eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
3هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
11.7هزار ویدیو
318 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی نشر مطالب حلال باذکر صلوات برامام زمان عج. ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
دلدادگی ۷۳🎬 : سهراب به سرعت وضو گرفت و با یک حرکت بر رخش سوار شد و خود را به کاروان رسانید. کنار شتر قرار گرفت و گفت : اینهم از وضو ، حالا اگر می شود قرآن را بدهید... درویش رحیم همانطور که از سرزندگی سهراب غرق لذت شده بود ، قرآن را به طرفش داد. سهراب قرآن را گرفت و افسار رخش را کشید،رخش که اخلاق سوارش را می دانست در جای خود ایستاد.... سهراب دستی به روی جلد قرآن کشید ، کاملا مشخص بود قرآنی که در دست دارد با آن قرآنی که در حرم امام رضا علیه السلام ،از آن دخترک پری رو گرفته بود ، توفیر دارد و آن قرآن جلد و طرحش بسی گرانبهاتر و نفیس تر بود. سهراب که مطمئن شد ،این قرآن ، آن کتاب مورد نظرش نیست ، برای خالی نبودن عریضه ، درب کتاب را گشود و صفحه ی اول قرآن با خطی خوش بیت شعری نوشته شده بود: علی، قرآن و قرآن هم علی است که نور‌ِ حق ،کز هردو منجلی است سهراب بیت شعر را آرام زیر لب خواند و همانطور که اسب را هِی می کرد ،قرآن را بست و به سینه چسپانید، نزدیک شتر شد و قرآن را به طرف درویش داد و همزمان گفت : آدم در کار شما درمی ماند.. درویش با حالتی سؤالی گفت : کجای کار ما ایراد دارد که در آن درمانده ای؟ سهراب نگاهی به دور دست ها کرد و گفت : زمان کودکی در مکتب خانه ،استادی حاذق داشتم ، او‌ نماز و امور دینی را به خوبی به شاگردانش آموزش داد ، می دانم که دوازده امام داریم که آنها پیشوای دین ما هستند، اما هیچ زمانی نشنیدم که ائمه هم پایه ی کلام خداوند باشند... نوشته ای که ابتدای قرآن است ،به چه منظور نوشته شده؟ آیا این از شدت عشق شما به امام علی علیه السلام است که او را هم ردیف کتاب خدا دانسته ای؟ درویش رحیم که از تیزبینی جوان پیش رویش شگفت زده شده بود و انگار خودش هم دوست داشت در این باب سخن بگوید گفت : خدا را شکر که ابتدای همراهی ما شد با یاد و نام مولای عرشیان و فرشیان ، امیر مؤمنان ،علی علیه السلام....سپس خیره در چشمان سهراب و با صدایی که بیشتر به نقالی شبیه بود گفت : براستی که مولا علی علیه السلام، نیست مگر قرآن ناطق و قرآن نیست مگر سراسر ستایش علی و اولادش.... همانا خداوند زمین را آفرید و سپس نگاهی بر آن افکند و از نور خود، محمد صل الله علیه واله و علی علیه السلام را آفرید و بار دیگر نگاهی به زمین انداخت و فاطمه سلام الله علیها و دو فرزندش حسنین علیه السلام را آفرید و سپس خلقت جهان را از سر گرفت و براستی کلام خداست که زمین را بر مدار این پنج نور الهی آفرید و اگر نبودند این انوار مقدس ،بی شک جهان خلقتی هم وجود نداشت... به خدا قسم که علی و اولاد او پایه های ثبات دنیا هستند و اگر روزی برسد که زمین از وجود این انوار الهی، خالی باشد ، همانا بی شک قیامت کبری برپا خواهد شد... سپس درویش نگاهی عمیق به سهراب که مبهوت سخنان او شده بود انداخت و گفت : آیا میدانی که جایگاه بشر، ابتدا بهشت بود و سپس به گناهی که پدر ما ،آدم ابوالبشر با وسوسه ی شیطان ،مرتکب شد ، او را به همراه تمام بنی بشر از بهشت بیرون و به زمین تبعید کردند ؛ سالهای سال آدم ابوالبشر نالید و گریید و پشیمان از کرده ی خود ، از خداوند خواست که او را ببخشد. اما خطایش بسیار بزرگ بود ولی از آن بزرگ تر و عظیم تر ، رحمت و مهربانی خدا بود،خدا خواست که او را ببخشد ، پس رازی را در گوشش زمزمه کرد تا با جاری شدن آن ، بر زبان حضرت آدم ، خدا توبه اش را بپذیرد... آیا می دانی که آن راز چه بود؟ سهراب که غرق این داستان تازه شده بود گفت : براستی خدا به حرمت بیان چه چیزی ،حضرت آدم را بخشید؟ در این هنگام ، احمد، یکی از جوانان همراه کاروان که بحث بین سهراب و درویش برایش جالب بود و به آن گوش می کرد به میان سخن سهراب پرید و گفت : احتمالا خداوند ، اسم اعظم خودش را به پدرمان یاد داده تا خود را نجات دهد.... درویش که جوانان مشتاق روبرویش او را سر ذوق آورده بود گفت : نه!! نام عزیزانی را به حضرت آدم یاد داد تا در خاطر تمام بندگان تا قیام قیامت بماند ،که اینان عزیز خدایند ،اگر می خواهید مورد رحمت خداوند قرار گیرید ،عزیز خدا را عزیز دارید و دست به دامان آنها زنید... در این هنگام که سهراب و احمد هر دو بی طاقت شده بودند با هم گفتند ،چه بود این راز؟! و درویش با صدایی زیبا و لحنی زیباتر گفت : یا حمیدُ به حق محمد یا عالیُ بحق علی یافاطرُ بحق فاطمه یا محسن بحق حسن یا قدیم الاحسان بحق حسین دارد.... 📝به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
دلدادگی ۷۴ 🎬 : سهراب با شنیدن این اذکار از زبان درویش رحیم ، با پاهایش آرام بر گُردهٔ اسب زد و از شتر فاصله گرفت و همانطور که زیر لب آن ذکرها را تکرار می کرد به گاری نزدیک شد و با خود زمزمه کردم : این ذکرها را که باعث نجات حضرت آدم شد ، باید در خاطرم حفظ کنم ،بی شک بعد از دزدیدن گنجینه ی تاجر علوی ، برای توبه کردن ، نیازمند این ذکر خواهم شد و آرام تر ادامه داد : وقتی خداوند گناه بزرگ حضرت آدم را با این ذکر ،بخشید ، حتما توبه ی چون منی را هم به واسطه ی این بزرگان ،می پذیرد. در این هنگام یارعلی که بر گاری سوار بود و آن را می راند ،زیر چشمی نگاهی به سهراب کرد و‌گفت : چه شده جوان؟! درویش رحیم در گوشت چه گفته که زیر لب ورد می خوانی ؟ و با زدن این حرف خنده ی بلندی کرد... سهراب با صدای یارعلی به خود آمد و با حالتی جدی گفت : چیزی نگفت ، مگر درویش رحیم غیر از نقالی چیزی هم بلد است؟ یارعلی سری تکان داد و‌گفت : درویش مرد راه خداست ، به خدا سخنش حق است و نفسش برکت است ، من اگر این سفر را قبول کردم با وجود خطرهایی که پیش رویمان است ،فقط و فقط به خاطر وجود و همراهی درویش رحیم است، چون من مطمئنم ، جایی که او باشد ، خدا هم هست و جایی که خدا باشد ،خطر نیست... در این هنگام قاسم که مردی جا افتاده بود، سوار بر الاغ کنار گاری راه می پیمود ،اشاره ای به یارعلی کرد و‌گفت : چه می گویی برادر؟! خدا همه جا هست ، مگر نشنیدی که هم اینک درویش گفت :عالم محضر خداست... و نمی دانی خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر است؟ یارعلی گلویی صاف کرد وگفت : آری درست است ، اما منظور من ان بود که جایی مؤمنی حقیقی وجود داشته باشد ، توجه خاص خداوند به آن مکان هست... سهراب با شنیدن حرفهای اطرافیانش که هر کدام در دین از او‌ جلوتر بودند و گویی همه شان دستی در عرفان داشتند با خود اندیشید ،به راستی تاجر علوی کیست که اینچنین جمعی کارکنان اوست و اصلا راز اصلی این گنجینه چیست؟ و در همین هنگام یاد آن قاب چرمین دور گردنش افتاد که پیش آقا سید جامانده بود، یادش آمد که یاقوت به گمان اینکه آن نگین ، گرانبهاست ، می خواست سر از رازش دربیاورد ....اما واقعا راز آن نگین چه بود ، سهراب آهسته تکرار کرد:علی......مرتضی......کوفه.... و الان او رهسپار کوفه بود....و شاید بین راه گنجینه را بر می داشت و به کوفه نرسیده از میانه ی راه بر می ک گشت تا با ثروتی رؤیایی به پری آرزوهایش که حالا می دانست ،کسی جز دختر حاکم خراسان نیست برسد... با یاد آوری چهره ی آن دخترک زیبا رو ، قلب سهراب به شدت شروع به تپیدن کرد ، سهراب نگاهی به گنجینه نمود و با خود گفت : باید نقشه ای حساب شده برای تصاحبش بکشم .... دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦💦🌨💦 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
ششم عمران که در عالم کودکی خود خیال می کرد با حملهٔ راهزنان، معرکه ای بی نظیر را شاهد خواهد بود؛ که بعدها می تواند خود را قهرمان آن معرکه جا بزند و برای دوستانش در خیبر، نقل کند و به آن مباهات نماید. اما اینک با دیدن صحنه های خونین پیش رویش، آن خیال معرکه، رنگ باخت و مهلکه ای خونبار و غم انگیز در ذهنش حک شد. او با چشم خود شاهد کشته شدن پدر و به یغما رفتن مال و به اسارت رفتن مادرش بود. حالا رد رفتن اسب سرکش مادر را با نگاهش دنبال می کرد و متوجه شد دو سوار تازان در پی مادرش راه افتادند. عمران نمی دانست چه کند؛ پیش رویش تن بی سر پدر و پیکرهای بی جان همسفران و دستهٔ راهزنان بود و در سمت دیگرش، رد اسبی که مادرش را به سمتی نامعلوم برد؛ او حیران بود که چه کند؟! در همین حین، دو سوار تعقیب کننده، که به دنبال مادرش رفته بودند را دید که از دور به دیگر راهزنان نزدیک می شدند. عمران دستش را سایه چشمش کرد و دقت کرد و متوجه شد که فقط دو سوار هستند و مادرش با آنان نیست. عمران که انگار نور امیدی در دلش افتاده بود؛ در حالیکه رد اشک روی گونه های خاک گرفته اش مشخص بود؛ لبخندی بی جان به لب آورد؛ چرا که گمان می کرد؛ مادرش از چنگ مهاجمین گریخته و می دانست که دیر یا زود برمی گردد؛ چون مادرش با چشم خود دید که عمران کجا پناه گرفته؛ پس جای او را می‌دانست و حتما برای بردن او می آمد. راهزنان هر چه که در کاروان مانده و نمانده بود؛ بار اسبها و شتران غنیمتی کردند و به سمتی روان شدند. عمران هم روی ریگ های داغ بیابان نشست و زانوهایش را در بغل گرفت و به سمتی که مادر از آن طرف رفته بود چشم دوخت. مدتی گذشت؛ آفتاب داغ سوزان از یک طرف و هراسی که بر جان عمران افتاده بود از سمت دیگر به او فشار آورد و از جا برخیزد. دیگر خبری از راهزنان نبود؛ ناگهان فکری به خاطر عمران رسید و تصمیم گرفت؛ درست به سمتی که اسب شیهه کنان، مادرش را به آنجا برد؛ حرکت کند. عمران کودک تر از آن بود که بفهمد، بیابان داغ و تنهایی، خود قاتلی بی رحم برای چون اویی است. ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی 🖤🥀🖤🥀🖤🥀 @montazeraan_zohorr
🎬: فطرت خداجوی بشر، شعله ی عشقی ازلی در خود دارد، عشقی پاک که سرچشمه ی آن از مهر پنج نور زیبا و پنج کلمه ی مقدس گرفته شده است، همانان که مدار آرامش زمینند و زمین آفریده نشده مگر برای وجود ایشان... حزام خود را به پشت تپه رساند، افسار اسبش را کشید و اسب از خستگی شیهه ای کوتاه کشید و حزام گردن دراز کرد و اطراف را از نظر گذارند و زیر لب گفت: آخر تو کجایی؟! دختری که در جنگاوری دست پسران قبیله را از پشت بسته؟! تمام بیابان را به دنبالت زیر و رو کردم و تو هیچ جا نیستی! در همین حین سرو صدایی که از کمی دورتر بلند بود نظر حزام را به خود جلب کرد حزام پایش را به کپل اسب زد و به سمتی که صدا از آن سو می آمد تاخت. آری درست میدید، او دخترش فاطمه بود که در کنارش دو برادر او اسب می راندند. گویا مسابقه ای در بین این سه درگرفته بود، دخترک مانند باد فرز و چالاک بود و در یک چشم بهم زدن شمشیرش را بالا برد و در آن واحد با دو شمشیر آخته ی پیش رو مبارزه می کرد. صدای چکاچک شمشیر در دشت پیچیده بود و جنگاوری دخترک، پدر را سر ذوق آورده بود بطوریکه زیر لب گفت: فاطمه! تو نه اینکه شاعری چیره دست هستی، بلکه جنگاوری ماهر هم می باشی هنوز دقایقی از نبرد نگذشته بود که شمشیر دو برادر از دستشان بر زمین افتاد و اسب های پسران با سرعت از پیش روی دختر می گریختند اما مگر فاطمه دست بردار بود؟! او با سرعتی بی نظیر دست به پشت برد و تیری در دست گرفت و در چله ی کمان گذاشت و قبل از اینکه تیر رها شود صدای برادرانش در حالیکه دستهایشان را به نشانه ی تسلیم بالای سرشان برده بودند، بلند شد‌ که میگفتند: تو بردی! ما دیگر توان مقابله نداریم، تسلیم هستیم. حزام با دیدن صحنه ی پیش رو لبخندی روی لبهایش نشست و یاد خوابی افتاد که درست شب قبل از تولد فاطمه زمانی که در کاروان تجاری دیده بود. گوهری درخشان در دستان حزام بود و مردی جلو آمد و گفت: حزام! اینکه در دست داری گوهر شب چراغ است؟! حزام شانه ای بالا انداخت و گفت: به گمانم باشد و آن مرد گفت: این گوهر را به امیری هدیه کن که از قِبَل آن خروارها سیم و زر و یاقوت و در و زمرد نصیبت می شود. مرد این را گفت از جلوی چشمان او پنهان شد و حزام از خواب پرید و چون خواب را برای پیرمردی دانا که در کاروانشان بود تعریف کرد، پیرمرد به او مژده داد که خداوند دختری به تو عطا می کند که به واسطه ی پیوند این دختر با یک امیر، خیر دنیا و آخرت به او می رسد و حزام با خود فکر می کرد آیا آن امیر، معاویه است که اینک قاصدش بر در خانه ی حزام آمده تا فاطمه را برای معاویه خواستگاری و عقد نماید؟! ادامه دارد.... 🖤🖤🖤🖤🖤
🎬: حزام در همین افکار بود که دخترک متوجه پدر شد و همانطور که به تاخت جلو می آمد فریاد زد: سلام پدر! باز هم من مبارزه را بردم، پسرانت هر دو تسلیم شدند، پیشنهاد می دهم که آموزش جنگاوری به فرزندانت را به من بسپاری... حزام بر جای خود ایستاد و لبخندی کل صورتش را پوشانید، دختر کنار اسب پدر، افسار اسب را کشید و اسب از حرکت ایستاد و فاطمه همانطور که سرش را به حالت احترام خم میکرد به پدر سلام کرد. حزام دستش را جلو برد و دست دخترش را نوازش کرد و گفت: سلام جان پدر، خودم شاهد بودم که چگونه در یک زمان هر دو برادر را مغلوب کردی، احسنت، آفرین، به همه ثابت کردی که از ایل و تبار بنی کلاب هستی و خون جنگاوران نامی در رگ هایت جریان دارد، آموزش پسران خانواده از این پس بر عهده ی توست، خودت را نشان بده و از برادرانت جنگاورانی بی همتا بساز. فاطمه که از این تعریف به وجد آمده بود گفت: و فراموش نکن که بنی کلاب، سخن وران و شاعران ورزیده ای در خود دارد که مایه ی فخر تمام سرزمین حجاز است و من در شاعری هم، گوی سبقت را از همه ی شاعران بنی کلاب در این عصر، ربوده ام. حزام سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و‌گفت: آری به راستی که چنین است و به خاطر همین هنرهایت است که اینک قاصد معاویه با شترهایی که پشت هر کدامشان هدایایی گرانبها انباشته شده است، بر درب خانه ایستاده تا تو بروی و جواب خواستگاری معاویه را بدهی... فاطمه با شنیدن این حرف، ابروهایش را در هم کشید و گفت: قاصد معاویه؟! برای خواستگاری از من؟! حزام همانطور که اسب را هی میکرد به فاطمه اشاره کرد و گفت: آری دختر دلبندم! هم اینک شخصا در پی ات آمده ام تا تو را به خانه ببرم، در راه فکرهایت را بکن که باید به قاصد حاکم شام پاسخ دهی، فراموش نکن معاویه حاکمی زیرک و متکبر است، قاصد او هم تمام این خصوصیات را دارد و البته برای به دست آوردن تو هدایایی گرانبها پیش کش کرده، هدایایی که برابری می کند با کل اموال طایفه ی بنی کلاب... فاطمه که مشخص بود از این خبر برآشفته است اما طوری رفتار می کرد که در مقابل پدر گستاخانه نباشد، پس سرش را پایین انداخت و همانطور که اسب را به حرکت در می آورد با صدایی گرفته گفت: باشد برویم، من جوابی در خور به قاصد حاکم شام خواهم داد. فاطمه خوب می دانست که خیلی از دختران عرب آرزویشان است تا در دربار معاویه کنیزی کنند و این خواستگاری معاویه از او، امری بود که برای هر دختری پیش نمی آمد و مطمئنا دختران دیگر به حال او غبطه می خوردند، اما فاطمه می خواست با یک مرد به تمام معنا همراه و هم نفس شود و از نظر این دختر، هر مردی که نام مرد را یدک می کشید، نمی توانست در جرگه ی مردان درآید... ادامه دارد... 🖤🖤🖤🖤🖤
🎬: حزام و فاطمه به خانه رسیدند، جلوی خانه ی حزام ازدحام جمعیت بود، شترانی که بارشان خالی بود و در کنار هر شتر هم غلامی به چشم می خورد و جمعیتی هم از مردم دور آنها را گرفته بودند و هر کسی حدسی میزد، اما برای همه مسجل بود که هر کس به اینجا آمده به طلب دختر حزام است، دختری که در فنون جنگاوری سرآمد مردان بود و شاعری چیره دست هم به شمار می آمد یعنی دو خصلت متفاوت در یک نفر جمع شده بود و هرازگاهی بزرگی از بزرگان عرب در طلب چنین گنجینه ای می آمد اما دختر حزام سخت پسند بود و چشمش هر کسی را نمی گرفت. پیرمردی که جلوی در خانه بود سر درگوش مرد کنارش گفت: ببینم جوان، اینبار چه کسی برای خواستگاری دختر حزام آمده است؟! مرد جوان شانه ای بالا انداخت و‌گفت: نمی دانم کیست، اما هر کس است مشخص است ثروتمندی گشاده دست است که اینهمه شتر پر از هدایای مختلف فرستاده... پیرمرد سری تکان داد و گفت: شک ندارم پادشاه یکی از ممالک می خواهد با حزام وصلت کند، خوشا به حال حزام، کاش من هم دختری چون دختر او داشتم. در همین حین حزام و دو پسرش همراه با فاطمه به خانه رسیدند‌. جمعیت با دیدن حزام و همراهانش خودشان را به کناری کشیدند و از بین جمعیت راهی برای حرکت چند سوار باز شد. حزام و فاطمه وارد خانه شدند و بانوی خانه تا چشمش به فاطمه افتاد با سرعت جلو آمد و گفت: دختر کجایی تو؟! می دانی از شام از قصر معاویه به طلبت آمده اند، برو برو آبی به دست و رویت بزن و با لباسی مناسب داخل اتاق بزرگ خانه بشو که قاصد معاویه خیلی وقت است به انتظارت نشسته و می خواهد از نزدیک تو را ببیند و با تو سخن بگوید. فاطمه آهی کشید و چشمی گفت و به سوی چاه آب که در پشت اتاق ها بود رفت. بعد از دقایقی فاطمه عبا و روبنده وارد اتاق شد و پدرش حزام را دید که جلوی در اتاق ایستاده و منتظر ورود اوست. دخترک چشم گرداند و قاصد معاویه را دید که خیلی بی ادبانه نشسته و پاهایش را دراز کرده و تا چشمش به فاطمه که در کنار پدر قرار داشت افتاد با تبختر و فخرفروشی، طبق‌های هدایا را پیش فاطمه و خانواده‌اش به چشم کشید، با حالتی تحقیرآمیز و غیرمؤدبانه، کنار هدایا یله داد و از گشاده‌دستی و بنده‌نوازی اربابش گفت، او چنان سخن می گفت که گویی از پاسخ مثبت فاطمه و خانواده‌اش خبر داشت و همانطور که دستی به سبیلش می کشید فرمان داد و گفت : « حزام! دخترت را حاضر کن تا فردا صبح آراسته و آماده حرکت به شام باشد تعجیل کنید». فاطمه با حجب و حیایی دخترانه به آرامی از پدرش پرسید: «پدر جان، آیا اجازه می‌دهید چند کلمه‌ای با فرستاده ارجمند والی بزرگ شام سخن بگویم؟» پدر که آتش پنهان در زیر این لحن را می‌شناخت و از بی‌ادبی فرستاده نیز به شدت خشمگین بود، ظاهراً از فرستاده کسب اجازه کرد فرستاده با تفرعن سری جنباند که یعنی بگوید. حزام، به آتشفشان اجازه فوران داد: «بگو دخترم». ادامه دارد... 🖤🖤🖤🖤🖤
🏴 منتظران ظهور 🏴
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۳🎬: حزام و فاطمه به خانه رسیدند، جلوی خانه ی حزام ازدحام جمعیت بود، ش
🎬: فاطمه پس از کسب اجازه از پدر رو به فرستاده معاویه گفت: «جناب فرستاده! آیا من از هم اکنون می‌توانم مطمئن باشم که همسر والی مقتدر شام، امیر معاویه بن ابوسفیان هستم؟» فرستاده که تقریباً پشت به فاطمه و خانواده‌اش دراز کشیده بود، از شنیدن این حرف فاطمه که انگار مهر تایید بر خواستگاری او‌ بود، زحمتی به خود داد و سرش را به طرف فاطمه چرخانید و چنان که گویی بر آنان منت می‌گذارد، گفت: «بله، هستی» لحن آرام و شرم‌آگین فاطمه به یکباره تغییر کرد و همانطور که آتش خشمی در چشمانش زبانه می کشید با لحنی قاطع، بر سر مرد فریاد زد و گفت: «پس درست بنشین مردک! انگار نمی دانی به کجا آمده ای» فرستاده معاویه که اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت، همچون کسی که به رعد و برق دچار شده باشد، به یکباره از جا جست و با چشمان گشاده از حیرت، مانند غلامی در بند مؤدب و دو زانو نشست. فاطمه دستش را به قبضه ی خنجری که در مشت داشت کشید و ادامه داد: «آیا اربابت به تو حد و ادب میهمان و حق و حرمت میزبان را نیاموخته؟ چگونه والی مقتدری است معاویه که به نوکرانش اجازه می‌دهد با خانواده همسرش جسور و  بی‌ادب باشند؟ به خدا قسم اگر شومی خون میهمان و بیم غیرت‌ورزی عشیره نبود، این بی‌ادبی‌ات بی‌پاسخ نمی‌ماند.» فرستاده معاویه که از ترس جان مانند بید میلرزید، بدون آنکه از جا برخیزد، در همان حالت نشسته، عقب عقب رفته بود، تقریباً به آستانه در رسیده بود و با دست کشیدن بر زمین، کفش هایش را می‌جست. دختر حزام دوباره غرید و‌گفت: «و اما این هدایا و جواهرات اگر فقط هدیه و پیش‌کش است، هدیه‌ای است بی‌دلیل، مشکوک و اسراف‌آمیز اما اگر قیمت و بهای من است. به اربابت بگو که مرا بسیار ارزان پنداشته .... فاطمه دید که قاصد مانند کسی که از مرگ می گریزد پا به فرار گذاشته فریاد زد: های! کجا می‌گریزی؟ بیا خر مهره‌هایت را هم ببر و حمایل شتر صاحبت کن!» اما فرستاده معاویه این جملات را نشنید چون لحظاتی پیش از آن، پابرهنه در حالیکه کفش هایش را زیر بغل داشت از بیم جان گریخته بود و ساعتی بعد یکی از همسایگان، طبق‌های هدیه را که معاویه برای حزام فرستاده بود تا دخترش را راهی شام کند به او رساند.... ادامه دارد... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🎬: داستان خواستگاری معاویه از دختر حزام دهان به دهان می گشت، دخترکان به حال فاطمه غبطه می خوردند و زبان به شماتت او باز کرده بودند، چرا که معاویه یکی از حکمرانان پر نفوذ و البته بسیار ثروتمند بلاد اسلامی بود که داستان سرایان درباره ی عظمت دربار و سفرهای رنگارنگ و جواهرات شکیل و زیبایی قصرهای او در شام داستان ها می گفتند و حضور در سرسرای او آرزوی کوچک و بزرگ بود، حالا از اینکه میدیند دختر حزام این همای سعادت را از شانه ی خود پرانده سخت عصبانی و متعجب بودند، اما آنها نمی دانستند که فاطمه بزرگی را در زر و زیور دنیا نمی داند، او شیر زنی بود که از زمان تولد پدر نغمه ی اسلام در گوشش خوانده بود و مادر دلاور مردی محمد و دامادش علی را لای لای شبهای او نموده بود و کسی که اینچنین قد کشیده باشد، دنیا و تمام زیبایی هایش در پیش چشم او کمتر از ارزنی ست. قاصد معاویه به شام رسید و به گوش او رساند که دختر حزام آنقدر متکبر است که حاضر نشد کلام او را بشنود اما ، این دخترک دل معاویه را برده بود و به هر طریق ممکن می بایست او را به چنگ آورد، پس دوباره قاصدی دیگر فرستاد و اینبار حزام خود جواب رد داد. اما معاویه هم البته از پا ننشست، او می خواست از این قبیله همسری اختیار کند و حال که دختر حزام او را نپذیرفته بود، برای آن که ثابت کند می‌تواند از بنی کلاب زن بگیرد، این بار فرستاده‌اش را به خواستگاری «میسون» دختر «بجدل» فرستاد و او را به زنی گرفت. میسون که در خلقیات با فاطمه که از عشیره ی او بود، تفاوت داشت، جاه و مقام معاویه چشمش را گرفت و به خواستگاری او جواب مثبت داد. میسون، سوگلی معاویه شد و خیلی زود «یزید» را برای او به دنیا آورد. ماه ها از آن زمان می گذشت و هرازگاهی یکی از بزرگان و تاجران عرب به خواستگاری فاطمه دختر حزام می آمد اما او بدون آنکه دلیلی بگوید، تمام خواستگاران را رد می کرد. فاطمه آنقدر دست رد به سینه ی خواستگارانش زد که زنان و دختران قبیله، او را نیشخند می کردند و وقتی میدیدند فاطمه به جای ازدواج و همسر داری و پرورش فرزندان به کوه و بیابان میزند و مشق جنگ می کند و شکار می نماید در گوش هم می گفتند: این دختر موهایش مثل دندان هایش سفید می گردد و خانه ی شوهر نخواهد رفت و در پیری هم اسب و شمشیرش انیس و مونس او خواهند بود، تا اینکه... ادامه دارد... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: دو سال از آن روزها می گذشت، فاطمه خواستگاران دهن پرکنی داشت، اما هیچ کدام به چشمش نمی آمدند. حزام روی اسب نشسته بود و به صحنه ی پیش رویش خیره شده بود، بیابانی بی انتها...فاطمه فرزندان حزام را به ردیف کرده بود و مشق جنگ به آنها می داد. حزام خیره به حرکات فاطمه بود و زیر لب می گفت: براستی که اگر تو پسر بودی حتما دلاورمردی در عرب میشدی و شک ندارم که نامت در تاریخ ماندگار میشد، اما حیف که دختر شدی! و با زدن این حرف دوباره به یاد خوابی افتاد که شب تولد فاطمه دیده بود...یک گوهر شب چراغ که قرار بود در خانه ی امیری بزرگ پا گذارد؟! تما کدام امیر؟! هر کدام از بزرگان که پا پیش گذاشتند فاطمه تلخی کرد و از زیر بار ازدواج گریخت. حزام در همین افکار بود که مردی سوار بر اسب همانطور که به سرعت به سمت حزام می‌تاخت، فریاد میزد و چیزی میگفت و صدایش در هیاهوی چکاچک شمشیر زنان کلاس درس فاطمه گم میشد. مرد که انگار حامل خبری مهم بود، خود را به حزام رساند و اسب را جلوی حزام متوقف کرد و همانطور که نفس نفس میزد گفت: حزام! چرا خود را در اینجا حیران کرده ای! مژده دهم که مهمانی بزرگوار داری، تعلل نکن و حرکت کن و بعد نگاهی به جمع فرزندان حزام دوخت و ادامه داد: بهتر است فرزندانت خصوصا دخترت هم همراهت بیاید. حزام چشمانش را ریز کرد و گفت: میهمان دارم؟! چه کسی است. آن مرد سرش را جلوتر اورد و همانطور که از زیر چشم فاطمه را می پایید گفت: آری! از راه دور میهمان داری، به گمانم باز به طلب دخترت فاطمه آمده اند، همه ی مردم قبیله می گویند اینبار پرنده ی خوشبختی را محکم در برگیر و نگذار دخترت به بهانه ای الکی آن را بتاراند. حزام سری تکان داد و گفت: خواستگار؟! اینکه تازگی ندارد، برای فاطمه همیشه خواستگار بوده، حالا این کیست که اینچنین به من توصیه اش را می کنی؟! مرد دستش را کنار دهانش گذاشت تا حرکات لبش مشخص نشود و آرام گفت: معاویه! باز هم معاویه شترانی پر از هدایای الوان و گرانبها راهی اینجا کرده، گویی دختر حزام دلش را سخت برده و معاویه تا فاطمه را به چنگ نیاورد از پا نمی نشیند. مرد نفسی تازه کرد و گفت: حزام، برادرم، شانس یک بار در خانه ی آدم را میزند، اما برای تو دوبار زده، دفعه ی قبل که او را رد کردی، دختر بجدل را به زنی گرفت، دیدی که وضع این خانواده پس از وصلت با معاویه چقدر تغییر کرد و او را به مقامات بالایی رساند، چرا چیزی که از آن تو بود را به دیگری دادی؟! اما اینبار نده، اینبار قاصد معاویه را گرامی دار و دخترت را روانه ی شام و قصرهای زیبای آن دیار کن... حزام نفس کوتاهی کشید و گفت: قاصد معاویه اینک در خانه ی من است؟! مرد سرش را تند تند تکان داد، حزام پا را به کپل اسب زد و رو به فاطمه گفت: بچه ها! مشق درس برای امروز کافی ست، دخترم! راهی شو که میهمان داریم و باز هم بهانه ی این میهمانی تو هستی... فاطمه چشمی گفت،رنگ رخساره اش از شدت حجب و حیا گل انداخت و دلش به شور و شوق افتاد، او خواستگار کم نداشت اما اینبار فرق میکرد، آخر شب گذشته خوابی بس شیرین دیده بود که تعبیرش بی ربط به این خواستگار جدید که نمی دانست کیست، نبود. فاطمه بدون آنکه بداندچه کسی برای خواستگاری آمده، در دل گفت: بی شک تو همان بزرگ مرد رؤیاهای منی... ادامه دارد... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🏴 منتظران ظهور 🏴
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۶🎬: دو سال از آن روزها می گذشت، فاطمه خواستگاران دهن پرکنی داشت، اما
🎬: حزام جلو اسب می راند و فاطمه چند قدمی با او فاصله داشت، او دلش می خواست بداند این خواستگار تازه کیست، قلبش بد جور در قفس سینه میزد، پس اسب را هی کرد و به پدر رسید، باید...باید از او می پرسید، آخر دل درون سینه اش به تلاطم بود، او هیچ وقت اینگونه برای خواستگار وجودش سرشار از شور و شوق و احساسات مبهم اما شیرین نشده بود. هم ردیف حزام قرار گرفت و گفت: پدر جان! حزام که مشخص بود در فکر است با صدای فاطمه به خود آمد و رویش را به سمت او کرد و با لحن مهربان همیشگی اش گفت: جان پدر! چه می خواهی دخترم؟! حجب و حیا مانع میشد تا فاطمه چیزی از غوغای درونش بروز دهد پس با لکنت گفت: ب...ب...به نظرتان آموزش جنگاوری به بچه ها خوب پیش می رود؟! لبخندی صورت حزام را پوشانید و گفت: هر کس زیر دست دختر من مشق جنگ کند، جنگاوری نام آور خواهد شد، شک نکن.... فاطمه لبخندی زد و گفت: ممنون و دوباره سرعت اسب را کم کرد، چون میترسید رنگ رخسارش، خبر از بلوای درونش دهد. بالاخره به منزل رسیدند، فاطمه سرش را بلند کرد و روبه رو را دید: عجب! انگار کاروانی از شترها که هنوز بار بر رویشان خود نمایی می کرد، جلوی خانه صف کشیده بودند... فاطمه زیر لب گفت: اینجا چه خبر است؟ براستی او کیست؟! حزام اسب را هی کرد و زودتر از همه به خانه رسید و جلوی در خانه از اسب به زیر آمد. فاطمه زیر نگاه سنگین همسایه ها و افراد قبیله اش جلو‌رفت....نگاه دخترکان به او پر از حسرت و غبطه بود و مشخص بود همه دوست دارند جای فاطمه دختر حزام باشند. فاطمه از اسب به زیر آمد، عروس بزرگ حزام با شتاب جلو آمد و همانطور که دستان فاطمه را در دست داشت به داخل کشانید و گفت: کجایی خواهر! بس است تعلیم جنگاوری، کمی به خودت برس، فوری برو آبی به دست رویت بزن و لباسی در خور به تن کن و داخل اتاق بزرگ شو که همه منتظر ورود تو هستند... فاطمه آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: می شود بگویی چه کسی در انتظار من است؟! عروس حزام چشمکی زد و گفت: نه نمیشود! تو خودت باید ببینی، مطمئنم از دیدنش متعجب می شوی... فاطمه به سرعت آماده شد و وارد اتاق شد. پدرش در کنار میهمان بر صدر مجلس نشسته بود. فاطمه از زیر روبنده نگاهش را به چهره ی مرد روبه رو دوخت، او را نمی شناخت، اصلا در عمرش او را ندیده بود، اما از لباس های فاخرش برمی آمد از بزرگان باشد. آن مرد با ورود فاطمه از جا برخواست و همانطور که بلند سلام میداد سرش را به نشانه ی احترام پایین آورد... فاطمه جواب سلام مرد را داد و اینبار نگاهش را به پدرش دوخت و گفت: پدرجان! ایشان کیست؟! مرد بدون اینکه اجازه سخن گفتن به حزام را بدهد گفت: بنده غلام شما هستم، فرستاده ی امیری قدر قدرت هستم تا شاه بانوی زیبا و شجاعی را برای امیرم خاستگاری کنم فاطمه چشمانش را ریز کرد و گفت: امیرت چه کسی ست؟! مرد گلویی صاف کرد و گفت: امیرم پیغامی برایتان داده و از حرکات فرستاده ی قبلی عذر خواهی نموده و برای بانو چندین برابر هدایای قبل را.... فاطمه با بی حوصلگی به میان حرف آن مرد دوید و‌گفت: می گویم امیرت کیست؟! مرد نفس کوتاهی کشید و‌گفت: امیرم معاویه ابن ابی سفیان، حاکم بزرگ... فاطمه با شنیدن این حرف انگار تشتی آب سرد بر سرش ریخته باشند، در سرش اکو میشد: معاویه بن ابی سفیان... دیگر نمی خواست این حرفها را بشنود، پس با صدایی لرزان گفت: جواب من به امیرت همان جواب قبل است، شما با چه جراتی دوباره به این سمت آمده اید و با زدن این حرف از در اتاق بیرون رفت اشکهای فاطمه جاری شده بود، باید به جایی می رفت و دلی سبک می کرد، پس یک راست به سمت پشت خانه رفت... با سرعت زمین خاکی را طی کرد و خود را به چاهی قدیمی که بین نخل ها بود رساند... سرش را در چاه کرد و فریاد زد: خدااااااا....خدااااااااااا... صدای خدا خدای فاطمه در چاه می پیچید و اشکهایش از گونه ی دخترک بر دیواره ی چاه می ریخت... حالش دست خودش نبود، نمی دانست چه مدت گذشته که صدایی از سمت خانه به گوشش رسید: فاااطمه.....فااااطمه....بیاااااا....مژده..... ادامه دارد... 🥀🖤🥀🖤🥀🖤 @montazeraan_zohorr
🎬: درست میشنید، صدای مادرش بود... فاطمه کمی دستپاچه شد، نمی خواست مادر او را در این حال ببیند، فوری با گوشه های شال روی سرش اشک چشمانش را پاک کرد. به دیواره ی چاه تکیه کرد و وانمود می کرد که در فکر است. مادر نزدیک دخترک شد و گفت: چه شد فاطمه؟! چرا اینجایی؟! می دانی چقدر به دنبالت گشته ام؟! مادر کمی جلوتر آمد و همانطور که خیره در چشمان دخترش بود ادامه داد: گریه کرده ای؟! چرا شیردختر حزام باید اینچنین سر در چاه ببرد و گریه کند؟! فاطمه لبخندی زد و گفت: شنیده ام بزرگ مردان مدینه هم سر در چاه می کنند و اینچنین غمشان را از بقیه پنهان می دارند، من نیز درس از او گرفته ام... مادر آغوشش را باز کرد و لبخندی زد و گفت: عزیز دل مادر! گریه برای چه؟! مگر قرار است چه شود؟! کی شده که من و پدرت تو را به کاری اجبار کرده باشیم؟! این قاصد شوم شام هم دفعه ی دوم است که می آید، خوب این بار هم مانند دفعه ی قبل جواب رد به او می دهیم، اینکه ناراحت شدن و اشک ریختن ندارد. فاطمه که انگار گوش خوبی برای واگویه هاش پیدا کرده بود، سر بر شانه ی مادر گذاشت و گفت: گریه ی من به خاطر این خواستگاری هم هست و هم نیست... آخر مادر من خیال می کردم... مادر سر فاطمه را نوازش کرد و گفت: خیال می کردی چه؟! چرا مبهم حرف میزنی؟! فاطمه سرش را از شانه ی مادر برداشت و با دستانش، دست های مادر را چسپید و او را کنار چاه بر زمین نشاند و سپس سرش را روی زانوی او نهاد، همانند کودکی هایش و شروع به گفتن نمود: دیشب در خواب دیدم هودجی که از آن نور ساطع میشد، از آسمان به سمت زمین می آمد. همه ی مردم چشم به آن داشتند و متعجب بودند، آن هودج درست جلوی خانه ی ما بر زمین نشست و سپس ندایی از سمت هودج مرا به خود خواند...دقیقا نام مرا گفت... مادر دستی به سر فاطمه کشید و با هیجان گفت: خوب دیگر چه شد؟! فاطمه آه کوتاهی کشید و گفت: جلو رفتم، بانویی مکرمه آنجا بود، صورتش را نمی دیدم چرا که غرق نور بود، اما لحنش مهربان و آشنا بود...آنقدر مهربان و جذاب که مرا محو خود نمود و در آن لحظه آرزو کردم که کاش من کنیز این خانم مکرمه باشم... آن فرشته ی آسمانی دست مرا گرفت و فرمود: تو برگزیده شده ای فاطمه....مادر پسرانم باش.... فاطمه با زدن این حرف سرش را از زانوی مادر بلند کرد و همانطور که اشک از چهارگوشه ی چشمانش جاری بود گفت: این را گفت و من از خواب پریدم، مادر! آن خانم مرا نه کنیز بلکه مادر پسرانش خطاب کرد....و من فکر می کردم امروز خواستگاری از راه می رسد که قاصدش شب قبل در خواب من آمد و اما با آمدن فرستاده ی معاویه، دیگر به رؤیاهایم هم اعتماد ندارم. فاطمه این را گفت و نگاهش را به چهره ی مادر دوخت، اشک از دیدگان مادرش روان شد و گفت: به خواب هایت اطمینان داشته باش که آنان نه خواب بلکه از هرواقعه ای، صادق ترند، پدرت فرستاده ی معاویه را جواب رد داد، اما او همچنان پافشاری می کرد تا اینکه دقایقی قبل عقیل...از طایفه ی بنی هاشم....به طلبت آمده...او تو را برای برادرش علی خواستگاری کرده، همان مردی که نمونه اش در عرب نیست، همان که ولیّ بلافصل پیامبر بود و حقش را غصب کردند، همانکه ندای آسمانی جوانمردش خواند، مژده بدهم که جوانمردترین فرد روی زمین به طلبت آمده.... ادامه دارد... 🥀🖤🥀🖤🥀🖤 @montazeraan_zohorr
🎬: فاطمه ناباورانه به چهره ی مادر خیره شده بود و زیر لب گفت، امیرالمومنین، حیدر کرار از من خواستگاری کرده؟! مادر با خوشحالی تند تند سرش را تکان داد و گفت: آری میوه ی دلم... فاطمه زیر لب گفت: پس آن بانوی نورانی که در خوابم آمد.... فاطمه سریع از جا برخواست و همانطور که صورتش از شادی می درخشید گفت: الان....الان چه باید بکنم؟! مادر هم از جا برخواست و همانطور که خاک دامنش را می تکاند گفت: چه تلخ بودی و چه شیرین شدی...کاش زودتر نام عقیل را می بردم.. فاطمه سرش را از شدت حجب و حیا پایین انداخت و گونه هایش به خون نشست و گفت: الان ...الان چه کنم؟؟ مادر خنده ریزی کرد و گفت: مانند زن های برادرانت بیا و داخل اتاق پشتی گوش بایست ببین فرستاده ی حیدر کرار با پدرت چه می گوید، در ضمن فرستاده ی معاویه هم هنوز هست. آیا میدانستی معاویه برای اینکه تو را به دست بیاورد دست به دامان صحابه ی پیامبر شده فاطمه چشمانش را ریز کرد و گفت: صحابه ی پیامبر؟! مادر بله ای گفت و ادامه داد: آری! تو تا متوجه شدی که قاصد از سمت معاویه است آنقدر آتشی شدی که هیچ کس جلودارت نبود و اصلا نگذاشتی بنده ی خدا خودش را درست معرفی کند، معاویه فردی زیرک است و چون می دانست که پدرت احترام صحابی پیامبر را دارد این بار دست به دامان او شده، تا به وسیله ی این حلقه ی وصل، به وصال تو برسد، اما از شانس بدش در همین زمان که پدرت مانده بود چه جواب صحابی پیامبر را که عمری مجاهدت کرده بدهد، عقیل برادر امیرالمومنین از راه رسید و تمام رشته های معاویه پنبه شد. فاطمه که انگار عجله ی رفتن داشت گفت: ببخشید مادر! من میروم ببینم کاری در خانه نیست انجام دهم و با زدن این حرف با سرعت قدم برداشت و حرکت کرد مادر همانطور که لبخند میزد گفت: آری...چه خوش خیالم من اگر باور کنم که تو به خاطر کار میروی... فاطمه با شتاب خود را به اتاق پشتی که درگاهی آن را از اتاق بزرگ جدا نی کرد و این درگاه با پرده ای پنهان شده بود رساند. دو عروس حزام دو طرف پرده ایستاده بودند و مشغول گوش دادن به صحبت های مردان بودند و تا متوجه و ورود فاطمه شدند، خود را به کناری کشیدند تا فاطمه جلوتر بیاید فاطمه لبخندی زد و کنار انها ایستاد صدایی از آن طرف پرده می گفت: معاویه مرا به اینجا فرستاد تا به احترام عمری که در خدمت پیامبر بودم حرفم را رد نکنید اما اینک که می بینم یکی از خواستگاران این دختر علی، پسر عم و داماد پیامبر، همو که در عرب همتا ندارد، هست من حرف خود را پس می گیرم و به جناب حزام پیشنهاد می دهم‌که معاویه را رها کند و دامان علی را بچسپد، چرا که معاویه فقط زر و زیور دنیا را به دخترت هدیه می دهد اما با علی هم دنیا را خواهی داشت و هم آخرت را..... فاطمه با شنیدن این حرف لبخندی روی لبهایش نشست، حس شعر و شاعریش گل کرد و می خواست شعر بگوید... ادامه دارد... 🥀🖤🥀🖤🥀🖤 @montazeraan_zohorr