🏴 منتظران ظهور 🏴
🌸🍃🌸🍃 #زندگينامه_شيطان #قسمت_اول شیطان که بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟ نام اصلی
🌸🍃🌸🍃
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_دوم
به خاطر عبادتهای زیاد حارث در درگاه خداوند بود که به او مقامی عطا شد همانند فرشتگان و تا جائی بالا رفت که در زمره فرشتگان قرار گرفت.
او از این جایگاه به قدری احساس غرور و خود بزرگ بینی میکرد که با خود فکر میکرد:
اگر یک روز جایگاه من را به کسی دیگر واگذار کنند من از او اطاعت نمیکنم.
در روایت آمده که این امتیاز و افتخار بخاطر آن به او رسید که شش هزار سال خداوند تبارک و تعالی را عبادت و بندگی کرده بود .
ابلیس از جنس فرشتگان نبود اما فرشتگان او را فرشته میدانستند و نمیدانستند او از جنس آنها نیست،
ولى خداوند متعال میدانست که چنین نیست.
این جریان ادامه یافت تا در جریان سجده بر آدم، راز پنهان ابلیس آشکار گشت.
روزی ملائکه در لوح دیدند که به زودی یکی از مقربان درگاه الهی به نفرین ابدی گرفتار خواهد شد...
پس از حارث با اصرار خواستند که آنها را دعا کند که هیچ یک از ایشان به این بلا مبتلا نشود.
وی در جواب گفت: این قضیه به من و شما مربوط نیست.
ملائکه باز اصرار کردند. او نیز دعا کرد و گفت: خدایا! ایشان را ایمن گردان، ولی خودش را به سبب غروری که داشت، فراموش کرد.
روزی وی دید بر در بهشت نوشتهاند: « نزد ما بندهای است که او را به انواع نعمتها، گرامی میداشتیم. اما اگر او را به کاری واداریم، سرپیچی میکند و به لعنت ابدی گرفتار خواهد شد.»
حارث سالها او را لعن میکرد ولی نمیدانست که در حقیقت دارد خود را لعن می کند!
حارث سالها در آن مدت هر جا سجده اى مى کرد و سر بر مى داشت در آن جا نوشته شده بود: لعنه اله على ابلیس - چون اسمش عزازیل بود - نمى دانست که خودش است .
وی روزی دید در لوح نوشته است: « اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» پرسید: خدایا! این ملعون رانده شده کیست؟
خدای تعالی فرمود: بندهای است که او را به انواع نعمتها مخصوص میگرداندم ولی نافرمانیام خواهد کرد و خوار و بدبخت خواهد شد.
گفت: او را به من معرفی نما تا هلاکش کنم.
فرمود: زود است او را بشناسی. هنوز او تمرد و سرکشی نکرده است، تا مستوجب مجازات باشد.
شیطان در میان فرشتگان مشغول عبادت بود تا وقتى که خداوند اراده فرمود براى خود در زمین جانشین خلق فرماید.
به ملائکه خطاب نمود که من مى خواهم خلیفه اى در زمین قرار دهم و آنان را از مقصود خود آگاه نمود.
در این هنگام ابلیس به وسط زمین آمد و فریاد زد که :اى زمین ! من آمده ام تو را نصیحت کنم !
خداوند اراده کرده از تو پدیده اى به وجود آورد که برترین خلایق باشد و من مى ترسم که خدا را معصیت کند و داخل آتش شود (و در نتیجه تو داخل آتش شوى و بسوزى )
وقتى ملائکه مقرب آمدند از تو خاک بردارند آنها را به خداى بزرگ قسم بده از تو خاک برندارند...
#ادامه_دارد...
#مجمع_البيان_ج١ص١٦٣
#سوره_بقره_ايه٢٩_٣٠
#تفسيربرهان_ج٢
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🏴 منتظران ظهور 🏴
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 «روز کوروش» #قسمت_اول🎬: به نام خدا به نام آفریدگاری که انسان را آفرید و ب
«روز کوروش»
#قسمت_دوم🎬:
دختر با تعجب به حرکات عمویش خیره شده بود و وقتی وارد اتاق مخفی که هیچوقت از وجودش خبر نداشت،شدند. همانطور که در نور مشعل روشن کنار در، بر دیوار و وسایل عجیب و غریبی که بر آن اویزان شده بود نگاه می کرد گفت: پناه بر یهو، اینجا کجاست؟! اتاقی که تقریبا نصف اتاق کناری بود، اما کمی تاریک و مخوف..
مرد دستی به دیوار کشید و سپس زنجیر دانه درشت سیاه را در دست گرفت وگفت: اینها گنجینه های من است که هر کدام برایم هزاران راز دارد و جلوتر رفت و خنجری را که روی دریچه سنگی کنار مشعل بود برداشت و از غلاف بیرون کشید و ادامه داد و این برای روزیست...
دخترک به میان حرفش دوید و گفت: همان روزی که قرار است پادشاه را بکشید؟!
مرد که انگار یادش افتاده بود برای چه او را به اینجا اورده به طرف دختر رفت دست او را در دست گرفت و به سمت سکوی سنگی بغل دیوار برد و روی آن نشست وگفت: تو از کجا دانستی؟!
دختر خنده ریزی کرد وگفت: من هر وقت با میهمانانتان در اتاق بغلی دور هم جمع میشوید از درز پنجره ای که به حیاط باز می شود همه چیز را میبینم وگوشهایم را هم تیز می کنم...
مرد با عصبانیت نگاهی به او کرد و گفت: برای کسی که نگفتی؟
دختر شانه ای بالا انداخت وگفت: من چه کسی را میبینم که بگویم؟! دختران دو همکیش تان هم که مدتهاست نزد من نیامده اند...
مرد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: فراموش نکن هر چه که میشنوی و می بینی را نباید به کسی بگویی فهمیدی!
