eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
9.5هزار ویدیو
298 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن حلال با ذکر صلوات برای فرج🌱 مدیر: @Montazer_zohorr @Namira_114 تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای آنها که می گویند خون شهدای به باد رفت و بی حاصل شد: اینکه مدینه قرن هاست دردست مخالفین شیعه است، یعنی خونِ حضرت زهرا(س) هدر رفت؟ آنان که خون شهید را در جغرافیا میجویند سطحی ترین فکر را دارند.. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ده پند لقمان: 1نان خود را بر سفره ی دیگران مخور! 2در هیچ کاری شتاب مکن. 3برای جمع آوری بیش از حد مال و ثروت حرص مخور! 4به هنگاه خشم شکیبا باش و سخن سنجیده بگو! 5از پیش دیگران غذا و میوه بر مدار! 6 در راه رفتن از بزرگان پیشی مگیر! 7سخن و کلام دیگران را قطع مکن! 8به هنگام راه رفتن جز به ضرورت چپ و راست خود را نگاه مکن! 9در حضور مهمان بر کسی خشم مگیر! 10مهمان را به هیچ کاری دستور مده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️✳️ ✨✨🍃✨✨🍃 📔 نهج‌البلاغه و شرح آن خطبه87 قسمت 45 ✳️خلاصه ای از مباحث جلسه قبل ⏰زمان 07:35 🎤 استاد دکتر محمد علی انصاری https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
بیاییم اینجوری نگاه کنیم که رژیم صهیونیستی این دشمن غدار اما نادان با این تجاوز البته دلخراش چه لطفی به محور مقاومت کرد. حقیقت اینه بشار و محور مقاومت مخصوصا ایران به خاطر تحت تاثیر قرار گرفتن مردم سوریه از تبلیغات رسانه ای محور عبری_عربی_غربی و البته بی توجهی بدنه حکومت بشار به مردم سوریه ، جایگاه و منزلتش رو بین بخش زیادی از مردم سوریه از دست داده بود و مردم سوریه تمام مشکلاتشون رو از چشم مقاومت میدیدن اما با خروج(موقت) مقاومت از سوریه و حمله و نفوذ و تصرف وحشیانه سرزمینی سوریه توسط صهیونیستها کم کم متوجه موهبت مقاومت در کشورشون خواهند شد. البته عُقلاشون همین الان هم متوجه شدن مردم عادی هم به سرعت متوجه خواهند شد. عجله نکنید التماسشون رو برای برگشتن ایران خواهید دید. ممد جولانی هم بزودی یا توسط خود تروریستها ترور میشه یا دستش رو میشه به اسراییل برمیگرده و یا راه سوم رو انتخاب میکنه که همسو شدنش با اهداف مقاومت خواهد بود و مجبور هست به نفع ما اسلحه برداره بدون به رسمیت شناخته شدنش توسط ایران. به درایت نظام و رهبری شک نکنید. اینها پیش رهبر ما در سیاست و درایت، جوجه هم نیستن🙂 این بومرنگ به سمت ترکیه و غرب و صهیونیستها برخواهد گشت https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حج‌نرفته‌ای که حاجی شد 🔹پیرمرد بشرویه‌ایی که ۱۶ سال منتظر بود تا موعد حجش فرا برسد فیش حج تمتعش را به جبهه مقاومت اهدا کرد. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب اجازۀ مصرف‌‎کردن «رد مظالم» را برای کمک به مردم غزه و لبنان را دادند 🔹مظالم، انواع آن و اینکه چه نوع رد مظالمی را می‌توانیم با دستور حاکم شرع به مردم مظلوم غزه و لبنان بدهیم را در ویدیو ببینید. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان شناسی ۲٠۶.mp3
10.54M
۲۰۶ ※ حس ※ خیال ※ وهم ※ عقل ※ فوق عقل این پنج بخش؛ خود شما هستید! پنج بخشِ وجودی شما ... اگر بخشهای درون شما به همین ترتیب که نگاشته شده، مهندسی شده باشد؛ شما انسان وارونه‌ای هستید! فقط در یک حالت است که شما هستید و مهندسی درونیِ درستی دارید. و بقیه حالتها، حالتهای وارونگی شماست. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍مهمترین سوال از ۵۰ تا سوال قیامت نماز نیست روزه نیست حج نیست مهمترین سوال قیامت : يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِم (اسرا_۷۱) تو با امام زمان (ارواحنافداه) چیکار کردی؟ چه پیوندی داشتی؟ چه رابطه ای داشتی؟ چه کمکی بهش کردی؟ 🎙"استاد محمد شجاعی" ⏱ "زمان کلیپ : ۳۸ ثانیه" ‌‌‌‌--------------- اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ
❇️ تشرف ملا ابوالقاسم قندهاری و جمعی از اهل سنت 🗂 قسمت اول: ☑️ فاضل جلیل ملا ابوالقاسم قندهاری فرمود: ▫️ در سال ۱۲۶۶، هجری در شهر قندهار، خدمت ملا عبدالرحیم (پسر مرحوم ملا حبیب اللّه افغان) کتاب هیئت و تجرید را درس ‌می‌گرفتم (این دو کتاب از دروسی است که سابقا در حوزه خوانده ‌می‌شد و الان هم کم و بیش آنها را می‌خوانند). عصر جمعه ای به دیدن ایشان رفتم. در پشت بام شبستان بیرونی او، جمعی از علماء و قضات و خوانین افغان نشسته بودند. بالای مجلس، پشت به قبله و رو به مشرق، جناب ملا غلام محمد قاضی القضات، سردار محمد علم خان و یک نفر عالم عرب مصری و جمعی دیگر از علماء نشسته بودند. بنده و یک نفر از شیعیان که پزشک سردار محمد بود، و پسرهای مرحوم ملاحبیب اللّه، پشت به شمال و پسر قاضی القضات و مفتی‌ها برعکس ما، یعنی رو به قبله و پشت به مشرق که پایین مجلس ‌می‌شد، به همراه جمعی از خوانین نشسته بودند. سخن در مذمت و نکوهش مذهب تشیع بود، تا به این جا کشید که قاضی القضات گفت: 🔹 از خرافات شیعه آن است که ‌می‌گویند: [حضرت ] م ح م د مهدی پسر[حضرت ] حسن عسکری [ (ع) ] سال ۲۵۵ هجری در سامرا متولد شده و در سال ۲۶۰ در سرداب خانه خود غایب گردیده و تا زمان ما هم هنوز زنده است و نظام عالم بسته به وجود او است. ▫️ همه اهل مجلس در سرزنش و ناسزا گفتن به عقاید شیعه هم زبان شدند، مگر عالم مصری، که قبل از این سخن قاضی القضات بیشتر از همه، شیعه را سرزنش ‌می‌کرد. او در این وقت خاموش بود و هیچ نمی‌گفت، تا این که سخن قاضی القضات به پایان رسید. در این جا عالم مصری گفت: 🔸 سال فلان، در مسجد جامع طولون، پای درس حدیث حاضر ‌می‌شدم. فلان فقیه حدیث ‌می‌گفت. سخن به شمایل [حضرت] مهدی [(ع)] رسید. قال و قیل برخاست و آشوب بپا شد. ناگهان همه ساکت شدند، زیرا جوانی را به همان شکل و شمایل ایستاده دیدند، در حالی که قدرت نگاه کردن به او را نداشتند. ▫️ چون سخن عالم مصری به این جا رسید، ساکت شد. بنده دیدم اهل مجلس ما همگی ساکت شده‌اند و نظرها به زمین افتاده است و عرق از پیشانی‌ها جاری شد! از مشاهده این حالت حیرت کردم. ✨ ناگاه جوانی را دیدم که رو به قبله در میان مجلس نشسته است. به مجرد دیدن ایشان حالم دگرگون شد. توانایی دیدن رخسار مبارکشان را نداشتم و مانند بقیه اهل جلسه بی حس و بی حرکت شدم. تقریبا ربع ساعت همه به این حالت بودیم و بعد آهسته آهسته به خود آمدیم. هر کس زودتر به حال طبیعی بر ‌می‌گشت، بلند ‌می‌شد و ‌می‌رفت. تا آن که همه جمعیت به تدریج و بدون خداحافظی رفتند. من آن شب را تا صبح هم شاد و هم غمگین بودم: شادی برای آن که مولای عزیزم را دیدار کرده‌ام، و اندوه به خاطر آن که نتوانستم بار دیگر بر آن جمال نورانی نظر کنم و شمایل مبارکش را درست به ذهن بسپارم. (ادامه دارد) ⬅️ برکات حضرت ولی عصر(عليه السلام)، صفحه ۷۳ 🏷
❇️ تشرف ملا ابوالقاسم قندهاری و جمعی از اهل سنت 🗂 قسمت دوم: ▫️ ... فردای آن روز برای درس رفتم. ملا عبدالرحیم مرا به کتابخانه خود خواست و در آنجا تنها نشستیم. ایشان فرمود: 🔸 دیدی دیروز چه شد؟ حضرت قائم آل محمد (ع) تشریف آوردند و چنان تصرفی در اهل مجلس نمودند که قدرت سخن گفتن و نگاه کردن را از آنها گرفته و همگی شرمنده و درهم و پریشان شدند و بدون خداحافظی رفتند. ▫️ من این قضیه را به دو دلیل انکار کردم: یکی این که از ترس، تقیه کرده و دیگر آن که، یقین کنم آنچه را دیده ام خیال نبوده است، لذا گفتم: 🔹 من کسی را ندیدم و از اهل مجلس هم چنین حالتی را مشاهده نکردم. ▫️ گفت: 🔸 مطلب از آن روشن تر است که تو بخواهی آن را انکار کنی. بسیاری از مردم دیشب و امروز برای من نوشتند. برخی هم آمدند و شفاها جریان را نقل کردند. ▫️ روز بعد پزشک سردار محمد را که شیعه بود دیدم، گفت: 🔸 چشم ما از این کرامت روشن باد. سردار محمد علم خان هم از دین خود سست شده و نزدیک است او را شیعه کنم. ▫️ چند روز بعد، اتفاقا پسر قاضی القضات را دیدم. گفت: 🔹 پدرم تو را ‌می‌خواهد. ▫️ هر قدر عذر آوردم که نروم، نپذیرفت. ناچار با او به حضور قاضی القضات رفتم. در آن جا جمعی از مفتی‌ها و آن عالم مصری و افراد دیگر حضور داشتند. بعد از سلام و تحیت با قاضی القضات، ایشان چگونگی آن مجلس را از من پرسید. گفتم: 🔸 من چیزی ندیده ام و غیر از سکوت اهل مجلس و پراکنده شدن بدون خداحافظی، متوجه مطلب دیگری نشدم. ▫️ آن‌هایی که در حضور قاضی القضات بودند، گفتند: 🔹این مرد دروغ ‌می‌گوید، چطور می‌شود که در یک مجلس در روز روشن، همه حاضرین ببینند و این آقا نبیند؟ ▫️ قاضی القضات گفت: 🔸 چون طالب علم است، دروغ نمی‌گوید. شاید آن حضرت فقط خود را برای منکرین وجودش جلوه گر ساخته باشد، تا موجب رفع انکار ایشان شود. و چون آن که مردم فارسی زبان این نواحی، نیاکانشان شیعه بوده اند و از عقاید شیعه، اعتقاد کمی به وجود امام عصر (ع) برای آنها باقی مانده است، ممکن است او هم ندیده باشد. ▫️ اهل مجلس بعضی از روی اکراه و برخی بدون آن، سخن قاضی القضات را تصدیق کردند. حتی بعضی مطلب او را تحسین نمودند. ⬅️ برکات حضرت ولی عصر(عليه السلام)، صفحه ۷۳ 🏷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
روایت دلدادگی قسمت ۱۱۰🎬: ننه صغری ، هراسان از جابرخواست و به سمت راه باریکی که به طرف دره می رفت به
روایت دلدادگی قسمت ۱۱۱🎬: ننه صغری متوجه حال زار فرنگیس شد و سریع مانند یک مردی کهنه کار ، هیکل لاغر و سبک فرنگیس را بر شانه کشید و با چادری که مانند تمام زنان روستا بر کمر می بست ، او را بر کمرش بست و چوب دستی اش را بر داشت و آرام آرام از همان راه باریکی که آمده بود ، شروع به بالا رفتن نمود. ننه صغری که گویی شادترین روز عمرش فرا رسیده ،همانطور که آوازهای محلی را زیر لب می خواند، مابین ابیات شعر با دخترش حرف میزد : خدا را شکر دیدمت ، بخواب مادر ، بخواب که کول این پیرزن بینوا آماده است تا تو را تا آخر دنیا به دوش کشد ، مانند کودکی هایت بخواب‌.‌...الان پدرت عبدالله و آن شوهر بی چشم رویت که هنوز یک سال از گم شدنت نگذشته ، زن اختیار کرد ، اگر تو را ببینند ، بی شک باورشان نخواهد شد ، بی شک فکر می کنند که من از آسمان تو را به زمین کشاندم ،قربان قدمت بشوم من که ،آمدنت یک مشت محکمی ست بر دهان یاوه گویان روستا که مرا مجنون و دیوانه می خواندند...همانهایی که کودکانشان را یاد داده بودند تا شعرهای مسخره آمیز برایم بخوانند... فدایت شوم که دور آمدی ،اما خوب آمدی ، کم کم باید به تمام نذر و نیازهایم عمل کنم... پیرزن حرف میزد و حرف میزد و زمانی که چشم باز کرد ، نا خوداگاه خود را بر سر زمین خودشان دید. عبدالله که از دور آمدن او را با کوله باری بر دوش دیده بود ، دوان دوان با دسته ای علف در دستش جلو آمد و گفت : ننه صغری ،این چیه؟؟ !! ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦
روایت دلدادگی قسمت۱۱۲🎬: ننه صغری همانطور که نفس نفس میزد ، خنده بلندی کرد و گفت : عبدالله! نگفتم امروز جمیله میاد !! حالا هم جای اینکه اینجا وایستی و من را نگاه کنی برو چند تا خرشک از بین این علفا پیدا کن ، بچه ام سرش شکسته باید مرهم براش درست کنم. عبدالله که هاج و واج مانده بود ، تا شنید که سر این دخترک شکسته ،سریع به سمت زمین رفته و‌مشغول جمع کردن گیاه برای ضماد شد و ننه صغری هم به طرف خانه اش حرکت کرد. انگار امروز این پیرزن ، توانی دیگر یافته بود و به مانند پهلوانی نوظهور ، فرنگیس را به کول می کشید و اصلا هم احساس خستگی نمی کرد. ننه صغری که به آبادی رسید ، روستایی ها همانند عبدالله با تعجب سراپای او را نگاه می کردند و در گوش هم پچ‌پچ می کردند. ننه صغری که خوشحالی از چهره اش می بارید در حین رفتن بلند بلند می گفت تا همگان بشنوند : دو سال است همه تان مرا نیشخند می کنید و کوچک و بزرگتان به من صغری دیوونه می گفتید ، دیدید که حرف من درست بود ، اینهم جمیله ام با همان رخت زیبای عروسی... هنوز ننه صغری به درگاه اتاق زندگی اش نرسیده بود که خبر دهان به دهان و‌گوش به گوش رسید : ننه صغری ، دختری را کول کرده و به خانه آورده.... وارد اتاق شد ، عبدالله با دسته ای گیاه در دستش ،نفس زنان خود را به او رساند. ننه صغری با فریاد گفت : چرا ایستاده ای ، زود تشک نو ،همان که جهاز جمیله بود را بیانداز و با اشاره به کپهٔ رختخواب ها ادامه داد: زیر زیر گذاشتمش.. عبدالله که حال دخترک بیهوش را می دید، سریعا دستورهای زن مجنونش را که معلوم نبود این دختر بینوا را از کجا آورده ، اجرا می کرد. تشک نو ،که بوی نا می داد ، پهن شد و پیکر بیهوش و نحیف فرنگیس که لاغرتر از همیشه می نمود بر آن قرار گرفت. ننه صغری که زنی کارکشته و باهوش بود و قبل از مردن دخترش جمیله ، عاقله زنی بود که هزار هنر در آستین داشت ، مانند طبیبی حاذق ، مشغول تهیه ضماد شد. خرشک ها را داخل هاون سنگی جلوی اتاق ریخت و در چشم بهم زدنی کوبید و سپس بادنبه و زرد چوبه و چند گیاه خشک دیگر قاطی کرد و در کمترین زمان ممکن ،مرهمی قوی درست کرد. آرام چارقد خودش را که بر سر فرنگیس بسته بود باز کرد ،می خواست روسری فرنگیس را که با خون سرش رنگ گرفته بود باز کند که عبدالله متوجه سوزن طلایی رنگ که زنجیرهای کوچک طلایی به آن وصل بود و گیرهٔ زیر چارقد بود شد و گفت : ادامه دارد... 📝به قلم : ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦🌨
روایت دلدادگی قسمت ۱۱۳🎬: عبدالله کنار دست زنش نشست و با اشاره به فرنگیس گفت : زن ! این کیه؟! از کدام جهنم دره ای پیداش کردی؟ اصلا زنده است؟ از رخت و لباسش معلومه که از بزرگان هست ، بالاخره کس و کارش میان دنبالش... ننه صغری با غضب به عبدالله نگاهی انداخت و‌گفت : جمیله را نمی بینی؟! و سپس دست فرنگیس را در دست گرفت و گفت : زبانت را گاز بگیر بچه ام زنده است ، نگاه کن ،دستانش دم به دم گرم تر می شود ، انگار خون در بدنش جاری میشود... رخت و لباسش هم همان رخت عروسی اش است..کمتر حرف بزن و بگذار کارم را بکنم. عبدالله که دوست داشت ،زودتر این دخترک چشم باز کند و خودش پرده از حقیقت خود و اصالتش بردارد، ساکت شد، خود را به گوشهٔ اتاق کشید و می خواست حرکات تند و فرز ،زنش را نگاه کند که تازه متوجه همهمهٔ بیرون شد. ننه صغری ،ضماد را بر سر فرنگیس گذاشت ، دستی به گردنبند زیبایی که بر گردن او‌ بود کشید و گفت :حکمن ،اجنه او را برده بودند و این طلاهای زیبا هم هدیهٔ آنان است و رو به عبدالله کرد و‌گفت : مگر دروغ می گویم ؟! همه می دانند که از ما بهتران ، چشمشان دنبال دخترهای زیبا هست ، پس روز عروسی جمیله او را دزدیدند....ننه صغری بوسه ای از گونهٔ جمیله گرفت و ادامه داد: اما جمیله ام ، دختر عزیزم آنقدر زرنگ بوده که از چنگ از ما بهتران گریخته و خود را به آب انداخته ،چون می دانسته من همیشه در کوه کمر و کنار رودخانه به انتظار آمدن او هستم. عبدالله با شنیدن این حرف ، آهی کشید ، او‌حالا متوجه شده بود که زنش ، این دختر نگون بخت را از کجا به چنگ آورده و از دلایلی که ننه صغری برای توجیه نبودن جمیله ،قطار می کرد ،شگفت زده شد و در حالیکه زیر لب تکرار می کرد :هه، از ما بهتران!! خدایا توبه...به سمت درب چوبی اتاق رفت و با باز شدن لنگ درب، دسته ای سر از بین آن نمایان شد که گوش خوابانده بودند و می خواستند ببینند در آن اتاق چه می گذرد.. ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨💦
روایت دلدادگی قسمت ۱۱۴🎬: عبدالله بیرون رفت و صدای ننه صغری بلند شد : هووی مرد ، این در را ببند ، اینجا مردمش فضولن، حالا که دیدن جمیله سالم برگشته ، یه بهانه دیگه رو می کنن تا صغری را دیوونه خطاب کنن... عبدالله آهی کشید و همان طور که با تأسف سرش را تکان می داد ، درب اتاق را بست و روی حیاط خانه که سقف خانهٔ همسایهٔ پایین محسوب می شد ، آمد . جمعیت دوره اش کردند و هر کدام سؤالی می پرسید و همهمه ای به پا شده بود، عبدالله دستش را بالا برد و گفت : به خدا منم نمی دونم ،ننه صغری این دخترک را از کجا آورده ، اما تا جایی که از حرفاش فهمیدم ، گویا این دختر بینوا را آب رودخانه آورده ، الانم زنده است ،اما بیهوشه ، ان شاء الله که بهوش آمد ،خودش لب به سخن باز می کند و حرف می زند و آنموقع می دانیم که کیست و‌چکاره است و کمکش می کنیم تا به نزد کس و کارش برود. در این هنگام ،پیرزنی که کاسه ای آغوز در دست داشت و از اهالی مهربان روستا بود جلو آمد و گفت : عبدالله، ننه صغری حالش روبه راه است ؟ می خواهم این ظرف آغوز را بهش برسانم تا به میهمانش بخوراند ، آغوز مقوی ست و زود بیمار را سرحال می آورد. عبدالله ،نگاه خیره اش را به پیرزن دوخت و‌گفت : ننه حلیمه ، اگر قصدت اینه کنار صغری باشی ،بفرما ، فکر نکنم با وجود تو در کنارش مخالفتی کند ،چون تا جایی می دونم ، تو تنها کسی بودی که توی این دو سال که صغری زخم خورده و داغ دیده بود ، نیشخندش نکردی ، اما اگر غرضت خوراندن این غذا به دخترک است ،گفتم که ،او هنوز بی هوش است.. ننه حلیمه ،نفسش را با شدت بیرون داد و از کنار عبدالله گذشت و همانطور که جمعیت خیره نگاهش می کرد ، جلو رفت و درب اتاق را باز کرد و بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و درب را بست. عبدالله بر تخته سنگی که کمی آن طرف تر بود نشست و جمعیت هم که هر لحظه بیشتر می شد ، به تبعیت از او نشستند... هرکسی پیرامون فرنگیس حرفی میزد و اظهار نظری می کرد ، انگار این دختر از آسمان نازل شده بود که فضای تکراری روستا را هیجانی تازه ببخشد،هرکسی در رابطه با خانواده او نظری می داد، اما همه با هم بر این موضوع توافق داشتند که این دخترک هر که هست از خانواده اعیان و اشراف است ،چون لباس های گل آلود و حریر و‌گرانبهایی که بر تن او بود، گواه این موضوع بود. همه گرم گفتگو بودند که درب اتاق باز شد و سر ننه حلیمه از بین درگاه بیرون آمد و گفت : هووی عبدالله... عبدالله مثل فنر از جاپرید و گفت : چی شد ننه حلیمه ،من همینجا هستم ،نیاز نیست های وهوی کنی ننه حلیمه که انگار مسولیت شاقی به او داده باشند ، گلویی صاف کرد و‌گفت : صغری میگه ، الان وقت ادا کردن نذر شده ، نذر کردم ،جمیله که برگشت برایش قربانی کنم، فی الفور ،سر یکی از بره ها را ببر ، در ضمن بدن این دختر ضعیف شده باید سوپ گرمی برایش فراهم کنیم و بهوش که آمد ، غذایی به او بدهیم که توان و نیرویش برگردد. عبدالله که درست است آنچنان دارا نبود اما برای همان که داشت ،سخاوتمند بود ، نفسش را بیرون داد و در حالیکه هعی هعی می کرد ، رو به یکی از اطرافیانش کرد و‌گفت : جعفر، اون چاقوی شاخی تیزت را بیار، وقتی ننه صغری یک‌چیزی بخواد ،باید براش فراهم کنم ، عبدالله توان مخالفت با ننه صغری را ندارد... با این حرف عبدالله ، قهقهٔ جمع به هوا رفت و جعفر با شتاب به سمت خانه اش روان شد. ادامه دارد 📝به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