eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
10.2هزار ویدیو
311 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
قرار شبانه مون یادمون نره 🌟🌟🌟 خوندن سوره واقعه هر شب قبل از خواب ✅ وضو یادمون نره وقتی خواستیم بخوابیم☺️ 🌷 منتظران ظهور🌷 https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 به نام خدا رمان انلاین: زن، زندگی، آزادی قسمت: اول📜 سحر برای چندمین بار گوشی را در دستانش چرخاند و خیره به پیجی شد که انگار فیلتر شده بود، زیر لب فحشی داد و بی هدف از جا برخواست... چند دور طول اتاق را پیمود و زیر لب گفت: همین روزا باید بهم خبر میدادن... آخه چقد من بدشانسم، درست همین روزی که قراره ستاره بخت من بدرخشه باید اینطوری بشه، اما... اما اونا شماره منو دارن، باید تماس میگرفتن دیگه... سحر اوفی کرد و دوباره برگشت سر جای قبلیش، روی صندلی چرخان پشت میز چوبی با رویه شیشه ای نشست، خیره به میز شد و یاد اونروزی افتاد که بابلش با شوق و ذوق و بنا به اصرار سحر این میز و صندلی را گرفته بود، سحر تازه کلاس زبان انگلیسی توی مؤسیه میرفت و جز برترین های مؤسسه بود و سحر اینو مدیثن استعداد و علاقه اش به زبان انگلیسی میدونست. درست چند ترم بعد از آموزش زبان، پیشرفت سحر اعجاب انگیز شد و سحر توی نت دنبال هم صحبت های خارجی میگشت که همونموقع از شانس خوبش توی یه پیج خارجی با جولیا آشنا شد، یه زن مهربون و خونگرم که از همون اول رفاقت با سحر، با دل سحر راه میمود و این همصحبتی از هفته ای یک بار رسید به روزی یک بار... سحر از آرزوهاش با جولیا صحبت کرد و گفت که دوست داره دنیا را ببینه اما با درآمد کمی که پدرش داشت و از طرفی تعصب کور کورانه مذهبی که خانواده اش دلشتند، رفتن به بلاد خارجه آرزویی دست نیافتنی برای سحر بود، اما جولیا قول داده بود این ارزو را به همین زودی برای سحر برآورده کند، بدون اینکه کوچکترین هزینه ای کند، اما... اما.. سحر توی دریای فکر و خیالش غرق بود که صدای مادرش بلند شد... مامان امروز نمیری مؤسسه؟؟ سحر که تازه یادش افتاده بود با بچه ها قرار داره صداش را بالابرد و گفت: چرااا، باید برم مادرش در اتاق را باز کرد و گفت: مامان تو این شلوغی و بلبشویی که زنهای ولگرد راه انداختن بیا و نرو من میترسم... میترسم تو هم مثل سعید تو جوونی... سحر که می دونست ادامه حرف مادرش به کجا می رسه اوفی کرد و گفت: مامان تورو خدا دست بردار، سعید دث سال پیش تو تصادف از دست رفت و بعد نزذیک میز شد و دستی به روی قاب عکس برادرش کشید و با اه کوتاهی ادامه داد: گرچه هنوز مرگش را باور نکردم، اما.... مامان از پشت شانه های دختر را توی بغلش گرفت و گفت: سحر جان، میدونی تو این دنیا غیر از تو و بابات و خواهرت نرگس که همراه شوهرش رفته اون سر ایران را گرفته کسی را ندارم، بیا امروز را نرو... من نمی دونم توی این اغتشاشات که همه جا تعطیل شده، اون موسیه شما چطوری کلاساش هنوز پابرجاست؟ سحر اروم دست مادرش را شانه اش کند و همانطور که به سمت کمد لباساش میرفت گفت: ما چکار به اغتشاشات داریم، کار خودمون میکنیم... مادر روی صندلی نشست و به حرکات دخترش خیره شد.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
khanevade asemani 92 02 19_194.mp3
7.02M
۲۲ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 🔻ترس🔻 انگیزه تلاش، را از انسان می گیرد! عموما انسانهای ترسو؛ در زمينه های گوناگون زندگی، رشد کمتری دارند! با ترس هايمان چه کنیم؟👇
مهارتهای کلامی_22.mp3
10.02M
۲۲ حتماً حتماً حتماً ؛ در طول زندگی شما، افراد حسود، سخن‌چین، دو رو، منافق و دوبهم‌زن ورود می‌کنند... تا میدانی باشد برای آنکه شما، به بزرگترین مهارت زندگیتان دست یابید؛ 🔥 مهارت کنترلِ آتشی که از وجود این افراد صادر می‌شود! این آتش‌ها را چگونه باید مهار کرد؟ 🎤
سفرِ پر ماجرا_22 (1).mp3
6.27M
سفر پرماجرا شماره ۲۲ استاد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا