شاهزاده و وزیر شب پنج.mp3
زمان:
حجم:
9.08M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_پنجم
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌸🍂🍃🌸
@montazer_koocholo
مرد اندوهگین 1شب ششم .mp3
زمان:
حجم:
8.18M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_ششم
#قصه_گو:لیلا رونقی
رده سني : +٩
🌸🍂🍃🌸
@Montazer_koocholo
مرد اندوهگین شب ششم.mp3
زمان:
حجم:
6.17M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_هفتم
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌸🍂🍃🌸
@Montazer_koocholo
kaniz & zargar.mp3
زمان:
حجم:
10.52M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_هشتم
زرگر و کنیز
#قصه_گو:لیلا رونقی
+9
🌸🍂🍃🌸
@Montazer_koocholo
shahzade o div.mp3
زمان:
حجم:
6.46M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_نهم
شاهزاده و دیو
#قصه_گو:لیلا رونقی
رده سنی +۹
🌸🍂🍃🌸
@Montazer_koocholo
hekayat rooz 8.mp3
زمان:
حجم:
3.87M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_دهم
روز هشتم
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌸🍂🍃🌸
@Montazer_koocholo
shir zahralod.mp3
زمان:
حجم:
5.02M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_باز هم
شیر زخمی
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌸🍂🍃
@Montazer_koocholo
کانال قصه های کودکانهخرگوش کوچولو ها.mp3
زمان:
حجم:
2.29M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:خرگوش کوچولوها🐰🐰🐰
رده سنی ۳+
#قصه_گو:خانم مریم نشیبا
🌸🍂🍃🌸
@montazer_koocholo
#قصه_کودکانه
🌿🍄 آقای زرافه 🍄🌿
چند روزی بود که آقا زرافه🦒🌲 به جنگل آمده بود. حیوانات با دیدن او پا به فرار می گذاشتند و می رفتند.
به خاطر این که ازش خیلی می ترسیدند. آن روز 🦒زرافه کمی برگ درخت خورد و راه افتاد. همین طور که می رفت، به خرگوش و دوستانش رسید.
🐿🦨سنجاب و راسو تا زرافه را دیدند فرار کردند و به خرگوش گفتند: خرگوشک، بدو فرارکن. خال خالی می خواد تورو بخوره. خرگوشک برگشت و🦒 زرافه را دید. او شنیده بود که چند روزی است حیوانات از دست زرافه فراری هستند. خرگوشک اصلا نترسید فقط کمی عقب رفت.
🐿سنجاب به🦨 راسو گفت: وای خرگوشک گیر افتاد. بریم حیوانات جنگل را بیاریم و با هم خرگوشک را از دست این غول نجات بدیم. کمی بعد حیوانات جمع شدند از دور خرگوشک را دیدند که نزدیک زرافه بود. فیل گفت: پشت سر من بدوید با هم بریم سر این غول گردن درازو خرگوش 🐰را نجات بدیم. آن ها هم همین کار رو کردند.
🐘فیل با خرطومش داد بلندی کشید و به طرف زرافه دوید، حیوانات دیگر هم پشت سرش حرکت کردند. فیل بلند داد زد: برو کنار که می خواهیم به حساب این غول برسیم. خرگوش دید که ای وای! دوستانش چه با سرعت به طرف آن ها می آیند.
🐰خرگوشک رو به روی آن ها ایستاد و گفت، صبر کنید. صبر کنید. فیل با شنیدن این حرف گفت: چی شده؟ما این غول را می خواهیم از بین ببریم. خرگوشک🐰 گفت: این غول نیست.زود قضاوت نکنید. این زرافه مهربون اومده در🌳🌴🌲 جنگل بمونه. می تونه برای شما از برگ درخت بلند برگ و میوه بچینه. تازه گفته که می تونه با بچه ها بازی کنه تا شما به کاراتون برسید.
همه به 🦒زرافه نگاه کردند ،با حرف های خرگوشک مهربانی را در چشمان زرافه دیدند. دو قطره اشک از چشمان زرافه چکید و حیوانات جلو رفتند و دست دوستی به زرافه دادند.
https://eitaa.com/montazer_koocholo
#قصه_کودکانه
🐿نی نی و سنجاب کوچولو :
(داستانی برای پیشگیری از رقابت با فرزند دوم )
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
چند روز پیش، نی نی سنجاب ها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود.
می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.
سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کرده بود. سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازی هاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.
بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه .
سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا.
سنجاب کوچولو جواب نداد.
بابا صدا زد "سنجاب بابا" بیا فندق پلو داریم.
سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد.
مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد.
بابا سرفه کرد... اوهوم ...اوهوم...
ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد.
مامان گفت عزیزکم سنجابکم.
لب های سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید.
مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دست های سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.
یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم.
حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند
https://eitaa.com/montazer_koocholo
#قصه_کودکانه
🐒 دروغگویی میمون 🐒
یکی بود یکی نبود مثل خدای مهربان کسی نبود.
سال ها قبل چند دریانورد با هم سوار یک کشتی شدند تا به مسافرت دریایی بروند. یکی از دریانوردها میمونش را با خود آورد تا در این مسافرت طولانی حوصله اش سر نرود. چند روزی بود که آن ها در سفر بودند. ناگهان طوفان وحشتناکی آمد و کشتی آن ها را واژگون کرد. همه در دریا افتادند و میمون هم که در آب افتاده بود مطمئن بود که به زودی غرق می شود.میمون که از نجاتش ناامید شده بود ناگهان دلفینی را دید که به طرف او می آید. خیلی خوشحال شد و پشت دلفین سوار شد.
وقتی آن ها به یک جزیره رسیدند دلفین میمون را پیاده کرد. دلفین از میمون پرسید:« قبلاً به این جزیره آمده ای، اینجا را می شناسی؟» میمون جواب داد:« بله. می شناسم. راستش پادشاه این جزیره بهترین دوست من است. آیا تو می دانستی من جانشین پادشاه هستم؟» دلفین که می دانست کسی در این جزیره زندگی نمی کند، گفت:« خب، پس شما جانشین پادشاه هستی! پس خوشحال باش، چون تو از این به بعد می توانی خود پادشاه باشی!» میمون از دلفین پرسید:« چطوری؟» دلفین که داشت از ساحل دور می شد جواب داد:« کار سختی نیست. چون تو در این جزیره تنها هستی و کسی جز تو اینجا زندگی نمی کند، پس تو پادشاه هستی...
https://eitaa.com/montazer_koocholo