eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
10.2هزار ویدیو
311 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(قسمت اول): ‌‌ ‌ 💥یکی ازکسانی که به محضر قطب عالم امکان ، امام زمان ارواحنافداه شرفیاب شد مرحوم کربلایی کاظم ساروقی پیرمرد بی سواد و ساده اراکی بود که فقط به خاطر اخلاص و قلب پاکی که داشته توفیق آن را پیدا کرده که مورد توجه امام زمانش قرار گیرد و با نگاه ولایتی حضرت حجه بن الحسن علیه السلام به یک باره حافظ کل قرآن کریم شود: ✨💫✨ مرحوم کربلایی کاظم می فرمود: من بسیار مقید بودم احکام الهی را آن طورکه اززبان علما و بزرگان می شنیدم به طور صحیح انجام دهم و حلال وحرام الهی را تغییر ندهم . روزی متوجه شدم ارباب و مالک ده خمس وزکات نمی دهد، درابتدا به او تذکر دادم ولی او اعتنایی نکرد تصمیم گرفتم که درآن قریه نمانم و برای مالک ده کارنکنم! لذا حدود سه سال به عملگی و خارکنی در دهات دیگر امرار معاش کار می کردم، یک روز مالک ده از محل زندگی من مطلع شده بود، برای من پیغام فرستادکه من توبه کرده ام و خمس زکاتم را می دهم و دوست دارم شما به ده برگردی، من هم قبول کردم و به روستابرگشتم و مشغول کارکشاورزی شدم و نصف درآمد خودم را بین فقراء تقسیم می کردم. روزی که از خرمن بازمی گشتم یکی از فقراء به من رسید و گفت امسال چیزی از محصولت را به ما ندادی؟من گفتم امکان ندارد من فقراء رافراموش کنم، حتما می دهم. ✨💫✨ همان موقع به مزرعه برگشتم و مقداری گندم با زحمت زیاد جمع آوری کردم و برای مردفقیر برداشتم و قدری هم علوفه برای گوسفندانم مهیا کردم، حدود عصری بود که به ده برمی گشتم، قبل ازآن که به منزل بروم ، گفتم خوب است به امام زاده هفتاد دو تن بروم و زیارتی کنم. آنجا چندین امام زاده ازجمله امام زاده صالح دفن اند و یک قسمت هم به نام چهل دختران معروف است پس از زیارت روی سکوی در امام زاده برای استراحت نشسته بودم که دیدم دونفر جوان که یکی ازآنها بسیار خوش قدوقامت بود باشکوه و عظمت عجیبی به طرف من آمدند لباسهای آنهاعربی بود و عمامه سبزی به سرداشتند. 🔺ادامه دارد. اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ارتباط موفق 51.mp3
10.69M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ ۵۱ 🌠 عالَم دنیا را، عالَم ملکوت است که اداره می‌کند! چنانچه رابطه‌ی شما با عالَم ملکوت و بالاتر از آن در صلح، رفاقت، و عشق می‌گذرد؛↓ 🕊 قلب اهل دنیا نیز، با شما در صلح خواهد بود! ☜ چگونه می‌توان با ملکوت و بالاتر از آن، در صلح بود؟ 🎤 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 «باور به فرج» 👤جناب حجت الاسلام استاد پناهیان 🕋انتظار فرج چالش بزرگیه... تمرین کنیم ظهور را نزدیک ببینیم که مومن واقعی درهمه حال فرج رانزدیک وکافران ،دور میبینند انهم یرونه بعیدا ونراه قریبا ازما خواسته شده این جمله را هر روز صبح تمرین کنیم وبگوییم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ اهمیت توسل به امام زمان (عج) 🎤 آیت الله ناصری (ره) ✅ وظیفه ما توسل به امام زمان (عج) است. 💡 خدا شاهد است امام زمان لحظه‌ای از ما غافل نیست. 🚪 در خانه را بزن، آخرش یک کسی می‌آید در را باز می‌کند. ✔️ مأیوس نشو ... 🏷 (عج) (ره) https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان _ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن #قسمت_92 دست هایم را توی جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار
_ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن مگه نمیگی مامانت برات حدیث و روایت آورده که با کسی ازدواج کنید که دین دار وخوش خلق باشه، چه می دونم از این حرفها؟ خب، تو که این چیزا اینقدر برات مهمه چرا گوش نمیکنی؟