#پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت اول :
همان اولِ صبح، فرمانده من را گذاشته بود لب کانال و گفته بود که وقتی آذرخش آمد، یکراست ببرمش پیشِ او و دربارهی این موضوع هم با احدی حرف نزنم.🤫
توی کانال، کنارِ اولین سنگرِ اضطراری منتظر بودم. کانال، به اندازهی قد من گود بود و عرضش طوری بود که دو نفر زورکی میتوانستند از کنارِ هم رد شوند.😏
هوای گندی بود. باران ریز ریز میبارید. 🌧
زمین مثل سریش چسبناک شده بود و نمیشد قدم از قدم برداشت. 🙁
توی آن هوا که شرجی بود و دم کرده، کلاه آهنی بیشتر از همیشه رو سرم سنگینی میکرد.😞
وقتی دیدم از آذرخش خبری نیست، رفتم تو سنگرِ اضطراریِ کنارهی کانال، یک گوشه قمبرک زدم و نشستم.😟
چند بار صدای شالاپوشلوپ آمد که معلوم بود طرف با زور دارد قدم برمیدارد.😫
هر بار به امید آمدنِ آذرخش که اصلاً نمیشناختمش و تا آن روز ندیده بودمش، سرک کشیدم. 🤔
دو بار نگهبانهای سنگرهایِ لب رود بودند که داشتند میرفتند سرِ پستهاشان.
یک بار هم یدی، مأمورِ تدارکات جبههی ما بود که با آن هیکلِ چاقالو، نفسنفسزنان و در حالی که مرتب به اینور و آنورِ کانال میخورد، آمد. یک گونیِ پُر روی دوشش بود😄
رسید، آمد تو. تکیه داد به دیوارهی سنگر و نشست. خیسِ آب بود و باران از دو ورِ صورت گوشتالودش شُره کرده بود تا توی یقهی پیراهنش:
چهطوری پسر؟ چرا مثل راهزنها، اینجا قایم شدهای؟!⁉️
سنش از بقیه بیشتر بود. توی جبههی ما، تنها کسی که حق داشت کلاه آهنی سر نگذارد، جنابِ ایشان بود.😉
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#پنجشنبه_های_شهدایی 🌷
#بچه_های_کارون
قسمت دوم:
راستش فرمانده خیلی زور زد تا کاری کند یدی هم عین ماها ــ کلاه لگنی سر بگذارد ولی زورش نرسید. 🙃
بهانهاش چه بود؟ میگفت وقتی کلاه آهنی سر میگذارم، موهام میریزد‼️
وقتی فرمانده پیله کرد و گفت که الا و بلا باید مثل بقیه کلاه سرت بگذاری💯
چشم دوخت تو چشمهای او و در حالی که با عصبانیت تند تند میزد رو شکم گندهاش، گفت: «کلهی من احتیاج به محافظت ندارد❗️ اگر خیلی دلواپس هستی، دستور بده یک کلاه آهنیِ گنده برای این بسازند، چون تنها چیزی از من که در تیررسِ دشمن است، شکمم است ولاغیر!😄
ـ ازت پرسیدم برای چی اینجا نشستی⁉️ آن هم وسط این باران🌧
با آن همه سفارشِ فرمانده، یک لحظه نزدیک بود همه چیز را دربارهی آذرخش لو بدهم🤭. مِنمِنکُنان، بالاخره یک چاخانی سرِ هم کردم و گفتم: «راستش... سیمِ تلفن 📞قطع شده. به گمانم، یک جایی همین طرفها، ترکشِ خمپاره خورده به سیمِ تلفن و قطعش کرده. آمدم درستش کنم😉
انگار باورش شد. نفسِ راحتی کشیدم و بعد برای اینکه حرف را عوض کنم، پرسیدم: «راستی
امروز ناهار🍚 چیه؟»
مثل همیشه که سربهسرم میگذاشت، نگاه چپ چپی بهام انداخت و گفت: «به تو چه، پسر!»🤗
همیشه من را پسر صدا میزد. بعد خندید و ادامه داد: «کنسروِ گوشت گاو.🐂»
به عمد صورتم را در هم کشیدم و گفتم: «آه، باز هم گوشتهای صد سالِ پیش!😣
بدترین غذایی که بهمان میدادند، کنسروِ گوشت گاو، آن هم توی قوطیهای زنگ زدهی ارتشی بود😐
یدی از بچههای خرمشهر بود. این را بعدها که بیشتر با هم رفیق شدیم، فهمیدم😊
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#پنجشنبه_های_شهدایی 🌷
#بچه_های_کارون
قسمت سوم:
بچهها میگفتند دو تا بچهی کوچولو👶👦 دارد که همراه زنش و بقیهی جنگزدهها، در اردوگاههای پشت جبهه هستند. 😊
دوباره تنها نشستم تو سنگرِ اضطراریِ کنارِ کانال. کنارههای کانال را هر بیست سی متر، یک سنگرِ اضطراری زده بودند تا وقتی آتشِ توپ و خمپاره🔥 زیاد شد، آنهایی که توی کانال رفتوآمد میکردند آنجا پناه بگیرند🙄
یک طرف کانال را عمیقتر کرده بودند و روی آن را چند تا تیرآهن و چوب کلفت انداخته بودند و بالایِ آن هم یک عالمه خاک بود. این را بهاش میگفتند سنگرِ اضطراری.😉
از دور صدای چند تا گلوله آمد و بعد سکوت شد. رفتم تو فکر. این آذرخش کی بود که فرمانده آنطور دربارهاش پنهانکاری میکرد⁉️
حتی وقتی داشتم راه میافتادم، ازش پرسیدم طرف از کجا میآید و قیافهاش چه شکلی است که بتوانم بشناسمش. اصلاً جوابم را هم نداد😒 و فقط با تشر😠 گفت: «این چیزها به تو مربوط نیست. وقتی برسد، خودش را آذرخش معرفی میکند و میگوید از طرف سروان فروزان آمده و با من کار دارد. یکراست برش دار بیار اینجا پیشِ من‼️
خسته شده بودم، از بس نشسته بودم یک جا😩 پا شدم از سنگر اضطراری زدم بیرون. یککم همان جا زیر باران🌧 ایستادم.
دور تا دورمان، ساختمانها و خانههای🏠 نیمهمخروب بخشِ غربی خرمشهر بود. قسمت دیگر شهر، یعنی سمت دیگرِ کارون، اشغال شده بود. ما اینورِ کارون سنگر گرفته بودیم، آنها آنورِ کارون🙂
کانال، از کنارِ خیابان کنده شده بود و کمی عقبتر، پیچ میخورد و میرفت توی یکی از کوچهها. آنجا کانال تمام میشد 😊
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#بچه_های_کارون
قسمت چهارم
یکهو به نظرم آمد یک چیزی میانِ خانهخرابهها تکان خورد🙄
فرمانده قدغن کرده بود کسی از کانال برود بیرون و توی خانههای خالی سرک بکشد. چه کسی میتوانست باشد؟
اولش شک کردم شاید غریبهای چیزی باشد که راهش را گم کرده یا شاید هم از نیروهای شناسایی دشمن باشد که از کارون رد شده و آمده این طرف، برای شناسایی جبههی ما😎
دوباره خوب خوب نگاه کردم. یکی ایستاده بود در پناه دیواری که تا کمر خراب شده بود و با دوربینِ چشمیِ کوچک 📷آن دورها را نگاه میکرد.
پشتش به من بود. گفتم شاید یکی از بچههای خودمان باشد. فریاد کشیدم: «آهایی ی ی...»
برگشت و نگاهم کرد.
ـ آنجا که وایستادی، خطرناک است🚫
دستش را برایم تکان داد. بعد دولا شد، تفنگ و کولهپشتیاش🎒 را از زمین برداشت و بدو بدو آمد طرفم.
ـ آنجا چهکار میکردی تو؟!
قیافهاش آشنا نبود. قبلترها ندیده بودمش❗️ همسن و سال خودم بود. سیاهچهره و دیلاق بود و لاغر:
ـ سلام. داشتم این دور و اطراف را نگاه میکردم. آن طرف کارون، از اینجا قشنگ پیداست
گفتم: «آره، پیداست. اما اگر تکتیراندازهاشان
میدیدندت، یک خالِ هندیِ خوشگل، میگذاشتند روی پیشانیات!😃
معلوم بود فهمیده کارِ خلافی کرده. ساکت ایستاده بود🙄
گفت«اگر بخواهی، میتوانی نگاه کنی... همه جا خوبِ خوب معلوم است. حتا خانههای آن طرف کارون را میشود دید.»
دوربین را بردم سمت خط مقدم خودمان؛ لب کارون.
اینورِ کارون، خاکریزی شده بود و سنگرهای نگهبانی را پشت و بالای آن زده بودند. هنوز دمغ بود گفتم: اسم من ناصر است بیسیمچی سنگر فرماندهی این جبهه هستم🙂
#ادامه_دارد
#پنجشنبه_های_شهدایی 🌷
#بچه_های_کارون
قسمت پنجم
کلاه آهنیاش را از سر برداشت و در حالی که با همان دست، پیشانیاش را با آستین پاک میکرد، باهام دست داد و گفت: «من هم عبدالرضا هستم، اما بهام میگویند عبدل.😊
نمیدانم چرا آنقدر آرام و غمگین صحبت میکرد. گفتم: «خوش آمدی به جبههی ما!😌
باور کردنی نبود ولی این بار لبخند زد.
ـ کجا داری میروی؟ نگهبانی❓
قبل از اینکه جوابم را بدهد، صدایی از توی کانال آمد. تندی رفتم تا از سرِ پیچ، ببینم جناب آذرخش آمده یا نه. کسی نبود. لجم گرفته بود☹️ حسابی سرِ کار بودم انگار❗️
یکهو کف کانال، چشمم به پرندهی سفید و گندهای افتاد که خودش را رو زمین میکشید و پر از گِل بود:
ـ ا، اینجا را!
دویدم طرف پرنده. یک مرغِ ماهیخوار بود. همان مرغی نبود که روی کارون پرواز میکرد⁉️ نمیدانستم. بدجوری ترسیده بود.😟 بالبالزنان چند قدم عقب عقب رفت. میخواست از دستم فرار کند
. نتوانست. عبدل هم آمد کمک و دو تایی گرفتیمش.
پرنده ی بیچاره، بال بال میزد و جیغ میکشید. نمیگذاشت ببینیم چهاش شده.
چارهای نبود. من پرندهی زخمی را محکم گرفتم و عبدل، خوب و با وسواس وارسیاش کرد:
ـ تیر خورده انگار به بالش. زخمش چندان کاری نیست، فقط پوستش را برده. من توی کولهم وسایل زخمبندی دارم.😊
تو کانال راه افتادیم سمت یکی از سنگرهای اضطراری تا بنشینیم و زخمِ مرغِ ماهیخوار را
ببندیم.
مرغِ زخمی آنقدر وول خورده بود که تمام پیراهنم گِلی شده بود.😩
پناه بردیم به اولین سنگرِ اضطراریِ سرِ راه تا از باران🌧 در امان باشیم. تعجب کرده بودم که چهطور عبدل توی کولهپشتیاش🎒 وسایلِ زخمبندی دارد.‼️ اما چیزی نگفتم.
مایع قرمزرنگ ضدعفونی کننده را مالید روی زخم؛ جایی که به اندازهی یک بند انگشت، پوست آن رفته بود:
ـ شانس آورده که گلوله فقط ساییده به بالش.🙂
بعد هم با باند جنگی ـ که فقط رنگ آن با باندهای معمولی فرق دارد ـ زخم را بست
پرندهی بیچاره دیگر وول نمیخورد. 😊آرام توی بغل من نشسته بود و زخمبندی عبدل را تماشا میکرد. عبدل بدون اینکه یک کلمه حرف بزند
خونسرد و آرام، کارِ خودش را میکرد. 😌
فقط وقتی کارش تمام شد و داشت وسایل را توی کولهاش🎒 میچید، گفت: «یک هفتهای خوب میشود. توی این مدت، باید یک جا نگهاش داریم و بهاش غذا و آب🥠 برسانیم.»
مانده بودم حیوان را کجا ببریم. سنگر فرماندهی؟! فرمانده پوست کلهام را میکَند.‼️ عبدل هم که تازه آمده بود و احتمالاً جا و مکانی نداشت. 🙄یکهو فکری به خاطرم رسید:
ـ میتوانیم بگردیم، یک اتاق که خراب نشده باشد، پیدا کنیم. مرغِ ماهیخوار را میشود یک مدت آنجا نگه داشت.😊
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت ششم
از کانال رفتیم بیرون و چند تا از خانهها🏠 را گشتیم. دیوارها و سقفها ریخته بود😟 و باید از این خانه آن خانه میرفتیم تا بتوانیم جای مناسبی پیدا کنیم😊
بالاخره آنچه را که میخواستیم، پیدا کردیم:
ـ این اتاق خوب است. شیشهی در و پنجره شکسته ولی خوبیاش این است که حفاظ آهنی دارد و دیوارهاش هم سالم است.😊
پرندهی زخمی 🐦را گذاشتیم توی اتاق و آمدیم بیرون. تا وقتی در را نبستیم، حیوانِ بیچاره خودش را توی سهکنجِ اتاق قایم کرد.🙂
راه افتادیم تو کانالِ خیس. باران 🌧خیالِ قطع شدن نداشت و هوا دم کرده بود. پرسیدم: «کجا میروی حالا⁉️
دست، جلو را نشان داد. برگشتم و سر تا ته کانال را نگاه کردم. از آمدنِ آذرخش ناامید شده بودم😩 دل به دریا زدم و گفتم: «با هم برویم.»
عبدل گفت: «چهقدر امروز همه جا ساکت است!»
گفتم:
ـ توی روزهای عادی باید باشی و ببینی که چه بریز و بپاشی دارند، اینقدر خمپاره میزنند😄
یک قدم جلوتر، ایستاد به تماشای خانهای🏠 که روی هم رمبیده بود و از میان تلِ آجر و سیمان و خاک، سرِ تیرآهنها زده بود بیرون. نفهمیدم چرا آنطور غمگینانه زل زده بود و ازش چشم برنمیداشت. 😔
گفتم: «موشک خورد. چند شب پیش زدند. صدای وحشتناکی داشت. صبح دیدیم چی شده😣
راه که افتادیم، گفتم: «نکند نگهبانِ سمت رودخانه هستی❓
سرش را تکان داد و آهسته گفت: «آره. میروم آنجا.»
تندی با خوشحالی😃 گفتم: «خب، زودتر میگفتی. برویم، خودم همه جا را بهات نشان میدهم و میبرمت تا سنگرِ نگهبانی☺️
من جلو جلو میرفتم و او از پشت سرم میآمد. آرام میرفتیم؛ مبادا لیز بخوریم و همهی تنمان
از گل شود. هر چند مرغِ ماهیخوارِ زخمی، تمام پیراهنم را گلمالی کرده بود.😉
پرسیدم: « عبدل، نگفتی اهلِ کجا هستی❓
آرام و زیرلبی ـ به طوری که به زور توانستم بفهمم چه میگوید ـ جواب داد: «خرمشهر!»
تند برگشتم، نگاهش کردم و گفتم: «راست راستی؟!»
سرش را به علامت تأیید تکان داد. گفتم: «از اولش حدس زدم که باید بچهی خرمشهر باشی. خرمشهریها توی این جبهه کم نیستند.🙂 از وقتی شهرشان اشغال شده، آمدهاند اینورِ کارون و اینجا سنگر گرفتهاند. حتماً میشناسیشان.😌
من یکبند و با هیجان حرف میزدم ولی او هیچ عکسالعملی نشان نمیداد. پرسیدم: «الان کجا زندگی میکنی؟ یعنی... یعنی خانوادهات کجا هستند⁉️
ایستاد، زل زد تو چشمهام ولی جوابم را نداد. یک لحظه احساس کردم که دو قطره اشک ـ مثل دو تا تیلهی کوچولوی شیشهای ـ گوشهی چشمهاش جمع شد.😢 وقتی باز هم من را منتظر دید، گفت: «خودم اینجا هستم و آنها...»
