🌷مهدی شناسی ۱🌷
◀️ﻋﺪﻡ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﺟﻬﻞ ﻋﻤﻮﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ﻱ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺻﺤﻴﺢ ﺑﺎ ﺍﻳﺸﺎﻥ،ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ (ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻇﻮﺍﻫﺮ ﺩﻳﻦ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﻮﺭﻱ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺭﻭﻳﺖ ﺑﺼﺮﻱ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺭﻳﺸﻪ ﻛﻦ ﻛﺮﺩﻥ ﺗﺸﻴﻊ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
◀️ﺍﺻﻞ،ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺑﻄﻦ ﺩﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻭﺍﺟﺒﺎﺕ ﻭ ﻣﺴﺘﺤﺒﺎﺕ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﻄﻦ ﺍﺳﺖ. ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺎﻧﺪ.
◀️ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﺭﺳﻴﺪﻥ ،ﻧﻪ ﺍﺳﺘﺸﻤﺎﻡ ﺑﻮﻳﻲ ﺧﻮﺵ ﻭ ﻧﻪ ﺩﻳﺪﻥ ﻧﻮﺭ ﺍﺳﺖ،ﺑﻠﻜﻪ ﺳﻴﺮﻱ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﻭﻧﻲ،ﺳﻴﺮﻱ ﻣﺒﻨﻲ ﺑﺮ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﺳﻤﺎﺀ ﻭﺟﻮﺩﻱ ﻭ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ.
◀️ﺳﻴﺮﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻣﺠﺎﻫﺪﻩ ﻭ ﺗﻼﺵ ﺩﺭ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﻓﻘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺮﺩﻥ ﺻﻔﺎﺕ ﺭﺫﻳﻠﻪ ﻭ ﺍﺻﻼﺡ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﻣﻴﺴﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ.
◀️ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ "ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻟﻢ ﻳﻌﺮﻑ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻣﺎﺕ ﻣﻴﺖﺓ ﺟﺎﻫﻠﻴﺔ" ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺟﺎﻫﻠﻴﺖ- ﺑﺎ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﺭﻫﺎﻳﻲ ﻳﺎﺑﺪ،ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻠﺰﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻣﻮﺭ ﻓﻘﻬﻲ ﻭ ﺍﺣﻜﺎﻡ ﺻﺎﺩﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺮﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﺎﺷﺪ...
#مهدی_شناسی
#قسمت_اول
https://chat.whatsapp.com/CI2GxRkqqXOFKwY9HP34fn
🌸🍃🌸🍃
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_اول
شیطان که بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟
نام اصلی وی حارث (حرث) بوده که به خاطر عبادتهای طولانی مدتش، او را عزازیل یعنی عزیز خدا، میگفتند.
درمورد پیشینه او چنین گفتهاند که :
خداوند متعال قبل از آفرینش آدم، موجودات دیگری خلق نموده بود به نام جن که حارث یکی از آنها بوده و در زمین زندگی میکرد .
تا اینکه این مخلوقات به سرکشی، فساد، قتل و خونریزی دربین خود و قوم نسانس (قوم قبل از وجود انسانها) پرداختند.
وقتى که فتنه و فساد، کشت و کشتار در میان آنان برپا شد
در این هنگام خداوند اراده کرد که آنان را نابود فرماید، بهمین خاطر عده اى از ملائکه را فرستاد تا با شمشیرهاى خود با آنها جنگیدند و همه آنها را کشتند.
در این میان ، شیطان جان سالم به در برد و از مرگ نجات پیدا کرد و به دست ملائکه اسیر شد.
به فرشتگان گفت : من ، از جمله مؤمنان هستم (و در فتنه و فساد شرکت نداشتم .) شما تمام خویشان و هم نوعان مرا کشتید و من تنها ماندم.
مرا با خودتان به آسمان ببرید، تا در آن جا با شما باشم و خداى خود را عبادت کنم .
فرشتگان از خداوند جویاى تکلیف شدند. خداوند به آنها اجازه داد که او را به آسمان ببرند.
زمانى که به آسمان رسید به گردش در آسمان ها و بررسى پرداخت،در آن میان لوحى را دید که چیزهایى بر آن نوشته شده ؛
نوشته بود:
« من پاداش هیچ عمل کننده اى را ضایع نمى کنم ؛ بلى ،
کسى که کارى کند و اراده دنیا نماید، خدا دنیا را به او مى بخشد و کسى که آخرت را بخواهد، خداوند او را به آرزویش مى رساند.
و کسى که پاداش آخرت را بخواهد به او برکت مى دهیم و بر نتیجه اش مى افزاییم و آنها که فقط مال دنیا را مى طلبند، کمى از آن به آنها مى دهیم ، اما در آخرت هیچ نصیبى ندارند»
پیش خود فکر کرد که آخرت نسیه و دنیا نقد است.
تصمیم گرفت دنیا را به وسیله عبادت هاى طولانى به دست آورد. لذا در میان ملائکه آن قدر عبادت کرد تا سرور و رئیس همه فرشتگان شد و طاووس ملائکه نام گرفت !
او اولین کسى بود که نماز خواند و یک رکعت آن چهار هزار سال طول کشید.
در آسمان اول، مدتی بین ملائکه، خدا را عبادت کرد.
بعد به آسمان دوم و سوم تا بالاخره به آسمان هفتم راه یافت.
او در کنار عرش الهی منبری داشت، بالای آن رفته و ملائکه را اندرز میداد؛ و ملائکه در مقابل او با احترام مى ایستادند..
#ادامه_دارد...
#حيات_القلوب_ج١_كتاب_ابليس_ص٤
#نهج_البلاغه_ج٢ص٤٨
*🌹 تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان صلوات 🌹
https://chat.whatsapp.com/EiUZxUywFDv0vEBuX4UT0N
گروه در انتظار گل نرگس (1)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه درانتظار گل نرگس( 2)
https://chat.whatsapp.com/FrXx8kh4OJUDphUrs9m5P0
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه درانتظار گل نرگس( 3 )
https://chat.whatsapp.com/LCmUHx8vsu0Ic0mULzog5i
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه در انتظار گل نرگس( 4 )
https://chat.whatsapp.com/HDp68BbVGNa6AHgLHy5Vfq
🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه در انتظار گل نرگس( 5 )
https://chat.whatsapp.com/DolkJk7GfarCxgUvNmTQ0p
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه در انتظار گل نرگس ( 6 )
https://chat.whatsapp.com/Ckx014SEEpD52GR8jG3YVC
گروه داستان راستان (1)
https://chat.whatsapp.com/Fby3NInIL0AIozugsUpnM3
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه داستان راستان (2)
https://chat.whatsapp.com/CI2GxRkqqXOFKwY9HP34fn
🌹🌹🌹🌹🌹
داستان راستان ۳
https://chat.whatsapp.com/LKya2yyKR2RGt0XhMGc1hy
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه کشکول معنوی ( 1)
https://chat.whatsapp.com/L8jcHvynqvU4lCq5XUroAg
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
گروه کشکول معنوی ۲
https://chat.whatsapp.com/Kt1i0uOCArm04a32WYNpkP
💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫
💫
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
گروه گل نرگس در پیام رسان ایتا
💎💎💎
💎
💖عشق مجازی💖
#قسمت_اول
سلام,من نسیم هستم بچه سوم, حاج مرتضی درخانواده ای شش نفره بزرگ شدم,داداش سپهر بچه بزرگ خانواده ,فارغ التحصیل مهندسی برق و استخدام یک شرکت,خواهربزرگم سحر تازه لیسانس حقوق گرفته وعقد کرده است وبیکار,بعدش خودمم که فعلا پشت کنکوری ام ,البته امسال درکنکور قبول شدم منتهاچون رشته ی هدفم پزشکی هست ,ثبت نام نکردم وامسال قصددارم بخونم تاپزشکی قبول بشوم,بعدازمنم مهتاب,خواهرکوچکترم وهنوز سال اول دبیرستان است.
پدرم حاج مرتضی,معلم بازنشسته ومادرم عطیه خانم خانه داراست.
دیروز بین اقوام مجلس شورومشورت بود تایکی از دخترای فامیل انتخاب بشه تا عمری همدم خاله خانم باشد😄
لازمه توضیح مختصری راجب خاله خانم بدهم,خاله خانم یه جورایی بزرگتر طایفه ی بابا هست وخاله ی بابامه,خاله خانم دوتا خواهر بیشترنبودن که خواهرش ,مادربزرگه من میشد ,عمرش رابخشید به خواهرکوچکتر وبارسفرعقبا بست.خاله وقتی خیلی جوان یاشاید نوجوان بودند بایکی از درباریان زمان شاه ازدواج میکنند وهمراه ایشون به فرنگ.میروند,اونجا متوجه میشوند شوهر حیله بازش, زن فرنگی هم دارد پس باکلی دوندگی اقدام به جدایی میکند وباکلی مال ومنال که از شوهرسابقش میگیرد,دوباره راهی خانه ی ,حسن اقا ,پدربزرگوارشون میشوند,منتها به فاصله ی یک سال از جداییش بایک تاجر جوان که تاجر فرش بوده ازدواج میکند,ثمره ی ازدواجش با فرهادخان(شوهر جدیدش) یک پسربه نام کوروش میشه,شوهرش زمانی که کوروش کودک بوده درپی سکته قلبی فوت میکند وباردیگر مهرتنهایی برپشانی خاله خانم میخورد.
خاله ,کوروش را بزرگ میکند وبرای تحصیل راهی خارج ازکشورمیکند و,رفتن همان وماندن هم همان ....
پسرش کوروش استاد فیزیک دردانشگاه فراسته مشغول به کاراست وهرچندسالی,یک بار به مادرپیرش سرمیزند وخاله برای اینکه تنهانباشد یکی از دخترای خانواده که شرایط خوبی داشته باشند نزد خود نگه میدارد واینبار با ازدواج دخترعموم فریده که چندسال بود کنار خاله خانم بود,قرعه ی فال به نام من خورده.....
ازنظرمن زندگی کنار خاله خانم میتواند جالب,هیجان انگیز وشاید شیرین باشد اخه خاله هم سرحاله وهم امروزی وهم پولدار😊
ان شاالله قدم خونه اش به من بیافته😂
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌸🍃🌸🍃
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_اول
شیطان که بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟
نام اصلی وی حارث (حرث) بوده که به خاطر عبادتهای طولانی مدتش، او را عزازیل یعنی عزیز خدا، میگفتند.
درمورد پیشینه او چنین گفتهاند که :
خداوند متعال قبل از آفرینش آدم، موجودات دیگری خلق نموده بود به نام جن که حارث یکی از آنها بوده و در زمین زندگی میکرد .
تا اینکه این مخلوقات به سرکشی، فساد، قتل و خونریزی دربین خود و قوم نسانس (قوم قبل از وجود انسانها) پرداختند.
وقتى که فتنه و فساد، کشت و کشتار در میان آنان برپا شد
در این هنگام خداوند اراده کرد که آنان را نابود فرماید، بهمین خاطر عده اى از ملائکه را فرستاد تا با شمشیرهاى خود با آنها جنگیدند و همه آنها را کشتند.
در این میان ، شیطان جان سالم به در برد و از مرگ نجات پیدا کرد و به دست ملائکه اسیر شد.
به فرشتگان گفت : من ، از جمله مؤمنان هستم (و در فتنه و فساد شرکت نداشتم .) شما تمام خویشان و هم نوعان مرا کشتید و من تنها ماندم.
مرا با خودتان به آسمان ببرید، تا در آن جا با شما باشم و خداى خود را عبادت کنم .
فرشتگان از خداوند جویاى تکلیف شدند. خداوند به آنها اجازه داد که او را به آسمان ببرند.
زمانى که به آسمان رسید به گردش در آسمان ها و بررسى پرداخت،در آن میان لوحى را دید که چیزهایى بر آن نوشته شده ؛
نوشته بود:
« من پاداش هیچ عمل کننده اى را ضایع نمى کنم ؛ بلى ،
کسى که کارى کند و اراده دنیا نماید، خدا دنیا را به او مى بخشد و کسى که آخرت را بخواهد، خداوند او را به آرزویش مى رساند.
و کسى که پاداش آخرت را بخواهد به او برکت مى دهیم و بر نتیجه اش مى افزاییم و آنها که فقط مال دنیا را مى طلبند، کمى از آن به آنها مى دهیم ، اما در آخرت هیچ نصیبى ندارند»
پیش خود فکر کرد که آخرت نسیه و دنیا نقد است.
تصمیم گرفت دنیا را به وسیله عبادت هاى طولانى به دست آورد. لذا در میان ملائکه آن قدر عبادت کرد تا سرور و رئیس همه فرشتگان شد و طاووس ملائکه نام گرفت !
او اولین کسى بود که نماز خواند و یک رکعت آن چهار هزار سال طول کشید.
در آسمان اول، مدتی بین ملائکه، خدا را عبادت کرد.
بعد به آسمان دوم و سوم تا بالاخره به آسمان هفتم راه یافت.
او در کنار عرش الهی منبری داشت، بالای آن رفته و ملائکه را اندرز میداد؛ و ملائکه در مقابل او با احترام مى ایستادند..
#ادامه_دارد...
#حيات_القلوب_ج١_كتاب_ابليس_ص٤
#نهج_البلاغه_ج٢ص٤٨
https://chat.whatsapp.com/EwYE06FwBEjHGusHUMe6Xv
🌸🍃🌸🍃
#قصه_دوم:
#عالم_ذر
1⃣#قسمت_اول
✍نوبت به انسان رسید. قبل از #خلقت_جسمانی آدم(ع)، در عالمی فارغ از بُعد زمان، خداوند بنی آدم را از حضرت آدم(ع) تا آخرین انسان احضار کرد. مسلما این #حضور_روحانی افراد انسان بوده است، نه #حضور_جسمانی.
🔸 #حقیقت_عالم و جایگاه و مرتبه ی #اشرف_مخلوقات به ایشان نشان داده شد.
🔸آنگاه خداوند به ایشان فرمود: #شرط رسیدن به این مقام #پرستش و #بندگی من است، آیا میپذیرید؟! همگی گفتند: بلی
📖وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ ۖ قَالُوا بَلَىٰ ۛ شَهِدْنَا ۛ أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَٰذَا غَافِلِينَ(1)
و به یاد آر هنگامی که خدای تو از پشت فرزندان آدم #ذرّیّه آنها را برگرفت و آنها را بر خودشان گواه ساخت که آیا من #پروردگار شما نیستم؟ همه گفتند: بلی، ما گواهی دهیم.(و ما این گواهی را گرفتیم) که دیگر در #روز_قیامت نگویید: ما از این واقعه غافل بودیم.
🔸اولین فردی که پاسخ #حضرت_حق را داد #محمد(ص) بود و پس از او #امیرالمومنین(ع) و سایر #معصومین. 🖋امام صادق(ع) می فرمایند:
«برخی از قریشیان به رسول خدا(ص) عرض کردند: به سبب چه عاملی بر پیامبران سبقت گرفتی؛ در حالی که بعد از همه آنها مبعوث شدی و آخرین آنها هستی؟ فرمودند: «من #نخستین کسی بودم که به پروردگارم ایمان آوردم و نخستین کسی بودم که خدا را اجابت کردم؛ آنگاه که خداوند میثاق پیامبران را می گرفت و ایشان را بر خودش گواه قرار می داد که: «آیا من پروردگار شما نیستم؟» گفتند: آری. پس من نخستین پیامبری بودم که گفت: «بلی.» و به این ترتیب من در اقرار به خدا بر آنان سبقت گرفتم.»(2)
📚(1)الاعراف_ آیه172
(2)«کافی»، ج 1، ص 413
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
😈دام شیطانی😈
#قسمت_اول 🎬
به نام خدا
(اعوذبالله من الشیطان الرجیم)
پناه میبرم به خدا ازشرشیطان رانده شده,ازشرجنیان شیطان صفت,ازشرآدمیان ابلیس گونه.
من (هما)تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقدومذهبی اما منطقی وامروزی, هستم,پدرم, آقامحسن, راننده ی تاکسی ,مردی بسیارزحمت کش ,که از هیچ زحمتی برای خوشبخت شدن من دست نکشیده ومادرم حمیده خانم,زنی صبور, بسیارباایمان ومهربان که تمام زندگیش رابه پای همسر وفرزندش میریزد.
نزدیک سی سال است از ازدوجشان میگذرد ,هشت سال اول زندگیشان,بچه دارنمیشوند وباهزار دعا وثنا ودارو ودکتر ,من قدم به این کره ی خاکی میگذارم, تاخوشبختیشان تکمیل شود.
پدرم نامم را هما میگذارد چون معتقداست من همای سعادت هستم که بر بام خانه شان فرو افتادم وبی خبرازاین که این همای سعادت روزگاری دیگر ,ناخواسته همای بدبختیشان را رقم میزند....
در چهره وصورت به قول مادر واقوام ,زیبایی خاصی دارم,همین چهره ی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم ,شاید اول,دوم راهنمایی بودم,پای خواستگارها به خانه مان باز شود,محال است درجمعی حاضربشوم,درمجلسی دعوت بشوم وپشت سرش یکی ,دوتا خواستگار را نداشته باشم.
الان که سال دوم دانشگاه رشته ی دندان پزشکی, هستم تقریبا به طورمتوسط هر سه ماه یکبار ,ازدانشجوگرفته تا استاد و...خواستگارداشتم,اما پدرومادرم ,انسانهای فهمیده ای هستند ومرا در انتخاب آزاد گذاشته اند ,اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم,تمام هدفم تکمیل تحصیلات عالیه هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه وافتخاری بزرگ برای پدرومادرم باشم,اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم ,حتما دنبال فردی فرهیخته وباایمان هستم تا مرا به کمال برساند.
در کل به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار, علاقه ی زیادی دارم,یکی از دوستانم به نام سمیرا به من پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرامد تمام نوازندگان است.
ازاین پیشنهاد بی نهایت خوشحال شدم,به خانه که رسیدم برای مادرم گفتم که میخواهم کلاس گیتار بروم,مادرم که ازعلاقه ی من به این ساز خبرداشت,گفت:من مخالفتی ندارم ,نظرمن ,نظر پدرت است.
ووقتی با پدرم صحبت کردم,اونیز مخالف کلاس رفتنم نبود که ای کاش مخالفت میکرد ونمیگذاشت پایم به خانه ی شیطان باز شود.
باسمیرا رفتیم برای ثبت نام,یک دختر خانم آنجابود که گفت ,کلاسهای جدید از اول هفته ی اینده شروع میشوند.شما شنبه تشریف بیاورید....
نمیدانم دوحس متناقض درونم میجوشید,یکی منعم میکرد ودیگری تحریکم میکرد........
ولی علاقه ام به این ساز,شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس,لحظه شماری میکردم.
#ادامه_دارد ...
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌸🍃🌸🍃
#داستان_هابيل_و_قابيل
#قسمت_اول
#وسوسهء_شيطان
آدم و همسرش حوّا در باغهای پهناور و زیبای بهشت خوش میگذارندند و از سایهی درختان و میوهها و آبهای روان استفاده میکردند و هیچ ناراحتی و نگرانی زندگی آرام و بیسر و صدایشان را بر هم نمیزد. پس در میان انبوه باغهای زیبا پنهان میشدند و خداوند بر آنان ناظر و شاهد بود.
روزی از روزها در حالی که آن دو مشغول گردش بودند، به درختی رسیدند که شاخهها و میوههایش با درختان دیگر فرقی نداشت. اما (از طرف خداوند) به آنان فرمان رسید که به این درخت نزدیک نشوند و از میوههای آن نخورند و این فرمان خداوند برای آزمایش آن دو بود که تا چه اندازه فرمان خدا را اطاعت میکنند و از منع او خود را باز میدارند.
شیطان آن دو را وسوسه کرد که این درخت، درخت جاودانگی است. اگر شما دو نفر از آن بخورید، هر دو به ملایکهی جاودان تبدیل خواهید شد که هیچگاه نخواهید مرد و نابود نمیشوید. آن دو در ابتدا از وسوسهی شیطان اطاعت نکردند و از او گریختند. اما شیطان دستبردار نبود و دوباره بازگشت و بخشید و اصرار کرد که از میوهی درخت بخورید؛ چون به نفع شماست. تا اینکه آن دو (آدم و حوّا) از میوهی درخت خوردند. در این موقع بود که آن دو به صورت برهنه در مقابل همدیگر ظاهر شدند و چشمشان بر عورتهای همدیگر افتاد و از شرمندگی با برگ درختان باغ بهشت آنها (عورتها) را میپوشانیدند، تا هر کدام عیب خود را پنهان نماید و در این هنگام از خواب غفلت بیدار شدند و متوجه شدند که چه گناه بزرگ و خطای آشکاری مرتکب شدهاند.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🚨 بخشی از کتاب کندوی عنکبوت
#قسمت_اول
💠 ابراهیم به همسرش میگوید: «خانم! مگر همیشه نمیگفتی اگر من دهتا بچه هم بخواهم، حرفی نداری؟ خودت بارها برای من حدیث پیامبر را میخواندی که فرمود هر نوزادی که در امت من به دنیا میآید، در نزد او از هرآنچه که آفتاب بر آن میتابد، محبوبتر است!
خب چرا میخواهی پیامبر خدا را با این تصمیمت ناراحت کنی؟ در روز قیامت میتوانی در محضرش سر بلند کنی؟ چرا میخواهی مانع زیاد شدن امـت پیامبر شوی؟ مگر نشنیدی که پیامبر فرمود در قیامت به کثرت شما بر دیگر امتها مینازم؟»
ناراحتی در چهرۀ الهام موج میزد. گفت: «گوشم از این حرفها پر شده. بچۀ زیاد برای کسی خوب است که هم توان بدنی و هم دلودماغ نگهداریشان را داشته باشد!»
ابراهیم گفت: «خودت دیدی که دکتر قول داد مشکلی برایت پیش نمیآید. سختی زایمان و دوران بارداری یک چیز طبیعی است که برای همۀ زنان وجود دارد. لذت فرزند داشتن و مادری را خدا برای تمام مادران قرار داده، طوری که حاضرند بهخاطرش سختیهای بیشتر از بارداری را نیز تحمل کنند.»
ابراهیم کمی سکوت کرد و گفت: «اگر با تو چند کلمه منطقی صحبت کنم، حاضری بچه را نگه داری؟»
الهام با کمی تأخیر جواب داد: «نمیتوانی قانعم کنی، ولی حرفهایت را میشنوم. من تصمیم خودم را گرفتهام.»
ابراهیم کمی صدایش را پایین آورد و بهآرامی گفت: «ببین الهامخانم! خواهش میکنم کمی صبوری کن و بگذار حرفهایم را کامل بزنم، بعد از آن هر کاری خواستی بکن.»
الهام با حالتی مغرورانه کمی صورتش را بهسمت دیوار چرخاند و گفت: «جلویت را نگرفتهام. هرچه میخواهی حرف بزن.»
ابراهیم، دخترش ملیحۀ چهارساله را روی پایش نشاند و همانطور که بهآرامی موهایش را نوازش میکرد، گفت: «حیف نیست نعمتی به این خوبی نداشته باشیم؟»
الهام پرید وسط حرف ابراهیم و گفت: «من از نعمت بدم نمیآید، ولی نعمتی خوب است که با آمدنش لذت ببریم و به آسایش ما ضربه نزند، نه اینکه با حضورش به سختی و فلاکت بیفتیم.»
👈ادامه دارد ...
🔰 همراه ما باشید با بخشهایی از کتاب کندوی عنکبوت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ #استاد_رائفی_پور
«جادوی دلار!!!
آنچه که از فلسفه دلار و پولپاشی نمیدانید...»
#قسمت_اول
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
#تاریخ_جادوگری:
1⃣#قسمت_اول:
✍یکی از مسائل و نکات بسیار مهم در تاریخ فرقه های باستانی این است که انسان ها در ابتدا چگونه با جنیان ارتباط گرفتند؟
🔮هرچند در عهد باستان بین جهان آدمیان و جنیان فاصله بود و برای ارتباط با یکدیگر توسط خداوند محدود شده بودند،اما این محدودیت ها اندک بود و شیاطین برای تاثیرگزاری در عالم خلقت و مقابله با آدمیان دست بازتری داشتند، لذا کافی بود فردی از انسان ها به حدی از پلیدی و لجاجت رسیده باشد که شرایط ارتباط با اجنه را پیداکند،آنگاه شیاطین بر او نازل شده و او را مبهوت و مقهور قدرت خویش می ساختند.این شروع پیدایش کهانت و جادوگری در عهد باستان است.
🗿جنیان اولین کاهنان و جادوگران را دقیقا در میان افرادی چون قابیل و کنعان جستجو می کردند،انسان هایی که سودای پادشاهی و سروری در میان قبیله خود را داشته باشند،سپس به او وعده قدرت و شوکت داده و او را به پیروی از خود وا می داشتند.
⚱فرد کاهن پس از پذیرش بندگی شیاطین و اثبات ارادت خود به ایشان به میان قوم خود میرفت و مردم را وادار به پیروی از خود می ساخت.
✴️او با کمک شیاطین دست به اعمال خارق العاده میزد،مثلا اشیا را جا به جا می کرد، انسان ها را دچار توهم ساخته، به آن ها آسیب میزد و گاهی نیز با استفاده از علم شیاطین،برخی بیماری ها را درمان می کرد.این همان عملی است که به آن جادوگری می گوییم.
💢جنیان از فرد کاهن میخواستند که ایشان را به عنوان خدایان و الهه های پدیده های گوناگون به قبیله خویش معرفی کند.از همین جهت است که در تمدن های باستانی شاهد حضور خدایان متعدد هستیم.خدای خورشید،خدای ستارگان، خدای باران،خدای باروری،خدای مرگ و... کار به جایی میرسد که هرودت مورخ یونانی می گوید در کشوری مانند مصر تعداد خدایان از انسان ها بیشتر است.
ادامه در⬇️⬇️⬇️
@montazeraan_zohorr
#تاریخ_جادوگری:
1⃣#قسمت_اول:
✍یکی از مسائل و نکات بسیار مهم در تاریخ فرقه های باستانی این است که انسان ها در ابتدا چگونه با جنیان ارتباط گرفتند؟
🔮هرچند در عهد باستان بین جهان آدمیان و جنیان فاصله بود و برای ارتباط با یکدیگر توسط خداوند محدود شده بودند،اما این محدودیت ها اندک بود و شیاطین برای تاثیرگزاری در عالم خلقت و مقابله با آدمیان دست بازتری داشتند، لذا کافی بود فردی از انسان ها به حدی از پلیدی و لجاجت رسیده باشد که شرایط ارتباط با اجنه را پیداکند،آنگاه شیاطین بر او نازل شده و او را مبهوت و مقهور قدرت خویش می ساختند.این شروع پیدایش کهانت و جادوگری در عهد باستان است.
🗿جنیان اولین کاهنان و جادوگران را دقیقا در میان افرادی چون قابیل و کنعان جستجو می کردند،انسان هایی که سودای پادشاهی و سروری در میان قبیله خود را داشته باشند،سپس به او وعده قدرت و شوکت داده و او را به پیروی از خود وا می داشتند.
⚱فرد کاهن پس از پذیرش بندگی شیاطین و اثبات ارادت خود به ایشان به میان قوم خود میرفت و مردم را وادار به پیروی از خود می ساخت.
✴️او با کمک شیاطین دست به اعمال خارق العاده میزد،مثلا اشیا را جا به جا می کرد، انسان ها را دچار توهم ساخته، به آن ها آسیب میزد و گاهی نیز با استفاده از علم شیاطین،برخی بیماری ها را درمان می کرد.این همان عملی است که به آن جادوگری می گوییم.
💢جنیان از فرد کاهن میخواستند که ایشان را به عنوان خدایان و الهه های پدیده های گوناگون به قبیله خویش معرفی کند.از همین جهت است که در تمدن های باستانی شاهد حضور خدایان متعدد هستیم.خدای خورشید،خدای ستارگان، خدای باران،خدای باروری،خدای مرگ و... کار به جایی میرسد که هرودت مورخ یونانی می گوید در کشوری مانند مصر تعداد خدایان از انسان ها بیشتر است.
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰کرونا قبل از تجربه مرگ
🎙راوی: آقای امیر یوسفی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌷مهدی شناسی ۱🌷
◀️ﻋﺪﻡ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﺟﻬﻞ ﻋﻤﻮﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ﻱ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺻﺤﻴﺢ ﺑﺎ ﺍﻳﺸﺎﻥ،ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ (ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻇﻮﺍﻫﺮ ﺩﻳﻦ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﻮﺭﻱ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺭﻭﻳﺖ ﺑﺼﺮﻱ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺭﻳﺸﻪ ﻛﻦ ﻛﺮﺩﻥ ﺗﺸﻴﻊ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
◀️ﺍﺻﻞ،ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺑﻄﻦ ﺩﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻭﺍﺟﺒﺎﺕ ﻭ ﻣﺴﺘﺤﺒﺎﺕ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﻄﻦ ﺍﺳﺖ. ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺎﻧﺪ.
◀️ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﺭﺳﻴﺪﻥ ،ﻧﻪ ﺍﺳﺘﺸﻤﺎﻡ ﺑﻮﻳﻲ ﺧﻮﺵ ﻭ ﻧﻪ ﺩﻳﺪﻥ ﻧﻮﺭ ﺍﺳﺖ،ﺑﻠﻜﻪ ﺳﻴﺮﻱ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﻭﻧﻲ،ﺳﻴﺮﻱ ﻣﺒﻨﻲ ﺑﺮ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﺳﻤﺎﺀ ﻭﺟﻮﺩﻱ ﻭ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ.
◀️ﺳﻴﺮﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻣﺠﺎﻫﺪﻩ ﻭ ﺗﻼﺵ ﺩﺭ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﻓﻘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺮﺩﻥ ﺻﻔﺎﺕ ﺭﺫﻳﻠﻪ ﻭ ﺍﺻﻼﺡ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﻣﻴﺴﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ.
◀️ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ "ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻟﻢ ﻳﻌﺮﻑ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻣﺎﺕ ﻣﻴﺖﺓ ﺟﺎﻫﻠﻴﺔ" ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺟﺎﻫﻠﻴﺖ- ﺑﺎ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﺭﻫﺎﻳﻲ ﻳﺎﺑﺪ،ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻠﺰﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻣﻮﺭ ﻓﻘﻬﻲ ﻭ ﺍﺣﻜﺎﻡ ﺻﺎﺩﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺮﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﺎﺷﺪ...
#مهدی_شناسی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
به نام خدا
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_اول🎬:
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
پناه می برم به خدا از شر شیطان رانده شده، پناه می برم به درگاه امن پروردگارم از شر جنیان و ایادی شیطان، پناه می برم به خداوند از شر آدمیان ابلیس صفت، پناه می برم به منبع خوبی ها از شر هر چه ظلمت و بدی ست.
فاطمه کتاب را بست و دستانش را از هم باز کرد به پشتی صندلی تکیه داد، نفسش را آرام آرام بیرون داد، ذهنش را از تمام وقایع تلخ این چند ماه اخیر خالی کرد و دیگر نه میخواست به حرف های ناحق و نیش دار مادر شوهرش فکر کند و نه به رفتار سرد دوست و آشنا و نه حتی به جیغ های شبانهٔ پسر کوچکش حسین که نمی دانست از چیست؟
فاطمه می خواست فقط به موضوع کتاب پیش رویش فکر کند تا این آرامش به دست آمده بعد از چند هفته ورزش و مطالعه را از دست ندهد.
و ناخودآگاه احساس شادی و نشاطی درونی به او دست داد، به ساعت منبت کاری که اسامی دوازده امام بر رویش حکاکی شده بود و بر دیوار روبه رویش خودنمایی می کرد، نگاهی انداخت.
با شتاب از جا بلند شد، نزدیک آمدن همسرش روح الله بود، باید ناهار را حاضر میکرد و میز غذا را میچید تا وقتی همسرش رسید، قورمه سبزی را که خیلی دوست داشت نوش جان کند، باورش نمی شد این مطالعه و ورزش ، حتی روی ارتباطش با روح الله هم تاثیر بگذارد، فاطمه به یاد می آورد که چند ماه پیش دوست نداشت حتی به چهره همسرش نگاه کند، نمی دانست این احساسات از کجا نشأت می گرفت، اما واقعا وجود داشت و او بی دلیل از همسر عزیزش نفرت داشت.
