انسان شناسی،قسمت ۹۲
نام استاد: شجاعی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
انسان شناسی 92.mp3
10.34M
#انسان_شناسی ۹۲
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
🔮 آرامش، امری اعتباری یا اکتسابی نیست که از بیرون به انسان تزریق شود !
← آرامش، امری حقیقی است که مسیرِ اکتسابِ آن نیز، از درونِ انسانها میگذرد...
آرامش خریدنی نیست!
آرامش روییدنی است / پرورش یافتنی است / کسب کردنی است ...
←که فقط و فقط در #درون شخص شما اتفاق میافتد!
من میخواهم آرامش را بیاموزم؛
🔺چکار کنم؟
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌷شرح صدر 🌷چگونه ظرفیت وتحمل خودرابالاببریم؟ 🌷 وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِمَا ي
🌷شرح صدر
🌷چگونه ظرفیت وتحمل خودرابالاببریم؟
🌷 وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِمَا يَقُولُونَ فَسَبِّحْ بحَِمْدِ رَبِّكَ وَ كُن مِّنَ السَّاجِدِين واعبدربک حتی یاتیک الیقین
🌷۹۹ حجر
🌷ما مى دانيم سينه ات از آنچه آنها مى گويند، تنگ مى شود تو را سخت ناراحت مى كند.
🌷براى زیادشدن صبروتحملت:
🌷۱.پروردگارت را تسبيح و حمد گو
🌷۲ و از سجده كنندگان باش!
🌷۳.وعبادت کن خداراتاایمانت تقویت بشه
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
⚠️عزیزانی که #آرزوی_شهادت دارن ببینند.. شهادت بهتر است یا کار مهدوی؟؟
🌹امام سجاد (ع): کسی که در زمان غیبت قائم ما بر ولایت ما استوار باشد، خداوند پاداش هزار شهید از شهدای جنگ بدر و احد را به او خواهد داد. (بحارالانوار جلد 52 صفحه 125)
🌹امام صادق (ع): کسی که در انتظار امام دوازدهم (ع) است، همانند کسی است که شمشیر را در رکاب رسول خدا (ص) برهنه کرده و از او دفاع میکند. (بحارالانوار جلد 52 صفحه 129)
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
4_6007829536731826351.mp3
1.49M
🔴 آیا ماه صفر نحس است؟
🎙 #ابراهیم_افشاری
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔴 ثواب عجیب کمک هزینه به دیگران برای سفر اربعین
🔵 هشام می گوید از امام صادق علیه السّلام پرسیدم:
🟢 کسی که خودش به واسطۀ بیماری یا مشکلی نتواند به زیارت امام حسین (علیه السّلام ) برود و در عوض شخصی دیگر را روانه کند(هزینههایش را بدهد)، چه اجری دارد؟
امام صادق علیهالسلام فرمودند:
1⃣ به ازای هر درهمى که خرج کند، خداوند همانند کوه اُحد برایش حسنه مینویسد
2⃣ چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمیگرداند!
3⃣ بلاهایى را که فرود آمده تا به او برسد، از او میگردانَد و از وى دور میکند و مالش حفظ میشود
📚 کامل الزیارت، ص ۱۲۹
#امام_زمان
#امام_حسین
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
راضی به رضای تو_35.mp3
9.54M
#راضی_به_رضای_تو ۳۵
موقعیت هایی رو که بقیه در ناراضی کردنِ تو ، یا مخالفت با تو، نقش دارند، جدی بگیر ...
🏆بزرگترین میدان ها، برای رسیدن به رضایتِ خدا همینجاست.
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺وظایف_منتظران🌺
📝( "تهذیب نفس و اصلاح فَردی")
🔹 یکی از وظایف مهم منتظران دولت حق، پارسائی و آراستگی به اخلاق خوب و پسندیده است.
❤️ امام صادق علیهالسلام فرمود : هر کس شادمان می گردد از اینکه از یاران حضرت مهدی علیه السلام باشد، باید منتظر باشد و به پرهیزکاری و اخلاق نیکو رفتار نماید و او منتظر [واقعی ] است.*۱
🌸 همچنین فرمودند : به یقین برای صاحب این امر غیبتی است، پس بنده خدا باید تقوای الهی پیشه کند و به دینش چنگ زند.*۲
📚 ۱- غیبت نعمانی، ص۲۰۰ ح۱۶؛
۲- کافی ج۲ باب فی الغیبه ص۱۳۲
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_پنجم 🎬: اسلم که شهید میشود، انس بن حارث که بیش از هفتاد سال سن دا
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_ششم 🎬:
اینجا هُرم داغ پیچیده، انگار زمین و زمان آتش گرفته اند، امام می خواهد آخرین نمازش را به جا آورد، نماز ظهر یا همان نماز خوف که در هنگام جنگ می خوانند و دو رکعت بیشتر نیست، عمر سعد نیشخندی می زند و میگوید: بگذارید نماز بخوانند، این روباه مکار، می خواهد حسین را هنگامی که به نماز ایستاده از نفس بیاندازد تا این غائله ختم شود، اما امام از نیتش باخبر است.
امام به نماز می ایستد و یاران و جوانان بنی هاشم و اهل حرم پشت سر این آفتاب عالم افروز به نماز ایستاده اند و رباب هم پشت سر دلبر ایستاده و خوب میداند این آخرین نمازی ست که قامت حسینش را در رکوع میبیند...
اشک در چشم ها حلقه زده، یکی از یاران امام به اسم سعیدبن عبدالله پیش روی امام ایستاده تا اگر کسی خواست با تیری حسین را نشانه رود، با تمام جان و تن، تیر را نوش کند تا نمازحجت خدا تمام شود، او راست قامت ایستاده بود تا نماز ناطق، آخرین کرنشش را بر درگاه معبود نماید و سپس به مسلخ عشق رود و ذبح عظیم به درگاه پروردگار ارزانی شود.
نماز دلبر و دلدار تمام شد و عاشق دلسوخته در حالیکه سیزده تیر بر بدنش فرو رفته بود، بر زمین افتاد و خوشحال بود از اینکه تا انتهای این نماز خوف طاقت آورده، امام سر سعید را روی دامن گرفت و سعید بریده بریده گفت:ای پسر رسول خدا! آیا به عهد خود وفا کردم؟!
اشک در چشمان امام مظلوم حلقه زد و فرمود:«آری! تو در بهشت پیش من خواهی بود»
چشمان سعید بسته شد و میرفت تا در ملکوت در جوار یاران شهیدش ادای نماز ظهر عاشورا نماید.
نماز تمام شد و زهیر نزد امام آمد و رخصت میدان گرفت...او بیست روز بیشتر نیست که در جرگه شیعیان قرار گرفته و عجب خوش عاقبتی داشت، زهیر شمشیر را دور سرش می چرخاند و میگفت: من زهیرم که با شمشیرم از حریم حسین پاسداری می کنم
صدای او لرزه بر اندام سپاه دشمن می اندازد و شمشیرش چون داسی علف های هرز را درو می کند.
زهیر با لب تشنه انقدر می جنگد که بالاخره در حمله ای دسته جمعی او هم ملکوتی میشود.
با کشته شدن زهیر، کل یاران امام کشته میشوند آنان عهد کرده بودند که تا زنده اند اجازه ندهند کسی از جوانان بنی هاشم و فرزندان پیامبر به جنگ رود و کشته شود.
حال امام پنجاه یار باوفا را از دست داده، چشم سپاه دشمن به حسینِ تنهاست که ناگهان نوجوانی رجز خوان جلو می آید و اذن میدان میگیرد، نوجوانی که مادرش با دست خویشتن لباس رزم برتن او کرده مادر در گوشش خوانده: روا نیست که تو زنده باشی و حسین بی یاور بماند
امام او را میشناسد و با لبخندی حزین میفرماید: ای عمرو بن جناده، تو نوجوانی بیش نیستی، پدرت در حمله صبح کشته شده و مادرت توان داغ دیگری ندارد، برگرد به نزد مادرت که باید کنار و مراقب او باشی..
آن نوجوان سر به زیر می افکند و میگوید: نه، مولای من! مادرم خودش ، مرا فرستاده برای رزم، او دفاع از حریم شما را شرط رضایت خودش از من نموده و من دوست دارم در رکاب شما سربازی کنم..
عمرو آنقدر اصرار می کند و نگاه های خیره مادر عمرو آنقدر پر از التماس و تمناست که امام می پذیرد.
