eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
295 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
: 2⃣1⃣ : ✍جلال الدین آشتیانی در کتاب مدیریت نه حکومت می گوید:گرچه به ظاهر گفته می‌شود فراعنه ی دارای قدرت بی‌بدیلی بودند و مردم همچون خدایان آنها را می پرستیدند،اما در واقع فراعنه سخت وابسته به کاهنان و عامل برنامه های ایشان بودند و گاهی حتی قربانی برنامه‌های کاهنان می‌شدند. کاهنان با استفاده از دین و سیاست هم بر مردم و هم بر حکومت می کردند.۱ 🧪عمده دانش آن روز که پزشکی بود و همچنین علوم خفیه به شکل انحصاری در اختیار کاهنان بود.آنها با استفاده از علوم مختلفی چون نجوم، ریاضیات، هندسه،، جادوگری، و علم حروف، بالاترین طبقه اجتماعی را در مصر به خود اختصاص داده بودند. در واقع فقط وظیفه دینی نداشت و معبد می توانست یک طبیعی دان یا ریاضیدان یا مورخ هم تربیت کند.  اما بازهم این همه قصه نیست و دانش و قدرت کاهنان مصری در این ها خلاصه نمی شود.در بیشتر جوامع سِری،عرفان و قدرت با هم همراه هستند.در مصر باستان هم اینچنین بود.کاهنان از عرفانی به نام کابالا پیروی می کردند که عرفانی بسیار پیچیده و راز آلود بود. تشکیلات کاهنان معبد آمون بسیار سری بود و سلسله مراتب بسیار پیچیده‌ داشت تا بتواند با تمام وجود از ماهیت و حقیقت کابالا دفاع کند. به همین دلیل ما هرگز نمی توانیم بفهمیم کابالا واقعا چه بوده است. 🗞محمد عبدالله عنان در کتاب تاریخ جمعیت های سری و جنبش های تخریبی مینویسد: کاهنان معبد آمون از مناسک و عقایدی خاص پیروی می کردند.آنان از صمیم قلب سوگند یاد می گردند که تعلیمات خود را از سایر مردم مخفی نگه دارند کاهنان به قدری در حفظ اسرار دقت داشتند که ما از شعائر و اعتقادات دقیق ایشان کمتر اطلاعاتی در دست داریم. آنان در این مسئله به حدی جدی بودند که دانشمندان دیگر کشور ها هم هراس داشتند در مورد این خبری گزارش دهند. در مورد اسرار آمیز کاهنان مصری می‌نویسد:من به واقعیت آنها آشنا هستم ولی مایلم امنیت خود را حفظ کنم. 📚منابع: مستند فرقه های سری، قسمت دوم https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
2⃣1⃣ : ✍جلال الدین آشتیانی در کتاب مدیریت نه حکومت می گوید:گرچه به ظاهر گفته می‌شود فراعنه ی دارای قدرت بی‌بدیلی بودند و مردم همچون خدایان آنها را می پرستیدند،اما در واقع فراعنه سخت وابسته به کاهنان و عامل برنامه های ایشان بودند و گاهی حتی قربانی برنامه‌های کاهنان می‌شدند. کاهنان با استفاده از دین و سیاست هم بر مردم و هم بر حکومت می کردند.۱ 🧪عمده دانش آن روز که پزشکی بود و همچنین علوم خفیه به شکل انحصاری در اختیار کاهنان بود.آنها با استفاده از علوم مختلفی چون نجوم، ریاضیات، هندسه،، جادوگری، و علم حروف، بالاترین طبقه اجتماعی را در مصر به خود اختصاص داده بودند. در واقع فقط وظیفه دینی نداشت و معبد می توانست یک طبیعی دان یا ریاضیدان یا مورخ هم تربیت کند.  اما بازهم این همه قصه نیست و دانش و قدرت کاهنان مصری در این ها خلاصه نمی شود.در بیشتر جوامع سِری،عرفان و قدرت با هم همراه هستند.در مصر باستان هم اینچنین بود.