میز غذا را چید و بچه ها را صدا زد: حسین، عباس، زینب بیاین ناهار
بچه ها که انگار منتظر همین ندا بودند یکی پس از دیگری داخل آشپزخانه شدند.
در همین هنگام صدای چرخش کلید در به گوش رسید و فاطمه متوجه آمدن همسرش شد، سبد نان دستش را روی میز گذاشت، نگاهی توی شیشهٔ کابینت روبه رو به خودش انداخت و چشمان مشکی و درشتش شادتر از همیشه در صورتش می درخشید، دستی به موهای نرم و بلندش کشید و بدو خودش را به در هال رسانید تا حالا که حال و هوایش خوب شده، این احساس را به دیگران هم منتقل کند و مانند سالهای اول زندگی مشترکش به استقبال روح الله رفت.
در باز شد، فاطمه جلوی در تا کمر خم شد و مانند ایرانیان باستان، یک دست روی شکم و یک دست هم به جلو دراز کرد و گفت: سلام سرورم به ملک پادشاهی خود خوش آمدید..
و صدای خسته همسرش درگوشش پیچید: سلام فاطمه، به به چه استقبال گرمی!
فاطمه لحن خسته روح الله، ناراحتش کرد، انگار انتظار داشت شوهرش بیش از این با کلام گرمش تحویلش بگیرد، سرش را بالا گرفت و تا نگاهش به نگاه محزون روح الله افتاد، تمام شور و نشاطی که داشت به یکباره دود شد و برهوا رفت، اما سعی کرد به روی خودش نیاورد پس دستش را جلو برد و عبای روح الله را از شانه های پهن و مردانهٔ او برداشت و گفت: بیا میز ناهار را چیدم..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 #فرزند_پروری 💞
#کنترل_خشم
#قسمت_اول
استاد: دکتر #سعید_عزیزی
خانواده دینی
🎥کدام واکنش ها هنگام #خشم طبیعی هستند⁉️
🌸🍃🌸🍃
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_اول
شیطان که بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟
نام اصلی وی حارث (حرث) بوده که به خاطر عبادتهای طولانی مدتش، او را عزازیل یعنی عزیز خدا، میگفتند.
درمورد پیشینه او چنین گفتهاند که :
خداوند متعال قبل از آفرینش آدم، موجودات دیگری خلق نموده بود به نام جن که حارث یکی از آنها بوده و در زمین زندگی میکرد .
تا اینکه این مخلوقات به سرکشی، فساد، قتل و خونریزی دربین خود و قوم نسانس (قوم قبل از وجود انسانها) پرداختند.
وقتى که فتنه و فساد، کشت و کشتار در میان آنان برپا شد
در این هنگام خداوند اراده کرد که آنان را نابود فرماید، بهمین خاطر عده اى از ملائکه را فرستاد تا با شمشیرهاى خود با آنها جنگیدند و همه آنها را کشتند.
در این میان ، شیطان جان سالم به در برد و از مرگ نجات پیدا کرد و به دست ملائکه اسیر شد.
به فرشتگان گفت : من ، از جمله مؤمنان هستم (و در فتنه و فساد شرکت نداشتم .) شما تمام خویشان و هم نوعان مرا کشتید و من تنها ماندم.
مرا با خودتان به آسمان ببرید، تا در آن جا با شما باشم و خداى خود را عبادت کنم .
فرشتگان از خداوند جویاى تکلیف شدند. خداوند به آنها اجازه داد که او را به آسمان ببرند.
زمانى که به آسمان رسید به گردش در آسمان ها و بررسى پرداخت،در آن میان لوحى را دید که چیزهایى بر آن نوشته شده ؛
نوشته بود:
« من پاداش هیچ عمل کننده اى را ضایع نمى کنم ؛ بلى ،
کسى که کارى کند و اراده دنیا نماید، خدا دنیا را به او مى بخشد و کسى که آخرت را بخواهد، خداوند او را به آرزویش مى رساند.
و کسى که پاداش آخرت را بخواهد به او برکت مى دهیم و بر نتیجه اش مى افزاییم و آنها که فقط مال دنیا را مى طلبند، کمى از آن به آنها مى دهیم ، اما در آخرت هیچ نصیبى ندارند»
پیش خود فکر کرد که آخرت نسیه و دنیا نقد است.
تصمیم گرفت دنیا را به وسیله عبادت هاى طولانى به دست آورد. لذا در میان ملائکه آن قدر عبادت کرد تا سرور و رئیس همه فرشتگان شد و طاووس ملائکه نام گرفت !
او اولین کسى بود که نماز خواند و یک رکعت آن چهار هزار سال طول کشید.
در آسمان اول، مدتی بین ملائکه، خدا را عبادت کرد.
بعد به آسمان دوم و سوم تا بالاخره به آسمان هفتم راه یافت.
او در کنار عرش الهی منبری داشت، بالای آن رفته و ملائکه را اندرز میداد؛ و ملائکه در مقابل او با احترام مى ایستادند..
#ادامه_دارد...
#حيات_القلوب_ج١_كتاب_ابليس_ص٤
#نهج_البلاغه_ج٢ص٤٨
http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
«روز کوروش»
#قسمت_اول🎬:
به نام خدا
به نام آفریدگاری که انسان را آفرید و برای هدایتش حجت هایی را فرستاد تا هرآنکه خواست راه کمال طی کند و هر انکس خواست راه ضلالت بپیماید اما وعدهٔ خداوند حق است و همانا وارثان زمین صالحان هستند.
به نام خدا...
صدای باز شدن در اتاق بلند شد، دخترک که خودش را در مطبخ کنار کنیز خانه سرگرم کرده بود به سرعت خود را به عمو که در حال رفتن به بیرون خانه بود رساند، خانه ای با دیوارهای بلند و سنگی، محکم همانند برج و باروی قصر، دامن مرد را چسپید و گفت: عموجان، من هم می خواهم به بیرون از خانه بروم، مدتی ست به من وعده میدهی،به خدا دلم پوسید در این خانه...
مرد نگاهی از روی محبت به سراپای دختر کرد وگفت: الان نمی شود عزیزم، بگذار برای بعد..
دختر که نوجوانی زیبا با قدی بلند بود، مانند کودکی لجباز پایش را به زمین کوبید و ابروهای کمانی و کشیده اش را بهم کشید به طوریکه چشمهای همچون آهویش زیباتر از همیشه شد و گفت: من امروز می خواهم بیرون بروم، خسته شده ام که مثل یک زندانی مدام در این خانهٔ بزرگ ماندم و روز را تا شب با کنیزکی زشت و آبله رو سر کنم که نه حرف شنیدن می داند و نه حرف زدن...
مرد که از لجبازی دختر به ستوه آمده بود او را به سمت اتاق کشید، اتاقی که هیچ کس جز دوستان مرد حق ورود به آن را نداشت، دامن بلند وآبی رنگ تن دختر که همچون پولکهای ماهی ها میدرخشید روی زمین کشیده شد، مرد کلید اتاق را که مانند جان از آن محافظت میکرد از گردن و زیرلباس بیرون آورد، در را باز کرد و دختر را به دنبال خود داخل کشانید.
دختر که چند بار به این اتاق آمده بود، اطراف را نگاهی انداخت تا ببیند چیزی به وسائل اتاق اضافه نشده؟!
اتاق مثل قبل بود، ستاره ای بزرگ و آهنین که انگار تمام اعتقاد عمویش در آن خلاصه میشد بر دیوار انتهای اتاق خود نمایی می کرد و کُنده بزرگ درختی به شکل میزی گرد در وسط اتاق بود و اطرافش هم سکوهایی از چوب برای نشستن بود..
مرد دست دختر را گرفت، روی یکی از سکوهای چوبی نشست و دختر را در کنار خود نشاند،یکی از دست هایش را روی میز گذاشت و سرش را به آن تکیه داد و گفت: عمو جان، اینک مصلحت نیست تو بیرون بروی، تو با این روی زیبا اگر بیرون بروی شکار خواهی شد و من نمی خواهم تا وقت موعود چشم هیچ مردی به تو بیافتد، تو برگزیده شدی برای امری بزرگ، کم کم باید چیزهایی به تو گویم و تو خوب آنها را به خاطر بسپاری..
دخترک که با چشمهای درشت و مشکی اش به دهان عمو خیره شده بود گفت: از چه حرف میزنی؟! چرا کسی نباید مرا ببیند؟! از چه امر بزرگی سخن می گویی؟!
مرد لبخندی زد که دهان گشادش را گشادتر نشان میداد و گفت: تو باید به سرای شاهی بروی، کسی که تو را شکار میکند نباید مردی معمولی باشد باید پادشاه باشد تا من و تو به اهدافمان برسیم.
دختر همانطور که در ذهنش یاد چند شب پیش افتاده بود ،چشمهایش را ریز کرد و گفت: می خواهی مرا نیز فریب دهید؟! فراموش نکنید من هم از خون شمایم و خوب میدانم قصد داری پادشاه را در حمله ای غافلگیر کننده از پای در بیاوری...
مرد از جا بلند شد و دست مشت شده اش را روی میز کوبید وگفت: به یهو، خدای یهودیان که اشتباه می کنی، چیزی هست که نباید الان بگویم...
دختر که انگار از قسم دروغی که عمو بر زبان رانده بود عصبانی شده بود گفت: کدام یهو را می گویی؟! همان که دانیال در کتابش از او سخن گفته یا یهوی خودت؟!
مرد که مستاصل شده بود صدایش را آرام تر کرد و گفت: خودت خوب میدانی که من به یهو دانیال اعتقادی ندارم، یهوی دانیال، تمام انسان ها را از هر نژدای در یک سطح می بیند، اما یهوی من و تو ، ما را، قوم یهود را برگزیده ترین قوم ها نمود و دیگران هر که باشند باید مانند حیوانات در خدمت من و تو و ما باشند باید قربانیان ما به درگاه یهوی بزرگ باشند
دختر که حوصله اش سر رفته بود گفت: باشد قبول،قسم تو راست و به همان یهوی خودمان قسم خوردی اما چند شب پیش من خودم با چشم خودم آن دو مرد را....
عمو دست روی دماغ گوشتی و بزرگش گذاشت و گفت: هیس!!! اینجا...اینجا نه و بعد دست دختر را گرفت و به دنبال خود کشاند، ستاره روی دیوار را به کناری زد و اهرمی از پشت ستاره پدیدار شد.اهرم را کشید و دیوار سنگی با صدا و لرزش خفیفی از هم باز شد..
ادامه دارد..
🖍به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_اول🎬:
فاطمه اسپندهایی را که از بیابان های اطراف تبریز با ریشه بیرون آورده بود،در چهار گوشهٔ خانه آویزان کرد، به گفتهٔ دایی جواد این اسپندها حتما میبایست از ریشه بیرون آورده شود و داخل خانه اویزان شوند چون اجنه از بوته اسپند با ریشه بدشان می آید.
حالا نوبت توصیهٔ بعدی دایی جواد بود، فاطمه به سمت آشپز خانه رفت و دبهٔ سرکه که سرکهٔ خانگی انگور بود را جلو آورد و از آن داخل پیاله ای ریخت و از جا بلند شد و دوباره از سرکه ها به چهار گوشهٔ خانه پاشید، این سرکه ها را با مشقت وجستجوی زیاد پیدا کرده بودند، زیرا سرکه صنعتی در این مورد هیچ اثری نداشت و اجنه به شدت از هر نوع سرکه طبیعی گریزان هستند و با شنیدن بوی سرکه از خانه ای که آن بو می اید فراری میشوند.
مرحلهٔ بعدی توصیه های دایی جواد را، زینب دختر خانه، انجام داد و همانطور که کندر و اسپند روی ذغال های سرخ شده میریخت مقداری پشم شتر را روی آن قرار داد، دود غلیظی به هوا برخواست و زینب منقل کوچکی را که در آن ذغال ریخته بود را روی سینی استیل، قرار داد و آن را داخل هال و تمام اتاقها چرخاند،بطوریکه همه جا را بوی خوش اسپند و کندر فرا گرفت و در روایات آمده که اجنه از بوی اسپند و کندر بدشان می آید..
فاطمه خودش را روی مبل انداخت و همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد رو به زینب گفت: بیا دخترم بشین، خسته شدی هااا
زینب لبخندی زد و گفت: نه وقتی شما حالتون خوب باشه، خستگی از تن منم در میره، حالا الان باید چکار کنیم؟
فاطمه از جا بلند میشد و همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: حالا برا امروز کافیه، تا من یه دمنوش میریزم و میبرم اتاق کار بابات، تو هم چند بار آیه الکرسی را بخون و داخل خونه فوت کن..
فاطمه با سینی دمنوش سیب وارد اتاق شد، روح الله غرق در کتاب پیش رویش بود،به طوریکه اصلا متوجه ورود فاطمه نشد.
فاطمه سینی را روی میز شیشه و بزرگ جلوی روح الله گذاشت و گفت: خسته نباشی آقا ! به کجاها رسیدی؟
روح الله سرش را بالا گرفت و گفت: علوم غریبه خیلی پیچیده اند، اسامی این کتاب ها را چند تا از اساتید حوزه بهم معرفی کردند و با هزارتا مکافات پیداشون کردم، تازه چند جلد بود که اصلا پیداشون نکردم، چه توی کتابخونه ها قم و چه اینجا وحتی تهران، هیچجا نبودن، اما همین ها همکه به دستم رسیدن خیلی سختن، یعنی اگر بخوایم....اوووف فاطمه چه کنم؟!
فاطمه لبخندی زد و گفت: تحقیق وپژوهش، کنکاش و جستجو و بدان عاقبت جوینده یابنده است و مطمین باش ما می تونیم یک راهی برای مقابله دائمی با دنیای شیاطین جنی و انسی پیدا کنیم..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾🪨
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک
#قسمت_اول🎬:
به نام خدا
همانا آینده زمین از آن صالحان است و این وعدهٔ خداوند است و وعدهٔ خدا، تخلف ناپذیر است، هر چند که ایادی شیطان دست به دست هم دهند تا ملت ها را از رسیدن به کمال که همان قرب خداوند است باز دارند، اما عاقبت، زمین از آن صالحان است و بقیه الله خیرلکم ان کنتم مومنین...
چشمان مرد جوان خیره به بخاری که از پوست سیب زمینی به هوا برمی خواست، بود. مادر با دو دیدهٔ نگران رد نگاه او را دنبال می کرد.
مرد جوان به طرف بشقاب دست برد و سیب زمینی داغ را داخل دستش گرفت، مادر نفس راحتی کشید و می خواست لبخند بزند که با حرکت پسرش، لبخند روی لبهایش خشکید
پسر با تمام توانی که داشت، سیب داغ را به دیوار روبه رویش زد، تکه های ریز سیب مانند ترکش های نارنجک به اطراف پاشید، پسر از جا بلند شد و همانطور کیف کنار دیوار رنگ و رو رفته را برمی داشت گفت: من دیگه پام را توی این خونه نمیذارم، مُردم از بس که پول های نداشته ام را بین هویر و زبیر بصره خرج کردم، اینهمه راه را میرم و میام که سیب زمینی آب پز بزاری جلوم؟ خوب اینو تو نجف جلو همون دانشگاه خراب شده هم میدن و بعد بدون اینکه نگاهی به چهرهٔ اشک آلود مادر بینوایش بکند،در اتاق را باز کرد و ادامه داد: فقط یاد گرفتین فرت فرت بچه بیارین، خوب رفاهشون هم فراهم کنین، چقدر دلمون به آرزوی همه چیز باشه؟! اینم شده روزگار ما...یه کشور درپیت با یه خانواده درپیت تر....ای خدااااا کی میشه ما هم اون بالا بالاها بگردیم؟!
مادر که همیشه از زبان تیز و بلندپروازی پسرش هراس داشت، آه کوتاهی کشید و از جا بلند شد، به طرف طاقچه رفت و می خواست آخرین دینارهای باقی مانده برایش را به پسرش بدهد، وسایل روی طاقچه را جابه جا کرد، اما اثری از دینارها نبود و اگر هم پول را می یافت فایده ای نداشت، چون پسر،همچون همیشه بی خداحافظی رفته بود، رفتنی که شاید دیگر برگشتی نداشت، البته آنطور که پسرش میگفت..
جوان همانطور که در عالم خود غرق بود انگار با خودش هم دعوا داشت، زیر لب می گفت: بفرما آقای همبوشی، دانشجوی مهندسی شهرسازی، اینهم اوضاعی ست که تقدیر برایت رقم زده، اما تو باید تقدیر را به سمتی بکشانی که دوست داری،بله...من بایددددد فکر اساسی کنم، باید کاری کنم که همه به من و اوضاع زندگیم حسادت کنن، دیگه بسه اینهمه فقر و فلاکت و بدبختی، باید به هر طریقی شده پول و پله بدست بیارم، که آدم بی پول توی این دوره، همون بمیره بهتره...
پسر آنقدر با خودش حرف زد و نقشه کشید که نفهمید کی رسید به سر جاده، چندین روز بی دلیل از دانشگاه غیبت کرده بود باید خودش را به نجف میرساند و دلیلی برای غیبتش راست و ریست می کرد، ترم آخر دانشگاهش بود، حالا که داشت فارغ التحصیل میشد باید فکری اساسی می کرد، یه فکر خوب، یه کار نون و آب دار که ره صد ساله را یک شبه بپیماید، شاید این کار سخت به نظر بیاد، اما شدنی هست، به شرطی آدم مغزش را به کار بگیره و بفهمه چکار باید کنه...
جوان این حرف را زد و با یک حرکت پرید بالای ماشین باری کوچکی که جلویش ترمز کرده بود.
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
@montazeraan_zohorr
🎞🎞🎞🎞🎞
🌸🍃🌸🍃
#سرنوشت_شهبانو_و_غلام
#قسمت_اول
یکی از خلفای ظالم عباسی، همسری داشت به نام سعدیه که به او علاقه زیادی داشت. چون هم ،سی سال از خلیفه جوانتر بود و هم زیبا، اما بسیار متکبر بود. روزی سعدیه در دوش 4 غلام در تخت روان، در شهر میگشت. یکی از غلامها که جوان بود،آن روز مریض بود و زیر مرکب را کمی زود خالی کرد و مرکب را وقتی زمین گذاشت، اندکی مرکب بالا پایین پرید. سعدیه حس کرد در شهر مورد تمسخر واقع شد. با گوشه کفش بر سر غلام کوبید و دستور داد در شهر، همان لحظه بر کمرش تازیانه زدند. غلام آه سردی کشید و نگاه خشمی به سعدیه انداخت. و با کمری که از آن خون میچکید ،در زیر آفتاب سوزان دوباره تخت روان، سعدیه را دوش کشید و حرکت داد.
مدتی گذشت و شبی خلیفه، در حرمسرا رفت و ندیمه حرمسرا را گفت: برو و امشب از زنان حرم سعدیه را صدا کن. سعدیه به ندیمه پیام داد، به خلیفه سلام من برسان و بگو امشب مرا احتمال است عذری پدید آید ، لذا مرا از خدمت سلطان معاف دارد.
خلیفه از این سخن برآشفت و صبر کرد. صبح شد و ندیمه را سراغ سعدیه فرستاد تا تحقیق کند. و ندیمه که از سعدیه به علت تکبرش دل خوشی نداشت، سعایت کرد و بهتان زد و گفت: که دروغ گفته است و آن شب، عذری سعدیه نداشت و دلیل نیامدنش ،میل در کنار بودن با خلیفه را نداشته است.
خلیفه برآشفت و همه دربار را جمع کرد و خود خطبه طلاق را خواند و سعدیه را به زور به عقد یکی از غلامان تصمیم گرفت، در بیاورد. چون آن غلامی که سعدیه شلاقش زده بود، خشن بود و هیکلی چندین برابر سعدیه داشت، برای زهر چشم گرفتن از زنان دربار، او را به عقد همان غلام درآورد. و از کاخ شاهی به دهلیز غلامان که در گوشه دیگر دربار بود ، دستور داد او را نقل اثاث و مکان نمایند.
خلیفه سختترین خفت را برای زن متکبر و نازپرورده دربار رقم زد. دست همسرش را در دست غلام خود گذاشت و برای تنبیه بیشتر سعدیه امر کرد زنان دربار، عروسی گرفته و رقص و شادی کنند.
سعدیه که اصلا انتظار چنین سرنوشت شومی را نداشت، در حالی که آرزوی مرگ خود می کرد،در شب عروسی با غلام دیروز و شوهر امروزش ، برای ادامه زندگی ، وارد دهلیز غلامان شد....
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#قسمت_اول ..
#دعای اُم داوود _ ویژۀ شهادت حضرت زینب سلام الله علیها _
صَدَقَ اللّٰهُ الْعَظِيمُ الَّذِى لَاإِلٰهَ إِلّا هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ ذُوالْجَلالِ وَالْإِكْرامِ، الرَّحْمٰنُ الرَّحِيمُ، الْحَلِيمُ الْكَرِيمُ، الَّذِى لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ، الْبَصِيرُ الْخَبِيرُ، شَهِدَ اللّٰهُ أَنَّهُ لَاإِلٰهَ إِلّا هُوَ وَالْمَلائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لَا إِلٰهَ إِلّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ، وَبَلَّغَتْ رُسُلُهُ الْكِرامُ وَأَنَا عَلَىٰ ذٰلِكَ مِنَ الشَّاهِدِينَ
اللّٰهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ، وَلَكَ الْمَجْدُ، وَلَكَ الْعِزُّ، وَلَكَ الْفَخْرُ ، وَلَكَ الْقَهْرُ، ولَكَ النِّعْمَةُ، وَلَكَ الْعَظَمَةُ، وَلَكَ الرَّحْمَةُ، وَلَكَ الْمَهابَةُ، وَلَكَ السُّلْطانُ، وَلَكَ الْبَهاءُ، وَلَكَ الامْتِنانُ، وَلَكَ التَّسْبِيحُ، وَلَكَ التَّقْدِيسُ، وَلَكَ التَّهْلِيلُ، وَلَكَ التَّكْبِيرُ، وَلَكَ مَا يُرىٰ * پناه میارم به تو از اون چیزهایی که از من دیدی و ازش چشم پوشاندی ..* وَلَكَ مَا لا يُرىٰ، وَلَكَ مَا فَوْقَ السَّماواتِ الْعُلىٰ، وَلَكَ مَا تَحْتَ الثَّرىٰ، وَلَكَ الْأَرَضُونَ السُّفْلىٰ* هر چه قدر دور و برم رو نگاه میکنم میبینم همه گرفتارن .. یادش بخیر سال های قبل معتکفین دور هم جمع میشدیم دعا میکردیم ..* وَلَكَ الْآخِرَةُ وَالْأُولىٰ، وَلَكَ مَا تَرْضىٰ بِهِ مِنَ الثَّناءِ وَالْحَمْدِ وَالشُّكْرِ وَالنَّعْماءِ
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ جَبْرَئِيلَ أَمِينِكَ عَلَىٰ وَحْيِكَ، وَالْقَوِيِّ عَلَىٰ أَمْرِكَ، وَالْمُطاعِ فِى سَمَاوَاتِكَ وَمَحالِّ كَراماتِكَ، الْمُتَحَمِّلِ لِكَلِماتِكَ، النَّاصِرِ لِأَنْبِيائِكَ، الْمُدَمِّرِ لِأَعْدائِكَ؛ اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مِيكائِيلَ مَلَكِ رَحْمَتِكَ * در روایات اومده میکائِيل مامور ارزاقِ منو و توِ .. رزقِ منو کربلا بنویس .. رزقِ منو عرفات بنویس .. رزق منو اربعین بنویس .. رزقِ منو دیدار آقاجانم بنویس ..آقاجان دیگه بیا ..* وَالْمَخْلُوقِ لِرَأْفَتِكَ، وَالْمُسْتَغْفِرِ الْمُعِينِ لِأَهْلِ طاعَتِكَ
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ إِسْرافِيلَ حامِلِ عَرْشِكَ، وَصاحِبِ الصُّوْرِ الْمُنْتَظِرِ لِأَمْرِكَ، الْوَجِلِ الْمُشْفِقِ مِنْ خِيفَتِكَ اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ حَمَلَةِ الْعَرْشِ الطَّاهِرِينَ، وَعَلَى السَّفَرَةِ الْكِرامِ الْبَرَرَةِ الطَّيِّبِينَ، وَعَلَىٰ مَلائِكَتِكَ الْكِرامِ الْكاتِبِينَ، وَعَلَىٰ مَلائِكَةِ الْجِنانِ، وَخَزَنَةِ النِّيرانِ، وَمَلَكِ الْمَوْتِ وَالْأَعْوانِ، يَا ذَا الْجَلالِ وَالْإِكْرامِ *یه عده ای روزه هستن دیگه کامتون باز نمیشه .. اگه کربلا بودید چی میگفتید .. دستاتونُ بالا بیارید : الهی العفو ...
خدا رحمت کنه همه گذشتگانُ .. خیلیا سالِ گذشته بودن الان زیرِ خاک خوابیدن شاید بعضیامون به نیمۀ شعبان نرسیم شاید بعضیامون به شبِ قدر نرسیم حسین .. الهی بالحسین الهی العفو .. هر بلایی سرم میاد به خاطر گناهانمِ .. کارام جور نمیشه به خاطرِ گناهانمِ .. از رفیقام جاموندم به خاطرِ گناهامِ الهی العفو ..*
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ أَبِينا آدَمَ بَدِيعِ فِطْرَتِكَ الَّذِى كَرَّمْتَهُ بِسُجُودِ مَلائِكَتِكَ، وَأَبَحْتَهُ جَنَّتَكَ . اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ أُمِّنا حَوّاءَ، الْمُطَهَّرَةِ مِنَ الرِّجْسِ، الْمُصَفَّاةِ مِنَ الدَّنَسِ، الْمُفَضَّلَةِ مِنَ الْإِنْسِ، الْمُتَرَدِّدَةِ بَيْنَ مَحالِّ الْقُدْسِ
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ هابِيلَ وَشَيْثٍ وَ إِدْرِيسَ وَنُوحٍ وَهُودٍ وَصالِحٍ وَ إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَيَعْقُوبَ وَيُوسُفَ وَالْأَسْباطِ وَلُوطٍ وَشُعَيْبٍ وَأَيُّوْبَ وَمُوسىٰ وَهارُونَ وَيُوشَعَ وَمِيشا وَالْخِضْرِ وَذِى الْقَرْنَيْنِ وَيُونُسَ وَ إِلْياسَ وَالْيَسَعَ وَذِى الْكِفْلِ وَطالُوتَ وَداوُدَ وَسُلَيْمانَ وَزَكَرِيَّا وَشَعْيا وَيَحْيىٰ وَتُورَخَ وَمَتّى وَ إِرْمِيا وَحَيْقُوقَ وَدانِيالَ وَعُزَيْرٍ وَعِيسىٰ وَشَمْعُونَ وَجِرْجِيسَ وَالْحَوارِيِّينَ وَالْأَتْباعِ وَخالِدٍ وَحَنْظَلَةَ وَلُقْمانَ؛
🎞🎞🎞🎞🎞
فصل دوم:
سامری در فیسبوک۲
#قسمت_اول
به نام خداوندی که انسان را آفرید و برای هدایتش حجت هایی در روی زمین قرار داد، حجت هایی آشکار و گاه پنهان در پرده غیبت و بر ماست تا برای رسیدن به ظهور حجت خدا، قدم هایی استوار برداریم و همانا یکی از این قدم ها، مبارزه با مدعیان دروغین مهدویت است، مدعیانی که غربت مولای غریبمان را صد چندان می کنند و گروهی ساده انگار را به خود جذب به غرقاب شقاوت و بدبختی می کشانند، باشد که این نوشته ناچیز نجات بخش فریب خورده ای، شود و لبخندی کوچک روی لبان مهدی زهرا سلام الله علیها بنشاند و دعای خیر آن حضرت، شامل حال ما گردد.
ساعتی از شب گذشته بود که درب خانه را زدند، احمد الحسن همانطور که با دست به اهل خانه اشاره می کرد که با او کار دارند از در ساختمان بیرون آمد و دمپایی به پا کرد و کلش کلش کنان به سمت درخانه رفت.
در را باز کرد و همانطور که انتظار داشت، حیدرمشتت پشت در بود.
احمد همبوشی لبخند گل گشادی زد و گفت: خوش آمدی یمانی ظهور و با این حرف هر دو قهقهٔ بلندی سردادند.
حیدر المشتت داخل خانه شد و به دنبال رفیق شفیقش راه افتاد و خوب می دانست باید وارد اتاقی شود که از ساختمان اصلی خانه فاصله داشت.
همبوشی وارد اتاق شد و برق را روشن کرد و همانطور که می نشست و به پشتی تکیه میداد گفت: حیدر! بنشین و هر چه می گویم گوش کن و البته این را بدان که هر چه شنیدی حرف من تنها نیست! اینا نتیجهٔ سالها آموزش در اسرائیل هست و تاییدیه مقامات اونجا هم داره...
حیدرمشتت آهی کشید و گفت: زهی سعادت! کاش ما هم یه تار مو روی سر شما بودیم و ممالک اونجاها را هم میدیدم، به گمانم اونجا خوش خوشان هست هااا
همبوشی خنده ریزی کرد وگفت: اگر حرفایی که میزنم را مو به مو اجرا کنی قول میدم خوش خوشان تو هم برسه و یه زمانی شخص شخیصی بشی و کلی خدم و حشم برای خودت راه بندازی.
حیدر مشتت خودش را جلوتر کشید و گفت: چکار کنم؟! من که هر چه گفتی نه نگفتم جناب نائب خاص امام، نوادهٔ مهدی موعود و باز هم قهقه را سر داد.
همبوشی نفسش را محکم بالا کشید و گفت: ببین حیدر، از ظاهر کار برمیاد مکتبی که ما راه انداختیم مقبول برخی از عوام مردم افتاده و خیلی از کسانی که عاشقانه امام زمانشون را دوست دارن و البته ساده لوح هستند، به راحتی آب خوردن جذب مکتب ما شدند، اما من به این قناعت نمی کنم، یعنی این مکتب ما نباید محدود به چند شهر در عراق شود، در قدم اول باید توی کل عراق همه گیر بشه و بعد از آن به کشورهای اطراف کشیده بشه و وقتی به خود بیایم که یک فرقه جهانی در پیش رویمان باشه، البته این خواستهٔ موساد است و می خوان آنهمه خرج و زحمتی که کشیدند به ثمری درست و حسابی برسه.
حیدر مشتت یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: الان دقیقا من چکار باید بکنم؟!
احمد همبوشی خیره به نگاه مرموزانه حیدر شد و گفت: از همین فردا به استان های عراق سفر می کنی، به همه میگی که نواده امام زمان شما را به یاری میطلبد، همانطور که برنامه ریزی کردیم، تو یمانی هستی و من نائب خاص امام زمان.... باید طوری به مردم القا کنیم که دوران غیبت به دوران قبل برمیگرده،یعنی دیگه علمای بزرگ اسلام نائب عام امام نیستند و امام اراده کرده که از طریق نائب خاص با مردم ارتباط بگیره و باید به مردم بفهمانیم که امام زمان از دست حوزه های علمیه و حوزویان و عمامه به سرها دل خوشی ندارد، مردم باید باورشون بشه که روحانی های حوزه ها همه دشمن امام زمانند و امام زمان در شرایط حال، فقط و فقط یک نائب خاص دارد اونم نواده خودش، احمدالحسن هست، متوجه شدی؟!
حیدر مشتت سری به نشانهٔ تایید تکان داد و گفت: حالا این وسط چی گیر من میاد؟!
احمد همبوشی نیشخندی زد و گفت: نه اینکه تا الان چیزی گیرت نیومده!! زندگیت زیر و رو شده، درسته رو نمی کنی و لباس درویش ها را به تن می کنی، اما من میدونم که این فیلمت هست، چون خودم کارگردان این سناریو هستم ولی اینو بدون هر چه که تبلیغاتمان بیشتر باشد، اولا مردم از علما زده میشن و تمام خمس و زکات و انفاق مالشون را به خانه فرزند امام سرازیر می کنند و از طرفی هر چه بازارمون گرم تر بشه، از طرف موساد هم مشتلق بیشتری گیرمون میاد و من هم که بخیل نیستم، هر چی گیرمون آمد، منصفانه تقسیم میکنیم و البته خیلی چیزهای دیگه هم غیر از مسائل مادی هست که کم کم متوجه میشی، الان در حد فهمت گفتم تا متوجه بشی کاری را شروع کردیم که از همه لحاظ به نفع ماست.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور