eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
9.6هزار ویدیو
299 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3437332701.mp3
8.79M
۴۳ 🔺️حتماً یه جایی میشه؛ بین رضایت خدا و رضایت مردم مخیّــر میشی ! فکر می‌کنی کدومو انتخاب کنی؟ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نیت فرج.mp3
6.56M
❇️ مداحی زیبای به نیت فرج 🎧 پیشنهاد برای گوش دادن در مسیر زیارت اربعین 📃 دوباره قدم قدم روی دوشم یه علم راهی میشم تا حرم رو لبم یا مهدی با دعای مادرم با دوتا چشم ترم آروزمه به حرم برسم با مهدی ... دوست دارم این مسیری رو، که شده راه عبور تو توی تموم موکب ها، حس می کنم حضور تو توی این مسیر، پای هر ستونی منتظر می‌مونم توی هر قدم، عجل لولیک الفرج می‌خونم ... ذکر کل زائرها خادمای بی ریا از نجف تا کربلا العجل یا مهدی میرسم پایین پا زیر قبه ی آقا رو لبم همین دعا العجل یا مهدی ... آرزوم شده همین، چی میخوام بهتر از این که چشام یه اربعین، به جمالت وا شه چقدَر داره صفا، توی صحن کربلا به امامت شما، یه نماز بر پاشه 🏷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_بیست_هفتم🎬: همه چیز طبق نظریه شمسی پیش میرفت و شمسی و فتانه تمام راه ه
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فتانه با اینکه همیشه دعا می کرد صمد از جلوی راهش کنار برود تا به اسحاق که مدتی بود با او در ارتباط بود برسد، با دیدن صحنهٔ تصادف که کلهٔ صمد زیر بنز قرار گرفت و در یک لحظه مانند توپی ترکید و خون و مغز ان مرد بینوا و مهربان به اطراف پاشید، دلش گرفت، قطره اشکی از گوشهٔ چشمش سرازیر شد. شمسی با سنگدلی که برای یک زن عجیب بود، به صحنه پیش رو نگاه میکرد و لبخند ریزی زد رو به فتانه گفت: ببین موکل چه کارها میکنه! من و تو نتونستیم کاری کنیم اما موکل سفلی یک لحظه کارش را تموم کرد و بعد خیره به چشمهای فتانه شد و با تعجب گفت: تو داری گریه میکنی؟! یه کوه سنگی را از بین راهت برداشتم، حالا آبغوره گرفتنت برای چیه؟! تو که از صمد بدت میومد.. فتانه سری تکان داد و‌گفت: آره صمد مرد مهربونی بود اما در حد و اندازه من نبود، من یه شوهر میخوام مثل اسحاق، هم کشته و مرده ام هست و هم خوشتیپ و خوش قیافه است ،ماشین هم داره راحت میتونیم بریم تهران و بیایم، مثل صمد نیست که همش بند زمین و درخت و آبیاری و گل و شل باشه... شمسی با شنیدن این حرف انگار کاسهٔ آب سردی بر سرش ریخته باشند، چشمهایش را ریز کرد و گفت: ببینم چی گفتی تو؟! اسحاااق؟! تو...تو..تو به من قول دادی، قرار شد جاری من بشی و محمود را تور کنی، نه اینکه فیلت یاد هندستون کنه و مرد دیگه ای را زیر نظر کنی... فتانه سرش را به طرفی دیگر برگرداند و گفت: وای نمیتونم ببینم! جمعیت دور صمد بدبخت جمع شدن، پاشو بریم، الان وقت مناسبی برای این حرفا نیست..پاشو.. شمسی با عصبانیت دست فتانه را کشید و گفت: کجا بری؟! میگم تکلیف قول و قرارمون چی میشه؟! اسحاق مسحاق نداریم هااا فتانه دستش را کشید و گفت: درسته من محمود را دوست داشتم اما الان محمود زن داره تازه اگرم زنش را طلاق بده ،اون دوتا بچه داره، من میبا پرستار بچه هاش بشم و از طرفی به گوشم رسیده که حسن آقا پشت سر من حرف میزده و میگفته: این دخترهٔ جوون، با وجود یه شوهر زیبا و کاری و باخدا مثل صمد،با اسحاق روی هم ریخته، پس وقتی پدر محمود اینجور میگه، مطمئن باش هیچ‌وقت اجازه نمیده پسرش بیاد یکی مثل من را که پشت سرش حرف و حدیث هست بگیره... شمسی چشم غره ای به فتانه رفت و گفت: تو چکار به اینا داری،من محمود را برات جور میکنم... فتانه که در دلش به خریت شمسی میخندید، در حالیکه بر سرش میزد از پشت درخت بیرون آمد و به سمت جمعیتی که دور پیکر بی جان صمد جمع شده بودند رفت، او باید فیلم بازی می کرد تا کسی این تصادف مرگبار را به پای فتانه ننویسد..‌ ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روز چهلم صمد بود و مردم در این چهل روز، هزاران حرف درباره مرگ صمد زدند و آخرش هم به فتانه رسیدند، همه اعتقاد داشتند هر چه هست زیر سر فتانه است چون در آن روستای کوچک همه میدانستند که صمد عاشقانه فتانه را دوست دارد و فتانه او را از خود میراند و چشمش دنبال کس دیگری ست ، در این مدت چهل روز گهگاهی مخفیانه فتانه با اسحاق دیدار داشت و قول و قرار گذاشته بودند تا بعد از مراسم چهل صمد به دور از چشم مردم، هر دو به تهران بروند و بی سرو صدا زندگی رؤیایی در تهران راه بیاندازند. شمسی هم که متوجه ارتباط عمیق فتانه و اسحاق شده بود،انگار در لاک خود فرو رفته بود و سعی می کرد به فتانه نزدیک نشود. فتانه برای اینکه نشان دهد صمد را دوست داشته، حکم کرده بود که مراسم چهلم در خانه پدر بزرگش برگزار شود، خانهٔ ملا غلام مملو از جمعیت شده بود، صدای شیون مادری که جوانش را از دست داده بلند بود و دیز مملو حلوا و خرما همراه با سینی های چایی داخل اتاق ها میشد و خالی برمی گشت. فتانه لباس مشکی و روسری مشکی که اطرافش زردوزی شده بود برتن کرده بود و جمعیت را زیر نظر داشت و گهگاهی قطره اشکی هم میریخت تا مردم را فریب دهد، ناگهان نیروی درونی از او خواست تا از اتاق بیرون بیاید و روی حیاط برود. فتانه ناخواسته از جا بلند شد، از در اتاق بیرون رفت،جلوی در کپه ای از گالش و دمپایی های رنگارنگ بود، فتانه با پای برهنه روی کپه کفش ایستاد، خیره به دود هیزمی شد که از زیر دیگ بزرگ آبگوشت به هوا بلند بود و بچه هایی که دور و بر آتش میپلکیدند و در عالم خود غرق بودند. در همین حین صدای آشنایی از کنارش او را به خود آورد: سلام فتانه، ان شاالله غم آخرت باشه، ان شالله بقای عمر شما باشه.. فتانه رویش را به سمت راستش چرخاند و تا چشمش به آن مرد افتاد، انگاری بندی درون دلش پاره شد، قلبش به تپش افتاد و احساس گر گرفتی داشت،با حالتی دستپاچه گفت: س..س..سلام آقا محمود، خوش آمدید، کاش توی یه موقعیت دیگه به خونه ام دعوتت می کردم، خیلی لطف کردین محمود که انگار نیروی ماورایی به او دستور میداد که دلبری کند گفت: غصه نخور و گریه نکن فتانه خانم که چشمای قشنگت پف میکنه، قسمت باشه جور دیگه ای هم میهمانت میشم. با این حرف محمود عرق سردی روی تن فتانه نشست، هیکل مردانه و صورت زیبای محمود گویی سحری داشت که تمام قول و قرارهایش با اسحاق را فراموش کرد، فتانه چادر سیاه رنگ سرش را رها کرد به طوریکه قرص صورتش پیدا شود، همانطور که خود را مشغول بازی با روسری اش نشان میداد، روسری را عقب تر کشید تا زیبایی هایش را به رخ مردی بکشد که انگار جوانه عشقی در وجودش کاشته بود و با طنازی زنانه ای گفت: کاش تقدیر آنطور که ما می خواییم باشه.. محمود صدایش را پایین تر آورد و گفت: من تنها اومدم روستا، یه چند روزی هم اینجا میمونم، اگر دوست داشتی حال و هوایی عوض کنی، آخر هفته میرم تهران، تنها هم هستم، ماشین هم خااالی.. محمود نفهمید که این حرف از کجایش درآمد و اصلا چرا اینجور گفت!! اما قند توی دل فتانه آب میشد که ناگهان قامت حسن آقا که می خواست وارد خانه شود از دور نمایان شد، گویی نیرویی به فتانه گوشزد کرد که حسن آقا آمد، فتانه نگاهی به در ورودی کرد و گفت: باشه خبرت می کنم و با زدن این حرف وارد اتاق شد و نمی دانست که کمی آن طرف تر، درست توی درگاه اتاق تنور، شمسی ،از دور او و محمود را زیر نظر دارد و لبخندی مرموزانه روی لبش نشسته بود..‌. حسن آقا وارد خانه شد و او حس کرد که محمود و فتانه را با هم دیده، اما جلوتر که آمد، فقط محمود بود، حسن آقا دست پسرش را گرفت و گفت: اومدی سرسلامتی بدی، فقط به ملا غلام و پدر و مادر صمد تسلیت بده، با این دخترهٔ چش سفید،چشم تو چشم نشی که هنوز کفن شوهر بدبختش خشک نشده، با مردهای دیگه روی هم ریخته... محمود نفسش را آرام بیرون داد و همراه با پدر به سمت اتاقی رفتند که مردها در آنجا جمع بودند.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیتhttps://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فتانه گوشه اتاقی که قبلا با صمد در آنجا زندگی می کرد، چمپاتمه زده بود و به روزهای گذشته فکر میکرد، به عشق سوزان محمود که به جانش افتاد و فکر اسحاق را از سرش بیرون کرد، به التماس های اسحاق و بی توجهی خودش، به قرارهایی که با محمود گذاشته بود اما هر بار به طریقی بهم می خورد و این عشق سوزان را سوزان تر می کرد، فتانه توانسته بود محمود را با وجود داشتن زنی چون مطهره عاشق خود کند، مانده بود الان بی سرو صدا عقد کنند که یکباره پدر محمود متوجه شد و همه چیز را بهم ریخت، اما راهی که شمسی پیش رویش گذاشته بود، بسیار موثر و بی دردسر بود و الان منتظر نتایج عملکردش بود‌ فتانه وقتی به نتایج کار و رسیدن به هدفش که همان جدایی مطهره از محمود و عقد خودش با محمود بود، فکر میکرد، انگار شهد و عسل در دلش پیچ و تاب می خورد، لبخندی محو روی لبهای فتانه نشست که تقه ای به در چوبی اتاق خورد و پشت سرش ، سر مادربزرگش از بین دو لنگه در، داخل آمد و گفت: فتانه! بیا بیرون، برو اتاق ملا، بابابزرگت کارت داره، چکار کردی دختر؟! خیلی عصبی هست هاا فتانه با سرعت از جا بلند شد، یعنی چی شده؟! نکنه یه حرفی حسن آقا زده و.. باید زودتر میرفت تا ببیند پدربزرگش از چی ناراحت است. دمپایی های جلوی در را لنگ به لنگ پوشید و به سرعت خود را به اتاق ملا غلام رساند، بدون اینکه در بزند وارد اتاق شد وزیر زبانی سلام کرد. ملا غلام از زیر عینک ته استکانی اش فتانه را نگاه کرد، کتاب طلسمی را که روی میز چوبی جلویش باز بود ، بست، میز را به کناری گذاشت، دستی به ریش و سبیل سفیدش کشید و گفت: تو چکار می کنی فتانه؟! معلوم هست این روزا سرت کجا گرمه؟! فتانه که دستپاچه شده بود گفت: هیچ کار، مثل قبل، من که همیشه جلو چشم شما بودم،چندبار خواستم برم تهران دنبال زندگی خودم که سر بزنگاه فهمیدین و نذاشتین و بعد لحنش را عصبانی کرد و گفت: تو رو خدا دست از سر من بردارین، شما جز من، بچه و نوه و نتیجه ندارین که فقط من براتون مهم شدم؟! ملا غلام نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که سرش را با تاسف تکان میداد گفت: من کاری باهات ندارم، اما فقط این را بگم این راهی که میری به ناکجا آباد هست، من که مدتهاست دستم توی دعا نویسی و سحر و رمالی هست، هنوز جرات نکردم موکل سفلی بگیرم، تو...تو چطوری تونستی این کار را بکنی؟! من قبول دارم کارم جاهایی درست نبوده، اما به طرف موکل شیطانی نرفتم، چون میدونم هرکس به طرف این موجودات بره، دنیا و آخرتش را از دست میده... فتانه که تازه وارد این کارها شده بود با تعجب به پدربزرگش نگاه کرد و گفت: شما از کجا فهمیدی؟! ملا غلام آه بلندی کشید و همانطور که از جا بلند میشد گفت: فقط بدون تو با این کارت،شیطان را به زندگیت دعوت کردی و این شیطان دست از سرت برنمیداره تا بمیری و اون دنیا هم با همین شیاطینی که موکل گرفتی محشور میشی...اینو بهت گفتم چون نوه ام هستی، دوستت دارم و این یه نصیحت خیرخواهانه هست، دیگه خود دانی... ملاغلام حرفش را تمام کرد و از اتاق بیرون رفت. فتانه به فکر فرو رفت، نه اینکه به عواقب وحشتناک کار کثیفی که کرده بلکه به این فکر میکرد که پدر بزرگش از کجا فهمیده است؟! در همین افکار بود که در اتاق به شدت باز شد،فتانه فکر کرد پدر بزرگش هست که دوباره میخواد حرفی بزند که ناگهان کله شمسی از پشت پرده اتاق ظاهرشد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شمسی نگاهی به فتانه کرد و با شتابی در کلامش گفت: فتانه بیا بیرون کارت دارم.. فتانه هنوز در بهت حرفهای پدر بزرگش بود، مثل انسان های مسخ شده از جا برخاست، پایش را بیرون اتاق گذاشت و ملاغلام را دید که کنار دیوار نشسته و همانطور که به شمسی و فتانه نگاه میکرد، سرش را به نشانه تاسف تکان میداد. شمسی بی توجه به حرکت ملا غلام ، فتانه را به سمت اتاقش کشید و وارد اتاق شد، همان جلوی درگاه بر زمین نشست و در حالیکه میخندید گفت: خبر آوردم برات چه خبرایی... فتانه با اشتیاق گفت: چی شده؟! زودتر بگو.. شمسی دستی به پایش کشید و گفت: ببین هر که با شمسی درافتاد، ورافتاد....الان یکی از آشناها از تهران آمد و برای حسن آقا خبر آورد که عروست، همون که به فهم و کمالاتش می نازیدی و آب از دهنت میافتاد و خانم معلم خانم معلم نمی افتاد، خونه و زندگی و بچه ها را رها کرده و رفته ور دل ننه جانش... فتانه دستش را جلوی دهنش گرفت و با ذوق زدگی گفت: جدی میگی؟! به به...حالا چه باید کرد؟! شمسی دستش را روی سر فتانه زد و گفت: این چه حرفیه؟ احمقانه صحبت نکن...یعنی چه که چه باید کرد؟ تا تنور داغه باید نون را بچسپونی... همین امروز پاشو برو تهران، من مطمئنم محمود سریع عقدت میکنه... فتانه با تعجب نگاعی کرد و گفت: امروز؟! آخه چطوری و با چه وسیله ای؟! بعدم الان اهل این خونه منو زیر نظر دارن نمی تونم جر بخورم..‌. اندکی سکوت بر اتاق حکمفرما شد، فتانه در ذهنش دنبال راهی میگشت ناگهان چیزی به فکرش رسید و بشکنی زد و گفت: خودشه...درسته خودشه...اسحاق.. شمسی که خوب میدانست فتانه بعد از مرگ صمد با اسحاق ارتباط حرام برقرار کرده تا بتونه موکل سفلی را بگیره و بعدش هم ارتباطی نداشته با تعجب گفت: اسحاق؟! مگه قرار نشد که دور اسحاق را خط بکشی؟! فتانه لبخند مرموزی زد و گفت: اسحاق به دهنش مزه کرده و هی التماس میکنه یه فرصت دیگه بهش بدم، میگفت بزار یه سفر تهران ببرمت ببین چقدر من مرد زندگی هستم، حالا باهاش میرم تهران و بعد یه بهانه میگیرم و دیگه می پیچونمش و می فرستمش رد کارش... شمسی سری تکان داد و گفت: فکر خوبی هست به شرطی اسحاق موی دماغت نشه... فتانه سری تکان داد و گفت: اگر فتانه شتربان هست میدونه شتر را کجا بخوابونه و بعد چادر مشکی با نقطه های سفید رنگش را سرش کرد و گفت: من الان میرم دنبال کارا، فردا قبل طلوع آفتاب راه می افتم.. شمسی لبخندی زد و گفت: تو موفق میشی من میدونم... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: حسن آقا مثل مرغ سرکنده این طرف و آن طرف میرفت، نگاهی به روح الله سه ساله که با چشمان معصومش به او خیره شده بود انداخت و رو به همسرش زهرا گفت: آخه ببین این بچه مظلوم و با اشاره به گهواره ای که عاطفهٔ نُه ماهه در آن خوابیده بود ادامه داد: یا اون طفل بیگناه، به عقوبت کدام گناه باید اینجور دربه در بشن؟! چرا نباید سایه پدر و مادر روی سرشون باشه... چقدر به محمود گفتم بیا زنگ بزن به مطهره، اینا خانواده درس خونده و فهمیده ای هستن همه شون معلم و کارمند و...هستن و سری توی سرا دارن، گفتم یه ذره کوتاه بیا، ما مرد قدیم هستیم و نمی فهمیمم شما که میفهمید یه کم ناز این زن را بکش، به خدا برمیگرده، اما تو گوشش فرو نمیره... زهرا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خوب حسن آقا، شما چرا این بچه ها را آوردی؟ میذاشتی کنارش باشن شاید فشار بهش میومد و خودش میرفت دنبال مطهره و برش میگردوند.. حس آقا دستش را محکم روی پایش کوبید و گفت: انگار نفهمیدی چی گفتم، این دخترهٔ پتیاره که اون جوون بدبخت را به کشتن داد تو خونه اش بود، میگفتن عقد کردن، آخه من این بچه ها را به چه اطمینانی اونجا بزارم؟! میترسیدم یه بلایی سر این بیچاره ها بیاره،وجدانم اجازه نمی داد این طفل معصوما را اونجا همینطور رها کنم. زهرا اشک گوشهٔ چشمش را با روسری اش گرفت و گفت: آخه از محمود بعید بود، چطور گول این دختره را خورد؟! مگه نمی شنید که توی روستا چه حرفا پشت سرش هست؟! بعد نگاهی به بالا کرد و ادامه داد: خدایا توبه! چه گناهی کردیم که این دختره سر از یقه و آستینمون درآورد...بعد صدایش را پایین تر آورد و گفت: حسن آقا! میشه هنوز عقدش نکرده باشه؟! بیا یه زنگ به مطهره بزن ،شاید رفت سر خونه زندگیش و این دختره چش سفید را انداخت بیرون... حسن آقا نگاه تندی به زهرا کرد و دو دستی روی سرش کوبید و‌گفت: میگم من شب اونجا بودم اون دختره هم بود، با محمود یک جا خوابیدن..اون زن شاید هرزه باشه اما محمود اینقدر بی دین و ایمون نیست که با یه زن نامحرم یک جا باشه... در همین حین حسن آقا دستش را روی قلبش گذاشت و آخی گفت و نقش بر زمین شد... روح الله که پدر بزرگش را خیلی دوست داشت با دیدن این صحنه از جا برخواست و همانطور که گریه میکرد بالای سر پدربزرگش آمد و شروع به بوسیدن او کرد، روح الله فکر میکرد پدر بزرگش با بوسه های او چشمانش را باز میکند که نکرد.‌.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه نمایش صوتی " یک آیه یک قصه " "آموزش مفاهیم قرآن به کودکان با قصه تهیه شده در رادیو قرآن ✅ مخصوص https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
yek aye yek ghese 45.mp3
3.42M
قسمت 5️⃣4️⃣ 📜سوره مبارکه کهف آیه ۴۶ 🔹...وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا🔹 .https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌘تقویم شیعه🌘 شمسی: چهارشنبه ۰۸ شهریور ۱۴۰۲ هجری شمسی میلادیWednesday 30 August 2023 قمری: الأربعاء ۱۳ صفر ١٤٤۵ ▪️امروز متعلق است به: 🔸حضرت امام موسی بن جعفر كاظم عليه السّلام 🔸حضرت امام علی بن موسی الرضا عليهما السّلام 🔸حضرت جواد الائمه؛ محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸حضرت امام هادي، علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: 👈صد مرتبه یا حى یا قیوم 👈۵۴۱مرتبه یا متعال بگوید تا عزت دائمی یابد. 🙏بارالها در فرج حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف تعجیل فرما و گره از مشکلات همه مردم باز کن ، خداوندا در آخر الزمان دین ما را حفظ کن ✅ وقایع روز: 🇮🇷روز مبارزه با تروریسم (انفجار دفتر نخست وزیری به دست منافقان و شهادت مظلومانه رجایی و باهنر ۱۳۶۰ه ش) 🗓روز شمار تاریخ: ◼️⏳۰۷ روز مانده به اربعین حسینی ◼️⏳۱۵ روز مانده به سالروز شهادت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم(۰۱ه ق) و سالروز شهادت حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام (۰۵ ه ق) ⬛️⏳۱۷ روز تا سالروز شهادت حضرت امام رضا علیه السلام(۲۰۳ه ق) ◼️⏳۱۸ روز مانده به سالروز شهادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام به روایتی ◼️⏳۲۲ روز مانده به سالروز وفات حضرت سکینه خاتون سلام الله علیها دختر امام حسین علیه السلام(۱۱۷ه ق) https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلگیرم از خودم که دلم‌‌ گیر یار نیست اصـلا بـرای آمـدن‍ـش بـے قـــرار نیست 😞 🌸 خـدای مـن در هر ثانیه‌ای که می‌گذرد بی شمار نعمت بر من ارزانی میکنی تپش قلب، دم و بازدم دیدن، شنیدن، لمس کردن نبض زدن ها، پلک زدن، فکر کردن و ... نعمت‌های بیشماری که از شمردن آن ناتوانم و من چقدر بی‌تفاوت می‌گذرم و مدام از نداشته هایم پیش تو گله و شکایت می‌کنم 🌸 خـدایا برای ناشکری‌ها و کم طاقتی هایم برای فراموش کاری‌ها و بی‌توجهی هایم مرا ببخش و به دل نگیر اگر گاهی زبانم از شکرت باز می‌ایستد کم می‌آورد در برابر بزرگی‌ات 🌸 پـروردگارا در این روز دل انگیز لطف و رحمتت را به ما عنایت کن و ما را حافظ و نگهبان باش ای مهربانترین مهربان‌ها ﺑﻬﺘﺮﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ما مقدر فرما
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام صادق (علیه السلام) فرمودند: شفاى هر دردى در تربت قبر حسين عليه السلام است و همان است كه بزرگ‌ترين داروست.✨
⇦ جوین بن مالک تیمی از شیعیان و ياران امام حسين علیه السلام كه در كربلا به شهادت رسید. مامقانى گويد: وى در آغاز همراه عمر سعد براى جنگ با امام حسين عليه السلام از كوفه به كربلا آمد. امّا پس از آن‌كه شرايط آن حضرت از سوى ابن‌سعد پذيرفته نشد، همراه شمارى ... ● پژوهشى پيرامون شهداى كربلا، جمعی از نویسندگان، ج1، ص129. ○ سماوی، محمد، ابصار العین فی انصارالحسين، ص 170. ● محدثی، فرهنگ عاشورا، ۱۴۱۷ق، ص۱۳۳. ○ مجلسی، بحارالانوار، ۱۴۰۴ق، ج۹۸، ص۲۷۲؛ سید بن طاووس، اقبال، ۱۳۶۷ق، ص۵۷۶.
🕊حاجت روایی فوق العاده🕊 🌸 نقل شده است که هر کس این ذکر را ۹۱ بار بگوید اثر عجیب آن را به یقین خواهد دید و این از مجربات و حتمیات است 🍀و اگر در شب خوانده شود عجیب نیست که اثر آن در ظهر روز بعد نمایان شود و بالعکس 🌹✨بسم الله الرحمن الرحیم .✨🌹 🌺🌷 یا حَیُّ یا حَلیم یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنون اِلاّ مَنْ اَ تَی الله بِقَلْبٍ سَلیمْ وَ اُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقینَ غَیْرَ بعید 🌷🌺 📚منبع؛ روح و ریحان
ــــــــــــــــــ☫﷽☫ــــــــــــــــــ 🦋 🦋 📗تفسیر 📖هـرروز انس با قرآن مجید 🌸 ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸 ❀‏ موضوع ❀‏ 🗒️ﺍﻭﻟﻴﺎﻱ ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﺍﻟﻄﺎﻑ ﺍﻟﻬﻲ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻲ ﺭﺳﻨﺪ 📖❀‏ سوره النمل/ آیہ (۳٦و٣٧) اَعُوذُ بِٱݪلّٰهِ مِنَ ٱݪشَیْطٰان ٱݪرَّجیٖمْ بِسْمِ ٱݪلّٰهِ ٱݪرَّحْمٰنِ ٱݪرَّحیٖمِ 🔺«٣٦» ﻓَﻠَﻤَّﺂ ﺟَﺂءَ ﺳُﻠَﻴْﻤَﺎﻥَ ﻗَﺎﻝَ ﺃَﺗُﻤِﺪُّﻭﻧَﻦِ ﺑِﻤَﺎﻝٍ ﻓَﻤَﺂ ﺁﺗَﺎﻧِﻲَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺧَﻴْﺮٌ ﻣِّﻤَّﺂ ﺁﺗَﺎﻛُﻢ ﺑَﻞْ ﺃَﻧﺘُﻢ ﺑِﻬَﺪِﻳَّﺘِﻜُﻢْ ﺗَﻔْﺮَﺣُﻮﻥَ 🔻ﭼﻮﻥ (ﭘﻴﻚ ﺣﺎﻣﻞ ﻫﺪﺍﻳﺎ) ﻧﺰﺩ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺁﻣﺪ، ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﻳﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻣﺎﻟﻲ ﻧﺎﭼﻴﺰ ﻣﺪﺩ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ؟ ﭘﺲ (ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ) ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ، (ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﺪﻳﻪ ﻱ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﺩ ﻧﻤﻲ ﺷﻮم) ﺑﻠﻜﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﺪﻳﻪ ﻱ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻴﺪ. 🔺«٣٧» ﺇِﺭْﺟِﻊْ ﺇِﻟَﻴْﻬِﻢْ ﻓَﻠَﻨَﺄْﺗِﻴَﻨَّﻬُﻢ ﺑِﺠُﻨُﻮﺩٍ ﻟَّﺎ ﻗِﺒَﻞَ ﻟَﻬُﻢ ﺑِﻬَﺎ ﻭَﻟَﻨُﺨْﺮِﺟَﻨَّﻬُﻢ ﻣِّﻨْﻬَﺂ ﺃَﺫِﻟَّﺔً ﻭَﻫُﻢْ ﺻَﺎﻏِﺮُﻭﻥَ 🔻(ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﻴﻚ ﺑﻠﻘﻴﺲ) ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺮﮔﺮﺩ، ﭘﺲ ﻣﺎ ﺣﺘﻤﺎً ﻟﺸﻜﺮﻳﺎﻧﻲ ﺑﺮﺁﻧﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺗﺎﺏ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﻣﺎ ﺣﺘﻤﺎً ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻨﻄﻘﻪ، ﺫﻟﻴﻠﺎﻧﻪ ﺁﻭﺍﺭﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺭﻱ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻛﺮﺩ. 🌸 ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸 🔍❀‏ تفسیرنور❀‏🔎 🔹✍🏻ﭘﻴﺎم ﻫﺎ:🔹 ١- ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ﻱ ﺍﻭﻟﻴﺎﻱ ﺧﺪﺍ ﻣﺎﺩّﻳﺎﺕ ﻧﻴﺴﺖ. «ﺃﺗﻤﺪّﻭﻧﻦ» (ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﻣﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺳﻴﺮ ﺁﻥ). ٢- ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺧﺪﺍ، ﺗﻴﺰﺑﻴﻦ ﻭ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭ ﻭ ﻗﺎﻃﻌﻨﺪ. ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ﻫﺎﻱ ﻓﺎﺳﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻫﺪﺍﻳﺎ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﻲ ﮔﺮﻳﺰﻧﺪ ﻭ ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﺁﻥ ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻮﺑﻴﺦ ﻭ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ. «ﺃﺗﻤﺪّﻭﻧﻦ ﺑﻤﺎﻝ» ٣- ﻫﺪﺍﻳﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺑﭙﺬﻳﺮﻳﺪ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﻴﺪ. «ﺍﺫﺍﺣﻴّﻴﺘﻢ ﺑﺘﺤﻴّﺔ ﻓﺤﻴّﻮﺍ ﺑﺎﺣﺴﻦ ﻣﻨﻬﺎ»(٥٠٧) ﺍﻣّﺎ ﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﺭﺩﻱ ﻛﻪ ﻫﺪﻳﻪ ﺟﻨﺒﻪ ﻱ ﺭﺷﻮﻩ ﺩﺍﺭﺩ. «ﺃﺗﻤﺪّﻭﻧﻦ» ٤- ﻛﺎﻓﺮ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﻴﺶ ﺧﻮﺩ ﭘﻨﺪﺍﺭﺩ. «ﺃﺗﻤﺪّﻭﻧﻦ ﺑﻤﺎﻝ» ٥ - ﻣﺎﻝ ﺩﻧﻴﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﻴﺴﺖ. «ﺑﻤﺎﻝٍ» ﺑﻪ ﺍﺻﻄﻠﺎﺡ ﺍﺩﺑﻲ، ﺗﻨﻮﻳﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﺤﻘﻴﺮ ﺍﺳﺖ. ٦- ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺧﺪﺍ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻨﺪ. «ﻓﻤﺎ ﺁﺗﺎﻧﻲ ﺍﻟﻠّﻪ» ٧- ﮔﺎﻫﻲ ﺑﻴﺎﻥ ﻗﺪﺭﺕ ﺧﻮﺩ، ﻟﺎﺯم ﺍﺳﺖ. «ﻓﻤﺎ ﺁﺗﺎﻧﻲ ﺍﻟﻠّﻪ ﺧﻴﺮ ﻣﻤّﺎ ﺁﺗﺎﻛﻢ» ٨ - ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺍﻫﺮم ﺑﺮﺍﻱ ﻃﺮﺩ ﻣﺎﻝ ﺣﺮﺍم، ﺗﻮﺟّﻪ ﺑﻪ ﺍﻟﻄﺎﻑ ﺍﻟﻬﻲ ﺍﺳﺖ. «ﺃﺗﻤﺪّﻭﻧﻦ ﺑﻤﺎﻝ ﻓﻤﺎ ﺁﺗﺎﻧﻲ ﺍﻟﻠّﻪ ﺧﻴﺮ ﻣﻤّﺎ ﺁﺗﺎﻛﻢ» ٩- ﺍﻭﻟﻴﺎﻱ ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﺍﻟﻄﺎﻑ ﺍﻟﻬﻲ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻲ ﺭﺳﻨﺪ. «ﻓﻤﺎ ﺁﺗﺎﻧﻲ ﺍﻟﻠّﻪ ﺧﻴﺮ ﻣﻤّﺎ ﺁﺗﺎﻛﻢ» ﻭ ﻣﺮﺩم ﻣﺎﺩّﻱ ﺑﺎ ﻣﺎﺩّﻳﺎﺕ. «ﺑﻞ ﺃﻧﺘﻢ ﺑﻬﺪﻳّﺘﻜﻢ ﺗﻔﺮﺣﻮﻥ» ١٠- ﻋﻠﻢ ﻭ ﺣﻜﻤﺖ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺍﺳﺖ. «ﻓﻤﺎ ﺁﺗﺎﻧﻲ ﺍﻟﻠّﻪ ﺧﻴﺮ ﻣﻤّﺎ ﺁﺗﺎﻛﻢ» ١١- ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻨﻄﻖ، ﻧﻮﺑﺖ ﻗﺪﺭﺕ ﻧﻤﺎﻳﻲ ﺍﺳﺖ. «ﻓﻠﻨﺄﺗﻴﻨّﻬﻢ» ١٢- ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﻣﺘﻜﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﺎ ﺻﻠﺎﺑﺖ ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ. «ﻓﻠﻨﺄﺗﻴﻨّﻬﻢ» ١٣- ﺟﻬﺎﺩ، ﺩﺭ ﺍﺩﻳﺎﻥ ﻗﺒﻞ ﻧﻴﺰ ﻣﻄﺮﺡ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. «ﻓﻠﻨﺄﺗﻴﻨّﻬﻢ» ١٤- ﺗﺒﻠﻴﻎ ﻭ ﺍﺭﺷﺎﺩ، ﺑﺪﻭﻥ ﻫﺠﺮﺕ ﻭ ﻗﺪﺭﺕ ﻛﺎﺭﺳﺎﺯ ﻧﻴﺴﺖ. «ﻓﻠﻨﺄﺗﻴﻨّﻬﻢ» ١٥- ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩّﻳﺎﺕ ﺑﮕﺬﺭﺩ، ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﻖّ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﻨﺪ. «ﺍِﺭﺟﻊ ﺍﻟﻴﻬﻢ ﻓﻠﻨﺄﺗﻴﻨّﻬﻢ» ١٦- ﺭﻫﺒﺮ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﻗﻮﺍﻱ ﻣﺴﻠﺢ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﻛﺎﻓﻲ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. «ﺑﺠﻨﻮﺩٍ ﻟﺎﻗِﺒَﻞَ ﻟﻬﻢ ﺑﻬﺎ» ١٧- ﻗﺪﺭﺕِ ﻧﻈﺎﻣﻲ ﺍﻫﻞ ﺣﻖّ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﻫﻞ ﺑﺎﻃﻞ ﺑﺎﺷﺪ. «ﺑﺠﻨﻮﺩٍ ﻟﺎﻗِﺒَﻞ ﻟﻬﻢ» ١٨- ﺗﺤﻘﻴﺮ ﻭ ﺑﻪ ﺫﻟّﺖ ﻛﺸﺎﻧﺪﻥ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﻫﺎﻱ ﻛﻔﺮ ﻭﺷﺮﻙ ﺟﺎﻳﺰ ﺍﺳﺖ. «ﺍَﺫﻟّﺔً ﻭﻫﻢ ﺻﺎﻏﺮﻭﻥ» 🌸 ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸 🔹❀‏ حدیث روز 🔹❀‏ 🏴پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : 🔺بَشِّرْ هذِهِ الاُمَّةَ بالسَّناءِ ، والدِّينِ ، والرِّفْعَةِ ، والنَّصْرِ ، والتَّمْكينِ في الأرضِ . 🔻بشارت باد اين امّت را به ارجمندى، ديندارى، سربلندى، پيروزى و قدرت يافتن در روى زمين. 📚✍🏻كنز العمّال : 34465 . 🌸 ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸 🗓️ امروز:چهارشنبہ ☀️۰۸/شهریور/١٤٠٢/٠٦   🌙۱۳/‌صفر/١٤٤۵/۰۲        2023/08/30 🌲 🌸 ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸 📿❀‏ذڪـرِ روز 📿 یا حی یا قیوم ای زنده، ای پاینده 💠ذکرخاص روز چهارشنبه حسبنا الله ونعم. الوکیل. ۱۰۰۰ مرتبه 💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨ 🤲*اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨ 🚩🌥️ هـر روز صبح به رسم ادب و ارادت ✋🏻 سـلام میدهیم به ارباب بی کفن:🚩 🚩اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائڪَ عَلَیْڪَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِڪُمْ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعلے اولاد الحسين وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌸 ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