کاهنان از عرفانی به نام کابالا پیروی می کردند که عرفانی بسیار پیچیده و راز آلود بود. تشکیلات کاهنان معبد آمون بسیار سری بود و سلسله مراتب بسیار پیچیده‌ داشت تا بتواند با تمام وجود از ماهیت و حقیقت کابالا دفاع کند. به همین دلیل ما هرگز نمی توانیم بفهمیم کابالا واقعا چه بوده است. 🗞محمد عبدالله عنان در کتاب تاریخ جمعیت های سری و جنبش های تخریبی مینویسد: کاهنان معبد آمون از مناسک و عقایدی خاص پیروی می کردند.آنان از صمیم قلب سوگند یاد می گردند که تعلیمات خود را از سایر مردم مخفی نگه دارند کاهنان به قدری در حفظ اسرار دقت داشتند که ما از شعائر و اعتقادات دقیق ایشان کمتر اطلاعاتی در دست داریم. آنان در این مسئله به حدی جدی بودند که دانشمندان دیگر کشور ها هم هراس داشتند در مورد این خبری گزارش دهند. در مورد اسرار آمیز کاهنان مصری می‌نویسد:من به واقعیت آنها آشنا هستم ولی مایلم امنیت خود را حفظ کنم. 📚منابع: مستند فرقه های سری، قسمت دوم https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: همراهان امام، صدای بلند امام با مروان را شنیدند. عباس بن علی، خون حیدری در رگهایش به جوش آمد و پیشاپیش جمع می خواست وارد خانه شود که امام بیرون آمدند و جمعیت دوباره ایشان را چون نگین انگشتر در بر گرفتند و به سمت خانه هایشان به راه افتادند. در این موقع مروان بن حکم که از خشم صورتش قرمز شده بود رو به ولیدبن عتبه کرد و گفت: با من مخالفت کردی تا حسین از دستت رفت ، آگاه باش به خدا قسم هیچ وقت چنین فرصتی به دست نخواهی آورد، حسین بر تو و امیرالمومنین یزد خروج خواهد کرد و تو آنموقع پشیمان خواهی شد چرا که حسین را نکشتی.. ولید آه بلندی کشید و گفت: وای برتو! کشتن حسین را به من پیشنهاد می کنی، درحالیکه با کشتن او دین و دنیایم را از دست می دهم، به خدا سوگند گمان نمی کنم کسی، خدای را با کشتن حسین دیدار کند، جز اینکه کفه میزان او در روز قیامت سبک است و خداوند به او نمی نگرد و او را پاکیزه نمی سازد و برای او عذابی دردناک است. مروان که خوب به واقعیت حرف های ولید آگاه بود، اما دل در گرو دنیا داشت و مال حرامی که خورده بود او را از منبع خوبی ها و ولیّ زمانش دور مینمود، لب فرو بست و چیزی نگفت. و حسین رفت...حسین با همراهانش به سمت خانه می رفت و در همان حال نقشه اش را برای نجات جان خود که حجت خداوند بود و نجات خدا و نجات اسلام جدش رسول الله به یارانش گوشزد می کرد. حال همه می دانستند حسین چند ماه زودتر، قصد بیت الحرام دارد و می خواهد محرم خانهٔ خدا شود و دفاع از دین خدا نماید تا کسی چون یزید که در مسلمان بودنش هم شک و شبهه بود و حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام می کند، با سردمداری اش، دین خدا را نابود نکند. حسین باید برود تا اسلام بماند....حسین باید برود تا دنیا دنیاست نام اسلام بر تارک هستی بدرخشد، حسین باید برود تا قیام قیامت، بشریت وامدار خون ثارالله باشد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: بابا حسن، پدر فاطمه،فاطمه و بچه ها را به خانه خودشان رساند. فاطمه وارد خانه شد، با اینکه همیشه اینجا را دوست داشت و خاطرات خوبی از این خانه داشت، اما به محض ورود احساس خفگی کرد. دیگر مثل قبل حال و حوصله این را نداشت که گردگیری و تمیز کند، تنها کاری که کرد، ملحفه های سفید را از روی مبلمان قهوه ای رنگ هال برداشت، شیر اصلی گاز را باز کرد و به زینب گفت: مامان شیر ظرفشویی را باز کن تا آب مونده توی لوله ها خالی بشه، یه کتری آب هم بزار تا دم نوش درست کنیم. زینب چشمی گفت و صدای شیر آب بلند شد. فاطمه سرش را به پشتی مبل چسپانید و با نگاهش کل خانه را زیرو رو کرد،نمی دانست چکار کند، انگار تمرکزش را از دست داده بود که ناگهان گوشی در دستانش لرزید، پیامی از روح الله بود: چکار کردی عزیزم؟! فاطمه بدون اینکه پیام روح الله را جواب بدهد، ناخنش را روی اسم شراره گذاشت و یه پیام کوتاه برایش ارسال کرد: کور خوندی، من تورا مثل یک آشغال از زندگیم بیرون می اندازم، روح الله مال من بوده و هست و هیچ‌کس را سهیم نمی کنم و دکمه ارسال را لمس کرد و بعد گوشی را روی میز عسلی جلوی مبل گذاشت و همانطور که نشان میداد آرام است به سمت آشپزخانه رفت. زینب که چشمش به مادرش افتاد اشاره ای به قوری کرد و گفت: مامان چای ترش دم کنم؟! فاطمه آهی کشید و گفت: چای ترش را که برای بابات دم می کردیم تا دیابتش بهتره بشه و بعد به نقطه ای نامشخص روی دیوار سفید روبه رو خیره شد و ادامه داد: کی باور میکنه بابات توی این سن دیابت داشته باشه...و من یه مدت درگیر اون بیماری مبهم که پزشک ها را هم متعجب کرده بود بشم و یاشما بچه ها یک شب خواب راحت و بدون کابووس را تجربه نکنید...اینجا همه چی مشکوکه... زینب که منتظر جواب مادرش بود گفت: گاوزبون دم کنم؟! فاطمه سری تکان داد و با صدای گوشی اش به سمت هال برگشت. اسم روح الله روی گوشی بود، برخلاف قبل به سرعت خودش را به گوشی رساند و گوشی را جواب داد. صدای دستپاچه روح الله در گوشی پیچید: الو فاطمه.. فاطمه لبخندی زد و گفت: جانم! چی شده اینقدر دستپاچه ای؟! روح الله گفت: تو به شراره گفتی که من میام قم و میخوام شراره را طلاق بدم؟! فاطمه شانه ای بالا انداخت و گفت: نه! من همونطور که خودت گفتی یه پیام بهش دادم و گفتم از زندگیم بیرونت می کنم و دیگه از آمدن تو و اینکه تو گفتی طلاقش میدی چیزی نگفتم. روح الله با همون لحن ادامه داد: پس شراره از کجا میدونست؟ اون همه چی را مو به مو میدونست، میفهمید من دارم میام، میفهمید من تصمیم گرفتم طلاقش بدم، اینا را اگر تو نگفتی پس کی گفته؟! فاطمه آه کوتاهی کشید و گفت: من نگفتم، اصلا وقت گفتنش را نداشتم ،نمی دونم از کجا فهمیده و بعد گارد گرفت و ادامه داد: نکنه حالا که فهمیده، نمی خوای بیای طلاقش بدی؟! روح الله سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.. فاطمه که دوباره ترس وجودش را گرفته بود گفت: ببین روح الله اگر میخوای بیای که منو برگردونی و شراره را طلاق نمی خوای بدی، اصلا نیا فهمیدی؟! باز هم روح الله حرفی نزد...فاطمه که سراپایش میلرزید و معنای این سکوت را خوب میفهمید فریاد زد: چرا حرف نمیزنی؟! مثل یه مرد حرفت را بزن... روح الله با من و من گفت: نمی تونم شراره را طلاق بدم، تهدید کرده اگر اسم طلاق بیارم، بیاد جلو اداره و آبرو ریزی راه بندازه ...ببین فاطمه من.. فاطمه اجازه نداد روح الله حرف بزند با تحکم گفت: پس شراره را نگهش میداری، بیا اینجا اما بیا تا منو طلاق بدی، من نمی تونم اینجور زندگی را تحمل کنم، میای اینجا ، بی سروصدا از هم جدا میشیم، من همین خونه قم می مونم، خونه هم به نام خودت باشه من بچه هات را بزرگ میکنم، بعد که بزرگ شدن و رفتن پی زندگی خودشون ،منم میرم پی زندگی خودم و خونه را برمیگردونم به خودت.. فاطمه نمی دانست این حرفها از کجای ذهنش در امد و بر زبانش نشست، اما برمظلومیت خودش اشک میریخت و روح الله سکوت کرده بود و سکوت... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
«روز کوروش» 🎬: بیرون شهر گودالی بزرگ حفر شده. بود داخل گودال، ببر و شیر و گرگ و روباه و کفتار و پلنگ و.. از هرکدام چند عدد حیوان به چشم می خورد، حیواناتی که هر کدام از گرسنگی به دنبال طعمه بودند، آفتاب در حال غروب بود که گروهی از سربازان، دانیال را جلو آوردند، مردم دور تا دور گودال عریض را گرفته بودند و به این صحنه چشم دوخته بودند و کاهنان معبد مردوک در حالیکه نیشخند میزدند، منتظر رفتن دانیال به داخل گودال بودند. نردبان بلندی که با ریسمانی ضخیم بافته شده بود را داخل گودال انداختند کوروش شاه از اسب به زیر آمد، نزدیک دانیال شد، نگاهی به چهرهٔ ملکوتی دانیال انداخت و گفت: اگر بخواهی می توانم با یک فرمان حکومتی این معرکه را منحل نمایم، نمی دانم در نگاهت چه هست اما چیزی ست که مرا به شدت جذب خود کرده... دانیال لبخندی زد و گفت: نگران نباشید، من خودم را به پروردگار یکتا سپرده ام، همو که آتش نمرود را بر ابراهیم نبی گلستان کرد، وعدهٔ خداوند زمین و آسمان حق است و همه باید بر این حقانیت صحه بگذارند. کوروش دو طرف بازوهای دانیال را که پیرمردی ورزیده و سفید موی بود در دست گرفت و گفت: از ابراهیم نبی می خواهم بدانم، چگونه آتش بر او گلستان شد، پس اینک با من بیا... لبخند دانیال پررنگ تر شد و گفت: می دانم نگران من هستید و می خواهید به هر ترتیب شده من وارد گودال نشوم از شما سپاسگزارم، اما اراده خداست که چنین کنم و با زدن این حرف به سمت نردبان رفت و شروع به پایین رفتن از آن کرد. کوروش کبیر طاقت دیدن این صحنه را نداشت، به سمت اسبش رفت و به سربازها دستور داد که به قصر برگردند. شب بود و ماه در آسمان تلالؤ می کرد کاساندان، ملکه دربار ایران و تنها همسر کوروش، شاهد بی قراری پادشاه بود، از روی تخت خواب بلند شد، جلو آمد و رو به کوروش در حالیکه با بی قراری طول و عرض خوابگاه را می پیمود کرد و گفت: سرورم! تو را چه شده که حالتان اینگونه دگرگون است؟! آیا خبر بدی به شما رسیده؟! یا این حالت فقط به خاطر... کوروش چند قدم جلو آمد، دستان ظریف و سفید ملکه را در دست گرفت و گفت: کاساندان! مهری عجیب از دانیال بر دلم افتاده و اینک عذاب وجدان مرا رها نمی کند، اگر اتفاقی ناگوار برای این پیرمرد نورانی بیافتد من هرگز خود را نمی بخشم. امشب به درگاه اهورا مزدا سخن گفتم و اگر دانیال جان سالم به در برد، من می خواهم به پروردگار یکتا ایمان بیاورم و خدایی را بپرستم که دانیال می گوید، همان خدایی که آب و باد و خاک و آتش را آفرید، همانکه من و تو و ایران و این جهان را خلق نموده، امشب خواب را برخود حرام کرده ام تا دوباره دانیال را به چشم خویش نبینم ارام نمی گیرم... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: با تکان های روح الله، فاطمه چشمانش را از هم باز کرد و همزمان با باز کردن چشمانش، پاهای او که معلق در هوا مانده بود، پایین افتاد. روح الله دستمالی از روی پاتختی برداشت، همانطور که عرق پیشانی فاطمه را پاک می کرد و گفت: پاشو دوباره حتما کابووس میدیدی. فاطمه درحالیکه نفس نفس می زد خودش را بالا کشید و به پشتی تخت تکیه زد و گردنش به سمت روح الله شل شد و گفت: خیلی واقعی بود روح الله! یه اتاق بزرگ و تاریک، من حتی دستش و گرمای سوزنده اش را حس کردم، به من میگفت تمرکز بگیر، آخرشم خودم را معلق تو هوا دیدم. روح الله چشمانش را ریز کرد و گفت: معلق تو هوا؟! فاطمه آب دهنش را قورت داد گفت: آره، خیلی حس بدی بود، اما انگار واقعی بود روح الله آه کوتاهی کشید و گفت: آره به نظرم واقعی بود،چون دو تا پات معلق تو هوا بود، یعنی دلیلش چی بود؟! فاطمه با تعجب به روح الله نگاهی کرد و گفت: وای خدای من! نگووو شب به سحر نزدیک میشد روح الله ذهنش درگیر اتفاق ساعتی قبل بود و بارها و بارها پهلو به پهلو شده بود. روح الله پشتش به فاطمه و رو به دیوار و خیره به نقطه ای نامعلوم در تاریکی اتاق بود و دوباره به پهلوی دیگر چرخید و همانطور که به فاطمه نگاه می کرد زیر لب گفت: چرا تمرکزم بهم ریخته و انگار کلمه ای داخل ذهنش اکو میشد. مثل فنر از جا پرید و گفت: فهمیدم، فهمیدم... فاطمه هم که مثل همیشه بی خواب بود و خودش را به خواب زده بود آهسته گفت: چی را یافتی روح الله؟! دم سحری چت شده؟! روح الله به بازوی راستش تکیه کرد و گفت: اون کاغذ که بهت دادم برا تمرکز چکارش کردی؟ فاطمه به متکا اشاره کرد و گفت: زیر همین متکاست، خودت گفتی.. روح الله اوفی کرد و گفت: اینجور معلومه این طلسم ها و اون سایت زرقاط، همه اش شیطانی بوده، همین که صبح زود باید بریم یه جا بندازیمش، خدا آخر عاقبتمون به خیر کنه، احتمالا نتایج کامل این طلسم هنوز آشکار نشده....خدا کنه مشکل جدیدی پیش نیاد. فاطمه مثل برق گرفته ها از جا پرید سریع دستش را برد زیر بالشت و تکه کاغذ را بیرون آورد و پرت کرد طرف در و گفت: وای روح الله! من میترسم، یعنی بازم قراره اتفاقی بیافته... روح الله همانطور که از جا بلند میشد و به طرف در میرفت تا کاغذ طلسم را بردارد گفت: حالا بریم نمازمون را بخونیم، بعد نماز همه با هم میریم بیرون و اینو یه جا سرنگون میکنیم، توی رودخونه ای چیزی...ان شاالله که اتفاق بدی نیافته و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت. فاطمه از جا بلند شد و همانطور که پتو را روی حسین میداد با خودش زمزمه کرد: خدایا به بزرگیت قسم این درد را از ما بگیر و نصیب هیچ بنی بشری نکن.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سامری در فیسبوک 🎬: همبوشی طبق حکمی که کرده بودند کتاب را داخل کیفی همراهش آورده بود، خم شد و همانطور که کتاب را از کیف بیرون می آورد و روی میز می گذاشت گفت: آنچه که از خواندن این کتاب من فهمیدم، این است که نویسنده می خواسته با تمام توان و حتی کمک گرفتن از آیات قران درستی حدیثی را به اثبات برساند، حدیثی که برایم عجیب می آمد و درست است از دین سررشته زیادی ندارم اما چیزهایی می دانم ولی تا به حال چنین حدیثی نشنیده ام، حدیثی که از پیامبر روایت می کند که اوصیای او دوازده نفر هستند و بعد از این دوازده نفر دوازده مهدی دیگر می آید یعنی به عبارتی منظور نویسنده این است که به مخاطبش بقبولاند که بعد از پیامبر اسلام، جانشینان پیامبر بیست و چهار نفر هستند نه دوازده نفر، در صورتی که هر