آقای عالی در مراسم یادبود رئیس جمهور شهید و همراهانشون،گفتند:
یکبار در جلسه ای خودم همراهشون بودم،
اکثر افراد اون جلسه به وضعیت گرانی و تورم اعتراض و به آقای رئیسی گلایه کردند.
وقتی گفتیم دیدید؟ چرا آخه اینقدر اعتراض و...
ایشون بعد از جلسه به من گفتند:
اشکالی نداره این بندگان خدا دلسوزن.
از روی دلسوزی دارن میگن (وگرنه همهشون پای نظامن)
بعضی از دوستان، این روزها که هیچ، از ابتدا هم تفاوت عملکرد بعضی از اشخاص بدنه دولت رو با سبک زندگی پاک و جهادی شخصی رئیس جمهور نخواستند متوجه بشن و نخواستن این دو تا رو با هم تفکیک بدن و فقط افراد رو دلگیر و متهم و بقول آقای مهدی رسولی مردم رو دور و دورتر کردند از رییس جمهور.
تا جایی که دلسوز واقعی اگر محترمانه دردی رو میگفت و در پی تحقیر نه، بلکه رفعش بود از جانب همین افراد تو دهنی میخورد
و دشمن هم این وسط از آب گل آلود برای طعنه و تحقیر و تمسخر و مسموم کردن فضای فکری مردم ماهی درشت میگرفت
خوب به این کلمات و تعابیر از شهید عزیزمون دقت کنیم که چقدر خودشون والامقام و اهل درک بودند.
اتفاقا اون دوستان دلسوز، شاید شاید شاید عاقبت بخیر بشوند و بعضی از همیشه مدعیان شاید...
✍رؤیایسپید
ـــــــــــــــــــــــ
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه امام خمینی به نمایندگان: شما وکیل نیستید که بروید آنجا بنشینید حسابهایی که خودتان باهم دارید صاف کنید/ شما باید معلم اخلاق باشید برای همه کشور
این سخنان در ۴ خرداد ۱۳۵۹ و به مناسبت افتتاح اولین دوره مجلس شورای اسلامی بیان شده است
ـــــــــــــــــــــــ
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 عالم فدای اسوهی شما آقاجان...❤️
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
ـــــــــــــــــــــــ
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج منصور ارضی :
خانمش کُشت خودشو بدن رو ببینه اجازه ندادیم
السلام علی قلب زینب الصبور
😭😭😭😭
#شهید_جمهور
ـــــــــــــــــــــــ
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
27.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کار چقد قشنگه🥺
منتشرش کنید و لذت ببرید...
بین زمین و آسمون منم ببر...😭
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
خانواده آسمانی 49.mp3
12.5M
#خانواده_آسمانی ۴۹
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
✦ رفت و آمد در بهشت با انبیاء و ائمه اطهار علیهمالسلام در گروی رفت و آمد در همین دنیاست...
- چگونه میتوان در این جهان با ائمه علیهمالسلام در رفت و آمد بود؟
#انس_با_خدا
#تولد_حقیقی
#عشق_حقیقی #افسردگی
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_23
#نویسنده_محمد_313
نزدیک های اذان صبح بود که کسی در اتاق رو زد.من و نرگس تو اتاق نجمه خوابیده بودیم.
با خوابآلودگی مانتو و شالم رو پوشیدم و درو باز کردم ببینم کیه...
کمیل در حالی که سرش پایین بود گفت:
_ میخوام برم حرم، تو نمیای؟
_چرا... نرگس رو بیدار کنم الان حاضر میشم!
-نرگسو نمیخواد بیدار کنی!
مامان دیشب گفت با عمه اینا قبل ظهر میرن حرم،
خودم تنهایی میخواستم برم
گفتم اگه توهم دلت میخواد باهم بریم
با خودم گفتم چرا وقتی میخواس تنهایی بره منم صدا کرد
مگه بودن من براش مهمه
صدایی درون وجودم فریاد زد:
رویا بافی بسه آزاده
یادت نره کی هستی و چجوری اومدی تو زندگیش
سرمو پایین انداختم
باز این افکار داشت دیوونم میکرد برای همین گفتم:نه ممنون منم بعدا میرم
منتظر بودم بیشتر اصرار کنه ولی گفت:باشه
داشت میرفت که خواستم صداش کنم،
ولی روم نمیشد بهش بگم پشیمون شدم
سمتم برگشت و گفت: پس چرا نرفتی داخل...
من من کنان گفتم: اگه مزاحمتون نیستم منم میام که تنها نباشید
لبخندی زد و گفت:این حرفا چیه
با ذوق رفتم داخل که لباسامو بپوشم
....