ادامه نداد. راستش من هم ترسیدم این جور سؤال و جواب کردن را ادامه بدهم. آن چشمهای خیس، احتمالاً خبرهای خوشی به آدم نمیدادند.😟
رسیدیم به انتهای کانال؛ لب کارون.
اینجا، کانال دو قسمت میشد. یک قسمت به چپ میرفت و یک قسمت به راست. دو طرف کانال، سنگرهای اجتماعی و مهمات و تدارکات ما بود و بالای سنگرهای نگهبانی و دیدبانی.👮♂
سنگرِ فرماندهی، سمت چپ بود. پل هم همان سمتی بود. پلِ بزرگ خرمشهر که روی کارون بود و قبل از جنگ، ماشینها و آدمها از روی آن به دو سمت کارون میرفتند. گفتم: «بیا برویم توی یکی از سنگرهای دیدبانی تا آن طرف کارون🌊 را بهات نشان دهم.»
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#پنجشنبه_های_شهدایی 🌷
#بچه_های_کارون
قسمت هفتم:
رفتیم توی یکی از خانههای🏠 دو طبقه. از توی یکی از سوراخهایی که بر اثر گلوله ایجاد شده بود، همه جا خوب دیده میشد. اول، رود کارون🌊 بود که موج میزد و میرفت و دورتر، ساحلِ آنور و ساختمانها و سنگرهای آنها. در دو طرف رود، لنجها و کشتیهای سوخته و نیمسوخته⛴ و خراب، لنگر انداخته بودند
عبدل، دوربین📷 را در آورد و بنا کرد به تماشا. یک خرده که من هم با دوربینش تماشا کردم، گفتم: «حالا بیا ببرمت جایی که تا حالا هیچکس نرفته😉
دو سه تا از ساختمانهای گلوله خورده و نیمسوخته را پشت سر گذاشتیم. بعضی جاها، اگر سر بالا میگرفتیم توی دیدِ تکتیراندازهای دشمن بودیم😟
از میان نخالههای ساختمانی و خاک و آجر و یک عالمه وسایلِ خانه که از بین رفته بود، گذشتیم🙂
ـ از اینوری بیا❗️
زیرزمین، پنج تا پله میخورد و میرفت پایین. درِ آهنی داشت و عینهو دالان، دراز بود و باریک و هیچ پنجرهای رو به بیرون نداشت😐 در را باز گذاشتم تا توی زیرزمین روشن باشد.
عبدل که داخل شد، با تعجب به گوشهی زیرزمین نگاه کرد و گفت: «اینها مال کیه⁉️
طرف، دو تا پتو رو زمین پهن بود. سه تا توپ ،⚽️ پلاستیکی افتاده بود آن ور؛ با چند تا کنسروِ تُن ماهی و والور و کلی خرت و پرت. گفتم: «اینجا مخفیگاه ماست. تنها که هستیم، میآییم اینجا... بیا بنشین😌
تعجب پرسید: «شما؟!»
گفتم: «من و غلام شوش و رسول سوتی. گروه رزمندگان شرور! بچههای همین جبهه
یکی از توپها⚽️ را برداشت و بنا کرد به روپایی زدن. پرسید: «اینها را نگه داشتید برای چی دیگه⁉️
انگار که کارِ خیلی خیلی مهمی کرده باشیم، بادی به غبغب انداختم و با غرور گفتم: «یک وقتهایی که فرمانده نیست، با بچهها میرویم توی این خانهی پشتی ـ که هال بزرگی دارد ـ گل کوچک میزنیم😄
یک کنسروِ ماهی تُن و یکی هم کنسروِ بادمجان باز کردم. آنها را با هم قاطی کردم و با نان خشک گذاشتم وسط:
ـ بیا. اینجا این جور غذاها کم گیر میآید، ولی تا دلت بخواهد کنسروِ گوشت گاو میدهند که از زمانِ جنگهای ناپلئون باقی مانده! تُن ماهی و بادمجان، غذای شاهانهی اینجاست.😄
عبدل همچنان کمحرف بود و من یکریز حرف میزدم و از فرماندهای که من را مدام میفرستاد اینور آنور تا خبری را به کسی بدهم😒
یکهو یادم افتاد فرمانده من را دنبالِ چهکاری فرستاده و من با خیالِ راحت نشستهام و با عبدل، بساط شاهانه راه انداختهام.😁
گفتم: «تو غذایت را بخور، من زود برمیگردم.»
_کجا میروی⁉️
دوباره که پرسید، مجبور شدم تند و مختصر بگویم که چهکار باید میکردم و اگر فرمانده بفهمد، پوست کلهام را میکند😨. ماجرا را که شنید، آهسته گفت: «نمیخواهد بروی.»‼️
ـ نروم؟!
یک کم مِنمِن کرد و بعد ادامه داد:
ـ من آذرخش هستم❗️
نگاهش کردم. لال شده بودم. تتهپتهکُنان گفتم: «چی؟! آذرخش تویی😳
حرفی نزد و فقط سرش را انداخت پایین. احساس کردم تا پشت گوشهایم سرخ شده.😯 راستی راستی که پاهایم تحملِ نگه داشتنِ بدنم را نداشتند. حسابی گند بالا آورده بودم. همان جا تکیه دادم به دیوار و سرِ جایم نشستم😫
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت هشتم
باور کردنی نبود. فرمانده که آنجور با اَخم و تَخم به همه دستور میداد، چنان به این یک ذره بچه ـ عبدل را میگویم ـ احترام میگذاشت که باید بودی و میدیدی.
بعد من گفت :
که زودی یک چای داغ☕️ آماده کنم. هم لجم گرفته بود، هم تعجب کرده بودم🙄
بیرونِ سنگر و کتری را گذاشتم روی اجاق. کلی خرجِ پرتاب توپ داشتیم. خرجهای پرتاب، لولهای شکل بودند و وقتی آنها را آتش 🔥میزدیم و یکی یکی و دو تا دو تا زیرِ کتری میانداختیم، فیشفیشکُنان میسوختند و زودی کتری را جوش میآوردند.😉
چای☕️ را که آوردم تو، دیدم فرمانده دارد با حوله، موهای خیسِ عبدل را خشک میکند:
ـ سرما میخوری اینطوری که بچه...‼️
این بار راست راستکی دست کشیدم رو سرم، یک وقت شاخ در نیاورده باشم😄
اخلاقِ فرمانده پاک عوض شده بود. باور نمیکردم که یک روزی اینقدر هم بتواند مهربان باشد:
ـ زود خبر بده که آذرخش رسیده. از صبح تا حالا، ده بار هم بیشتر پرسیدهاند که رسیده یا نه. همه نگران بودند.😌
سه تا لیوان چای☕️ ریختم. لیوانهامان، قبلاً شیشه مربا بود. مرباهاش که تمام شد، به جای لیوان ازشان استفاده میکردیم.😁
لیوانِ مخصوصِ خودم، به اندازهی نصف قوری چای جا میگرفت!
یکیاش را گذاشتم جلوی عبدل که بدونِ حرف، نشسته بود روی سکویِ ته سنگر و زل زده بود یک گوشه. کنارِ سکو ـ همان پایین ـ بیسیم و تلفن قورباغهای را گذاشته بودیم. رفتم سروقت بیسیم:📞
ـ از قاسم به فروزان... از قاسم به فروزان.
قاسم، اسمِ کوچک فرمانده بود که توی بیسیم، جبههی ما را به اسم میشناختند. بیسیم، فیشی کرد ولی کسی جواب نداد.
ـ از قاسم به فروزان، فروزان جواب بده.
ـ من فروزان هستم، بهگوشم
گفتم: «آذرخش دستش را گذاشت توی دست ما. مفهوم شد⁉️
یکی ـ از آن طرف ـ تندی گفت: «چهقدر دیر رسید به میهمانی. ما نگران شده بودیم. خیر پیش.»
از همین «خیر پیش» گفتنش، فهمیدم که عبدل باید آدم مهمی باشد که خودش را زده به کمحرفی❗️
نمیدانم چرا یکدفعه از دستش عصبانی شدم. 😠
فکر کردم بدجوری گول خوردهام. با کمحرفی و آن قیافهی سادهاش، گذاشت من تا دلم میخواهد وراجی کنم و همه چیزِ جبههمان را لو بدهم. خدا خدا میکردم یک وقت جلوی فرمانده چیزی نگوید که خاک بر سرم میشد😩
وقت گند میکاشتم، فرمانده تهدیدم میکرد میفرستدم دوباره توی آشپزخانه کار کنم❗️ شما که نمیدانید، با چه بدبختیای خودم را توی جبهه جا کردم
کردم. اگر پا در میانی مامان نبود، محال بود که ستاد فرماندهی خرمشهر بگذارد پایم را هم به جبهه بگذارم.🙄
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت نهم:
فرمانده که دید گوشهی سکو بیکار نشستهام، گفت: «زودی برو یک چیز برای ناهار آماده کن🙄
لعنت فرستادم به شانس خودم😣
ـ یدی کنسروِ گوشت گاو 🐂آورد، گذاشتم بیرون. بگذار بپزد.
رفتم بیرون، کنسروها را خالی کردم توی ظرف چهارگوشِ آهنی که قبلاً جایِ مهمات مسلسل بود و ما به جای قابلمه ازش استفاده میکردیم😒
آن را برداشتم آوردم تو سنگر، گذاشتم روی والور؛ کنارِ عبدل.
فرمانده ـ انگار که دنبال چیزی بگردد ـ دور و بر خودش را نگاه کرد. بعد گفت: «برو کلمن را آب کن❗️
اولین بار بود بهام میگفت که من بروم آب بیاورم. بلند شدم کلمن را برداشتم بروم که دیدم پر است:
ـ این که پُرِ آبه‼️
تا این حرف از دهنم بیرون آمد، چشمغرهای😡 بهام رفت که دلم هُری ریخت پایین
ـ آب کلمن از دیشب مانده، متوجه شدی؟ برو آبش را عوض کن‼️
فهمیدم. نمیدانم چرا آنقدر خنگ شده بودم و پشت سرِ هم سوتی میدادم😟
فرمانده میخواست با عبدل تنهایی حرف بزند و من باید میرفتم دنبالِ یک مشت نخود سیاه‼️ کلمن را برداشتم ولی قبل از اینکه بروم بیرون، گفتم: «از منبعِ آب کنارِ کانال پر کنم یا باز هم بروم عقبتر😄
این را که گفتم، فرمانده منفجر شد. 😡تا آمد طرفم، زودی فلنگ را بستم😁
باران 🌧اُریب میزد تو کانال. همهی فکرم به عبدل بود. او کی بود؟ قبلترها همیشه فرماندهان بالاتر میآمدند جبههی ما و از آن بازدید میکردند ولی اولین بار بود که فرمانده با یک بچه اینطور رفتار میکرد. هزار جور فکر با خودم کردم ولی خداییاش عقلم به جایی قد نداد.☹️
وقتی پتویِ جلویِ سنگر را کنار زدم و وارد شدم، تعجبم از آنچه که بود، بیشتر شد❗️. این یکی دیگر باور کردنی نبود😳
فرمانده، پردهی روی نقشه را که روی دیوارِ سنگر بود، زده بود کنار و داشت برای عبدل توضیح میداد که جبههی ما کجاست و نیروهای دشمن کجاها هستند😊
وقتی فرماندهان خیلی ردهبالا میآمدند، فرمانده اینطوری با دقت برایشان توضیح میداد.
وقتی متوجه برگشتنم شد، رو برگرداند طرفم که گفتم: «آب خنک بدهم خدمتتان⁉️
خداییاش این را از قصد گفتم تا یک ذره حالش را بگیر😌
. بدون اینکه محلی بهام بگذارد، برگشت سمت نقشه و حرفش را پی گرفت. نشستم کنارِ بیسیم،📞 دستها را زدم زیرِ چانه و مشغولِ تماشای آن دو تا شدم.🤗
ـ برو، ناهار را بگذار رو اجاق، چند تا خرج بگذار زیرش، زودتر آماده بشود
نشستم کنارِ اجاق🔥 اما صدای فرمانده همچنان میآمد که داشت از پلِ خرمشهر حرف میزد:
ـ آن طرف، کنارِ پل، چند تا سنگرِ نگهبانی و تیربار دارند. یک قسمت از پل را منفجر کردهاند ولی چون اطمینان دارند که ما نمیتوانیم از اینجا رد شویم، استحکامات زیادی نساختهاند.😊
ـ چند تا نگهبان دارند❓
ـ توی هر سنگر، دو تا. کنارهی پل، جمعاً هشت تا سنگر دارند.
صدای عبدل ضعیف میآمد:
ـ توی سنگرهای نگهبانیشان، چه سلاحهایی دارند؟
ـ تفنگ و تیربار و آر.پی.جی
مطمئن هستی⁉️
فرمانده یک مقدار مِنمِن کرد و بعد صدایش قطع شد. باور کردنی نبود. عبدل داشت فرمانده را بازخواست میکرد و او حرفی برای گفتن نداشت🙃
ـ تا حالا که فقط با همین سلاحها شلیک کردهاند. اگر سلاح دیگری داشته باشند، دیدبانهای ما هنوز پیداشان نکردهاند.
بقیهی صحبتها را نشنیدم. تا اینکه فرمانده بلند گفت: «ناهار آماده شد؟ این قهرمانِ ما گرسنه است ها😌
توی دلم گفتم اگر بدانی قهرمانت چه غذایی خورده، از تعجب دهنت باز میماند. فقط خدا خدا میکردم این پسره چیزی لو ندهد🤭
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت دهم
گوشت گاوِ 🐂یک قرنِ پیش و کیسهی نان خشکها را برداشتم و رفتم تو. همهاش نگران بودم عبدل بگوید گرسنه نیستم و مخفیگاه را لو بدهد😟 ولی تا انتها با غذایش بازی بازی کرد و هیچی نگفت. 😊فقط یک بار که داشتم میپاییدمش، زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند کمرنگی نشست رو لبهاش.☺️
همان جا بود که یک لحظه از ذهنم گذشت، خداییاش بچهی آقایی است این عبدل!
رفتم تو نخش ولی چیزی ازش سر در نیاوردم. هیکل و سن و سالش نمیخورد که فرماندهای چیزی باشد.🙂 سروان فروزان را دیده بودم؛ یا فرماندهان دیگری که از طرف او گاهی وقتها برای سرکشی میآمدند جبههی ما. هر کدام دو متر قد داشتند؛ با هیکلِ عضلانی و ورزشکاری
همهشان نشانِ «چتربازی»، «جنگ در کوهستان» و علامتهای جورواجور دیگر داشتند که رو سینهشان نصب کرده بودند.
اما این عبدل، با رنگ و روی سیاهسوخته، صورتی که هنوز مو در نیاورده بود، قدی که تا شانهی من میرسید و اندام ترکهای و لاغر... همینها بود که بیشتر گیجم میکرد.🙁
آمدم بیرون، توی باران🌧 نشستم که برای اولین بار از صبح، خمپاره خورد توی آب؛ لب سنگرهای کنارهی کارون. پشتبندش، دو تا خمپارهی دیگر شلیک کردند و یکی از تیربارها بنا کرد به چهچهه زدن.😨
شدم و از توی کانال، دویدم رفتم پایینتر؛ همان سمتی که آب جریان داشت. از کنارهی خاکریز، سرک کشیدم و تندی دویدم لب یکی از آبراهها، قوز کردم و نشستم.🙄
هر بار خمپارهای میخورد توی آب، ماهیهای🐟 بیچاره ـ موجی و بیهوش ـ روی کارون غوطهور میشدند.😥 اگر خمپاره نزدیک ساحلِ ما میخورد، ماهیها همراه با جریانِ آب، کشیده میشدند سمت پایین اینطور وقتها، گاهی لب یکی از آبراهها که توی دید دشمن نبود، کمین میکردیم و ماهی میگرفتیم😉.
