تقارن شب قدر و نوروز
مبارکتر شب و خرّمترین روز
به استقبالم آمد بختِ پیروز...
دهلزن گو دو نوبت زن بشارت
که دوشم قدر بود، امروز نوروز...
#سعدی
ادب نه کسبِ عبادت، نه سعیِ حقطلبیست
بهغیرِ خاک شدن هرچه هست، بیادبیست..!
#بیدل_دهلوی
یک نظر دیدیم دیدارت وزآن عمری گذشت
دیدهها برهم نمیآید زِ حیرانی هنوز...
#هلالی_جغتایی
عکس ما را قٖاب کــن هرچند با گــرد و غــبار
تا که خوشبختی بداند خاطراتی داشتیم...
#شهراد_ميدرى
غیر از خدا که هرگز در فکر او
نبودی
هر چیز از تو گم شد، وقتِ نماز پیداست...
#صائب_تبریزی
بهار آمده امّا بگو کدام بهار؟
که باغدار برآورده باغِ دار به بار...
فروخت خاکِ خودش را بهنیم جو ارباب
سپرد خرمنِ خود را به باد مزرعه دار...
دهان پنجرهها را به میلهها بستند
گرفته آینهها را هزار پرده غبار...
از این زمینِ لگد خورده انتظاری نیست
دمیده جای گل از هر طرف هزار حصار...
به حبسِ خانگی افتاد بندِ گلدان شد
گلی کهاز دهنش خون چکید و داد شعار...
زمان زمانهی نامردی و تبانی بود
به هر دری که زدم، بسته بود با دیوار...
هنوز بر شبِ بیماه خیرهایم افسوس
تمامِ عمر گرفتیم روزهی شک دار...
به یادِ آن همه گلها که ریختند بهخاک
به سینهام گلِ سربیِ بی شمار بکار...
زمین خسیس، هوا سرد و خشک، ابر عقیم
خدا به ماتمِ این قوم داغدار ببار...
صدای زخمهی تاری که زخمیِ تیر است
هنوز از دهنِ کوچه میشود تکرار...
ستارهها سرِ قلیانِ شب ذغال شدند
جهان، گرفتهترین قهوهخانه است انگار...
#حسین_مهمانپرست
http://tlgrm.in/zakhme_bz
هدایت شده از °طـلا کاظمــے | شـاعر و نویسنده
با کلی قرض و قوله ماهواره خرید آنموقعها که ماهواره مد نبود، مد چیست... بهتر است بگویم ماهواره خرید آنموقع که ماهواره جرم ، گناه، معصیت، قباحت، کراهت و هزار کوفت و زهرمار محسوب میشد.
خانعمو را میگویم. برعکس زنش جمیله ابدا آدم مذهبی نبود. اصلا این دو زمین و آسمان با هم تفاوت داشتند. زیر یک سقف ماندنشان زجرآور بود... هم برای خودشان و هم برای بقیه اما زیر یک سقف ماندند تا هم زجر بکشند و هم زجر بدهند...
بگذریم... جمیله، خانعمو را از آوردن ماهواره در خانه منع کرده بود چون اعتقاد داشت ماهواره خانه زندگیشان را نجس میکند و به گند میکشد. بعد از کلی دعوا و بگیر و ببند درنهایت خانعمو بود که کوتاه آمد و دیشش را پَر داد روی بام ما. خانعمو برادر بزرگتر پدرم بود، پدرم روی نه گفتن در صورت او را نداشت. احترامش برای همهی ما واجب بود این شد که بساط فیلمهای هالیوودی و بالیوودی و... در خانهی ما پهن شد.
سریالهای مورد علاقهی خانعمو ساعت هشت شب به بعد پخش میشد. قبل از این ساعت او هشت کیلومتری خانهی ما هم پیدایش نمیشد. یا سر کار بود یا وَر دل جمیله برای زجردادن خودش و بقیه...
پدرم روشن کردن ماهواره را در زمانهایی که خانعمو خانه نبود، اکیدا ممنوع اعلام کرده بود. بدتر از آن، وقتی هم که خانعمو میآمد، پدرم مرا به زور میفرستاد در اتاق آخری و میگفت: وقت خوابه... این چیزا برا سن و سال تو خوب نیست. خروج از این اتاق هم برای من از لحظهی آمدن خانعمو ممنوع بود حتی در موارد اضطراری. پدرم انقدر حواسش به بنیان خانواده بود که اغلب مادرم را هم در مطبخ دنبال نخودسیاه میفرستاد اما خودش از پای ماهواره جُم نمیخورد. انگار قضیهی گناه و معصیت و کراهت و... برای خودش صدق نمیکرد و اصلا رویش تاثیر نمیگذاشت. همیشه هم میگفت: من گول این فیلمهای سخیف را نمیخورم. نگاه میکنم که آگاهتر شوم نسبت به دامهایی که اجنبیهای پدرسوخته برای تخریب بنیان خانواده پهن کردهاند.
راستش را بخواهید من تاب نگاه نکردن ماهواره را نداشتم. کنجکاوی مثل موریانه داشت عصای صبر و طاقتم را میخورد. از ته دل دوست داشتم ابتذالها را با چشم خودم ببینم و رصد کنم. هزاران نقشه ریختم برای تماشا ولی هر هزارانش به بنبست خورد. مثلا بارها سعی کردم از لای در، حداقل چندثانیهای فیض ببریم اما نشد که نشد... گاهی خواستم انعکاس سریالها را روی سرامیکهای دور اتاق دنبال کنم اما بازهم بیفایده بود و جز چند سایهی تار هیچ ندیدم.
حتی یکشب قبل از آمدن خانعمو، خودم را جلوی ماهواره به خواب زدم تا بعد دزدانه از لای مژههایم تماشا کنم اما بهمحض رسیدن خانعمو، پدرم سریع پتو را روی سرم کشید و به مادرم دستور داد تشک این بچه را در اتاق بینداز تا بیاورمش. بزرگوار دستم را خوانده بود... بد هم خوانده بود...
به نظرم قدغن کردن بچهها برای ندیدن ماهواره جواب نمیداد... اتفاقا همه چیز را بدتر میکرد. ما یعنی من و همسالانم در ذهنمان داشتیم سکانسهایی را میساختیم و میدیدیم و در کوچه و مدرسه برای هم شرح میدادیم که فیلمهای هالیوودی و بالیوودی و... پیششان صدبرابر شرف داشت...
بگذریم... خلاصه من دربهدر دنبال فرصتی برای رسیدن به مراد بودم تا اینکه یک شب، سر ساعت هشت، در خانهمان به صدا در آمد. درست نفهمیدم که بود ولی هرکه بود خبر آورد که جمیله دست چپش را با آب جوش کتری از نوک انگشت تا آرنج سوزانده. پدر و مادرم هر دو با سرعت نور به سمت تنها درمانگاه روستا رفتند.
آنشب به لطف آن خبر، بهترین موقعیت تماشا، خود به خود برای من فراهم شد...
قلبم برای خودش بندری میزد. دائم خدا خدا میکردم که جمیله آنقدری دستش را سوزانده باشد که حالاحالاها همه را معطل خودش کند. این اولینبار و انشالله آخرینباری بود که از ته دل بد کسی را میخواستم...
کنترل را برداشتم، دکمه را فشار دادم... آنقدر با استرس که گویی ضامن یک نارنجک را کشیده باشم...
روشن شد... ماهواره روشن شد... من همه تن چشم شده بودم... باورم نمیشد. حس میکردم الان است که خوشبختی با صدای تقهی در به پایان برسد که درست در همان لحظات یخچال و گاز و الباقی وسایل خانه، سر شوخی را باز کردند و یکی یکی صدای تقهی در از خودشان در آوردند... مردد بودم بین خاموش کردن و روشن نگه داشتن ماهواره... اگر پدر و مادرم میفهمیدند بد میشد... خیلی هم بد میشد... چه فکرهایی که راجع به من نمیکردند. اگر میفهمیدند باید آب میشدم میرفتم ته ته زمین...
هدایت شده از °طـلا کاظمــے | شـاعر و نویسنده
تا سعی کردم این افکار را از خودم دور کنم و از تماشای ماهواره لذت ببرم، صدای راهرفتن کسی یا کسانی روی پشتبام خانه هم به الباقی صداها اضافه شد. (گل بود، به سبزه نیز آراسته شد...)
اولش فکر کردم پشتبام هم شوخیاش گرفته اما نه.... واقعا صدای راهرفتن بود، آنهم نه راهرفتنهای عادی...
به محض شنیدن این صدا، صدای ماهواره قطع شد، تصویرش هم پرید...
گیج و مات انگار که نزدیک بود سقف روی سرم خراب شود، به سمت حیاط دویدم. با چشمانی پر از ترس و حسرت به بالا نگاه کردم. نیروهای انتظامی در حال انجام عملیات راپل بودند. نه فقط بر روی سقف خانهی ما، مثل مور و ملخ پخش شده بودند روی تمام سقفها... آنها با سنگدلی پایشان را میگذاشتند وسط بشقاب، لبهی آن را با دست میگرفتند و به طرف داخل فشار میدادند... در عرض چندثانیه بشقاب تبدیل به لوله میشد. و شاید نه تنها بشقاب، دلهای تمام کسانی که در حیاط خانههایشان شاهد این ماجرا بودند نیز... نیروها جوری قیافه گرفته بودند که گویی رابینهودهایی هستند درحال نجات مردم ساده و بیچاره از چنگال اجنبیهای پست و شرور....
اما آنلحظه هیچیک از مردم حس آزادی و نجات یافتن نداشتند اتفاقا برعکس... خیلی هم برعکس...
بشقاب ما، بیشتر از همه لوله شد. چرا که چشم نیروها به منِ دوازده ساله افتاد.... حتما با خودشان فکر کردند این بچه را باید بیشتر از بقیه مورد عنایت و رحمت خود قرار دهیم.
کسی جیکش هم در نیامد... اگر درمیآمد هم فایدهای نداشت، فقط ممکن بود به جرم اختلال در کار نیروی انتظامی چند صباحی میرفت برای آب خنک خوردن....
آنها رفتند اما من همچنان سرجایم خشکم زده بود. کنترل ماهواره را به سمت سقف گرفته بودم. انگار میخواستم با آن، صدا را کم کنم. صدای تقههای الکی در را، صدای وسایل خانه را، صدای قدمها بر روی مغزم را، صدای هیاهوی مردم بعد از رفتن نیروها را، اما نمیشد... با آن کنترل لعنتی نمیشد...
نیم ساعت بعد پدر و مادرم آمدند... بنا بر تمام محاسباتم آن دو با دیدن کنترل ماهواره توی دستم باید عصبانی میشدند، سرم داد میزدند، چند کشیدهی آب نکشیده نثارم میکردند و... اما فقط دلشان بهحالم کباب شد مثل دست چپ جمیله شاید هم بیشتر...
#طلا_کاظمی