از خونه ی عمه اینا تا حرم راه زیادی نبود
هوا چون یکم نمناک بود شیشه های ماشین بخار گرفته بود
با نشستن کمیل داخل ماشین عطری که زده بود رو بیشتر از پیش حس کردم
با دستم روی شیشه رو خط خطی کردم
فقط خدا میدونست که تو حرم از امام رضا چی خواستم
ازش خواستم دعا کنه که خدا زندگیمو درست کنه
دعا کنه لیاقت عشق کمیل رو یه روزی پیدا کنم
چون احساس میکنم نمیتونم ازش دور باشم هرچند اون از من بدش میاد به
خاطر بهم زدن زندگیش...
بهش نگاه کردم که دیدم برای خودش نوحه میخونه و حواسش سمت رانندگیه
برای اولین بار با دقت نگاهش کردم
قلبم به تلاطم می افتاد
از یادآوری اینکه اول ازدواجمون گفت که نمیتونه منو به عنوان همسرش بپذیره بغضم گرفت
و یبار دیگه ته دلم با خدا حرف زدم
-رو صورت من چیزی نوشته شده؟
شرمنده به کف ماشین خیره شدم دلم میخواست زمین دهن وا کنه و برم توش
دستشو سمت ضبط دراز کرد که صدای دعای عهد داخل ماشین پیچید
-همیشه دوست دارم قبل اذان صبح دعای عهدگوش بدم
سرمو تکون دادم و گفتم: آرامش بخشه.
.
.
.
داخل صحن که رفتیم یاد زیارت دیشب افتادم
ناخودآگاه لبخند زدم
-به چی میخندی؟
به خودم اومدم که کمیل
روبروم ایستاده و متعجب نگاهم میکنه:هیچی
جایی رو با دست نشون داد و گفت:بریم یکم قرآن بخونیم بعدم زیارت کنیم و برگردیم
-باشه.
#ادامه_دارد...
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_سوم
#نویسنده_محمد_313
دنبالش راه افتادم و جایی که گفته بود نشستم
کنارم نشست و از داخل جیبش کتاب دعای کوچکی را در آورد
چقدر از بودن در کنارش آنهم در حرم امام رضا آرامش میگرفتم
خیلی خوشحالم بعداز مدتها کنار کمیل به زیارت آقای خوبی ها آمدم
کتابش رو بوسید و باز کرد که لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد
خدایا واقعا احساس میکنم دوسش دارم
ولی چطور میتونستم همه چی رو پاک کنم
نگامو به کتاب دادم که با صدای بلند شروع به خوندن کرد
خیلی قشنگ میخوند
مشغول گرم کردن دستام شدم که گرمی لباسی رو احساس کردم
کاپشن خودشو روی شونم انداخته بود
-خودتون سرما میخورید!
-ناسلامتی مردما
اینقدرم هوا سرد نیست
تو فعلا بیشتر سرما میخوری
وقتی میاوردمت خونمون قول دادم ازت مراقبت کنم.
خندید که ته دلم گفتم: به خاطر این قولش اینکارا رو میکنه
بازهم به خودم تشر زدم خیال بافی ممنوع
بهش گفتم: صداتون خیلی خوبه برای خوندن دعا
-ناسلامتی چندساله مداحی میکنم
-واقعا؟
-اره
وقتی دبیرستانی بودم کلی مقام آوردم توی مداحی
-چه خوب
خوش به حالتون
من تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندم
دبیرستان اصلا نرفتم
متعجب بهم نگاه کرد که گفتم: پدرم اجازه نداد
ناراحتی و سرشکستگی منو که دید نگاهش رنگ ترحم گرفت
-شرایطمون که بهتر بشه کمکت میکنم ادامه تحصیل بدی
با خوشحالی گفتم: واقعا
میان شلوغی صداشو سخت شنیدم : آره
-ممنونم
مدتی بعد کتابش رو بست و گفت:
بریم نماز که اذان گفتن
.....
پیش ماشینش رسیدیم
هوا تقریبا روشن شده بود
سوار ماشین شدم که بهم اشاره کرد شیشه رو پایین بدم
-من میرم نمایشگاه کتاب رو به رو یه چیزی بخرم
همیشه همین موقع ها باز میکنه
سریع برمیگردم
از ماشین پیاد نشیا
بیست دقیقه ای گذشت ولی خبری ازش نشد
نگرانش شدم
خواستم برم پایین ولی بهم گفته بود تو ماشین منتظر بمونم
کلافه به ساعت نگاه کردم
پس چرا نمیومد
نکنه اتفاقی واسش افتاده
به مغازه ی رو به رو نگاه کردم
به نظر خالی بود
بالاخره با خودم کنار اومدم و از ماشین پیاده شدم
سمت جایی که کمیل بیست دقیقه ی پیش رفته بود رفتم
هیچ خبری ازش نبود
گیج و منگ داخل پیاده رو دور سرم چرخیدم که از دور موتوری به سرعت بهم نزدیک شد ...
#ادامه_دارد...
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_24
#نویسنده_محمد_313
اونقدر شوکه شده بودم که سرجام خشکم زده بود، کسی دستمو محکم کشید که سمت دیوار پرت شدم.
نفس نفس زنان دستمو رو قلبم گذاشتم که کسی با تشر گفت:
_از جونت سیر شدی؟؟؟ یا دیوونه شدی؟
نگامو بالا گرفتم،خودش بود:
-چرا مواظب نیستی؟وقتی موتور میاد سمتت باید سریع بکشی کنار نه اینکه مثل مجسمه سر جات وایستی نگاش کنی!
اشکام سرازیر شدن،خیلی ترسیده بودم،
اصلا همش تقصیر خودش بود که دیر اومده بود منو باش نگرانش شدم.
به پلاستیک هایی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم.
متعجب به کتاب های گلی شده خیره شدم:
_اینقدر هول شدم که نفهمیدم چجوری از دستم افتادند.
شرمسار بهش نگاه کردم:
_ببخشید تقصیر من بود،ولی من فقط نگرانتون شدم.
-اشکال نداره،حالا که به خیر گذشت.
چشمم به یه مغازه نقره فروشی افتاد رفتم خیابون پایین،فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه!
کنجکاوانه گفتم:
_میخواستین برای خودتون چیزی بخرین؟؟
سرش رو تکون داد:
_آره،یه چیزایی هم واسه نرگس و مامان خریدم.
....
-دستت درد نکنه کمیل جان،زحمت کشیدی انتظاری ازت نداشتیم پسرم.
کمیل خندید و گفت:
_قابل شمارو نداره، گفتم واسه همتون یه چیز ناقابل بخرم عیدیتونو پیش پیش بدم دیگه!
نرگس با خوشحالی گردنبند نقره ای که کمیل برایش خریده بود را گردنش انداخت و به نجمه و ندا نشان داد.
برای حوریه خانوم و عمه خانوم سجاده های نماز خریده بود که خیلی خوشگل بودن.
برای ندا و نجمه و نرگسم گردنبند های نقره خریده بود.
منم اون وسط هویجی بیش نبودم
واسه من یه عطر خشک و خالی خریده بود.و من با قیافه ی بغ کرده به گردنبند های اونا نگاه میکردم.
عمه خانوم گفت:
_خوب دیگه بچه ها،زودتر بریم حرم زیارت که بعدش باید ناهار درست کنیم و بعد از ظهر بریم خرید!
کمیل خودش را روی مبل انداخت و گفت:
_تا شما برگردین من یه چرت میزنم
نرگس رو به من گفت:
_تو نمیای با ما؟؟
-نه منم زیارت کردم صبح.به جاش ناهارو حاضر میکنم.
عمه خانوم با مهربونی بوسم کرد و گفت:
_دستت درد نکنه عروس خانوم
اولین بار که این کلمه رو بعد مدت ها میشنیدم،لبخندی زدم و به حوریه خانوم نگاه کردم که با دیدن اخماش لبخندم کش اومد.
....
بعد از اینکه ناهارو آماده کردم رفتم داخل اتاقی که وسایلامو توش گذاشته بودم وکتاب شعرمو برداشتم.
مشغول ورق زدن شدم که در اتاق باز شد
نمیدونم چرا در زدن یاد نداشت.
هنوز بابت کادوها دلم ازش گرفته بود،
تو چارچوب در ایستاده بود،خودمو مشغول و بیتفاوت نشون دادم ولی همه ی حواسم اون طرف بود.
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_25
#نویسنده_محمد_313
چشمم رو صفحه ی کتای بود که جبعه ای روی میز گذاشت،بهش نگاه کردم:
واسه شماخریدم،گفتم وقتی همه رفتن بهتون بدم!
در جعبه رو باز کردم که با دیدن دستبند ظریفی ک توش بود یکم جا خوردم
اینو واقعا برای من خریده بود!
رو بهش گفتم:
_دستتون درد نکنه،خیلی قشنگه!
-خواهش میکنم.راستش میخواستم چیزی بهتون بگم.
-در چه مورد؟؟
-در مورد خودمو شما....
منتظرو کنجکاو بهش نگاه کردم.
-من...
زنگ در زده شد که حرفش ناتموم مونده
از جام بلند شدم و گفتم:
_من میرم درو باز کنم.
با اومدن عمه خانوم و بقیه دیگه نشد که ادامه ی حرفشو بگه. ته دلم اضطراب گرفتم که چی میخواست بگه.
نکنه بخواد بگه باید ازهم جدا شیم
با شنیدن صدای عمه خانوم حواسم سمتش جمع شد:
_به به، از رنگ و روش معلومه این غذا خوردن داره!
نرگس از راه رسید:
_منکه خیلی گشنمه!
نجمه هم حرفش رو تایید کرد.
زیر چشمی کمیل رو نگاه کردم که رو به روم نشست و مشغول ور رفتن با گوشیش شد.
....
به حوریه خانوم نگاه کردم که نظرشو بدونم ولی هیچ چیز از چهرش معلوم نبود.
سرمو پایین انداختم و با غذام کمی ور رفتم که نرگس گفت:
_چرا نمیخوری؟
-سیر شدم.
-تو که چیزی نخوردی؟
#ادامه_دارد...
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c