eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
2.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
9.3هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ویژگی‌ها وخصوصیات امام زمان(عج) 🔵 قسمت 5⃣2⃣ ۲۴۱-دارای علوم کاظمیه است. ۲۴۲-دارای حجج رضویه است. ۲۴۳-دارای شروع محمدیه است. ۲۴۴-دارای قضایای علویه است. ۲۴۵-دارای هیبت عسکریه است. این فرازهای معرفتی که درباره‌ی آن حضرت آمده است یعنی تمام صفات انوار مقدسه‌ معصومین علیهم‌السلام در وجود مقدس امام زمان ما ارواحنا فداه تجلی کرده است و آن وجود مقدس، عزیز همه‌ی خاندان عصمت علیهم‌السلام است. ۲۴۶-دارای غیبت الهیه است. ۲۴۷-او نور خداست. ۲۴۸-به وسیله‌ی آن حضرت هدایت شوندگان هدایت می‌شوند. ۲۴۹-اطاعت از آن حضرت سعادت و مخالفت با آن حضرت گمراهی است. ۲۵۰-امضای آن حضرت در شب قدر انسان را سعادتمند می‌کند. https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چگونه عبادات کنیم 14.mp3
11.58M
؟ ۱۴ 🤲 کیفیت عبادات ما، به نوع تمرکزهای فکری، دغدغه‌ها، و خیالات ما، بستگی دارند. هر چه قدرت تمرکز بر افکار و خیالات مثبت، در ما افزایش می‌یابد، کیفیت عبادات‌مان بالاتر رفته، و در رشد انسانی‌مان مؤثرتر خواهد بود. http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این که گناه نیست 32.mp3
4.13M
32 💢روزهامون،با یه عالمه خطا میگذره! گاه خدا قصد میکنه؛ تاریخچه خطاهامونُ clear کنه! ✅یه بیماری،مشکل، بلا میاد و روحتُ شستشومیکنه! غُر نزن! نگو"غُر"که گناه نیست منتظران ظهور http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روضه خوانی شهید تورجی زاده پشت بیسیم به درخواست شهید خرازی ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ منتظران ظهور eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊 🔰پیکرش را با دو شهید دیگر تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می‌گفت: یکی‌شان آمد به خوابم و گفت: جنازه‌ی من رو فعلاً تحویل خانواده‌ام ندید! از خواب بیدار شدم. هر چه فکر کردم کدام یک از این دو نفر بوده، نفهمیدم؛ گفتم ولش کن خواب بوده دیگه. فردا قرار بود جنازه‌ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. این‌بار فوراً اسمشو پرسیدم. گفت: امیرناصر سلیمانی. از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازه‌ها. روی سینه یکی‌شان نوشته بود «شهید امیر ناصر سلیمانی». بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده‌اش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخوره.😔💔 شهید امیرناصر سلیمانی 📚فرمانده، فرمان قهقهه، ص۳۶ ✨و به کسانی که در راه خدا کشته می‌شوند، مرده نگویید بلکه آنها زنده‌اند؛ و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند سوره بقره، آیه۱۵۴ ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه نامه ها5.mp3
30.55M
📗کتاب صوتی بخش نامه ۳۱ ۳۱. وصایا و سفارش ها به امام حسن علیه السلام http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
کتاب صوتی "نهج البلاغه" امام علی علیه السلام گردآورنده ترجمه آیت الله بخش اول شامل http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
