🌿🌺﷽🌿🌺
❣آهنربای #برکت_و_فراوانی
🦋در اغلب مواقع، هدف و رسالتی که خداوند برای شما در نظر گرفته است بسیار بالاتر از جایگاهی است که خودتان برای خود در نظر گرفتهاید. تنها کاری که لازم است انجام دهید این است که در جایگاه فعلی خود، وظیفه خود را به نحو احسنت انجام دهید و تمام تلاش خود را به کار گیرید.
🔹در این صورت موقعیت ها و فرصتهایی در مسیر زندگی شما قرار خواهند گرفت که حتی قادر به تصور آنها نیستید. لازم نیست شما به دنبال آنها بروید. تمامی این موارد خودشان وارد زندگی شما میشوند. شما همانند یک آهنربا این موارد را به زندگی خود جذب میکنید...
http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌿💐🌿💐
1401.09.15-Panahian-BogheyeSheikhTarashti-TaghirKhastDaemieKhodaAzMa-01-32k.mp3
10.65M
🔉 تغییر، خواست دائمی خدا از ما
📅 جلسۀ اول | ۱۴۰۱/۹/۱۵
🕌 بقعۀ شیخ طرشتی
#سير_مطالعاتي_استاد_پناهیان 👇
فوق العاده عالی برای رسیدن به زندگی سرشار از آرامش
http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکات روانشناس ، حس خوب
نام استاد: سعید عزیزی
http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
AUD-20220720-WA0056.mp3
37.57M
*⏫سلسله مباحث استاد امينی خواه در شرح کتاب سه دقیقه در قیامت*
*✅جلسه ۳۶*
━━━━━━━━━━━━
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
AUD-20220722-WA0032.mp3
34.4M
*⏫سلسله مباحث استاد امينی خواه در شرح کتاب سه دقیقه در قیامت*
*✅جلسه ۳۷*
━━━━━━━━━━━━
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
May 11
<مومن سنگینی معصيت راچون کوه احد بر روی شانه های خود حس می کند>
🧡کتاب عارفانه، حالات عرفانی شهید بزرگوار احمد علی نیّری🧡
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
4_5850726870064037925.mp3
4.21M
✨#نماز ۵۷
✍ از ۲۴ ساعتِ روز
لحظه نماز، کلیدی ترین لحظه، تویِ سعادت و شقاوت دنیا و آخرتتـــــه‼️
حواست باشـ👈ـه رفیق؛
اگه نمازت بالا نَـــرِه : تموم أعمال دیگه ات نابود میشن.
#استاد شجاعی 🎤
🍃
🦋🍃
@montazeraan_zohorr
سفر پر ماجرا 38.mp3
6.21M
#سفر_پرماجرا ۳۸
قصرهای بهشتی ات،هیچی نیستند جز؛
ساختمان قلب تو❗️
ببین چی از در ودیوار قلبت بالا میره!
عشق یا کینه؟
محبت یا حسادت؟
ساختمون قلبت رو خوشگل کن
ساختمون آخرتت خوشگل میشه
http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
sheytanshenasi_38_ostadshojae_softgozar.com.mp3
7.15M
#شيطان_شناسی ۳۸
اولین قدم درخودسازی وحرکت به سمت خدا؛
گناه شناسی است!
مهمترازآموختن"آنچه که بایدانجام دهیم"
آموختن چیزهایی است که نبایدانجام دهیم.
#استاد_شجاعی 🎤
✨http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
رمان انلاین
زن زندگی آزادی
قسمت پنجم🎬:
سحر وارد پیاده رو شد، احساس عجیبی داشت، هم یک جور سرخوشی و هم احساس گناه، سرخوشی از این بابت بود که خود را زیباتر از همیشه و آزاد و رها حس می کرد و احساس گناه داشت، برای اینکه از اعتماد والدینش سو استفاده کرده بود و به راحتی آب خوردن پای روی اعتقاداتی گذاشته بود که سالها با آن بزرگ شده بود.
هرچه که جلوتر میرفت بر تعداد نیروهای امنیتی و ضد شورش افزوده میشد و نگاه خیره مأمورین او را اذیت می کرد. برای گریز از این نگاه ها، شالی را که دور گردنش انداخته بود، آرام روی سرش کشید و به راهش ادامه داد.
صداهایی که از کمی جلوتر می آمد، نشان میداد که به محل اجتماع نزدیک شده اند.
سحر نگاهی به اطراف کرد و بچه های اکیپ خودشان را میدید که پیش میروند، در عالم خود غرق بود که یکی از نیروهای زن مستقر در انجا جلو آمد و رو به سحر گفت: عزیزم، جلوتر نرین، عده ای اغتشاش کردند ممکنه آسیب ببینین...
سحر اوفی کرد و بدون اینکه جوابی به او بدهد به راهش ادامه داد و برسرعت قدم هایش افزود.
بعد از دقایقی به محل مورد نظر رسیدند.... خدای من چه خبر بود آنجا...
پیش رویش دختران و پسرانی بودند که عریان و رها در آغوش هم رقص و پایکوبی می کردند.
سحر خیره به صحنه پیش رویش بود که با صدای آشنای رها به خود آمد: اوووه دختر! میبینم لچک به سر گذاشتی... نکنه پشیمون شدی هااا؟؟ یا شایدم ترسیدی؟ و با صدای بلندتر ادامه داد: آی بچه ننه ترسو... تو که دل این کارا نداری بیجا میکنی میای
سحر دندانهایش را به هم سایید و گفت: حرف مفت نزن... منو ترس؟! و مثل انسان های جوگیر در یک حرکت شال را از سرش برداشت و دوطرف شال را گرفت و دستهایش را بالای سرش برد و با صدای بلند فریاد زد: زن... زندگی... آزادی...
ما دختران ایران زمین... زندان در حصار یک تیکه پارچه بی خاصیت را نمی خواهیم...
با این حرف سحر، جمعیت اطرافش متوجه او شدند و همانطور که با سوت و کف، حرف سحر را تایید میکردند به طرفش آمدند...
سحر که انگار از خود بی خود شده بود و می خواست جمعیت را بیشتر به هیجان بیاندازد، شال دستش را روی زمین انداخت و همانطور که با پا روی آن می کوبید، آغوشش را باز کرد و فریاد زد: کجایی آزادی بیا و من را در بغل گیر!
صدای سوت و کف دوباره بلند شد و اینبار بلند و بلندتر و سحر زمانی به خود آمد که...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