سه تا ماهی🐟 ـ هر کدام به اندازهی یک کف دست ـ که دمر رو آب افتاده بودند، آمدند سمت آبراه. یکیشان توی گرداب ابتدای آبراه، گیر افتاد و بنا کرد دورِ خودش پیچ خوردن. کم مانده بود برگردد توی جریان آب رودخانه که یک نی بلند گیر
آوردم و کشیدمش سمت خودم. هر سه تا ماهی🐟 را از آب کشیدم بیرون و داشتم تماشاشان میکردم که تیربارِ نامرد از سمت اب شروع کرد به پارس کردن😟 صدای تیرها میآمد که
شلاقوار از بالای سرم رد میشدند. درجا خوابیدم و از ترس، زمین را گاز گرفتم.😞
یک لحظه که تیربار ساکت شد، بلند شدم دویدم سمت کانال و از همان راه توی کانال، راه افتادم بروم سمت عقب که عبدل جلوی راهم سبز شد.😉
اصلاً نمیدانستم باید چه جور باهاش برخورد کنم. قبلاً او هم یکی مثل خودم بود ولی رفتارِ فرمانده، درماندهام کرده بود. پرسید: «کجا میروی⁉️
ماهیها🐟 را نشانش دادم و گفتم: «می برم برای مرغ ماهیخوار.»
با آن چشمان سیاهش که انگار سرمه کشیده بود، زل زد بهام و گفت: «من هم بیایم⁉️
این جور حرف زدنش، تعجب کردم. گفتم: «برویم!»
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت یازدهم
جلو جلو رفتم و او پشت سرم راه افتاد. وسط راه، یک قوطی را پر کرد از آب و همراهش برداشت:
ـ تشنهاش میشود.❗️
منظورش مرغِ زخمی بود. 😊
نزدیک پیچِ کانال، آنجا که توی دید نبود، از کانال رفتیم بیرون و سمت خانهای🏠 که لانهی موقت مرغ ماهیخوار شده بود. داشتیم از کنارِ یک دیوارِ نیمهویران میگذشتیم که عبدل گفت: «آنجا را نگاه!»
مرغ ماهیخوارِ دیگر، ایستاده بود لبهی پنجره، کنارِ نردهها. تا ما را دید، بلند شد، چرخی زد و لب پشتبامِ خانهی روبهرویی نشست.
در اتاق را که باز کردیم، اول من دیدم و نشانِ عبدل دادم:
مرغ ماهیخوارِ دیگر، ایستاده بود لبهی پنجره، کنارِ نردهها. تا ما را دید، بلند شد، چرخی زد و لب پشتبامِ خانهی روبهرویی نشست.
اینجا را نگاه کن! آن یکی، بیشتر از ما به فکرِ این پرندهی بیچاره بوده.😉
یک ماهی کوچولو،🐟 افتاده بود پایینِ پنجره، رو زمین. مرغِ مجروح، انگار دیگر ترسی از ما نداشت. همان وسط اتاق، ایستاده بود و داشت بر و بر نگاهمان میکرد.😄
روی دو پا نشستم و سه تا ماهی🐠 را که آورده بودم، گرفتم کف دست و نشانش دادم. ناقلا محلی بهام نگذاشت. گفتم: «تا خِرخِره، خوردهها!»
عبدل، سرِ قوطی پلاستیکی را کَند و آن را گذاشت زمین. مرغ ماهیخوار، تندی رفت طرفش😊.
ـ انگار بدجوری تشنه است.❗️
نماندیم. در را بستیم و برگشتیم. تا به سنگر برسیم، یک کلمه هم از سؤالهایی که توی ذهنم داشتم، نپرسیدم. او هم هیچی نگفت. آنقدر این
پسرآرام و کمحرف بود که یادم رفت چه فکرها دربارهاش میکردم.😇
عبدل، تمامِ بعدازظهر را استراحت کرد. مثل بچهکوچولوها، خودش را تو هم جمع کرد، یک دست را گذاشت زیر چانه، پتو را کشید رو و تخت گرفت خوابید.😴 فرمانده هم گفت سروصدا نکنم و بگذارم استراحت کند. حتا گفت صدای بیسیم و تلفن📞 قورباغهای سنگر را قطع کنم‼️.
باز هم چیزی نپرسیدم و گفتم چشم.😐 با خودم گفتم بگذار تا میتواند این پسره را تحویل بگیرد، بالاخره سر از کارشان در میآورم.🤨
غروب بود که فرمانده، عبدل را برداشت و برد سنگرها را نشانش بدهد. من را هم گذاشت پای بیسیم📞. تا رفتند، آمدم نشستم جلوی درِ سنگر. دو تایی راه افتاده بودند توی کانال و داشتند میرفتند سمت پل. آنقدر با نگاهم دنبالشان کردم تا
رفتند توی سنگر دیدبانیِ سمت راست پل. چند دقیقه بعد، نگهبانهای توی سنگر آمدند بیرون و رفتند رد کارشان. آنها را هم دَک کرده بودند!
باران🌧 قطع شده بود و نسیمِ سردی 💨از سمت کارون میوزید. از دورها، صدای چند تا رگبار آمد. بعد یک مسلسلِ سنگین، شروع کرد به داد و هوار کردن و دعوایِ الکی راه انداختن. گلولههای سرخ، آسمان را رد میانداختند و دنبال هم میدویدند.😣
آنقدر آنجا ماندم تا حوصلهام سر رفت😕. هوا هم سرد شده بود. برگشتم تو سنگر و فانوسها را روشن کردم. بعد هم کتریِ سیاه را پر کردم و گذاشتم روی والور.
هوا تاریک شده بود🌑
نمازهامان را که خواندیم، سفره را انداختم. شام، عدسپلو بود ـ با کشمشِ زیاد و یک عالمه دارچین ـ که یدی توکیسهی مشمایی برایمان آورده بود. توی سکوت، شاممان را خوردیم😊
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت:دوازدهم
هنوز سفره را جمع نکرده بودیم که عبدل پا شد، کولهپشتیاش🎒را آورد و ریخت وسط. چند تکه لباسِ شخصیِ رنگ 👕و رو رفته بود و چند تا کیسهی کوچولوی خوراکی ـ از نخودچی و کشمش بگیر تا دو مشت بادام و گردو ـ و خرت و پرتهای دیگر.😊
بلند شد و شروع کرد به عوض کردنِ لباس. متعجب مانده بودم میخواهد چهکار کند. 🙄
یک ژاکت که دو سه جای آن سوراخ بود، زیر پوشید و یک پیراهنِ قهوهایرنگ نیمدار روی آن. دو تا شلوار نخی👖 رو هم پوشید. تازه روی همهی آنها، لباسهای نظامیاش را تن کرد! کلاه کاموایی هم بود که گذاشت کنارِ دستش
شروع کرد به چیدنِ وسایل توی کولهاش🎒 خوراکیها، چند تا نارنجک دستی💣، چاقوی خوشگلی🔪 که دستهاش کندهکاری شده بود، وسایل زخمبندی و حتا نخ و سوزن❗️
فقط کلاه آهنیاش ماند که آن را هل داد سمت دیوارهی سنگر و گفت: «این بماند همین جا. دیگه باهاش کاری ندارم!»
فرمانده پا شد و این بار جلویِ رویِ من، پردهی روی نقشه را کنار زد. عبدل هم رفت، کنارِ دستش ایستاد.