عمرو به میدان می رود و چنان رجز خوانی میکند و شمشیر میزند که همه را مبهوت کرده و لبخند به لبان مادر نشانده..
ناگهان گروهی او را محاصره میکنند و گرد و غباری به هوا بلند میشود،اندکی بعد، سایه سیاهی از داخل گرد و غبار بیرون می آید و سر عمرو را پیش روی مادرش می اندازد.
مادر سر نوجوانش را به سینه میگیرد و بر پیشانی او بوسه میزند، حتی زجه ای کوتاه نمیزند تا مبادا حسین غریب شرمسار شود بلکه میگوید: آفرین برتو ای فرزندم!ای آرامش قلبم، مرا در پیشگاه خدا سرفراز کردی
و به همین کلام بسنده نمی کند، مادر عمرو از جا برمیخیزد و به سمت سپاه کوفه می رود، او می خواهد حادثه ای شگرف بیافریند...حادثه ای که در تاریخ بماند و به همگان گوشزد کنند، در دامان این شیرزنان، شهدا پرورش می یابد و از دامن این زنان است که مردان به معراج میروند و یک زن واقعی و آزاده چنین است.
مادر عمرو روبه روی سپاه دشمن میایستد و سر پسر نوجوانش را به سمت سپاه پرتاب میکند و میگوید: ما چیزی را که در راه خدا داده ایم پس نمیگیریم...
و این است از عظمت های تابلوی بی بدیل عاشورا...و این است عمق عشق پاکی که ملائک آسمان حسرتش را می خورند
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتم🎬: یک شب طولانی و سخت با گریه های فاطمه به صبح رسید، روح الله انگار
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نهم🎬:
شبی سخت با هزار حرف و حدیث و شماتت و توبیخ به صبح رسید، فاطمه که خسته از این دنیا و تعلقاتش شده بود و انگار کاسه صبرش لبریز شده بود، نماز صبحش را خواند و تصمیمش را گرفت.
لباس هایش را در تاریکی اتاق و بی صدا پوشید، روی هر کدام از بچه ها را با پتو داد و همانطور که سعی می کرد اشک چشمانش بر صورت بچه ها نریزد بوسه ای از گونهٔ زینب و عباس و حسین گرفت، اگر کسی شاهد این صحنه بود، کاملا حس می کرد که شاید آخرین باری باشد که این مادر، بچه هایش را می بیند و این بوسه، بوسهٔ خدا حافظی ست.
درب اتاق را آهسته باز کرد، سکوت خانه، نشان از خواب بودن ساکنانش داشت، فاطمه با نوک انگشتان پا به سمت آشپزخانه رفت، او خوب میدانست که هر وسیله کجا قرار دارد، در کابینت را باز کرد و بعد از دقایقی دست کشیدن، آن چیزی را که می خواست یافت، شیء مورد نظرش را کف دستش پنهان کرد و در کابینت را بست و با نوک انگشتان پا و البته با سرعت ساختمان را ترک کرد.
باد سرد صبحگاهی به صورتش خورد و باعث شد چادرش را جلوتر بکشد، هنوز مشت دست چپش بسته بود، انگار می بایست تا وقت معهود بسته بماند.
فاطمه به سمت امام زاده مورد نظرش که تا خانه پدرش فاصله ای نداشت حرکت کرد، او زمانی را به یاد می آورد که برای رسیدن به روح الله بارها این مسیر را طی کرده و چقدر دست به دامان شهدای خفته در آن امامزاده شده بود تا قلب خانواده اش را راضی به وصلت با طلبه ای که از دار دنیا فقط ایمان به خدا را داشت،کند.
چون خانواده فاطمه در عین اینکه پایبند نماز و روزه و حلال و حرام دین بودند، اما علاقه ای به طلبه و طلبه جماعت نداشتند و اما فاطمه چون هدفش زندگی سرشار از معنویات بود، آرزوی ازداواج با طلبه ای پاک و با ایمان را داشت و ازدواجش با روح الله را از اعجاز امامزاده و شهدایی میدانست که به درگاهشان دخیل بسته بود،پس الان هم شکایتش را باید نزد همانها میبرد.
