eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
9.2هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانواده آسمانی 18.mp3
13.42M
۱۸ 🎤 ▫️از آنجایی که خداوند، کمال مطلق است و هیچ کاری را بیهوده انجام نمی دهد، ← برای آفرینش انسان هدف بزرگی را در نظرگرفته که؛ شبیه شدن و رسیدن به خود، یعنی " الله" است. ← و راهی بسیار روشن را نیز طراحی کرده تا رسیدن به این هدف برای انسان آسان شود. - این راه روشن چیست؟ - و چگونه می‌توان از آن عبور کرد؟ علیهم‌السلام https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور🌹
#رمان_ ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن #قسمت_20 مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته بودیم به ح
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود. ــ سلام ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟ ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق. ــوای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟ ــ آره، تو راهم. ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا. ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم. ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده. بعداز خداحافظی، فکر آرش واین که بارهاسراغم راازسوگندگرفته است تپش قلبم رازیادکرد. (یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که آنقدربی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتت خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.) با استاد با هم رسیدیم، شانس آوردم که بعدش نرسیدم. رفتم طرف صندلی ام وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم، به خودم نهیب زدم. (یادت باشه چرا روزه ایی راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم. از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود. بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم. در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند. سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت –توبشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم. ــ اولا که من چایی خور نیستم. دوما روزه ام. ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم. او چاییش را می خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیاد باهم، هم کلام می شویم وازاین که اینقدرتحویلم می گیرد حس خوبی دارم. مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته. سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کردو گفت: –نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش. ابروهام روبالا دادم وگفتم: –شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه. سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت: –سوگند تنها تنها؟ سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید ورو به سارا گفت: –می خوری برات بگیرم؟ ــ پس راحیل چی؟ ــ روزس؟ ــ ای بابا توام که همش روزه ایی ها چه خبره؟ لبخندی زدم و گفتم: –تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست. ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟ خندیدم و گفتم: –عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم: –یه لذت محوی داره. دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت: –خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن. سه تایی زدیم زیر خنده. درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما، و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند. مجبور شدم بلند شوم. سارا با تعجب گفت کجا؟ – می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا. هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم. –خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم. چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید. نگاهش را سر دادروی زمین و گفت: –اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه... حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم: –نه من کار دارم باید برم. ــ خب پس، لطفا فردا بریم. ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید. ــ با تعجب نگاهم کردو گفت: –چرا؟ ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست. اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید. چینی به پیشانیش انداخت و گفت: –خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد: –برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟ یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟ –خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ... توی حرفم پرید و گفت: –خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟ ــ هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود. چشم هایم راپایین انداختم و گفتم: –خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه. در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به... دوباره حرفم را قطع کرد. –پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم. سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
_ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم. با تعجب نگاهم کردو گفت: –اونوقت نظرت؟ سرم راپایین انداختم. –چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم. ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو. ــ سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدم. سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیم بود، ولی بازم روم نمیشد بهش همه چی رو بگم. بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادار شدم هراسون نگاهش کنم و بگم: –چی شد؟ چشمهاش اندازه گردو شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی ترس من رو دید گفت: –راحیل!نگو که... من فقط سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. با گفتن خدای من سرش رو بین دستاش جا داد و من چقدر یه لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی. سوگند سرش رو بلند کردووقتی حال بدمن رودید، یهورنگ عوض کرد. –البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کرد. بعد قیافه اش روجمع کردوادامه داد: –یه وقتایی استثناهم پیش میاد، امیدوارم آرش از اون دسته باشه. می دونستم به خاطر من این حرف ها رو می زنه، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت. نگاهی بهش انداختم. – نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟ آهی کشید. – خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همه ی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هام باز شدو خیلی چیزهارو دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشون. همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهاش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه می خواستم زمین دهن بازکنه، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد." ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم. راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم. یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست. با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه. امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره. تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد. آهی کشیدوگفت: –خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد. ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه. ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت: –خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم.. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن بعداز آخرین کلاس باید پیش ریخانه می رفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاهم بود. بعضی روزهاکلاسهایم زودترتمام میشدومن بیشترازنصف روزباریحانه بودم. در آپارتمان را زدم زهرا خانم دررا باز کردو گفت: –به به سلام راحیل جان. ــ سلام زهراخانم خوبید؟ ریحانه چطوره؟بهتر شده؟ همانطور که از جلو در به طرف رخت چرکها که در آشپزخانه بود می رفت با صدای پایینی گفت: ــ بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلا خوابیده. سبدرخت هاروبغل گرفت و به طرف در خروجی رفت. –دیگه من برم، الان آقامون میاد. اشاره کردم به سبد دستش. –لباسشویی که اینجا هست. ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم. ــ دستتون درد نکنه. ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده. ــ چشم. لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم. غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم. چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم. چند تقه به در اتاق زدم. ــ بفرمایید. ــ سلام. به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد. از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم: –شرمنده نکنید بفرمایید. آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم. سینی رو روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ایی خیلی بزرگ که میز کارش بودویهگک کامپیوتر رویش باکلی چیزهای مختلف، مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد. شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود. یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند. پنجره اتاق هم با یک تور حریرسفیدساده تزیین شده بود. نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت: –صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم. ــ از این حرفش تعجب کردم. تا حالا بااوسریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم. ــ نه من نمی خورم. ــ چرا مگه ناهار خوردید؟ کمی این پاو آن پا کردم و گفتم: نه ــ اگه با من سختتونه پس... ــ حرفش را قطع کردم و گفتم: نه...برای این که فکر دیگه ایی نکند گفتم: – آخه من روزه ام. ــ دوباره لبخندی زدو گفت: –قبول باشه اینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه... ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم. سرکی توی اتاق کشیدم.ریحانه هنوز خواب بود، آشپزخانه نامرتب بود، احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند. شروع به تمیز کردن کردم. بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانترآشپزخانه. به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم. در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم: –امدم سینی غذارو ببرم.سرش پایین بودو خطاطی می کرد. ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید. ــ زحمتی نیست. خم شدم سینی را بردارم چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود. چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود. دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت یک موی ندانست ولی موی شکافـت اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی. با صدایش به خودم امدم، – می دونید شعرش از کیه؟ ــ با دست پاچگی گفتم: –نه ــ ازابو علی سیناست. با تعجب گفتم: –مگه شاعرم بوده. ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن. باحسرت گفتم: –واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه. ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ایی به کمال نرسیدم. یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده. نچ نچی کردم و گفتم: –آدم میمونه تو کار این بزرگان.یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس... با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم: – با اجازه من برم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدئویی برای ما مدعیان انتظار امام زمان علیه‌السلام : اگر اهل استغاثه نیستیم اصلاً انسان محسوب نمی‌شویم، چه برسد به «انسان منتظر»! https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. سلام امام زمانم ، صبح بخیر کجایی مولای من 😭 دنیا مرا برخلاف میل باطنیم به خود مشغول کرده و از مهمترین رکن زندگیم غافل ، مولا جان از صمیم قلب دوستتان دارم و از منتظران ظهور شما باشم و از یاران نزدیک ایشان در دنیا و در آخرت از همنشینانشان در بهشت.. 💚 شما در روز چقدر به یاد امام زمان علیه السلام هستین⁉️ 💠امام باقر علیه السلام: 🔹 برای شیعیان گنهکارم، هر شب و روز، هزار بار دعا (و استغفار) می‌کنم. 🔸 إِنِّي لَأَدْعُو اللَّهَ لِمُذْنِبِي شِيعَتِنَا فِي الْيَوْمِ وَ اللَّيْلَةِ أَلْفَ مَرَّةٍ 📚 الكافي ، ج‏1، ص472. 👈🏻 امام زمان علیه السلام روزی هزاربار برای ما دعا می‌کند، حتّی برای گنهکارترینِ ما! ما چقدر دعاگوی او هستیم؟!! 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌹 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام رضا علیه‌السلام فرمودند: اين (امام جواد(علیه‌السلام))مولودى است كه پر بركت ‏تر از او براى شيعه ما به دنيا نيامده است.✨
1- مالكيّت فردى محترم است و تصرّف در اموال ديگران، جز از راه معاملات‌ صحيح و بر اساس رضايت، حرام است. 2- جامعه، داراى روح واحد و سرنوشت مشترك است. اموال ديگران را همچون اموال خودتان محترم بدانيد. 3- هر نوع تصرّفى كه بر مبناى «حقّ» نباشد، ممنوع است. 4- داد و ستدها بايد با رضايت طرفين باشد، نه با اجبار واكراه. 5- جان انسان محترم است، لذا خودكشى ويا ديگركشى حرام است. 6- احكام ومقرّرات اسلام پرتوى از رحمت خداست.
تسهیل امور ✍ امام صادق (؏) براے قضاء حوائج و تسهیل امور مهمه ۴۰ روز و هر روز یڪ مرتبه "سوره حشر" را بخواند و چنانچہ در طے ۴۰ روز قطع شود دوباره شروع ڪند 📚منتخب الختومص۳۱و۳۲ هر کس به خواندن سوره والذاریات ادامه دهد و حداقل یک بار در روز بخواند ثروت حلال برای او رسد بطوری که متحیر شود 📚 ختومات مقدم 🖋 سید علے آقا قاضے ره ؛ از اعمال پُرفیض ماه رجب خواندن ۱۰۰۰ مرتبه استغفار است ➣●•. ✺【اَستَغفِرُ اللّهَ رَبّے وأتُوبُ إلَیه】✺ 📓 حیات عارفانه ۸۲‌/۲
💎 تقویم نجومی 💎 ✴️ چهارشنبه 👈 4 بهمن / دلو 1402 👈12 رجب 1445 👈24 ژانویه 2024 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. 🔥 مرگ معاویه " 60 هجری ". 🏴 وفات عباس عموی پیامبر صلی الله علیه و اله. 🐪 ورود امیر مؤمنان علیه السلام به کوفه پس از جنگ جمل " ۳۶ هجری. ❤️شکافته شدن دیوار کعبه شریفه و ورود فاطمه بنت اسد علیها السلام به درون کعبه برای تولد امیرمؤمنان علیه السلام. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. 📛تقارن نحسین، صدقه صبحگاهی رفع نحوست می کند.(روز نحس ماه رجب) 👶مناسب زایمان و نوزاد صالح و عفیف و متدین باشد. 🚘مسافرت: مسافرت مکروه است و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج سرطان و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️بذر افشانی و کاشت. ✳️درختکاری. ✳️کندن چاه و کانال و حفاریها. ✳️خرید و فروش ملک و مستغلات. ✳️خرید اجناس و کالا. ✳️و استحمام خوب است. 📛ولی ازدواج خوب نیست. 🟣 نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب نیست. . 👩‍❤️‍👨 حکم مباشرت امشب. ( شب پنج شنبه ) ، فرزند حاکمی از حاکمان یا عالمی از عالمان خواهد شد. ان شاءالله. 💉حجامت. خون دادن و فصد باعث سلامتی می شود. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت باعث هیبت و شکوه می شود. 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 13 سوره مبارکه " رعد" است. یسبح الرعد بحمده و الملائکه من خیفته... و مفهوم آن این است که چیزی باعث ملال خاطر خواب بیننده گردد صدقه بدهد تا برطرف شود. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن  وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸 🌿🌺🌿🌺🌿🌺 با این دعا روز خود را شروع کنید 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