صدای راحیل آرامتر از سوگند بود، سرم را عقبتر بردم تا بشنوم چه می گوید. اولا که پیامبر گفتن دین و اخلاق، خب آرش اخلاق رو داره، دینم داره، مگه گبره که اینجوری می گی. فقط یه چیزایی خوب توی خانوادشون کم رنگه دیگه،،، شایدم خیلی کاراش از روی نا آگاهیه و ... حرفش که به اینجا رسید، سوگند دیگر جوش آوردو بلند شدو گفت: –راحیل، چی میگی، مگه بچس که نا آگاهانه باشه... من هم صاف نشستم وکله ام را بیشتر در گوشی‌ام فرو کردم. سوگند راه افتادو با حرص به طرف سالن رفت. از صدای صندلی‌اش فهمیدم راحیل هم بلند شدو همانجور که صدایش می کرد به طرفش دوید. عذاب وجدان گرفتم، بیچاره راحیل به خاطر من چقدر باید حرف بشنود، لابد آن چند روزی هم که حالش بد بود، به خاطر تحمل کردن همین حرفها بوده است. آن روز که بغض داشت. احتمالا اطرافیانش مدام می گفتند که این پسره به دردت نمی خورد. چقدر این حرف ها را تحمل کرده و چیزی نگفته... واقعاراحیل چقدر از سر من زیاد بود، یاد حرف های آقای معصومی افتادم که می گفت: – اگر واقعا می تونی خانم رحمانی روبفهمیش و قدرش رو بدونی برو دنبالش و بدستش بیار، اگه نمی تونی درکش کنی، بهتره به خاطر همون عشقی که خودت می گی نسبت بهش داری فراموشش کنی. آنقدر فکر کردم که وقتی به خودم امدم کلی از وقت کلاس گذشته بود. یعنی من این همه وقت اینجا نشسته بودم. کلاسهایی که با راحیل مشترک نبود برایم کم اهمیت شده بود. ولی باید می گذراندم. به سالن که رسیدم با دیدن صحنه ی رو بروم خشکم زد. راحیل با پسری که مسئول کتابخانه بود حرف می زد، پسره از اون تیپایی بود که ریش می ذاشتن و یقه سه سانتی می پوشیدند. می شناختمش پسر بدی نبود. احساس کردم یک آن همه ی حس های بد به سراغم امد. حس عصبانیت، حسادت، خشم ... تا حالا همچین حسی را تجربه نکرده بودم، اصلا برایم مهم نبود دختری که با هم رستوران می رفتیم با پسرای دیگر حرف بزند یا شوخی کند. نمی دانم چِم شده بود. شاید چون حس کردم تفکرات آقای خبازی مسئول کتابخانه با راحیل همسو است. با این که راحیل با فاصله از او ایستاده بودو به نظر می آمد حرف های جدی می‌زنند ولی نمی توانستم این فکرهای مزاحم را از ذهنم دور کنم. شاید یک دقیقه هم نشد که حرفشان تمام شد. راحیل به طرف در خروجی راه افتاد. من هم همانجا ایستاده بودم. خبازی هم به طرف کتابخانه رفت. وقتی نزدیک شد با دیدن قیافه‌ام به طرفم امدو گفت: – حالتون خوبه؟ با صدای کنترل شده ایی گفتم: – میری خونه؟ همانطور که با بُهت نگاهم می کرد جواب داد: –بله. سرم را پایین انداختم و راه افتادم به طرف درب خروج و گفتم: –خودم می رسونمت، سر خیابون تو ماشین منتظرت هستم. چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. بعد از چند دقیقه امد نشست و گفت: – شما کلاس دارید، لطفا تا همین ایستگاه مترو من رو برسونید. با اخم گفتم: – شما مهمتر هستید. بعد از چند دقیقه سکوت پرسید: –چی ناراحتتون کرده؟ جواب ندادم، ولی بعد از کمی سکوت گفتم: –دوست داشتید من هم ریش می ذاشتم و یقه ام رو همیشه کیپ می کردم. بااخم گفت: –هیچ وقت زود قضاوت نکنید. لطفا اینجور وقتها به جای عصبانیت و زخم زبون زدن، راحت حرف بزنید. –اگه منظورتون حرف زدن با آقای خبازیه، من قبلا ازشون یه سوال در مورد یه کتاب که توی کتابخونه نبودپرسیده بودم الان از نماز خونه که امدم بیرون من رو دیدند و داشتند می گفتند کجا باید اون کتاب رو پیدا کنم و در موردش کمی حرف زدند. ــ چه جور کتابی؟ ــ یه کتاب مرجع. اونقدر شرمنده شدم که دیگر نمی دانستم چه بگویم. دوباره چند دقیقه سکوت شد، باید عذر خواهی می کردم. ــ من معذرت می خوام، باور کن اصلا از این اخلاقا نداشتم، نمی دونم چرا... لبخند تلخی زدو گفت: –فراموش کنید، اتفاقا خوشحال شدم که از این اخلاقا پیدا کردید. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: –چرا؟ ــ چون مردی که غیرت نداشته باشه که... نگاهش کردم وادامه داد: –البته غیرت، نه تعصب ها. نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم: – خب الان این کدومشون بود. ــ اگه رک بگم ناراحت نمیشید؟ ــ نه، راحت باشید. زود قضاوت کردن بود. چیزی نداشتم بگویم، فقط گفتم: –نمی دونم. هر چی بود تموم شد. در ضمن من قضاوتی نکردم. ــ خیلی حاضر جواب گفت: – در ضمن، منم ریش و یقه ی کیپ، جز ملاک های ازدواجم نیست و نبوده. نزدیک ایستگاه مترو رسیدیم، با اصرار پیاده شدو گفت: ضمنا استراق سمع هم کار خوبی نیست. لحظه ی آخر که سوگند بلندشد، دیدمتون. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c