فاطمه نفهمید که چطور مسیر را طی کرده اما وقتی چشم باز کرد که خود را وسط گلزار شهدا دید. آنوقت صبح هیچ کس در آنجا نبود پس فاطمه با فراغ بال بر سر مزار شهیدی نشست و ناخواسته شروع به شکایت کرد: یادت هست چقدر التماستان کردم،چقدر گفتم من از این دنیا نه پول می خواهم و نه مقام، نه دربند زر و زیورم و نه پست و مقام...من یک همراهی مؤمن می خواهم، من یک همسفری خالص می خواهم،همراه . همسفری که دل در گرو ایمان به خدا و عشق اهل بیت داشته باشد، همسفری که شما برایم نشان کنید و برگزینید و می دانستم که انتخاب شما بهترین هست برای من.... می گویند شهدا زنده اند، حالا که زنده اید وضعم را ببینید...منم فاطمه، همانکه میخواست فاطمه گونه زندگی کند...باید خدمتتان عرض کنم ،انتخابتان تو زرد از آب در آمد...فاطمه مشتش را باز کرد، تیغی را که کف دستش پنهان کرده بود نشان داد و گفت: می خواهم در حضور خودتان به این زندگی و این انتخاب پایان دهم،چون راه دیگری ندارم.
فاطمه متوجه نبود که تمام این حرف ها را با فریاد میزند، او داغ دلش را در صدایش ریخته بود و طلبکارانه با شهدا حرف میزد و بر سر آنان فریاد می کشید
فاطمه تیغ تیزی را که میرفت تا با حرکتش بر رگ دست او، رنج زندگی اش را پایان دهد از کاغذش بیرون کشید، روی رگش قرار داد و چشمانش را بست و می خواست دستش را حرکت دهد که با صدای مردی در کنارش به خود آمد: چکار می کنی خواهر؟!
فاطمه که نمی خواست کسی مزاحم کارش شود، دوباره تیغ را درون مشتش پنهان کرد، چادرش را جلوتر کشید و مردی را که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد.
مرد که جوانی با صورتی مذهبی و ریش و سبیل بود و کتاب دعایی در دست داشت خم شد و کنار فاطمه حالت نیم خیز نشست و گفت: تو سرباز امام زمان هستی، هر سرباز بارها و بارها در زندگی اش امتحان میشود، باید سربلند از امتحان خدا بیرون بیایی،امام زمان دلش به تو و به فرزندان تو و بقیه شیعه ها خوش هست، خجالت بکش، امید امام زمان را با این کارات ناامید نکن، تو باید قوی تر از این حرفا باشی، ما آفریده شدیم تا در روی زمین خلیفه الله باشیم...از ما با این مقام و منزلت این کارها زشت و بعید هست و بعد با کتاب دستش روی مشت فاطمه زد و اشاره کرد تا مشتش را باز کند.
انگار اختیاری در کار نبود، فاطمه همانطور که مبهوت بود مشتش را باز کرد.
آن مرد تیغ داخل مشت فاطمه را برداشت و از جا بلند شد.
فاطمه سرش را پایین انداخت و داخل چادر پنهان کرد و شروع کرد به گریستن، چند دقیقه ای گریه کرد و بعد نگاهش به کف دست چپش افتاد که هنوز رد خونی که در اثر فشار تیغ بر دستش بوجود آمده بود،برجا بود.
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نهم🎬: شبی سخت با هزار حرف و حدیث و شماتت و توبیخ به صبح رسید، فاطمه که
فاطمه هراسان از جا بلند شد، باید از آن آقا میپرسید که کیست و هدفش از زدن این حرفها چه بوده..اما هر کجا را نگاه می کرد اثری از آن آقا نبود.
فاطمه به شتاب داخل امام زاده شده، با نگاهش همه جا را گشت و بعد پشت ساختمان و...اما هیچ اثری نه از آن آقا و نه از کس دیگری نبود.
فاطمه با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد و زیر لب گفت: انگار ماموریت داشت تا فقط تیغ را از دست من درآورد...
در همین حین گوشی داخل جیب مانتویش شروع به زنگ زدن کرد..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_دهم🎬:
فاطمه گوشی را از جیبش درآورد و با دیدن اسم روح الله دوباره اشکهایش جاری شد، نمی دانست به خاطر حال و هوای امام زاده بود یا اتفاقی که چند لحظه قبل افتاد، بر خلاف بقیهٔ دفعات که تماس روح الله را جواب نمیداد، اینبار ناخواسته تماس را وصل کرد.
صدای محزون روح الله از پشت گوشی بلند شد: سلام فاطمه، جان خودت قطع نکن،حرفام را بشنو، دیشب تا صبح کلی فکر کردم، کلی بالا و پایین کردم، یک لحظه خواب به چشمام نیومد، آخرش به این نتیجه رسیدم، من بدون فاطمه میمیرم، فاطمه جان! من بدون تو نمی تونم زندگی کنم،اگر تو نباشی زندگی روح الله برفنا رفته، تو رو خدا برگرد، هر کار تو بخوای می کنم، برگرد و پشتم باش و منم قول میدم شراره را طلاقش بدم...
اسم شراره که آمد ، اشک هایی که میرفت خشک بشه، دوباره به جوشش افتاد، فاطمه با بغض شکسته اش گفت: آخه چرا؟! چرا با من و خودت و زندگیمون این کار کردی؟ روح الله حق من این بود؟ چندین سال زندگی با همه چیت ساختم ،همیشه مثل کوه پشتت بودم، چرا و به خاطر چی پشتم را خالی کردی؟ رؤیاها و زندگیم را نابود کردی؟ زبان غریب و آشنا و دوست را به روم باز کردی چرا روح الله؟!
روح الله که انگار هنوز گیج بود گفت: نمی دونم فاطمه، به خدا نفهمیدم چکار کردم، هنوز هم توی بهتم و فکر میکنم اینا همش خوابه...یعنی من واقعا شراره را عقد کردم؟! خدااااای من!!
چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد و بعد روح الله دوباره شروع به گفتن کرد: زنگ بزن به شراره، تهدیدش کن، از این حرفای خاله زنکی که زنها بهم میزنن بهش بزن، بترسونش، بگو نمی ذارم زندگی کنین و از زندگیم بیرونت می کنم...
فاطمه اوفی کرد و گفت: فکر میکنی زنگ نزدم؟ صدبار زنگ زدم، خانم خانما جواب تلفن منو نمیده، اگه ازت حرف شنوی داره بگو جواب تلفن منو بده..
روح الله نفس کوتاهی کشید و گفت: چشم ، میگم بهش جواب تلفن هات را بده، تو هم قول بده الان رفتی خونه ، بچه ها را برداری ببری توی خونهٔ قم خودمون، من فردا میام دنبالت، با هم برمی گردیم و بلافاصله دنبال کارای طلاق شراره را میگیرم.
لبخند کمرنگی روی لبهای فاطمه نشست ، این زن پاک و ساده فکر میکرد به همین راحتی که روح الله میگوید کارها پیش میرود، اما نمی دانست دست های ابلیس درکار است، همان که قسم خورده تا زندگی فرزندان آدم ابوالبشر را به آتش بکشد و تا می تواند آنها را فریب دهد و به سمت آتش دوزخ سوق دهد.
فاطمه که با خشم و بغض از خانه پدرش بیرون رفته بود، با کمی آرامش به خانه برگشت، وقتی که به خانه رسید، مادر و دخترش زینب بیدار شده بودند.
مامان مریم که خوب دخترش را میشناخت و حس کرد فاطمه تغییر نامحسوسی کرده در حالیکه استکان چای را به طرف فاطمه میداد گفت: هنوز باورم نمیشه شراره همچی کاری کرده باشه، تا نبینمش و با گوشهای خودم نشنوم باور ندارم، آخه شراره با اون دک و پز را با روح الله سربه زیر چکار؟! بعدم شراره خیلی احترام تو رو داشت و قربون صدقه ات میرفت،قابل باور نیست..
فاطمه گوشی دستش را نشان مادرش داد و گفت الان بهتون ثابت میکنم و چون روح الله قول داده بود به شراره بگوید جواب تلفنش را بدهد، مطمئن بود، الان شراره جواب میدهد.
مادر و زینب مبهوت، فاطمه را نگاه میکردند و فاطمه شماره شراره را گرفت با دومین بوق صدای شراره که میرفت آتش بر هستی فاطمه بزند در گوشی پیچید: بفرمایید امرتون؟!
همه تعجب کردند...این طرز برخورد از شراره بعید بود...بدون سلام و علیک!!!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