📗📗 "نهج‌البلاغه" کتابی شامل خطبه‌ها، نامه‌ها و جملات کوتاه حکیمانه امام علی علیه السلام است که توسط سید رضی به عنوان یکی از عالمان بزرگ شیعه در اواخر قرن چهارم هجری جمع آوری شده است.این کتاب به "اخ‌ القرآن" (برادر قرآن) نیز معروف است و به عقیده بسیاری پس از قرآن کریم و احادیث نبوی، مهمترین منبع شناخت اسلام و ارزش‌های دینی است . معیار انتخاب سخنان امام علی(ع) در این کتاب فصاحت و بلاغت آن سخنان یاد شده است به همین دلیل کتاب به نهج‌البلاغه، به معنای «راه و روش آشکار بلاغت» نام گذاری‌ شده است. نهج‌البلاغه همانند قرآن دائره‌المعارف عظیمی است که از موضوعات مادی و معنوی، طبیعت و ماوراء الطبیعه، اجتماعی، سیاسی، عقیدتی، خلقت و آفرینش، راه زندگی، تاریخ و عبرت‌ها، تربیت و تعلیم، حکمت و موعظه، ‌مدیریت و حکومت، عدالت و انسانیت و... سخن به میان آورده است. نهج البلاغه شامل ۲۴۱ خطبه ، ۷۹ نامه و ۴۸۰ حکمت از زبان امیرمومنان علی علیه السلام است. http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
نهج البلاغه نامه ها5.mp3
30.55M
📗کتاب صوتی بخش نامه ۳۱ ۳۱. وصایا و سفارش ها به امام حسن علیه السلام http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 منتظران ظهور 🏴
رمان آنلاین زن زندگی آزادی قسمت یازدهم: ناگهان گوشی سحر زنگ خورد و سحر با شک و تردید دست داخل جیب
رمان انلاین زن زندگی آزادی قسمت دوازدهم: سحر با ترس و بهت اطراف را نگاه می کرد، او را وارد اتاقی کردند که هیچ کس نبود، داخل اتاق شد و قبل از اینکه در را ببندند، با پایش مانع بسته شدن در شد و گفت: میشه بگین منو چرا اینجا آوردین؟ چرا مثل بقیه بازجویی نکردین؟ لااقل به خانواده ام خبر بدین... یکی از مامورین پاکتی را به طرف سحر داد و گفت: این روسری را بپوش لااقل مامورین مرد که برا بازجویی میان، حرمت نگه دارین و مامور دیگر بی انکه جوابی به سوالات سحر بدهد در را بست و قبل از اینکه درب کامل بسته شود گفت: فعلا حرف نزن، برو یه گوشه بشین، عجب اعتماد به نفسی داری تو.. در اتاق بسته شد و صدای چرخش کلید نشان از زندانی شدن سحر میداد. دخترک نگاهی به اتاق کرد، اتاقی که تقریبا شش متری بود و کف آن با موکت کرم رنگی که جای جایش لکه های سیاه رنگ به چشم می خورد، پوشیده شده بود و پنجره ای بسیار کوچک نزدیک سقف تعبیه شده بود که از آن نور کم جانی وارد اتاق میشد. کمی جلو رفت و کلید برق را زد و لامپ صد وسط اتاق روشن شد.. سحر گوشه دیوار نشست و همانطور که آه کوتاهی می کشید به سقف خیره شد... یعنی قرار بود چه بلایی سرش بیاد؟ با خودش می گفت کاش امروز قلم پام میشکست و نمی آمدم راهپیمایی.... کاش لااقل مثل بچه آدم فقط ناظر بودم و جو گیر نمیشدم و میدان داری نمی کردم... و کاش که جولیا همین امروز زنگ نمیزد... و با یاد آوری اون تماس، پشتش شروع به لرزیدن کرد... یعنی واقعا چه چیزی انتظارش را می کشید؟! وااای اگر بابا بفهمه درجا سکته میکنه.... اگر بیاد و منو آزاد کنه، حتما یه زهر چشم درست حسابی ازم میگیره و شاید از همه چیز محروم بشم و مجبورم کنه با اولین خواستگار سر سفره عقد بنشینم، اونم تازه اگر خواستگاری وجود داشته باشه... هزاران فکر به مغز سحر خطور کرده بود و دقایق به کندی می گذشت... بعد از گذشت ساعتی، صدای چرخش کلید بلند شد، سحر که انگار در عالمی دیگر بود، مانند فنر از جاپرید و قبل از باز شدن درب، صاف سرجایش ایستاد. در اتاق باز شد، مامور پلیس که خانم و ناآشنا بود، سرش را داخل اتاق کرد و گفت: دنبال من بیا... سحر آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را به نشانه بله تکان داد و بی صدا به دنبال او راه افتاد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان انلاین زن، زندگی، آزادی قسمت سیزدهم: بدون رد و بدل شدن حرفی، از چند راهرو گذشتند و سپس مامور پیش روی سحر که خانم هم بودند جلوی در ی ایستاد، تقه ای به در زد و سپس با اجازه ای گفت و در را باز کرد، سرش را از لای درز درب داخل برد و گفت: جناب آوردمشون... صدای بم مردانه ای از داخل اتاق به گوش رسید: بسیار خوب، راهنماییشون کنید داخل و خودتون هم تشریف ببرید به بقیه امور برسید. در کامل باز شد و سحر که کلا ماتش برده بود وارد اتاق شد و سپس در پشت سرش بسته شد. سحر با دیدن مردی میانسال که موهای جوگندمی اش او را یاد پدرش می انداخت، روسری را که از عنایت پلیس به او رسیده بود، کمی جلو کشید و چون سکوت حکمفرما بود، برای شکستن این فضا با صدای لرزانش گفت: س... س.. سلام با سلام سحر، مرد پیش رو که پشت میز اداری نشسته بود و داشت چیزی روی کاغذ می نوشت، سرش را از روی برگه بلند کرد و همانطور که با نگاهش انگار کل وجود سحر را آنالیز می کرد گفت: علیک سلام، بفرما بشین سحر سرش را تکان داد زیر زبانی چشمی گفت و به طرف صندلی قهوه ای چرمی کنارش رفت و روی آن نشست. مامور پلیس که خیره به حرکات سحر بود گفت: خودت را معرفی کن و بگو انگیزه ات از شرکت در اغتشاشات چی بود و از طرف چه کسی خط می گرفتی و هدایت میشدی؟ سحر که متوجه بود، دروغ گفتنش کاری از پیش نمیبرد، اب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: م.. من من جوانم و خام، یه ذره هیجان داشتم که می خواستم به نوعی فروکش کنه، به خدا خانواده من مقید و مذهبی هستن.. مامور پلیس که انگار این حرفها براش تکراری بود سری تکان داد و گفت: آره مشخصه، همون مقید هستند که دخترشون لیدر اغتشاشات شده و صداش را بالاتر برد و گفت: ببینم از کجا خط می گرفتی؟! سحر که صداش به طور واضح میلرزید گفت: پناه برخدا!! لیدر اغتشاشات دیگه چیه؟ به جان مادرم من به دعوت یکی از دوستام اومدم و اصلا نمیدونم خط و خط گیری از کجاست... امروز هم.... اونجا... اونجا به تحریک دوستام جوگیر شدم و شعار میدادم وگرنه اگر شما برین پرس و جو کنین میفهمین ما خانواده آبرومندی هستیم... و سپس بغض راه گلوش را بست و آرام تر ادامه داد: پدر و مادرم فکر میکنن من رفتم آموزشگاه زبان، اگر... اگر بفهمن سر از اینجا درآوردم، اولا تیکه بزرگم گوشمه و بعدم ممکنه اصلا سکته کنن... و بعد نگاه ملتمسانه اش را دوخت به مامور پلیس و گفت: تو رو خدا، جون بچه هاتون قسم میدم، اینبار از من بگذرین، من قول میدم دیگه همچی جاهایی پا نذارم، اصلا.. اصلا می خوای کتبی بنویسم. مامور پلیس سری تکان داد و گفت: اونکه باید انجام بشه، کتبی بنویسی و وثیقه هم بیاری و پدر و مادرت هم بیان حضورا تعهد... سحر که استرس تمام وجودش را گرفته بود گفت: تو را به جان مادرتون، پای پدر و مادرم را وسط نکشین، اونا داغ دیده اند، داغ برادر جوانم را دیده ان، دیگه اگر بفهمن منم... و در این لحظه اشک از چهار گوشه ی چشماش روان شد. مامور پلیس همانطور که با تاسف سری تکان میداد، انگار تحت تاثیر صداقت کلام سحر قرار گرفته بود، چیزی روی برگه ی پیش رویش نوشت و گفت.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهاردهم: افسر پلیس سرش را بالا گرفت و گفت: ببین دختر، چون احساس کردم ذاتت پاکه و واقعا با بقیه فرق داری، رحم به حالت کردم، میای اینجا را امضا میکنی، اسم و ادرس و تمام مشخصاتت هم مینویسی و میری، وای به حالت یک بار دیگه از جایی رد بشی که این زنهای ولنگرا و بی صاحب اونجان و به اصطلاح خودشون تجمع کردن و بعد از جاش بلند شد و همانطور که برگه را به دست سحر می داد، صداش را بالاتر برد و گفت: فکر نکن به همین راحتیا این اغتشاشگرا را ول می کنن، برو از بقیه بپرس، تا وثیقه ندن و یه بزرگتر نیاد براشون تعهد نده، محاله بتونن پاشون را از در کلانتری بیرون بزارن... زود باش این برگه را کامل کن و تا پشیمون نشدم از اینجا برو.. سحر که اصلا باورش نمیشد به این راحتی ازش گذشتن، برگه را گرفت و به سرعت مشغول نوشتن شد. خیلی زود اطلاعاتش را نثشت و به اقای مامور داد و می خواست بره، پشت در رسید که صدا مامور پلیس بلند شد، بیا گوشیت هم بگیر.. سحر سرش را پایین انداخت و گفت: واای خوب شد گفتین... من اینقدر هول... دیگه حرفش را خورد و مامور همانطور که سرش را به نشانه تاسف تکان میداد، گوشی را از داخل کشو میزش برداشت و به سحر داد.. سحر گوشی را به سرعت گرفت و از در اتاق خارج شد. گوشی خاموش بود.. سحر از راهروها گذشت و رسید به همون سالنی که در اول ورود واردش شده بود... سالن کمی خلوت شده بود، اما هنوز بودند افرادی که روی نیمکت به انتظار نشسته بودند. سحر نفسش را در سینه حبس کرده بود و انگار داشت از میدان جنگ میگریخت بر سرعت قدم هایش افزود و از کلانتری خارج شد. بیرون کلانتری نگاهی به آسمان تاریک انداخت و تازه متوجه شد که شب شده، استرسی شدید به جانش افتاده بود... واای الان به پدر و مادرش چی بگه؟ سریع گوشیش را روشن کرد... و پیام های تماس های از دست رفته براش اومد خدای من چقدر تماااس... پدرش... مادرش.. خواهرش.. عمه اش... خاله اش... انگار تمام اقوام و خویشان از غیبت سحر باخبر شده بودند اما در این بین شماره جولیا جلب توجهش کرد می خواست ببینه چند بار زنگ زده که گوشیش زنگ خورد.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت پانزدهم: گوشی زنگ خورد و اسم پدرش روی صفحه افتاد، سحر با استرس تماس را وصل کرد و گفت: ا... ا.. الو سلام صدای نگران پدرش بلند شد: چه سلامی؟ چه علیکی؟ ما را از نگرانی کشتی!! چرا جواب گوشیتو نمیدی؟! چرا گوشی رو خاموش کردی؟! اصلاً تو کجا رفتی؟! توی این اوضاع قرش میش، تو یک دختر تنها کجا رفتی؟! مادر بیچاره ات از نگرانی دقمرگ شد و به تمام قوم و خویشا زنگ زده تا ببینه،خانم خانما کجا تشریف بردن سحر همانطور که لبش را به دندان گرفته بود گفت: من.. من.. من کی خونه قوم و خویش رفتم که الان دفعه دومم باشه؟ مامان چرا اینکار را کرده؟ من موسسه زبان رفتم، ولی حالم بد شد و دوستام... پدرش به وسط حرفش دوید و گفت: کدام موسسه؟ کدوم آموزشگاه؟! چرا حرف مفت میزنی؟! من چند بار به این خراب شده رفتم پشه هم اونجا پر نمیزد، تمام درها قفل بود. راستش را بگو کجایی سحر؟ کدوم گوری رفته بودی دختر؟! سحر نفسش را آرام بیرون داد و گفت: دارم میام خونه، اونجا اومدم توضیح میدم. پدرش با فریاد گفت: لازم نکرده بگو کجایی بیام دنبالت. سحر با من و من گفت: میام دیگه.. خودم میام پدرش عصبانی تر فریادش بلند تر شد و گفت: میگم بگو کجایی یک عمر مسافرکشی کردم و مردم را اینور اونور بردم، حالا نمیتونم بیام دنبال تو؟! سحر نگاهی به اطراف کرد، صلاح نمی دانست که پدرش اینجا بیاید چون با آمدن او به اینجا،مشکوک میشد که سحر در اغتشاشات شرکت کرده، پس آدرسی دیگه داد و دستش را بالا برد، برای اولین تاکسی تا او را به آدرسی که به پدرش داده بود، برساند. سحر با عجله دست تکان میداد اما هیچ تاکسی برای او نگه نداشت سحر نت گوشی را وصل کرد تا تاکسی اینترنتی بگیرد، اما اینترنت قطع بود پس لعنت به شانس خودش فرستاد و همینطور که در طول خیابان راه میرفت، برای تاکسی های عبوری، دست تکان میداد و میگفت: دربست، تا شاید ماشینی برای او بایستد، بعد از چند دقیقه بالاخره یک تاکسی جلوی پایش ایستاد. سحر بدون این که راجع به کرایه صحبت کند سریع مقصد را به راننده گفت و سوار شد و در همین حین گوشی دوباره زنگ خورد و این بار کسی جز جولیا نبود... ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا