رمان آنلاین
زن، زندگی، آزدای
#قسمت_نود_ششم:
زینب لبخند مرموزانه ای زد وگفت: توی این مدت یکی از مهره ها اصلی این شبکه فساد را کشف کردیم و چون می خواستیم به سر دسته برسیم و متوجه بشیم کلا زیر نظر کی کار میکنن، لازم بود یه رد یاب کار بزاریم که امروز من به جا یه ردیاب ،دوتا کار گذاشتم و بعد خنده ریزی کرد.
با تحسین بهش نگاه کردم وگفتم: اما تا جایی یادمه تو که از جات تکون نخوردی! اون مهره اصلی کی بود؟
زینب متفکرانه به بیرون چشم دوخت و گفت: کاترینا بود..یعنی من مطمئنم کاتریناست، اون پاکت نامه ها هم دسته های دلاری بود که بین جمعیت به عنوان پیشکش پخش می شد، داخل هر کدومش شاید حقوق یک سال یه کارمند بود، اینا اینقدر بریز و بپاش می کنند تا زنهای ما را گمراه کنند، خانواده هامون را از هم بپاشن، با ترویج همجنسگرایی، ازدواج سفید و برهنگی و.. ما را مقطوع النسل کنند و مملکت ما را از بین ببرند تا در آینده نه نامی از مسلمانی باشه و نه نشانی از تشیّع..اینا مذهب ما را نشانه رفتند...اهل بیت علیه السلام را نشانه رفتند تا مردم را از این انوار مطلق دور کنند و به سمت ابلیس بکشند، اینا دارن وقت برای سرورشان ابلیس میخرند...
گیج شده بودم، زینب داشت چی می گفت؟! شعار زن، زندگی آزادی کجا و اینهمه اهداف پوشیده و شوم کجا؟!
داشتم به حرفهای زینب فکر می کردم که به خونه رسیدیم.
با تکان های هواپیما چشم هایم را باز کردم که صدایی از بلندگو پخش شد: به خاک پاک ایران خوش آمدید، شما هم اکنون در فرودگاه مهرآباد حضور دارید...
با شنیدن نام ایران انگار بندی درون دلم پاره شد، هم خوشحال بود و هم استرس داشتم، خوشحال بودم از اینکه بعد از روزها دوری که به اندازهٔ یک عمر بر من گذشت، بالاخره کابوس این فرار وحشتناک پایان گرفت و من به کشور امن خودم برگشتم و استرس داشتم از برخورد خانواده و اقوامم، گرچه زینب اطمینان خاطر بهم داد که پدر و مادرم را در جریان گذاشتند و اونا میدونن که من با پلیس همکاری کردم ولی این موضوع هم باز مسئله فرار من را توجیه نمی کرد.
قرار بود پدرم توی فرودگاه منتظرم باشه، با به یاد آوردن چهره پدرم قلبم شروع به تند تند زدن کرد که با حرف زینب به خود آمدم: چی شدی سحر؟ انگار برق چند فاز بهت وصل کردن، پاشو باید پیاده شیم.
در حالیکه بلند میشدم گفتم: دست خودم نیست، استرس دارم، یعنی یه جورایی میترسم..
زینب دستی به پشتم زد و گفت: تو کار اشتباهی کردی و با سختی هایی که کشیدی تنبیه شدی، توکلت به خدا باشه ، خودش همه چی را درست میکنه..
چادرم را جلو کشیدم و گفتم: توکلت علی الله...و به سمت در هواپیما حرکت کردیم
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
9.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤔کافیست کمی به این صفاتخدا فکرکنیم:
💛 الْــمَــلِـكُ 👈 حاکم و فرمانروا
🧡 الْقُدُّوسُ 👈 عاری از هر عیب و نقص
💖 السَّــلَامُ 👈 سلامت بخش
❤️ الْمُـؤْمِنُ 👈 ایمنی بخش
♥️ الْمُهَيْمِنُ 👈 چیره و مسلط بر همه چیز
💜 الْعَـــزِيزُ 👈 شکست ناپذیر
💙 الْجَبَّــارُ 👈 بسیار جبران کننده
💚 الْمُتَـكَبِّرُ 👈 شایسته بزرگی و عظمت
❤️ الْخَـالِقُ 👈 خلق کننده
🧡 الْبَــارِئُ 👈 آفرینندهی بیسابقه
💛 الْمُصَوِّرُ 👈 صورتگر بینظیر
🤷♂هیچ حرفی برای گفتن نمیماند!
🤦♂بزرگتروقدرتمندترازچنین خدایی کیست؟
سوره حشر آیه۲۳-۲۴
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
#احادیث
#تفسیر_قرآن
🌺
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
نکات استاد در مورد شرکت بچه ها در مراسم عزاداری.mp3
11.1M
🔥🎧🔥🎧🔥🎧🔥🎧🔥
♨️#پیشنهاد_ویژه
🔴 پاسخ داغ و صریح استاد #محسن_عباسی_ولدی به نقدهای مخاطبان دربارۀ نظر ایشان در موضوع حضور بچهها در مراسم عزاداری بزرگترها
‼️ بازارسال به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم
📣 مسئولان هیئات و والدین! حتما این فایل را گوش کنید!
#امام_حسین علیهالسلام
#محرم #قطعه_صوتی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
مجموعه نمایش صوتی " یک آیه یک قصه "
"آموزش مفاهیم قرآن به کودکان با قصه
تهیه شده در رادیو قرآن
#یک_آیه_یک_قصه
#مفاهیم_قرآن
✅ مخصوص #کودک_و_نوجوان
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
1_857351383.mp3
3.35M
قسمت 9️⃣1️⃣
📜سوره مبارکه انعام آیه ۱۳
🔹...وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ🔹
#یک_آیه_یک_قصه
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c