مسلمانی می داند که پیامبر در احادیث مختلف دوازده نفر را وصی و جانشین خود قرار داد و برای همین این حدیث برایم عجیب می آمد. مایکل لبخندی زد و از جای برخاست و همانطور که به طرف قفسهٔ کتابها می رفت گفت: آفرین، پس اصل مطلب را گرفته ای، درست است این حدیث باید برایت عجیب بیاید چون فقط در یک منبع ذکر شده، آنهم سند درست و حسابی ندارد. مایکل کتابی قطور با جلدی قهوه ای و پوسیده بیرون کشید به طرف میز آمد و کتاب را روی میز قرار داد و گفت: این یک کتاب بسیار قدیمی ست، کتابی مملو از احادیثی ست که از پیامبر اسلام روایت شده و با اشاره به پشت سرش ادامه داد: این کتابخانه مملو است از این کتاب ها، کتابهایی قدیمی و خطی از عالمان جهان اسلام چه شیعه و چه اهل سنت است، تمام این کتاب ها را با هزاران نقشه و زحمت از جای جای جهان گرد آوری کردیم و در اسرائیل نگهداری می کنیم، هر یک از این کتاب ها بارها و بارها توسط کارشناسان ما بررسی شده اند، موارد زیادی داریم تا بوسیلهٔ آن هر کدام از مذهب های شیعه و سنی را با آن گیج و منگ کنیم و با بوجود اوردن این فضا، طبق برنامه هایمان پیش رویم و کاری کنیم که تمام مذاهب از لحاظ اعتقادی ضعیف شوند و قدرت کل دنیا در دست ما...در دست قوم برگزیدهٔ زمین و در دستان یهود صهیون باشد و تو انتخاب شده ای برای امری مهم... این کتاب را با دقت زیاد چندین پژوهشگر و استاد ما نوشته اند تا سندی باشد بر حقانیت تو... احمد همبوشی که با شنیدن هر حرف بر تعجبش افزوده میشد با این کلام،طاقت از کف داد و گفت: حقانیت من؟! مگر قرار است چه کنم؟! نکند قرار است ادعای نبوت کنم؟! اگر چنین است باید بگویم نقشهٔ خوبی نیست چون همه میدانند که بارها و بارها پیامبر اسلام فرمودند: لا نبی بعدی...بعد از من پیامبری نیست و هر کس ادعای پیامبری کند مطمئنا از جانب تمام اقشار ملت طرد می شود. مایکل خنده صدا داری کرد و گفت: چرا فکر می کتی ما اینقدر بی سیاست هستیم و چرا باید اعلام کنیم تو پیامبری؟! در صورتی که طبق این حدیث و مستندات این کتاب می توانی مقامی غیر از پیامبر داشته باشی، مقامی که عوام ساده دل را می فریبد و مرید تو می سازد و آنها مبلغانی برای تو می شوند و کم کم نامت از مرزهای عراق و حتی خاورمیانه بیرون می رود و نامت جهانی میشود. احمد همبوشی که در دلش احساس ذوقی زیاد می کرد، سرش را تکان داد و در رؤیای آینده غرق شد بی آنکه بداند که خوشبختی آخرتش را به چه بهای ناچیزی می فروشد. احمد همبوشی خیره به دهان مایکل بود و مایکل ادامه داد: این حدیثی که در کتاب نقل کردیم در منابع شیعه فقط و فقط یک روای دارد که آنهم در کتاب شیخ طوسی ست و البته این را هم بگویم این نویسنده و عالم شیعه کتابی در رد همین حدیث دارد که ما سعی می کنیم نامی از آن به میان نیاید و کمتر کسی در پی جستجوی آن بر میاید، برای ما مهم این است که چنین حدیثی در منابع شیعی موجود هست حالا سندش محکم نباشد، چرا که افراد ساده اندیش دنبال سند نمی روند که بفهمند حدیث اصلی ست یا جعلی و بر فرض اگر کسی هم پیدا شود که دنبال سندی محکم باشد، ما با آیاتی از قران که شاید ربطی هم به موضوع نداشته باشند آنقدر مخاطب را گیج و سردرگم میکنیم که به درست بودن حدیث اذعان می کنند. مایکل اندکی ساکت شد و سپس با لحنی آرام تر ادامه داد: این کتاب توست احمد همبوشی، حالا با رأی و نظر خودت نامی برای آن انتخاب کن.. ادامه دارد.. براساس واقعیت 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: احمد همبوشی برای چندمین بار ایمیلش را چک کرد، اما نه...هنوز خبری نشده بود، پس نگاهش را از صفحه مانیتور گرفت و خیره به گوشی تلفن شد و در یک لحظه تصمیمش را گرفت و علی رغم تمام سفارشات مایکل مبنی بر اینکه تا حد امکان تماس تلفنی نداشته باشند، گوشی را برداشت و شماره مایکل را گرفت. بعد از شنیدن چند بوق ، صدای مایکل در گوشی پیچید: الو! بفرمایید.. همبوشی با لحنی ترسان گفت: سلام آقای مایکل احمدالحسن هستم، براتون پیام گذاشتم اما مثل اینکه ایمیلتان را چک نکردید و چون اضطراری بود مجبور شدم تماس بگیرم. مایکل اوفی کرد و گفت: سرم ما شلوغ هست و مسائل خاورمیانه ما را بخودش مشغول کرده، بگو ببینم چی شده؟! همبوشی آب دهنش را قورت داد و گفت: همانطور که می دانید، حیدرمشتت توی ایران به تله پلیس افتاده و مدتی هست که توی زندان های ایران سرگردان هست.. مایکل به میان حرف همبوشی پرید و گفت: اینو که خبر دارم، مرتیکهٔ بی عرضه از پس یک حرّافی ساده هم بر نیومد، اشتباه از تو بود، تو این رفیقت را بیشتر می شناختی، ما بهت تذکر دادیم که ایرانی ها آدم های باهوشی هستند و به این راحتی فریب ما را نمی خورند و تاکید هم کردیم کسی را که برای تبلیغ میفرستی باید خیلی زیرک باشد که از پس ایرانی جماعت بربیاد، اما شما با این موضوع سهل انگارانه برخورد کردید و کسی را فرستادید که عرضه چنین کاری را نداشت. همبوشی گوشی را به گوشش چسپاند و گفت: اولا بیشتر از همه به حیدرمشتت اعتماد داشتم، دوما مشتت را به عنوان یمانی ظهور معرفی کردیم، پس برای تبلیغ رفتن یمانی برای تبلیغ، بهترین گزینه هست. مایکل با لحنی بی حوصله گفت: حالا که گند کارش در اومده، از ما چی می خواهی؟! همبوشی کمی سکوت کرد و بعد گفت: راستش، حیدر مشتت از داخل زندان چند بار پیغام و پسغام داده که برای آزادی اش کاری کنیم و آخرین بار پیغام تهدید فرستاده که اگر برای رهای اش کاری نکنیم، پتهٔ همه مان را روی آب میریزه و رسوامون میکنه.. مایکل با عصبانیت فریاد زد: غلط کرده مرتیکه احمق! چرا فکر می کنی ما کاری نکردیم؟! مدام توسط عواملمون توی ایران درحال بررسی شرایط موجود هستیم تا به نوعی از زندان بکشانیمش بیرون، البته خبرهایی هم داریم که زیپ دهنش را باز کرده و اعتراف کرده که گول خورده، این مرتیکه بی شعور برای ما یه مهره سوخته است، اگر داریم تلاش می کنیم که بیرون بیاریمش فقط و فقط برای اینه که بیش از این خرابکاری نکنه وگرنه وجودش برای ما اصلا ارزش نداره و بعد لحنش را محکم تر کرد و گفت: همبوشی! تو هم حواست را جمع کن اگر زمانی مثل حیدر مشتت عمل کنی، شک نکن که تو هم از دور خارج می کنیم، اینهمه روی این کار سرمایه گذاری نکردیم که با اشتباه امثال شما همه چی برباد بره... احمد همبوشی با استیصالی در صدایش گفت: چشم...چشم..من قول میدم به اون هدف اصلیمون برسیم فقط هر چی زودتر حیدر را از زندان ایران خلاص کنید و بعد از زدن این حرف، صدای تلق گوشی آمد و بعد هم بوق ممتدی که نشانه پایان تماس بود در گوشش پیچید. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 @montazeraan_zohorr