خوب دقت کن❗️ از زیرِ پل، باید خودت را آرام آرام بکشی جلو. اگر در حینِ رفتن، منور زدند یا تیراندازی شد، خودت را بچسبان به پایههای بتونی پل و تکان نخور. متوجه شدی⁉️ آن طرف که رسیدی، باید از وسط همان دو تا سنگرِ نگهبانی که نشانت دادم، بگذری. بینِ سنگرها را
سیمخاردار کشیدهاند ولی مینگذاری نکردهاند، خیالت راحت باشد. یک ردیف سیمخاردار بیشتر نیست،
باید بالا بگیری و یواشکی از زیرِ آن رد شوی. فهمیدی؟ بعدش هم که همه چیز برعهدهی خودت است.
عبدل هیچ حرفی نمیزد و فقط وسط حرفهای فرمانده ـ به علامت اینکه همه چیز را متوجه شده ـ سرش را تکان میداد. بعد پا شد، کلاه نخی را سر گذاشت و آماده شد. قیافهاش پاک تغییر کرده بود.🙄
فرمانده برگشت سمت من و گفت: «بدو برو سنگرِ نگهبانیِ سمت راستِ پل. نگهبانها را مرخص کن و بگو خودت جای آنها نگهبانی میدهی. مواظب باش کسی آن دور و اطراف نباشد تا ما بیاییم. هیچکس، متوجه شدی⁉️
تفنگم را برداشتم و توی تاریکی راه افتادم. کف کانال هنوز لیز بود و تاتیتاتیکُنان و با احتیاط قدم برمیداشتم.
رسول سوتی و غلام شوش نگهبان بودند؛ دو تا از بچههای شر و شلوغِ جبههی ما و صد البته رفیقهای جانجانیِ من ـ که یک روز در میان جریمه میشدند و باید نگهبانیِ اضافی میدادند.😁
هر دو خوزستانی بودند. یک چشمه از کارهاشان این بود که تا چشم فرمانده را دور میدیدند، لباسهای نظامی را در میآوردند و دشداشه میپوشیدند؛ لباس سرتاسریِ سفیدرنگ که مخصوصِ جنوبیهاست. نمیدانید فرمانده چه میکشید از دست این دو تا همدست من😅
تا صدایم را شنیدند، رسول سوتی تند گفت: «ای بابا، ما که دیگه کاری نکردیم!»
خندهام گرفت. بیچارهها فکر میکردند فرمانده من را فرستاده تا بهشان بگویم که مثلاً به خاطرِ فلان کارِ خلافشان، باید نگهبانیِ اضافی بدهند.😅
تا بهشان گفتم که مرخصند و من جایِ آنها نگهبانی میدهم، میخواستند از خوشحالی بال در بیاورند.😍
دو تایی تفنگها را انداختند روی دوش و د برو که رفتی.
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#پنجشنبه_های_شهدایی 🌷
#بچه_های_کارون
قسمت سیزدهم
رفتم نشستم تو سنگرِ سقفدار دیدبانی و از تویِ سوراخیِ جلوی آن، زل زدم به جلو. همه جا ساکت و خلوت بود.😊 فقط صدای موجهای کارون میآمد و دو سه بار ـ از سمت ساحل روبهرو ـ منور پرت کردند هوا. منورهای رنگارنگ💥 چند لحظه همه جا را روشن کردند و قوس برداشتند سمت آب و افتادند توی کارون.
همان جا ایستاده بودم و جلو را نگاه میکردم که صدای پا آمد🚶♂ برگشتم و نگاه کردم. فرمانده چپید تو سنگر:
ـ کسی این دور و بر نیست⁉️
گفتم نگهبانها را مرخص کردم و برای اطمینانِ بیشتر، سری هم به دور و اطراف زدهام. برگشت سمت کانال و آذرخش را صدا زد.
اولین بار بود که عبدل را آذرخش صدا میزد. عبدل آمد تو. کلاه نخی را تا روی گوشها کشیده بود پایین و کولهاش را انداخته بود روی دوش. تفنگ توی دستش بود☺️
مدت درازی، از توی سوراخیِ سنگر، جلو را نگاه کرد. فرمانده پرسید: «حالا بهترین وقت است برای رفتن. آمادهای؟»
عبدل، با صدایی که از ته گلو بالا میآمد، گفت: «آره.»
فرمانده، کلاه را خوب روی گوشهای او میزان کرد. بعد رو به من گفت: «همین جا مواظب باش
من همراه آذرخش میروم تا ابتدای پل، راهیاش کنم. نگذار کسی این اطراف باشد. متوجه شدی⁉️ اگر کسی آمد، دست به سرش کن‼️از سنگر رفتند بیرون.
دلم نیامد عبدل همینطوری برود. در آغوشش گرفتم و خواستم چیزی بگویم. هیچی یادم نیامد؛ حتا یک کلمه. اول فرمانده از کانال رفت بیرون و دست عبدل را گرفت و کشید بالا. اینجا بود که فقط گفتم: «خداحافظ👋
جوابی نیامد. نفهمیدم جوابم را نداد یا چیزی گفت ـ و طبق معمول آنقدر آهسته گفت ـ که من نشنیدم😉
همان جا ایستادم تا توی تاریکی گم شدند. فقط یک لحظه صدای زمزمهوار و کوتاه آن دو تا را از پایین شنیدم که بیشتر به پچپچ شباهت داشت و بعدش هر چه گوش تیز کردم، هیچ صدایی نیامد. فقط موجهای کوتاه کوتاه بود
که به سر و کلهی هم میزدند یا مشت میکوبیدند به پایههای بتونی پل و... دیگر هیچ.
از پشت سر، صدا آمد. تندی برگشتم و از درگاهیِ سنگر پرسیدم: «کیه؟»
ـ منم، آشنا.
نفهمیدم کیست؛ تا آمد جلوتر. غلام شوش بود. تندی پرسیدم: «تو... شماها که نگهبانیتان تمام شد، اینجا چهکار میکنی⁉️
همهی حواسم به جلو بود.
ـ هیچ. گفتم یک سر بیایم این طرفی، تنها نباشی.
غلام شوش، رییسِ گروه رزمندگان شرور بود؛ یعنی من و رسول سوتی و او. این غلام، گاهی عقاید خوشگلی داشت ولی تا بخواهید، موقع نقشه کشیدن، گند میزد🤭خودش این اسم را برای گروه سه نفرهمان انتخاب کرده بود😅
توی سنگرِ نگهبانی، غلام افتاده بود رو دندهی حرف زدن و ولکن نبود. مثل ورورهجادو، مدام
همهاش میخواست از زیرِ زبانم حرف بکشد🙄 فقط یک لحظه که خواست نفس بگیرد و دوباره شروع کند، پیشدستی کردم و گفتم: «فرمانده گفت شما دو تا امشب استراحت کنید ها!😉
گفت: «آره، شنیدم.»
از روبهرو منور💥 پرت کردند هوا. نگاهم را کشیدم سمت پایههای پل. خبری نبود. منورِ سبزرنگ، یک کم توی هوا ماند و خاموش شد.
دیدم همهی حواس غلام به من است. ترسیدم حرفی بزنم یا حرکتی بکنم که بیشتر مشکوک شود و نرود. در حالی که مرتب اینور و آنور را نگاه میکرد، توی کانال راه افتاد و رفت.😊
هنوز حواسم به رفتنِ غلام بود که از جلو صدا آمد. دستهایم را جلوی دهان لوله کردم و آرام پرسیدم: «کیه؟»
فرمانده بود. چهار دست و پا، از کنارهی سنگر بالا آمد و پرید تو کانال:
ـ کی بود باهاش حرف میزدی⁉️
تعریف کردم که غلام شوش آمده بود و با چه مکافاتی توانستم ردش کنم. زیر نورِ منورِ 💥بعدی، دیدم که دست و بال فرمانده گِلی شده.
ـ چیزی بو نبرد که؟
ـ نه!
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت ۱۴
فرمانده همان جا، کنارِ سوراخیِ سنگر ایستاد. زل زده بود به روبهرو و چشم نمیگرداند. با صدای هر
تکتیر، تکان میخورد؛ انگار که راستی راستی به سمت او شلیک میشود. ‼️خواستم دربارهی عبدل بپرسم و اینکه کجا رفت. نتوانستم. ترسیدم جوابم را ندهد.😒
ـ تو برو تو سنگر، پیشِ بیسیم📞 من فعلاً اینجا هستم.
نمیخواستم بروم❗️ دلم همچنان پیشِ آن پسره بود😢 اما به ناچار راه افتادم سمت سنگرمان.
توی سنگر، یک گوشه نشستم. سنگرمان جادار بود؛ چون خیلی وقتها فرماندهان میآمدند آنجا. دیوارههایش از گونیِ خاک بود و روی آن را چند
تیرآهن انداخته بودند. جلوی در، پتو آویزان کرده بودیم که شبها، نور فانوسهایی💥 که روشن میکردیم، بیرون نرود. همان بغل هم دو تا جعبه مهمات بود؛ برای خوراکیها و خرتوپرتهای دیگری که داشتیم.
همهی حواسم به عبدل بود و داشتم دربارهی او فکر میکردم که فرمانده آمد. بدون اینکه حرفی بزند، یکراست رفت سراغِ بیسیم:
ـ قاسم، قاسم... فروزان.
انگار که منتظر باشند، بلافاصله یک نفر آمد پشت خط و جواب داد:
ـ فروزان هستم. چه خبر⁉️
ـ آذرخش پرواز کرد. تکرار میکنم. آذرخش به سوی آشیانه پرواز کرد😭
ـ شنیدم. تمام.
فرمانده، همان جا تکیه داد به دیوارهی سنگر و پاهاش را دراز کرد. یک مدت، نه حرف زد و نه حتا مژه زد. خیره شده بود به یک نقطه و چنان بیحرکت نشسته بود که صدای نفس کشیدنش هم نمیآمد.‼️
بلند شدم، توی یکی از شیشههای مربایی، چای☕️ ریختم و گذاشتم کنارِ دستش. با تکان دادنِ سر، ازم تشکر کرد. بعد پا شد، لیوان را برداشت و رفت بیرون.
شب سختی بود. نمیدانستم عبدل که پیشِ چشمِ من یک پسرک لاغر و قدکوتاه بود و پیشِ چشمِ فرمانده یک قهرمان، کجا رفت. او کی بود😔 تا آن روز سابقه نداشت کسی به آن طرف کارون برود. یا اقلکم، من خبرش را نداشتم😢
بلند شدم رفتم بیرون. فرمانده تکیه داده بود به دیوارهی کانال ـ رو به کارون و خط دشمن
ایستاده بود. همه جا ساکت بود و تکوتوک، صدای ترقوتروق شلیک تفنگها میآمد. هر چه صبر کردم تا فرمانده چیزی بگوید و سرِ صحبت باز شود، حرفی نزد.
ناچار گفتم: «من... من میتوانم یک چیزی بپرسم... راجع به...»
وقتی دیدم حتی رویش را برنگرداند طرفم، کلمات تو دهنم ماسید.🤭 صبر کردم تا شاید چیزی بگوید. نگفت.
ـ راستش...
فرمانده برگشت به سمتم. توی تاریکی، میتوانستم سنگینیِ نگاهش را روی خودم حس کنم😞
ـ نه. هیچ چیز نپرس. از الان به بعد هم انگار نه انگار که قبلاً آذرخش را ـ یا همان عبدل را ـ دیدهای. دربارهی او با احدی حرف نزن. متوجه شدی؟ اگر کسی دربارهاش ازت چیزی پرسید،
بگو... اصلاً بگو آمده بود کمکبیسیمچیِ تو شود ولی نماند و رفت. ندانستن اینکه این پسرک کی بود، به نفع همه است‼️
از دور، صدای زوزهی خمپاره آمد. از بالای سرمان رد شد و آن عقبترها، خورد زمین و ترکید. من سر خم کردم ولی فرمانده جنب نخورد. ناچار برگشتم تو سنگر و کنارِ بیسیم📞 دراز کشیدم. تا وقتی بیدار بودم، فرمانده برنگشت تو. من هم تصمیم گرفتم دیگر چیزی از عبدل نپرسم و فراموشش کنم😔
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت ۱۵
عوضِ روز قبل، از اولِ صبح، بزن و بکوبی شروع شده بود آن سرش ناپیدا. خمپاره پشت خمپاره طرفمان شلیک میشد و مسلسلهای سنگین، یک لحظه دست از ور زدن نمیکشیدند. همه جا را بویِ گند باروت سوخته و انفجار پر کرده بود.😣
توی سنگر بودم که صدای سوت رسول بلند شد. هر وقت کارم داشت و میخواست همدیگر را ببینیم، دو تا سوت کوتاه میزد و یک سوت بلند. انواع و اقسامِ سوتها را بلد بود که من یکیاش را هم یاد نداشتم: یک انگشتی، دو انگشتی، چهار انگشتی، یک دستی، دو دستی، بدون دست 😄
رفتم بیرون. ته کانال منتظرم ایستاده بود. تا راه افتادم، خمپارهی پدرنامرد، با صدای وحشتناکی بالای کانال ترکید. آنقدر محلِ انفجار نزدیک
بود که گوشهایم بنا گذاشتند به زنگ زدن و بوی تلخِ انفجار، زد ته حلقم. از میان دود تیره و بدمزه، دویدم طرفش.
تا رسیدم، با اَخم و تَخم گفت: «برویم.»
انگار نه انگار که خمپاره بغلدستم ترکید و چیزی نمانده بود دخلم بیاید. به قیافهاش نمیخورد که اصلاً هم نگران شده باشد. پرسیدم: «کجا⁉️
جوابم را نداد و جلو جلو رفت. به ناچار، پشت سرش راه افتادم. یک کم جلوتر، روبهروی خانهی آجری، از کانال پرید بیرون و رفتیم سمت مخفیگاه. نمیدانستم چه شده که اوقاتش تلخ است و قیافهاش شده مثل برجِ زهرمار. نامرد چیزی هم نمیگفت
میان آجرهای خانهی نیممخروب رد شدیم که دیدم غلام شوش هم آنجاست. یک دستش را زده بود به چارچوبِ درِ زیرزمین و انگار که طلبکار
باشد، پایینِ پلهها، سرِ راه ایستاده بود. پرسیدم: «چیزی شده؟»
رسول سوتی گفت: «برویم تو تا بهات بگوییم.»
غلام از سرِ راه رفت کنار و سه تایی رفتیم تو زیرزمین. هنوز گیج بودم، چه شده آنها اخلاقشان چنان تلخ است که صد رحمت به شمر ذیالجوشن. گفتم: «خب، حالا بگویید.‼️
رسول سوتی گفت: «مگه قرارمان این نبود که کسی تکخوری نکند؟»
گفتم: «خب، آره.»
ـ و آقا...
رسول، لاشهی کنسروهای بادمجان و ماهی تُن را با دست نشان داد.
ـ تو دیروز اینجا بودی، درسته؟
همه چیز را فهمیدم!
ـ آره، آمده بودم
باید یک جوری این خبطم را رفع و رجوع میکردم. ولی چهطور؟! یک کم صبر کردم تا موتورِ عقلم شروع به کار کند و دروغی سرِ هم کنم و تحویلشان بدهم. نه! بدجوری توی گل گیر کرده بودم. هیچ جور نمیتوانستم بهانهای بتراشم که از عبدل حرفی به میان نیاید.🙄
خبرها را بهام میرساند. حالا خودت با زبانِ خوش بگو با کی اینجا بودی...
این را گفت و منتظر ماند تا جوابش را بدهم. چه جوابی میتوانستم بدهم؟ یاد حرفهای فرمانده افتادم و سفارشهایی که بهام کرد.🤭
حالا حالیات میکنم نارو زدن چه عاقبتی دارد. دیدی ناهار آن گوشتهای آشغال است، دو تایی آمدید اینجا، عروسی راه انداختید، هان؟
آمد رو. روی سینهام نشست و اولین مشت را کوبید تو صورتم. بلافاصله دهنم شور شد و لبم سوخت:
ـ باید بگویی این پسره کیه و اینجا چی میخواهد. دیشب دیدم با فرمانده آمد تو سنگر دیدگاه. فکر کردی ما خریم! اهه، من جای شما نگهبانی میدهم، شما دو تا بروید استراحت کنید...😏
بچه پررو، داشت ادای حرف زدنِ من را در میآورد. گردنش را سفت با یک دست گرفتم و با دست دیگر، سعی کردم نگذارم مشت دوم را بزند. خداییاش زور او از من خیلی بیشتر بود. با یک
هلش دادم عقب و خواستم از زیرِ دستش در بروم. تا بلند شدم، کوبیدم به دیوارِ زیرزمین. نفسم برید. جست زد رویم و همان کنارِ دیوار، گیرم انداخت. اما دیگر نگذاشتم مشت تو صورتم بزند. دو تا دستها را گذاشتم رو صورت و مچاله شدم کف زیرزمین. اول، لگد بود که خورد به پهلویم و بعد مشتی که رو دستهام فرود آمد:
ـ این پسره کیه؟ هان؟
میدانستم که هرگز او را لو نخواهم داد؛ حتا اگر صد تا مشت بخورم و صد تا لگد.😞
وقتی برگشتم، لبم حسابی باد کرده بود. ترسیدم فرمانده متوجه شود و ازم دربارهاش چیزی بپرسد. جلوی منبع آب، دست و صورتم را شستم و لباسهام را تکاندم. نفهمید. فقط گفت: «از اورژانس صحرایی زنگ زده بودند. مادرت بود. گفت حتماً بروی آنجا، ببیندت.»
کاری توی سنگر نداشتم. پرسیدم: «الان بروم؟»
گفت: «نمیخواهی بمانی تا آتش سبکتر شود؟»
بعد از دعوا، دلم نمیخواست آن طرفها بمانم. اجازهام را گرفتم و همان موقع راه افتادم.😊
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#پنجشنبه_های_شهدایی 🌷
#بچه_های_کارون
قسمت ۱۶
اورژانس صحرایی، چند خیابان عقبتر از کارون بود. وقتی به انتهای کانال میرسیدی، باید چند تا کوچه و خانه را رد میکردی، تا میرسیدی بهاش. آنجاها که توی دید دیدبانهای دشمن بود😊
دیوارها و اتاقها را سوراخ کرده بودند و به هم راه داده بودند و باید از میان آنها میگذشتی. زیرزمینِ بزرگ و درندشت یک خانه را کرده بودند اورژانس و تا دلت بخواهد، روی آن گونی خاک چیده بودند تا اگر خمپارهای چیزی بهاش خورد، آسیب نبیند😉.
دو تاآمبولانسِ 🚑گلمالی شده، جلوی درِ اورژانس بود. رفتم تو و از پرستارِ زنی که قبلاً ندیده بودمش و انگار تازه آمده بود آنجا، سراغِ مامان را گرفتم. اول بازخواستم کرد و پرسید کی هستم و چهکارش دارم و از کجا آمدهام. تا گفتم پسرش هستم، نگاهی از سر تعجب به سر تا پایم انداخت و عمدی چشمهاش را کرد قد یک نعلبکی و گفت: «ماشاالله زریجان یک همچین پسری هم دارد و به ماها چیزی نگفته؟!»😄
خواستم بگویم شما دیر آمدی، وگرنه توی اورژانس مثل گاوِ پیشانیسفید هستم و همه من را میشناسند. دندان روی جگر گذاشتم و چیزی نگفتم. گفت مامان توی ساختمان بغلی، استراحتگاه خانمها است. خواست بیاید زیرزمینِ استراحتگاه را نشانم بدهد که گفتم خودم بلدم.😌
از همان بیرون داد زدم: «مامی... مامی ی ی ی.»
توی جبهه، یک رسمی بود که همه، آن یکی را برادر صدا میزدند. مثلاً وقتی میخواستم در میانِ جمع، غلام شوش یا رسول سوتی را صدا بزنم ـ با اینکه آنقدر با هم رفیق بودیم ـ میگفتم برادر غلام، یا برادر رسول.😃
من یکی که دوست نداشتم اصلاً اینطوری حرف بزنم. ‼️وقتی خبری را برای یکی از سنگرها میبردم، نمیگفتم برادر قاسم گفته. همیشه بهاش میگفتم فرمانده. حتا مامان را هیچوقت نتوانستم خواهر صدا بزنم. مثلاً بروم اورژانس، از یکی از خواهرها یا برادرها بپرسم: «خواهر زری تشریف دارند؟»‼️
طرف هم بپرسد: «شما با ایشان نسبتی دارید؟»
ـ بله، من پسرش هستم!
وقتی فکرش را میکردم، میدیدم بامزه است مثلاً مامان زنگ بزند و بگوید: «برادر ناصر هستند؟»
ـ شما؟
ـ من مادرش هستم!
اگر من را میکشتی هم، نمیتوانستی راضی کنی که در میانِ جمع، به مامان بگویم خواهر. اصلاً کیفش به این است که همه جا بهاش بگویم مامی. مامانزری هم کیف میکرد که اینجوری صدایش میزدم.😌
ـ مامی ی ی ی!
مامان، تند از زیرزمین زد بیرون و پلهها را دو تا یکی کرد. طوری عجله داشت و هول بود که یک جا پایش پیچ خورد و نزدیک بود بخورد زمین.😩
ـ مامان، یواش
نرسیده، آغوش باز کرد و رفتیم تو بغل هم. بوی مامان که به مشامم خورد، بیاختیار بغض کردم. ولم نکرد. توی گوشم گفت: «کجایی تو بچهی سِرتق. با این شلوغپلوغی امروز، نمیگویی مادرت نگران میشود⁉️
صورتش را نمیدیدم ولی با آن لرزشِ صدا، حتم داشتم که اشک گوشهی چشمهاش جمع شده و به همین خاطر است که نمیخواهد از بغلش جدا شوم.😇
ـ مامانن... اینجوری نگو دیگه. من که مثل بچهننهها، همهاش اینجا هستم.
بالاخره راضی شد از بغلش جدا شوم. اما قبل از آن ـ با گوشهی روسری ـ اشکهاش را پاک کرد. بعد بلافاصله خندید. به خدا، بهترین مامان دنیا را دارم من❤️
سه روز است، نیامدی اینجا. صبح که دیدم آتش زیاد است، گفتم احوالی ازت بپرسم، نبودی.
بعد انگار چیز عجیبی دیده باشد، یکهو خشکش زد. دو ورِ صورتم را گرفت و آرام گفت: «ببینم، لبت چی شده⁉️
آخ که چه سوتی وحشتناکی دادم. اصلاً حواسم نبود. گفتم: «هیچی بابا، خوردم زمین.»
مگر میتوانستم بگویم چی شده! اگر مامان میفهمید، یکراست میرفت خط و کلهی هر دوشان را از بیخ میکَند😠
بیا برویم تو اورژانس، پانسمان کنم.
خودم را از دستش کشیدم بیرون و خنده خنده گفتم: «مگه چی شده حالا!»‼️
رفتیم تو زیرزمینِ استراحتگاه. مامان بود و آن سه تا خانمها. استراحتگاه آنها را که میدیدی، خجالت میکشیدی از اینکه فکرش را میکردی خودت توی چه جور جایی زندگی میکنی. همه جا از تمیزی برق میزد😇
نشسته بودیم و مامان از این جعبه و آن جعبه و این کمد و آن کمد، تند تند خوردنی بیرون میکشید و میگذاشت جلویم. مطمئن که شد شکمم را سیر کرده، شروع کرد به گیر دادن:
ـ چرا لباسهات اینقدر کثیف است؟ دفعهی بعد که آمدی، لباس چرکهات را بیاور تا بشویم.😊
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo