاقی شبیه به مرگ برایشان رخ میدهد و میبینند که بین الحرمین جایی است که آسمان ندارد و مستقیماً به عالم بالا وصل است و...
✅ پیشنهاد میشود ببینید.
#امام_حسین علیه السّلام
#شب_جمعه
#مرگ #زندگی_پس_از_زندگی
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
YEKNET.IR - shoor 2 - fatemie avval 1400 - mohammad hosein haddadian.mp3
5.23M
⏯ #شب_جمعه
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدﷲ
🍃بازم مثل هر شب دلم گرفته
🍃خاطرههامون یادم نرفته
🎤 #محمدحسین_حدادیان
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
ندای مُنْتَظَر
🌿بسم رب الشهداء و الصدیقین🌿
#سه_دقیقه_در_قیامت ۴
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
مجروح عملیات
🔘 عمليات به خوبي انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهاي پاسدار، ارتفاعات و كل منطقه مرزي، از وجود عناصر گروهك تروريستي پژاك پاكسازي شد.
🔘 من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامي واقعي را از نزديك تجربه كردم، حس خيلي خوبي بود.
🔘 آرزوي شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم ميگفتم: ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود.
🔘 در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و... چشمان من عفونت کرد.آلودگي محيط، باعث سوزش چشمانم شده بود. اين سوزش، حالت عادي نداشت.
🔘 پزشك واحد امداد، قطرهاي را در چشمان من ريخت و گفت: تا يك ساعت ديگه خوب ميشوي. ساعتي گذشت اما همينطور درد چشم، مرا اذيت ميكرد.
🔘 چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربي به كلي پاكسازي شود.
🔘 نيروها به واحدهاي خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشمهايم بودم.بيشتر، چشم چپ من اذيت ميكرد. حدود سه سال با سختي روزگار گذراندم.
🔘 در اين مدت صدها بار به دكترهاي مختلف مراجعه كردم اما جواب درستي نگرفتم. تا اينكه يك روز صبح، احساس
كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! درست بود!
🔘 در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده! حالت عجيبي بود.
🔘 از طرفي درد شديدي داشتم. همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس ميكردم كه مرا عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست. كميسيون پزشكي تشكيل شد.
🔘 عكسها و آزمايشهاي متعدد از من گرفتند. در نهايت تيم پزشكي كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند: يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده، فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده.
🔘 به علت چسبيدگي اين غده به مغز، كار جداسازي آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين ميرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد.
🔘 كميسيون پزشكي، خطر عمل جراحي را بالاي ۶۰ درصد ميدانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران، كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتي از ابروي من را شكافته و با برداشتن استخوان بالاي چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند.
🔘 عمل جراحي من در اوايل ارديبهشت ماه ۱۳۹۴ در يكي از بيمارستانهاي اصفهان انجام شد. عملي كه شش ساعت به طول انجاميد.
🔘 تيم پزشكي قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد: به علت نزديكي محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينايي و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. براي همين احتمال
موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام ميشود.
🔘 با همه دوستان و آشنايان خداحافظي كردم. با همسرم كه باردار بود و در اين سالها سختيهاي بسيار كشيده بود وداع كردم.
🔘 از همه حلاليت طلبيدم و با توكل به خدا راهي بيمارستان شدم. وارد اتاق عمل شدم. حس خاصي داشتم. احساس ميكردم كه از اين اتاق عمل ديگر بر نميگردم.
🔘 تيم پزشكي با دقت بسياري كارش
را شروع كرد. من در همان اول كار بيهوش شدم.
✔️ ادامه دارد... منتظر باشید
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دنیا_مزرعه_آخرت
#برزخ
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59