دختر سرش را تکان داد و مرد ادامه داد: آن دو مردی که اوردم اینجا آنها هم مانند من سربازی ساده اند، اما من باهوشم و آنها خیلی خرفت و نافهم هستند، من نقشه قتل شاه را کشیدم انها می خواهند اجرا کنند و سر موعد مقرر، من دست انها را رو می کنم تا خودم را به چشم شاه بیاورم و..
دختر دست هایش را بهم زد و گفت: فهمیدم...بقیه اش را فهمیدم، عجب زیرکی هستید و بعد سرش را پایین انداخت و ارام تر گفت: این نقشه طولانی ست، من دلم گرفته، می خواهم اکنون بیرون از خانه بروم و بعد سرش را بالا آورد و با لحنی پر از التماس ادامه داد: عموجان، اجازه بدهید بیرون بروم، قول میدهم که مانند زنان پارسی، مو و زینت هایم را بپوشانم و مانند آنها روبنده بر چهره زنم تا چشم هیچ کس صورت مرا نبیند، اجازه میدهی؟!
مرد از جا بلند شد، همانطور که اهرم کنار دیوا را می کشید گفت: هم اکنون به قصر شاه می روم، برو به درگاه یهو دعا کن که کارهایم همانطور که خواستم پیش برود، وقتی برگشتم، قول می دهم اجازه دهم تو با همین شرایطی که گفتی اندکی بیرون از خانه سیر و سیاحت کنی..
دختر شانه به شانه عمو از اتاق مخفی بیرون امد و چاره ای نداشت جز اطاعت..
ادامه دارد
🖍به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_دوم 🎬:
فاطمه و زینب هر دو نماز مخصوصی را که می خواندند به پایان رساندند، زینب همانطور که چادر نماز سفید با گلهای ریز صورتیش را از سرش درمی آورد گفت: عجب نماز سختی بود، دیگه الان تمامه؟!
فاطمه لبخندی زد و گفت: در عوضش الان یه حرز داریم که ما را از تمام سحر و جادوها محافظت میکنه، حرز امام جواد، یه حرز قوی هست البته باید حتما نماز مخصوصش خونده شده باشه تا تاثیر کنه، حالا باید تمام حرزهایی که نوشتیم را داخل یه پارچه سبز قاب کنیم و بعد هر کدوممون ببندیم به بازومون..
زینب سری تکان داد و گفت: باشه من هستم،پس اون کاغذایی که دایی جواد داد چی بودن؟
فاطمه سجاده اش را جمع کرد و گفت: اونا یک سری از آیات قرآن بودن که میبایست باهاشون غسل کنیم که ان شاالله تمام نحوست سحرهایی که فتانه و شراره میزنن به خودشون برگردن..
زینب با شنیدن نام شراره اخم هایش را در هم کشید و گفت: مامان اسمش را نیار من از این بشر متنفررررم، نمی دونم شراره وجدان داره یا نداره؟! یک خانواده را از هم بپاشه که چی؟!
بعدم فتانه هم که میبینم یاد جادوگرهایی داخل کارتون ها میافتم، همونا که یه جارو دارن یکسره سوارشن و یک دماغ دارن این هوااا..
فاطمه خنده ریزی کرد و گفت: مزه نریز، خدا را شکر متوجه شدیم که هر بلایی سرمون میاد از همین سحر و طلسم هاست، این یک هفته که داریم سفارش های دایی جواد را انجام میدیم، حال من خیلی خوبه، اوضاع خونه هم به نظرم خیلی بهتر از قبل هست..
زینب سری تکان داد و گفت: آره، منم احساس می کنم هم حال شما خوبه و هم حال ما و حتی هم حال بابا، اصلا انگار بگو مگو ها شما هم تمام شده هااا، حالا فکر کنم نوبت زدن روغن زیتون با بوی تندش هست درسته؟!
فاطمه از جا بلند شد و گفت : آره درسته، بریم با دخترم کلاس روغن کاری و با زدن این حرف، خنده بلندی کرد و دست زینب را گرفت و به طرف اتاق خواب راهی شدن..
زینب همانطور که در آغوش مادرش قدم برمیداشت گفت: روغن زیتون را به خاطر دردهای رماتیسم که داشتین میزدین؟! میبینم از روزی اینا را میزنید دیگه درداتون کمتر شده..
فاطمه در اتاق را باز کرد و به سمت کمد لباس رفت و گفت: به خاطر دردها میزنم اما چون منشاء این دردها سحر و اجنه هست، این روغن با بوی تندش باعث میشه که اجنه به طرف ادم نیان، آخه جن ها از بوی روغن زیتون به شدددت بدشون میاد...
زینب بشکنی زد و گفت: ای ول! پس بگرد تا بگردیم...ببینم زور از ما میشه یا سحرهای شراره و فتانه...
مادر و دختر خوشحال از این روزهایی که در آرامش سپری می کردند، بودند اما نمی دانستند که هنوز هفت خوان رستم پیش رو دارند..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾🪨
🏴 منتظران ظهور 🏴
🎞🎞🎞🎞🎞 سامری در فیسبوک #قسمت_اول🎬: به نام خدا همانا آینده زمین از آن صالحان است و
سامری در فیسبوک
#قسمت_دوم🎬:
ماشین به پیش میرفت و باد سردی که به صورت کشیده او می خورد باعث لرزی در بدنش شد و درِ کیفش را باز کرد و چفیه را بیرون کشید که به دنبالش عقال هم بیرون افتاد، چفیه را دور سرش پیچید به طوریکه فقط چشم های کشیده و مشکی اش از پشت آن پیدا بود و موهای وز وزی اش از کنار گوشش بیرون زد، عقال را از کف ماشین برداشت تا داخل کیفش بگذارد که نگاهش به دینارهایی افتاد که از مادرش کش رفته بود.
عقال را روی پول ها انداخت و همانطور لبخندی میزد زیر لب گفت: مادرم ثمینه چقدر ماهی فروخته که اینهمه دینار جمع کرده، وقتی پول دارد و جلوی من سیب زمینی می گذارد، حقش است پول هایش غیب شود.
بالاخره ماشین وارد شهر نجف شد، عکس های صدام که بر جای جای شهر آویزان بود انگار با او حرف میزد، جوان آه کوتاهی کشید و همانطور که سرش را تکان میداد رو به عکسی با چشم های دریده گفت: بخور و بتاز، فعلا نوبت توست، اگر من هم مثل تو ابرقدرت ها پشتیبانم بودند، الان بس که خورده بودم، هیکلی به فربهی تو داشتم، اما هنوز من اول راهم و قول میدهم آنقدر تلاش کنم که روزی نامم مثل نام تو، شهرهٔ شهر شود، روز بخور بخور من هم میرسد صدام حسین...
ماشین ناگهانی ترمز کرد و مرد جوان همانطور که تلوتلو میخورد به شیشه عقب ماشین برخورد کرد و با فریاد گفت: چه خبرته آقا؟! آهسته تر، می خواستی اینجا بکشیتمون.
مرد راننده دستش را از شیشه ماشین بیرون آورد و بی توجه به عصبانیت او گفت: آخر خطه، جلوتر نمیرم کرایه ات را بده و پیاده شو..
مرد جوان همانطور که با یک پرش خود را به بیرون ماشین می انداخت،زیر لب ناسزا نثار راننده می کرد، پیاده شد و دست در جیب شلوار لی آبی رنگش کرد و مقداری اسکناس بیرون آورد و به سمت راننده داد.
راننده با تغیّر پولها را گرفت و هنوز می خواست اعتراض کند که کم است، متوجه شد اثری از مسافرش نیست و او در جمعیت پیش رو گم شد.
از هر طرف صدایی می آمد، یکی از لباس های آنچنانی اش تعریف می کرد، یکی حلواهای جلویش را تبلیغ می کرد و یکی هم می خواست خرماهای خشکیده جلویش را قالب ملت کند.
اما بوی مرغی که در فضا پیچیده بود، اشتهای مرد جوان را قلقلک داد، ناخوداگاه همانطور که دستی به شکم خالی اش می کشید به سمت غذا خوری پیش رویش رفت.
تخت چوبی که از شدت استفاده رنگش به مانند رنگ چهره سیاه پسرک کارگر کنارش، شبیه شده بود را انتخاب کرد، تختی که از دید همه پنهان بود، روی ان نشست و با اشاره به پسرک، سفارش یک پرس مرغ و پلو را داد...
از بس که گرسنه بود غذا را تند تند می بلعید، اصلا به مزه آن و بوی ساری که میداد توجه نمی کرد، پسرک پادو که این جوان را اولین بار بود میدید با تعجب خوردن او را نگاه می کرد، در همین حین صاحب کارش او را صدا زد و پسرک همانطور که نیشخندی میزد رو به جوان گفت: استخواناش خوردنی نیست به خدا...
مرد جوان استخوان ران مرغ را که داخل دهانش بود بیرون آورد و پشت پسرک را نشانه گرفت و پرتاب کرد، استخوان وسط کمر پسرک فرود آمد.
پسر به دنبال کارش رفت، مرد جوان اطراف را نگاهی کرد، انگار کسی حواسش به او نبود، پس آهسته و بیصدا از جا بلند شد و در یک چشم بهم زدن از غذا خوری بیرون آمد.
صاحب مغازه که مانند عقابی تیز چشم همه جا را می پایید، از پشت ویترین سرش را بیرون آورد، اسکناسی به سمت مشتری پیش رویش داد و یک لحظه احساس کرد یکی از مشتری ها نیست و با فریادی بلند، پسرک را فراخواند و همانطور که خط و نشان برای پسرک بینوا می کشید گفت: برو ببین مشتری اون تخت پشتی هست یانه؟ اگر نباشه کل پول غذاش را تو باید بدی فهمیدددی؟!
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
@montazeraan_zohorr
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🏴 منتظران ظهور 🏴
🌸🍃🌸🍃 #سرنوشت_شهبانو_و_غلام #قسمت_اول یکی از خلفای ظالم عباسی، همسری داشت به نام سعدیه که به او
🌸🍃🌸🍃
#سرنوشت_شهبانو_و_غلام
#قسمت_دوم
سعدیه که میخواست بمیرد ولی آن غلام را نزد خود نیابد، وحشت عجیبی وجودش را گرفته بود و میدانست که انتقام شدیدی از او در دل غلام است.
غلام برعکس تصور سعدیه، در دور ایستاد و دست بر سینه نهاد و گفت: ای سرورم، آن بیرون همه مرا شوهر تو باید بدانند ولی من نگهبان و غلام تو هستم. مرا لیاقت نگاه کردن به چهره شما نیست چه رسد در کنارتان باشم. سعدیه که هنوز باور نمیکرد، غلام حتی اگر راست بگوید باز بتواند حریف دلش شود و نزد او نیاید، از سخنان غلام در شک و بهت عجیبی افتاد. از او پرسید ، نمی خواهی انتقام شلاق هایی که بی گناه بر کمرت در شهر نواختم از من بگیری؟ غلام گفت: خدا تو را به اندازه کافی مجازات کرد و مجازات من لازم نیست و خدا را خوش نیاید و من باید ببندم زخمی را که خدا به خاطر تکبرت بر وجود تو نواخت و چنین خوار شدی. غلام اشکی ریخت و از جلوی چشم سعدیه دور شد. تا این که بعد از مدتی ، فهمید غلام قول و فعلش یکی است.
غلام هر روز چون ایام غلامیاش در خدمت سعدیه بود. سعدیه روزی پرسید علت این کارت چیست؟ غلام گفت: دعا کن بتوانم آن خدمتی را که در دل دارم در عمل انجام دهم، ماهها پیش چندین غلام بودیم و حال من ماندهام تنها، و باید همه خدمتی را که آنها به شما می کردند ، یک تنه و تنهایی انجام دهم.
سعدیه را عشق عجیبی از مرام غلام در دل پدید آمد و کمکم به او نزدیک شد. طوری که لحظهای از کنار او دور نمی شد .بعد از یکسال، خلیفه یاد سعدیه و تننازیهای او افتاد و سعدیه را صدا کرد و از نیتش برای رجوع به او گفت.
سعدیه گفت: من هرگز از آن غلام دور نمیشوم، اگر به زور مرا برگردانی که میتوانی ، بدان شب جنازه بیحرکت مرا در کنار خود خواهی دید. تو با وجود سن پیر و دهها زن ، در حرمسرا ، یک شب نتوانستی نبودنم را تحمل کنی. من تو را آزمودم و به دروغ گفتم عذری دارم، ولی تو مرا دوباره صدا نکردی، تا بدانم برای همآغوشی تو در دربار، فقط زندگی نمی کنم. اما این غلامی که به ناحق با کفش بر سرش در خیابان کوبیدم ، در برابر مردم شلاق بر کمرش نواختم ، با این که زنی در عمرش ندیده بود و مرا میتوانست همسرش بودم تصاحب کند، حرمت مرا نگه داشت و در اندرون خانه هم غلامی خود رها نکرد. و تو به یک شب، مرا چنین خوار کردی و او مرا عزت داد...
یک غلام سیاهی که نفس خود را افسار زند نزد من عزیزتر و باشرف تر از شاهی است که اسیر هوی و هوس خود باشد.
#پایان
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🏴 منتظران ظهور 🏴
#رمان #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن #قسمت_اول جلو در دانشگاه با دوستهایم در حال حرف زدن بودیم که
#رمان:
#قسمت_دوم
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
بایدبرای خانه، خرید می کردم مامان برای شام برادرم و همسرش را دعوت کرده بود، کلی هم خرید برایم اسمس داده بود که انجام بدهم، ماشین را پارک کردم جلوی تره بار، گوشی ام را از جیبم درآوردم و پیام مامان را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم.
بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم، با صدای گوشی ام از روی صندلی کناری برداشتم و جواب دادم.
ــ جانم مامان.
ــ نون هم گرفتی آرش؟
–آره گرفتم، تا یه ربع دیگه می رسم.
مامان همیشه می گوید تو دست راست من هستی، بیشتر خریدهایش و کارهای بیرون را من برایش انجام می دهم.
بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم،همیشه کمک حال مادرم باشم.
بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم رو تعطیل کردم تا در خدمت مادرم باشم، چون اولین اولویت زندگیم است. برایش خیلی مایه می گذارم.
رسیدم به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مامان دادم.
مامان با لبخند یک چایی روی میزگذاشت و گفت:
–بخور گرم شی.
پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجون را برداشتم و گفتم:
–مامان اگه با من کاری نداری برم یه کم درس بخونم.
– برو پسرم دستت درد نکنه.
چایی را خوردم و بهاتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم.
جزوه ام راباز کردم و از آخر شروع به خواندن کردم.
دو درس آخر زیربعضی ازمطالب با مداد سیاه، خطکشیده شده بود. بعضی ازقسمتهاهم علامت ستاره یاپرانتزگذاشته شده بود. البته کم رنگ، کنجکاو شدم، بقیه درس هارا هم مرور کردم خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود.
برایم سوال ایجاد شد، البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش.
نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم.
ــ بله آرش.
ــ سلام کردن بلد نیستی؟
ــ خب سلام،خوبی؟
ــ سلام،ممنون، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه ام علامت زدی؟
ــ علامت؟نه چه علامتی؟
–یکی با مداد روی جزه ام علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته بعضی مطالبش رو، انگار مطالب مهم تر رو...
از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت:
– نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟
مهم ها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه.
پوفی کردم و گفتم:
–دفعه ی دیگه خواستی جزوه ام رو به این و اون بدی لطفا بگو خط خطیش نکنند.
ــ آرش!تو چته، حساس شدیا!
بی مقدمه خداحافظی کردم.
سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود، فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیله، جوری از این که این کاررا انجام داده خجالتش بدهم، تا کمی از آن خود شیفتگی اش پایین بیاد.
***
وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم تا راحیل را پیدا کنم، دیدم انتهای کلاس با دوتا از دختراخیلی آروم مشغول حرف زدن است.
آهان پس همیشه انتهای کلاس می نشیند و آروم حرف میزند، من چون همیشه ردیف جلو می نشستم و با بچه هامدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم.
امروز رنگ روسری اش فرق داشت، روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد.
انگار نگاهم را روی خودش حس کرد، برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت.
وا!!این چرا اینجوریه؟
جوری برخورد می کند که آدم دیگر جرات نمی کند طرفش برود.
🍁به_قلم_لیلا_فتحی_پور🍁
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#قسمت_دوم ..
#دعای اُم داوود _ ویژۀ شهادت حضرت زینب سلام الله علیها _
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَارْحَمْ مُحَمَّداً وَآلَ مُحَمَّدٍ، وَبارِكْ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ كَما صَلَّيْتَ وَرَحِمْتَ وَبارَكْتَ عَلَىٰ إِبْراهِيمَ وَآلِ إِبْراهِيمَ، إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ . اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الْأَوْصِياءِ وَالسُّعَداءِ وَالشُّهَداءِ وَأَئِمَّةِ الْهُدىٰ
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الْأَبْدالِ وَالْأَوْتادِ وَالسُّيَّاحِ وَالْعُبَّادِ وَالْمُخْلِصِينَ وَالزُّهَّادِ وَأَهْلِ الْجِدِّ وَالاجْتِهادِ، *دیگه قول میدم از امروز دیگه خوب بشم ،دیگه قول میدم از امروز چشمامُ کنترل کنم ..*وَاخْصُصْ مُحَمَّداً وَأَهْلَ بَيْتِهِ بِأَفْضَلِ صَلَواتِكَ، وَأَجْزَلِ كَراماتِكَ، وَبَلِّغْ رُوحَهُ وَجَسَدَهُ مِنِّى تَحِيَّةً وَسَلاماً، وَزِدْهُ فَضْلاً وَشَرَفاً وَكَرَماً حَتّىٰ تُبَلِّغَهُ أَعْلىٰ دَرَجاتِ أَهْلِ الشَّرَفِ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالْمُرْسَلِينَ وَالْأَفاضِلِ الْمُقَرَّبِينَ،
اللّٰهُمَّ وَصَلِّ عَلَىٰ مَنْ سَمَّيْتُ وَمَنْ لَمْ أُسَمِّ مِنْ مَلائِكَتِكَ *خدایا درود فرست بر هر فرشته و انبیاء و مرسلی که من اسمشُ بردمُ و نبردم * وَأَنْبِيائِكَ وَرُسُلِكَ وَأَهْلِ طاعَتِكَ، وَأَوْصِلْ صَلَواتِى إِلَيْهِمْ وَ إِلىٰ أَرْواحِهِمْ وَاجْعَلْهُمْ إِخْوانِى فِيكَ، وَأَعْوانِى عَلَىٰ دُعائِكَ .*چند روز پیش روزِ پدر بود، خدا رحمت کنه همه پدرها رو اگه در قیدِ حیاتن خدا حفظشون کنه .. وقتی پدر میره تکیه گاهِ زندگیت میره،یاد کنیم همه رو..*
اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْتَشْفِعُ بِكَ إِلَيْكَ، وَبِكَرَمِكَ إِلىٰ كَرَمِكَ، وَبِجُودِكَ إِلىٰ جُودِكَ، وَبِرَحْمَتِكَ إِلىٰ رَحْمَتِكَ، وَبِأَهْلِ طاعَتِكَ إِلَيْكَ؛ وَأَسْأَلُك اللّٰهُمَّ بِكُلِّ ما سَأَلَكَ بِهِ أَحَدٌ مِنْهُمْ مِنْ مَسْأَلَةٍ شَرِيفَةٍ غَيْرِ مَرْدُودَةٍ، وَبِما دَعَوْكَ بِهِ مِنْ دَعْوَةٍ مُجابَةٍ غَيْرِ مُخَيَّبَةٍ،
همه اینا مقدمه شد برا اذکار :
يَا اللّٰهُ يَا رَحْمٰنُ يَا رَحِيمُ يَا حَلِيمُ يَا كَرِيمُ يَا عَظِيمُ يَا جَلِيلُ يَا مُنِيلُ يَا جَمِيلُ يَا كَفِيلُ يَا وَكِيلُ يَا مُقِيلُ يَا مُجِيرُ يَا خَبِيرُ يَا مُنِيرُ يَا مُبِيرُ يَا مَنِيعُ يَا مُدِيلُ يَا مُحِيلُ يَا كَبِيرُ يَا قَدِيرُ يَا بَصِيرُ يَا شَكُورُ يَا بَرُّ يَا طُهْرُ يَا طاهِرُ يَا قاهِرُ يَا ظاهِرُ يَا باطِنُ يَا ساتِرُ
يَا مُحِيطُ يَا مُقْتَدِرُ يَا حَفِيظُ يَا مُتَجَبِّرُ يَا قَرِيبُ يَا وَدُودُ يَا حَمِيدُ يَا مَجِيدُ يَا مُبْدِئُ يَا مُعِيدُ يَا شَهِيدُ يَا مُحْسِنُ يَا مُجْمِلُ يَا مُنْعِمُ يَا مُفْضِلُ يَا قابِضُ يَا باسِطُ يَا هادِى؛
يَا مُرْسِلُ يَا مُرْشِدُ يَا مُسَدِّدُ يَا مُعْطِى يَا مانِعُ يَا دافِعُ يَا رافِعُ يَا باقِى يَا واقِى يَا خَلَّاقُ يَا وَهَّابُ يَا تَوَّابُ يَا فَتَّاحُ يَا نَفَّاحُ يَا مُرْتاحُ يَا مَنْ بِيَدِهِ كُلُّ مِفْتاحٍ يَا نَفَّاعُ يَا رَؤُوفُ يَا عَطُوفُ يَا كافِى يَا شافِى يَا مُعافِى يَا مُكافِى يَا وَفِىُّ يَا مُهَيْمِنُ يَا عَزِيزُ يَا جَبّارُ يَا مُتَكَبِّرُ
يَا سَلامُ يَا مُؤْمِنُ يَا أَحَدُ يَا صَمَدُ يَا نُورُ يَا مُدَبِّرُ يَا فَرْدُ يَا وِتْرُ يَا قُدُّوسُ يَا ناصِرُ يَا مُؤْ نِسُ يَا باعِثُ يَا وارِثُ يَا عالِمُ يَا حاكِمُ يَا بادِى يَا مُتَعالِى يَا مُصَوِّرُ يَا مُسَلِّمُ يَا مُتَحَبِّبُ يَا قائِمُ يَا دائِمُ يَا عَلِيمُ يَا حَكِيمُ يَا جَوادُ يَا بارِئُ يَا بارُّ يَا سارُّ يَا عَدْلُ يَا فاصِلُ يَا دَيَّانُ يَا حَنَّانُ يَا مَنَّانُ؛
يَا سَمِيعُ يَا بَدِيعُ يَا خَفِيرُ يَا مُعِينُ يَا ناشِرُ يَا غافِرُ يَا قَدِيمُ يَا مُسَهِّلُ يَا مُيَسِّرُ يَا مُمِيتُ يَا مُحْيِى يَا نافِعُ يَا رازِقُ يَا مُقْتَدِرُ يَا مُسَبِّبُ يَا مُغِيثُ يَا مُغْنِى يَا مُقْنِى يَا خالِقُ يَا راصِدُ يَا واحِدُ يَا حاضِرُ يَا جابِرُ يَا حافِظُ يَا شَدِيدُ يَا غِياثُ يَا عائِدُ يَا قابِضُ
يَا مَنْ عَلا فَاسْتَعْلىٰ فَكانَ بِالْمَنْظَرِ الْأَعْلىٰ قَرُبَ فَدَنا، وَبَعُدَ فَنَأَىٰ، وَعَلِمَ السِّرَّ وَأَخْفىٰ
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_دوم🎬:
گوشی اتاق ، اتاقی که متعلق به «مکتب امام احمدالحسن و یمانی موعود» که تازه راه افتاده بود به صدا درآمد.
کسی جز احمد همبوشی که خود مؤسس این مکتبخانه بود در اتاق وجود نداشت، احمد همبوشی تازگیها پای را فراتر از قبل گذاشته بود و خود را ارتقاء مقام داده بود و از نائب خاص امام به جانشین او و امام سیزدهم ارتقا درجه داده بود و جالب این جا بود که تمام این مقام و رتبه ها، چه از فرزندی امام و چه نیابت و چه مقام سید یمانی و حالا هم امام سیزدهم، همه و همه در خواب و رؤیا به او تفویض میشد، رؤیایی که تنها شاهدش، خود احمد همبوشی بود و اغیار در آن راهی نداشتند و مردم فقط خبر آن را می شنیدند.
احمد همبوشی گوشی تلفن را برداشت، از آن طرف خط صدای پر از التهاب حیدر مشتت به گوش رسید: سلام احمد خوبی؟!
همبوشی گلویی صاف کرد وگفت: درست صحبت کن بگو امام احمد الحسن
حیدر با بی حوصلگی گفت: قراره برای بقیه فیلم بازی کنیم نه خودمون را گول بزنیم، اینقدر گفتی امام احمدالحسن که انگار خودت هم باورت شده امام هستی، بابا تو امامِ یک مشت آدم ساده لوح و متوهم هستی، خودت دیگه توهم امام بودن نزن!
همبوشی گوشی را محکم تر چسپید و گفت: باید اول خودمون به باور برسیم تا بقیه هم ما را باور کنن.
حیدر اوفی کرد وگفت: برو به باور برس! اما با به باور رسیدن تو، نه بابات امام زمان میشه و نه من سید یمانی...حالا از این حرفا گذشته، همانطور که گفته بودی، من شهر به شهر عراق را گشتم و تبلیغ مکتب احمدالحسن را کردم، باورت نمیشه احمد همبوشی! یه عده مردم از همه جا بی خبر، چنان خاک پای من را سرمه چشماشون میکنن که کم کم خودمم داره باورم میشه یه کاره ای هستم، البته بعضی از علما که دستی در علم داشتن جلوم قد علم کردند و فعلا با همون کتابایی که دادی، به خودشون مشغولشون کردم تا تو راه تبلیغ ما سنگ نندازن.
همبوشی لبخندی زد و گفت: این اخبار که تکراری شده، برای چی زنگ زدی؟
حیدر که انگار تازه موضوع اصلی یادش اومده بود گفت: تا رسیدن به العماره مشکلی نداشتم، اما به نظر میرسه تبلیغ توی العماره و اطرافش و کلا جنوب عراق، خیلی سخت هست.
همبوشی با التهابی در صدایش گفت: چرا سخته؟! یعنی مردم اون خطه آگاه تر از بقیه جاها هستند؟!
حیدر نیشخندی زد و گفت: نه بابا! اینجا ساده لوح ترند،آنقدر ساده لوح که قبل از ورود علم تبلیغ احمدالحسن فرزند خود خوانده امام زمان به الاماره، کسی دیگه قاپشون را دزدیده، باید بگم رقیب پیدا کردی! و با زدن این حرف قهقه بلندی سر داد.
احمد همبوشی که کارد میزدی خونش در نمی امد، فریادی زد و گفت: چی میگی تو؟! درست حرف بزنم ببینم!
حیدر مشتت که انتظار این برخورد را نداشت گفت: خوب به من چه که امام زمانت بدون هماهنگی با نائب خاص و امام سیزدهمش، یه نائب دیگه فرستاده سمت العماره و البته از بخت بدت این نائب همچی بگی نگی پرزورتره، یعنی حداقلش اینه که اینجا مردم بیشتر قبولش دارن..
احمدهمبوشی اوفی کرد و گفت: حالا طرف کی هست؟ میشه باهاش کنار اومد یا نه؟
حیدر به میان حرف او دوید و گفت: فک کنم اسمش را شنیدی ...
در همین حین تلفن قطع شد و احمد الحسن همانطور که گوشی را سر جایش میگذاشت، روی صندلی نشست و خیره به تلفن شد تا دوباره زنگ بخورد، او باید برای این موضوعات هم فکری می کرد و شاید لازم میشد که موساد را در جریان بگذارد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
#ایلماه
#داستان_واقعی
#قسمت_دوم🎬:
حرفهای مادرش حمیده خانم در گوشش زنگ میزد: نه...اینگونه ناپخته حرف نزن، ملک جهان خانم، همسر اول محمد شاه قاجار بود، درست است که شاه چندین زن داشت و این بدان معنا نبود که از ملک جهان خانم بریده باشد!
اصلا چند زنی بین تمام شاه ها مرسوم است، آخر مگر میشود یک شاه فقط یک زن داشته باشد؟!
شاه مملکت است آنهم مملکت بزرگی مثل ایران! پس باید حرمسرایی داشته باشد تا برای او بچه های زیادی بیاورند و ریشه شاه محکم شود، آخر بچه، آنهم پسر حکم ریشه را دارد، اگر ملک تاج خانم وقت تولد پسرش ناصرالدین میرزا که اینک شاه شده بود، در روستای کهنمو بود، آن دلیل دیگری داشت.
دخترم ایلماه! شاهان ایران معمولا برای حفظ امنیت خانواده شان، در مواقع حساس آنها را از پایتخت دور می کردند و در جایی امن ساکن می نمودند، در آن سالها، محمد شاه به همراه عباس میرزا در ایالت خراسان مشغول جنگ بود، جنگ با قبایل سنی مذهب که خون شیعه ها را در شیشه کرده بودند و برای همین خانواده اش از تهران به تبریز نقل مکان کردند.
اصلا در تبریز عمارت های شاهانه برای اقامت طولانی مدت خانواده شاه برپا کرده بودند، آن زمان هم ملک جهان خانم همراه خانواده اش و برادر و خواهرهایش ساکن تبریز بودند و محمد شاه اینقدر علاقه شدیدی به ملک جهان خانم داشت که مهدی قلی بیک را مامور محافظت از او کرده بود، مهدی قلی بیک برادر ملک جهان خانم بود اما مرد رند سیاست است و حضورش در کنار محمد شاه ضروری بود، اما محمد شاه محافظت از ملک جهان خانم را واجب تر می دانست، آنها در تبریز ساکن بودند که چند سال پیش درست زمان تولد تو و ناصرالدین میرزا، بیماری وبا شایع شد، خیلی از مردم بیگناه در این بیماری از دست رفتند، شنیده ام که پسر دیگر ملک جهان خانم هم در خردسالی از بین رفت و همین باعث شد برای اینکه ملک جهان خانم که پا به ماه بود به این بیماری مبتلا نشود، او را به کهنمو که روستایی پاک پاک بود و هیچ اثری از بیماری در اینجا دیده نمی شد منتقل کنند و بعد از آمدن خانواده شاهانه، این روستا را قرنطینه کردند تا درگیر این بیماری خانمان سوز نشود، که نشد.
ایلماه به یاد حرفهای مادرش افتاده بود، قطره اشکی را که گوشه چشمش کز کرده بود با سر انگشت گرفت و در افکارش غرق شد و ذهن او ، او را به داستان تولدش که از زبان مادرش حمیده خانم شنیده بود، کشاند.
ادامه دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🔆 فلسفه و علل غیبت
#قسمت_دوم 👈 نبود یاران
↪️در قسمت قبل به مهمترین علت غیبت ۱۲۰۰ سالهٔ امام عصر ارواحنا فداه، که جهل جامعه است پرداختیم و همین امر نیز، علت اصلی ساخته نشدن یاران حضرت میباشد.
✅ اکنون به علت دیگر غربت و غیبت حضرت، که نبود یاران است میپردازیم.
📚تاریخ به وضوح نشان میدهد، که علت تنهایی و عدم قیام حضرات معصومین علیهمالسلام، نبود یاران واقعی بوده؛
همچنین طبق روایات، علت غیبت امام عصر عجلاللهتعالیٰفرجهالشریف، نبود یاران و شیعیان واقعیست؛
👇👇👇
👈امام كاظم عليهالسلام میفرمایند:
«اگر به تعداد اهل بدر، یار واقعی در ميان شما بود، قائم ما قيام مىكرد»
(مشكاة الأنوار ص۱۲۸)
💥 بنابراین لازمهٔ قیام قائم ارواحنا فداه، وجود یارانی خاص با سطح عقلی بالا و یقین استوار میباشد.
🔰لیکن امام عصر ارواحنافداه امام منصور میباشند، بنابراین نیازمند یارانی صالح، برای تحقّق این امر هستند.
💢 و طبق روایات، این یاران همان افرادی هستند، که در اواخر دوران غیبت، با تکیه بر تهذیب نفس و کسب اسماءالله، زمینهٔ ظهور حضرت را فراهم میکنند.
در قسمت بعد، نبود مقبولیت عمومی در جامعه و اثر آن بر غیبت امام عصر عجلالله تعالیٰ فرجه الشریف را عنوان میکنیم...
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#داستان_واقعی
#اوج_دلدادگی
#قسمت_دوم🎬:
جوان سر به زیر داشت و میدید هر کس از راه می رسید اسیری را می خرید و به بردگی می گرفت و گویا از همان لحظه ی خریدن، اسیر نگون بخت می بایست با تمام قوا در خدمت صاحبش باشد.
جوان آهی کشید و نمی دانست دست تقدیر برای او چه نوشته است اما مطمئن بود که نمی تواند چنین زندگی را تحمل کند و در همین هنگام همانطور که سرش پایین و نگاهش به زمین دوخته شده بود، سنگینی نگاهی را روی خودش حس کرد و همزمان احساس گرمی خاصی در وجودش پیچید، یک گرمی شیرین و دلچسپ که بی شک تاثیر همان نگاه بود.
جوان سرش را بالا گرفت و در همین هنگام نگاهش با نگاه مهربان جوانی عرب که بالای سرش ایستاده بود و به او لبخند میزد گره خورد.
نمی دانست چه در این نگاه و این لبخند بود، اما هر چه بود باعث شد تمام احساسات بد قبل را بر باد دهد، زیر لب زمزمه کرد: براستی تو کیستی؟
که جوان عرب رو به سربازی که کنار اسرا ایستاده بود، نمود و فرمود: سلام برادر، من این اسیر را می خواهم...
سرباز که انگار آن جوان عرب را می شناخت دستی روی چشم گذاشت و با احترام گفت: سلام یا ابوتراب، بله الساعه، هر چه شما اراده کنید همان میشود و بعد رو به اسیر کرد و اشاره کرد که فورا از جایش بلند شود.
جوان پارسی که نا خوداگاه شیفته ی فرد روبه رویش شده بود خواست از جا برخیزد که دست جوان عرب پیش آمد و با دست او گره خورد و او را بالا کشید.
جوان پارسی با تعجب جوان روبه رو را که مشخص بود در سن و سال کمی از او بزرگتر است، نگاه کرد و انگار حس قرابتی عجیب با او می کرد به خود جرأت داد و گفت: عجب زور بازویی داری! شنیدم که تو را ابوتراب صدا زدند، ابو تراب یعنی پدر خاک اما نام «اسدا الله و شیر» برازنده ی شماست.
ابوتراب لبخندی زد و گفت: به زندگی ابوتراب خوش آمدی ای شیر بیشه ی ایران و من هم به همین مناسبت نام تو را«قنبر» می گذارم که قنبر معنایی از نام شیر است...
جوان پارسی که محو گفتار او شده بود با خوشحالی سری تکان داد و گفت: ممنونم...ممنونم...ببخشید من جسارت نمودم و با صاحب خود همکلام شدم
ابوتراب دست قنبر را در دست گرفت و فرمود: همه ی ما برادریم و برابریم و تقوی و ایمان هست که مقام هر کس را مشخص می کند، با من بیا که قرار است کارهای بزرگی بکنیم.
قنبر همراه ابوتراب راه افتاد و گویا راه بازار را می رفتند، ابوتراب جلوی حجره ای که لباس بلند عربی می فروخت ایستاد و پس از سلام به حجره دار فرمود: دو لباس که برازنده ی ما باشد برایمان بیاور
حجره دار نگاهی به مشتری اش کرد و لبخندی زد و گفت: سلام علیکم یا مرتضی! خدا را سپاس که اولین مشتری من آنکسی ست که عزیز درگاه رسول الله بوده است و سپس دو لباس یکی به قیمت سه درهم و دیگری دو درهم پیش روی ابوتراب گذاشت.
قنبر با حیرت به ابوتراب می نگرید و با خود گفت: این آقا کیست که در یک نگاه محبتش در قلب من پیچید؟ او کیست که همگان با دیده ی احترام به او می نگرند؟ براستی او کیست که این فروشنده، عزیز پیامبر خواندش؟!
در همین افکار بود که ابوتراب پیراهنی را که قیمتش بیشتر بود به سمت قنبر داد و فرمود: این برای تو و آن لباس برای من....
زبان قنبر از این محبت بند آمده بود، آخر لباس بهتر را به او داد، به راستی که تعاریفی از پیامبر مسلمانان شنیده بود اینک در وجود این جوان به عینه می دید، او سالها در دربار شاهان ایران بود و این بزرگواری را در هیچ بنی بشری ندیده بود، قنبر با خود گفت: نکند...نکند..محمد از دنیا نرفته و اینک در کنار اوست....
اما نه...نه....امکان نداشت، پس این شخصی که رفتارش پیامبر گونه است و یکی او را ابوتراب می خواند و آن دیگری مرتضی می نامدش کیست؟!
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_دوم🎬:
عمران بار دیگر پهلو به پهلو شد او واقعاً نمی دانست کجای کار را اشتباه آمده که سرانجامش از تخت نشینی و لمیدن بر پر قو به دریوزگی و خوابیدن بر کلوخ سخت رسیده است؟
نزدیک به یک سال پیش، یک روز پدرش با شادی محسوسی که در چهره اش موج میزد وارد خانه شد، مادرش که مشغول مرتب کردن موهایش بود، گیرهٔ زیبای طلایی رنگ دستش را در طرهٔ موهای سیاه و بلندش فرو کرد؛ به طرف سلیمان رفت و با همان ملاطفت همیشگی در کلامش سلام داد و گفت: خوش آمدی مرد! انگار خبری خوش در دل داری؛ به نظر میرسد که بسیار مسرور هستی.
سلیمان یهودی، پدر من، همان طور که روی تخت چوبی که با فرش های ابریشمین ایرانی پوشیده شده بود؛ می نشست. نگاهی مهربان به من که در حال بازی کردن با شمشیر چوبی ام بودم؛ انداخت و گفت: مدتی ست فکری به ذهنم خطور کرده بود و مرا سخت درگیر خودش نموده بود؛ امروز با مرحب بن حارث صحبت کردم و او مرا تشویق و ترغیب به این کار نمود و..
پدرم حرف میزد و حرف میزد و من درگیر نامی بودم که او بر زبان آورد«مرحب بن حارث» او مردی بسیار قوی هیکل و پهلوانی بسیار قدرتمند بود، من در عالم کودکی او را چون خدایی بی نظیر در میدان قدرت و رزم میدیم و همیشه زمانی که او به منزل ما می آمد از کنارش تکان نمی خوردم و مدام به دنبال داستان جنگاوری های او بودم و مرحب هم که من او را عمو صدا میکردم؛ همیشه برای غافلگیر کردن من داستانی زیبا و واقعی در چنته داشت؛ من او را بی اندازه دوست داشتم و دلم می خواست در آینده پهلوانی چون او شوم.
در افکار خود غرق بودم که با صدای گریه مادرم به خود آمدم که به پدرم می گفت: من می دانم این سفر که تو هوس کردی زن و فرزندت را با خود ببری؛ بی ربط به بحث های چند شب ما نیست..تو میترسی من به دین تازه ای که محمدبن عبدالله آورده رو کنم و باعث سرشکستگی تو شوم؛ پس با مرحب نقشه کشیده اید تا مرا از این دیار و این محیط دور کنید و خوب می دانم؛ فکر این سفر را کسی جز مرحب در سر تو نیانداخته.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