🌸🍃🌸🍃
#قصه_اول:
#اولین_مخلوق:
یکی بود و هیچ کس نبود. عالم خالی از هر مخلوقی، نه موجودی، نه زمان و نه مکانی. آنگاه وجود مقدس حضرت حق تصمیم به خلق گرفت. و آفریده شد اولین مخلوق.
✨خداوند از نور خود اولین مخلوق یعنی نور محمد(ص) را آفرید و از نور محمد(ص) نور علی(ع) خلق شد. و از نور آن دو، نور فاطمه(س) و فرزندانشان آفریده شدند.
📖در کتاب مقتضب از سلمان فارسی (رحمه الله) نقل شده است که رسول الله (ص) فرمودند: ای سلمان خدا مرا از نور خالص و برگزیده خویش آفرید، پس مرا خواند و من او را اطاعت کردم. از نور من علی (ع) را خلق کرد و او را خواند، پس او خداوند را فرمانبرداری نمود. از نور من و نور علی فاطمه را خلق کرد و او را خواند، پس او خدای را اطاعت نمود و از نور من و علی و فاطمه، حسن و حسین را آفرید و آن دو را به خود فرا خواند، پس ایشان از خدا فرمانبرداری و اطاعت نمودند. سپس از نور حسین نُه امام را آفرید و آنان را فرا خواند، پس آنان او را اطاعت و فرمانبرداری نمودند. قبل از اینکه آسمان بنا نهاده شود یا زمین گسترده شود یا هوا یا آب یا فرشتگان یا انسان آفریده شود، ما به علم الهی انواری بودیم که او را تسبیح می گفتیم و از او می شنیدیم.1
🔸پس از آن سایر مخلوقات، قلم، کرسی و لوح آفریده شدند. جالب این است که در روایات آمده است این مخلوقات تاریک بودند، که گویا کنایه به بی جان بودن و فاقد معنا و حقیقت بودن آنها است. آنگاه نور آن پاکان جلوه گری کرد و جهان روشن شد. جان گرفت، به واسطه ی نور وجودشان.
🖋در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
#حافظ
🔸پس از آن این انوار مطهر در عرش الهی ساکن بودند و خدای سبحان را ستایش میکردند.
🔸سپس ملائکه آفریده شدند و به شاگردی انوار مطهر اهل بیت در آمدند و رموز هستی و حقایق عالم را از آنان فرا گرفتند.
🖋در روایتی از حضرت رسول آمده است:
جَعَلَنَا عَنْ يَمِينِ الْعَرْشِ ثُمَّ خَلَقَ الْمَلَائِكَةَ فَسَبَّحْنَا فَسَبَّحَتِ الْمَلَائِكَةُ وَ هَلَّلْنَا فَهَلَّلَتِ الْمَلَائِكَةُ وَ كَبَّرْنَا فَكَبَّرَتِ الْمَلَائِكَةُ فَكَانَ ذَلِكَ مِنْ تَعْلِيمِي وَ تَعْلِيمِ عَلِيٍّ وَ كَانَ ذَلِكَ فِي عِلْمِ اللَّهِ السَّابِقِ أَنْ لَا يَدْخُلَ النَّارَ مُحِبٌّ لِي وَ لِعَلِيٍّ وَ لَا يَدْخُلَ الْجَنَّةَ مُبْغِضٌ لِي.
خداوند ما را در سمت راست عرش قرار داد و سپس ملائکه را آفرید و ما خداوند را تسبیح گفتیم و ملائکه تسبیح گفتند و لا اله الا الله گفتیم پس ملائکه تهلیل (لا اله الا الله) گفتند و تکبیر گفتیم (ذکر الله اکبر را گفتیم) پس ملائکه تکبیر گفتند و آن را من و علی به ایشان آموختیم و آن در علم پیشین الهی بود که محب من و محب علی داخل آتش نشود و شخص کینه دار از من و علی در بهشت وارد نشود.2
🔸طبق احادیث و روایات خلقت نوری معصومین (ع) نه تنها قبل از آفرینش جهان، بلکه سبب و علت آفرینش جهانیان بوده است. به این موضوع در حدیث کساء اشاره شده است:
پس خداى عزّ و جلّ فرمود: اى فرشتگان من و اى ساكنان آسمانهاي من، به راستى كه من نيافريدم آسمان بنا شده را و نه زمين گسترده را و نه ماه تابان را و نه مهر درخشان را و نه فلك چرخان را و نه درياى روان را و نه كشتى در جريان را، مگر به خاطر دوستى اين پنج تن. اينان كه در زير كسا هستند. پس جبرئيل امين عرض كرد: پروردگارا چه کسانی در زير كساء هستند؟ خداى عزوجل فرمود: آنان خاندان نبوت و رسالت هستند؛ آنان فاطمه و پدرش و شوهر و دو فرزندش هستند.»
📚1:بحار الأنوار، جلد 54 ، صفحه 169 – 168 - بحار الأنوار، جلد 53 ، صفحه 142
2:بحارالانوار. ج35. ص29_30
📝ادامه دارد...
مداحی_آنلاین_فاصله_ما_با_امام_زمان.mp3
4.71M
♨️فاصله ما با امام زمان(عج)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #حسینی_قمی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴بهترین #سخنرانی های روز
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
*🟢 شـرط قبـولـی اعمـال*
*✍ميسّر بيّاع زطّى گويد: نزد امام صادق عليه السّلام رفتم و عرض كردم:* فدايت شوم! همسايهاى دارم كه با صداى او از خواب برمىخيزم؛ يا قرآن مىخواند و آيات را تكرار مىكند و مىگريد و مىنالد و يا دعا مىكند. از ديگران در بارۀ كارهاى او در نهان و آشكار پرسيدم، گفتند: او از همۀ حرامها پرهيز مىكند.
*🔺امام عليه السّلام فرمود:* اى ميسّر! آيا بر آنچه تو معتقدى اعتقاد دارد؟
🔸عرض كردم: خدا داناتر است.
🔹راوى گويد كه سال آينده حج گزاردم و از اعتقاد آن مرد پرسيدم و دريافتم كه ولايت اهل بيت عليهم السّلام را باور ندارد.
*👈نزد امام صادق عليه السّلام رفتم و ديگر بار در بارۀ آن مرد سخن گفتم.*
*🔺امام عليه السّلام مانند سال گذشته از من پرسيد:* آيا به آنچه تو معتقدى اعتقاد دارد؟
🔸عرض كردم: نه.
*🔺فرمود:* اى ميسّر! كدام قسمت زمين حرمتدارتر است؟
🔸عرض كردم: خدا و پيامبرش و فرزند پيامبر خدا داناترند.
*🔺فرمود:* اى ميسّر! ميان ركن و مقام باغى از باغهاى بهشت است و ميان قبر پيامبر خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و منبرش باغى [ديگر] از باغهاى بهشت است.
*👈به خدا سوگند اگر خداوند بندهاى را عمر دراز دهد* و او ميان ركن و مقام و ميان قبر و منبر پيامبر خدا صلّى اللّٰه عليه و آله خداوند را هزار سال عبادت كند، سپس همان گونه كه قوچى زيبا را سر ببرند او را در بسترش مظلومانه سر ببرند، پس آنگاه خدا را بدون ولايت ما ديدار كند خداى گرامى و بزرگ را روا باشد كه او را بر روى صورت به دوزخ افكند.
*📚ثواب الأعمال و عقاب الأعمال ج۱ ص۲۱۰*
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
جلسه بیست و دوم.mp3
9.14M
🔈 شرح و بررسی کتاب#آن_سوی_مرگ
📣 جلسه بیست و دوم
حق الناس
🌹 منتظران ظهور 🌹
راز پیراهن قسمت چهل و یکم: ژینوس تکه ای از کلم روبه رویش را کند و در دهانش گذاشت، بی مزه تر از همیش
راز پیراهن
قسم چهل و دوم:
زری خنده کنان داخل اتاق شد ، ژینوس به پهلو خوابیده بود و طوری وانمود می کرد که خواب است.
زری روی تخت کنار ژینوس نشست و همانطور که دست به موهای پر از تعفن ژینوس می کشید گفت : خودت را به خواب نزن ، خوب الان دیگه باید بدونی ،من کاملا ذهن افراد دور و برم را می تونم بخونم ، چون به برکت کار اون دخترت دوستت کی بود؟! آهان حلما... به خاطر کار حلما که جام را برگردوند و روح جن در قالب جان به بدن من وارد شد. الان من خیلی خارق العاده شدم.
هم ذهن افراد را می خونم ، هم از گذشته خبر می دم و هم نیدون تو حال و اینور و اونور چه خبره ؟!
تازه همینم تنها نیست که ، گاهی مثل یک غول آهنی قوی میشم و سپس لحنش را ملایم تر کرد و ادامه داد : و گاهی هم مثل الان فرشته میشم...
ژینوس که کاملا متوجه بود ،نمی تواند از دست زری خلاص شود ،اوفی کرد و به طرف زری برگشت و با بی حوصلگی گفت : ببین زری ، یا غول آهنی ، هر چی میخوای بگی بگو،مننننن حوصله ات را ندارم...
حرفت را بزن و زود برو ، خسته ام...خستتتتته میفهمی؟!!!
زری همانطور که لبخند میزد گفت : می دونم عزیزم خسته ای و بهت حق میدم ، آخه تو توی مدت کوتاه مدارجی را طی کردی که خیلی از رمال ها توی سالهای سال هم به اون نمیرسن، درسته خسته میشی ، اما کارایی می کنی که تو را از دیگران متمایز میکنه...تو را ستاره می کنه..
یک ستاره که خارق العاده است و میتونه کارهای عجیبی بکنه....ذهن بخونه ، خودش را رو هوا معلق کنه ، با یه جسم نحیف مثل تو ،اجسام سنگین بلند کنه و.. و.. و..
ژینوس بلندتر فریاد زد وگفت : خوب که چی؟؟؟ اینا را خودم هم میدونستم...
بله ...هر کس که به خوبیها و قرآن و اهل بیت بی احترامی کنه و حرمت اونا را بشکنه ، نیرویی شیطانی پیدا میکنه و من الان با کارهای نجس و شنیع ، نیرویی فپق تصور بشر پیدا کردم....
حالا چی؟؟
حرفت را بزن که اصلا حوصله ات را ندارم، نه حوصله تو و نه حوصله اون استاد پیرت را....
زری از جا بلند شد و در حین اینکه به سمت آینه روبه رویش نگاه میکرد ،گفت : دیگه انتظار به سر آمده، تو تعلیمات لازم را دیدی و قدرت جادویی را به دست آوردی ،باید خودت را آماده کنی برای جشن...
#ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن
قسمت چهل و سوم:
مدتها بود که نظم زمان و مکان از دست ژینوس در رفته بود و نمی دانست در کدام زمان و کدام مکان سیر می کند و البته حق هم داشت ، کسی که در عالم شیاطین و اجنه سیر می کند نمی تواند زندگی انسانی و انسانگونه ای که لیاقتش را دارد ، داشته باشد.
ژینوس به سمت آینه انتهای اتاق رفت و چهرهٔ خودش را که هر روز چندین بار رنگ امیزی می کرد که در جشن روز موعود ،بهترین آرایش را داشته باشد، نگاه می کرد.
چهره ای که هیچ شباهتی با ژینوس چندین ماه قبل نداشت...
چشمانی که زیرشان را تا بالای گونه سفید کرده بود و بیننده تصور میکرد ، چشمان او از حدقه بیرون زده و ژینوس هیبتی ماورایی پیدا می کرد.
ژینوس دستی به دهانش کشید ، دندان های نیش پلاستیکی که بر روی دندان های ریز و ردیف خودش کشیده بود و قطره های خونی که دور دهانش به سمت پایین در فوران بود ،نقش بسته بود و او را ترسناک تر از همیشه به چشم می آورد.
موهای بلند و چسپیده به هم ژینوس هم دلیلی دیگر برای ترسناک شدن او بود ، ژینوس خیره در چشمانی بود که دیگر هیچمعصومیتی در خود نداشت ، او به جشنی فکر میکرد که زری وعده اش را داده بود .
جشنی که ژینوس باید در آن می درخشید و خود را به رخ تمام دخترکان و آدمیان نگون بختی که به آن دعوت شده بودند، می کشید ،جشنی پنهانی و اما بزرگ و ماورایی..
ژینوس با انگشت اشاره به تصویر خوذش در آینه اشاره کرد ، در همین حین درب اتاق باز شد و زری با لبخند گل گشادی که روی صورتش نشسته بود وارد اتاق شد و با دیدن ژینوس در این حالت گفت : آفرین....افررررین....براووووو، تو شگفت انگیزی ژینوس...
الحق که انتخاب من و آموزش های استاد بزرگ داره به ثمر میرسه و تو...و تو باید در جشن هالووین بدرخشی...
تو باید با مهارت و حرکات خارق العاده ات تمام کسایی را که به جشن میایند به خود جذب کنی.... تو عضوی از حزب ماورایی ما هستی و ما باید این حزب را گسترش دهیم....باید خیلی بی صدا افرادمان را زیاد کنیم ... باید کم کم رو به یک ایرانی آزاد پیش رویم...
آه چه میشود اگر به همین زودی آن زمان را درک کنیم...ایرانی آزاد با دخترکانی ملوس و زیبا که موهای افشان خود را روی شانه های عریانشان بریزند و زیبایی های تن و بدنشان را به رخ دنیا کشند و اینچنین شود که زیبا دوستان کل جهان به سمت ایران ما بیایند تا گلی از گلستان ایران را در بغل گیرند و از عطرش مدهوش شوند و اگر اینچنین شود ،دل استاد بزرگ و اساتید استاد بزرگ که کسی غیر از ارواح ماورایی نمی باشد از ما خشنود میشود و کل دنیا را به پای ما میریزند...
به پای من و تو....
میفهمی ژینوس؟!
من و تو...
من و تو...
زنان زیبای ایران زمین...
ادامه دارد
📝 به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن
قسمت چهل و چهارم:
روز موعود فرا رسید ،ژینوس مانند روحی سرگردان ، آرایش خود را تکمیل کرد ، آخرین خط مشکی را از زیر چشم تا امتداد موهای سیاه و بهم چسپانش کشید .
حالا با سفیدیی که زیر چشمانش تا بالای گونه نقش بسته بود و دندان های نیش بلند و دهانی که مملو از خون بود ، چهره ای بسیار ترسناک پیدا کرده بود.
در همین حین ژینوس وارد اتاق شد ،پیراهن قرمز رنگی که به نظر آشنا می آمد روی دست داشت و آن را به طرف ژینوس داد وگفت : این پیراهن برای تو و مخصوص این جشن دوخته شده ، ژینوس خیره به پیراهن شد.
پیراهنی با دو بندهٔ نازک و پارچه ای حریر که پشت پیراهن و قسمت نشیمنگاه آن دو لایه میشد اما کل پیراهن عریانی خاصی داشت که جلب توجه همگان را می کرد.
این همان پیراهنی بود که آنروز در راه آمدن به این خانهٔ ارواح ،زری با آن ، جان ژینوس را نجات داد...
سرخی پیراهن ،برای ژینوس چیز خاصی بود ، انگار او را به خود می خواند ، رازی در این پیراهن نهفته بود که بالاخره دیر یا زود آشکار میشد.
ژینوس پیراهن را گرفت و بر تن عریان خود پوشید ، بلندی آن تا بالای زانوی ژینوس بود و دامنش گشاد بود ،به طوریکه با هر تکان ژینوس انگار دامن لباس بر تن او می رقصید.
ژینوس پیراهن را پوشید و سپس کلاهی قرمز که بیشتر شبیه شبکلاه بود و مانند کله قند از پشت سرش آویزان بود،روی موهایش گذاشت و بند آن را زیر چانه اش محکم کرد.
سپس جلوی آینه قدی که انتهای اتاق بود ایستاد ، چند دور ، دور خود زد و نگاهی به صورتش کرد، براستی که هرکس ، حتی مادر ژینوس او را در این حال میدید ، محال بود دخترش را بشناسد، ژینوس چهره ای شیطانی پیدا کرده بود که هر بیننده خیال می کرد او بچه شیطانی ست که پای به دنیای آدمیان نهاده است.
ژینوس آخرین نگاه را به خود کرد، زری هم که آرایشش دست کمی از ژینوس نداشت جلو آمد و گفت : از نظر من عالی شده ای ، زود باش بریم سوار ماشین بشیم ، استادبزرگ زودتر رفته و ما باید به موقع برسیم...
ژینوس دستی به موهای بلندش کشید و گفت : مراسم جشن کجاست؟
زری نیشخندی زد و گفت: حالا چکار داری؟ بالاخره یه جا هست...یه جای خوب و زیبا...پر از درخت و تاریکی...که تو باید بدرخشی....میفهمی بدرخشی؟!
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