10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨بهترین پاسخ به پرتکرارترین سوال نوجوانان
🔻خدایا! چرا من را آفریدی؟
👈 متن
🔻این کلیپ زیبا را از دست ندهید!
🌏 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
Panahian-Clip-CheraNarahati.mp3
1.29M
🎵چرا ناراحتی؟
🔻خدا هنوز زندهست؛ حواسش بهت هست!
🌏 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 غربزدههای متحجّر
🔻سیاستمداری که میگوید دین باید «جمهوریت» را رعایت کند، هیچی از دین نفهمیده!
🔻مگر دین چیزی غیر از «مردم سالاری» است؟! دین، نرمافزار «احیای مردم» است.
🔻جمهوریت، حرفی غربی نیست؛ ذات اسلام یعنی «جمهوریت»
🔻شهید آیت الله سیدمحمدباقر صدر: خالصاً لِوَجْهِ الله یعنی کار برای مردم
#تصویری
🌏 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
16.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند،
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند.
🌏 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ من نمیخوام توی حکومت امام زمان، یه آدم عادی باشم !
🌏 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
حکومت امام زمان علیهالسلام، شایسته سالاری صددرصده!
آیا منو برای اون حکومت خبر میکنن یا نه؟
🌏 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
9.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ #روزنما | اینجا هیچکس عادی نیست!
🔺 اگه شما هم اسم شهرکنشینهای صهیونیستها رو این روزا شنیدین و دقیق نمیدونین با چی طرفید، این ویدیو برای شماست و کمکتون میکنه بدونین که چرا شهرکنشینها آدمهای عادی نیستن!
🌏 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿
#سه_دقیقه_در_قیامت ۳۹
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
تــوفــیــق شــهــادت ۲
🎗 اما نكته مهمي كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هر كسي نميشود.
🎗 انسانِ بااخلاصی كه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، لياقت شهادت مييابد.
🎗 شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه براي آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد.
🎗 مثالي بزنم تا بهتر متوجه شويد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم و گفتم چه كساني شهيد ميشوند، به يكي از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوي.
🎗 روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهاي ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد!
🎗 من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمي حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي پشيمانم. خيلي... باتعجب گفتم: از چي پشيماني؟
🎗 گفت:«يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادي؟ آن روز، وقتي كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم.
يقين داشتم كه الآن شهيد ميشوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. ديدم نميتوانم از آنها دل بكنم!
در درونم به حضرت زينب علیهاالسلام عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من ميخواهم پيش فرزندانم برگردم. خواهش ميكنم...
هنوز اين حرفهاي من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروي غيبي به ياري من آمد! دستي زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد.
من به سمت عقب ميرفتم و صداي گلولهها كه از كنار گوشم رد ميشد را ميشنيدم، بدون اينكه حتي يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويي آن نيروي غيبي مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم.
اما حالا خيلي پشيمانم. نميدانم چرا در آن لحظه اين حرفها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نميآيد.»
🎗 او ميگفت و همينطور اشك ميريخت...
🎗 درست همين توصيفات را يكي ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. اوميگفت: وقتي تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم.
يك دلم ميگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلي تنهاست.
حيفه در جواني بيوه شود. من خيلي او را دوست دارم...
همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم.
درست در همان لحظه، پيكرهاي شهدا را كه من، همراه آنها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و...
🎗 شبيه اين روايت را يکي از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او ميگفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه دهها پاسدار شهيد به آسمان رفتم! در آنجا ديدم كه رفقاي من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائک، بدون حساب وارد بهشت ميشدند، نوبت به من رسيد. گفتند: آيا دوست داري همراه آنها بروي؟
گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها يکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند.
من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم.
حالا چقدر افسوس ميخورم. چرا من غفلت كردم!؟ مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلي اشتباه كردم. ولي يقين پيدا کردم که شهادت توفيقي است که نصيب همه نميشود.
✔️ ادامه دارد... منتظر باشید
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دنیا_مزرعهٔ_آخرت
#برزخ
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿
#سه_دقیقه_در_قیامت ۴۰
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
حـــســـرت
📌 اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهي مرزهاي شرقي شدم.
مدتي را در پاسگاههاي مرزي حضور داشتم. اما خبري از شهادت نشد!
📌 در آنجا مطالبي ديدم که خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من تداعي ميشد.
📌 يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوي آنها را ديده بودم که بدون حساب و در زمرهٔ شهدا و با سرهاي بريده شده راهي بهشت بودند.
📌 براي اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوي شما محمد است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزي نگفتم.
📌 از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتي كه غير قابل باور است.
يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم.
خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلي شما را بپرسم؟
نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهرهام پريد!
ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعي شد.
بلافاصله به دوست كناري او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟
او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را ميشناسم. اما من كه حال منقلبي داشتم، بلند شدم و خداحافظي كردم.
📌 خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسي اعمال راهي بهشت شدند.
📌 هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!
📌 باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها براي من آشنا بودند.
پنج نفر ديگر از بچههاي اداره رامشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهاي مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند.
📌 چند نفري را در خارج اداره ديدم که آنها هم...
📌 هرچند ماجراي سه دقيقه حضور من در آن سوي هستي و بررسي اعمال من، خيلي سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما خيلي از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرايط و زمانهاي مختلف به ياد ميآورم.
📌 چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكي از مسئولين از تهران، براي بازرسي به ادارهٔ ما آمد.
همينكه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسي شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوري برادر؟
📌 من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدلله.
گفت: ظاهراً مرا نشناختي؟ ده سال قبل، در فلان اداره براي مدت كوتاهي با شما همكار بودم. من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجراي شما باشد، درسته؟
گفتم: بله و كمي صحبت كرديم.
📌 ايشان گفت: يکي از بستگان من
با خواندن اين كتاب خيلي متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق الناس و بيتالمال، كلي پول پرداخت كرده.
📌 بعد از صحبتهاي معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم!
يكباره يادم آمد! او هم جزو كساني بود كه از كنار من عبور كرد و بيحساب وارد بهشت شد. او هم شهيد ميشود.
📌 ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من ميافزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد.
📌به قول برادر عليرضا قزوه:
وقتي كه غزل نيسـت شـفاي دل خسـته
ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟
رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز
آن سـينه زنان حرمـش دسـته بـه دسـته
ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريك
راهي اسـت به سرمنزل دلهاي شكسته
در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست
پايـي كـه بـه آن زخـم عبوري ننشسـته
قسـمت نشـود روي مـزارم بگذارنـد
سـنگي كـه گل اللـه به آن نقش نبسـته
✔️ ادامه دارد... منتظر باشید
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دنیا_مزرعهٔ_آخرت
#برزخ
🌷قسمتهای پیشین👉
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59