eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
2.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
9.3هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: شمر بازمیگردد و اوضاع کاروان حسین را برای عمر سعد می گوید که در اطراف، خندق های مملو از آتش است و فقط راه جلوی خیمه ها باز است. عمرسعد که گویی رو دست خورده است فریاد میزند:ای لشکر خدا! پیش به سوی بهشت.. براستی این مرد نفرت انگیز ازکدامین خدا سخن می گوید؟! همان خدایی که محمد آخرین فرستاده اش است؟! و منظورش کدامین بهشت هست؟! همان بهشتی که حسین سید جوانانش است؟! با صدای عمر سعد لشکر کوفه حرکت می کند و روبه روی امام می ایستد.. امام که رحم و عطوفتش از رحم خداوند گرفته شده و حجت خدا در روی زمین است و کارهایش رنگ و بوی خدایی دارد،باز هم می خواهد با کلامی، حتی اگر شده یک نفر را ازآتش عقبی نجات دهد پس رو به لشکریان عمر سعد می فرماید:«ای مردم!سخن مرا بشنوید و در جنگ شتاب نکنید، می خواهم شما را نصیحتی کنم» سکوت بر جمع حاکم میشود و نفس ها در سینه حبس میشود و همه منتظرند که ببینند امام چه می گوید:«آیا مرا می شناسید؟!لحظه ای با خود فکر کنید که می خواهید خون چه کسی را بریزید؟! مگر من فرزند دختر پیامبر نیستم؟!» هیچ کس جوابی نمی دهد انگار مهر سکوت برلب زده اند و امام ادامه می دهد:«آیا در این هم شک دارید که من فرزند دختر پیامبر شما هستم؟!به خدا قسم که اگر شرق و غرب عالم را بگردید،غیر از من کسی را پیدا نمی کنید که پسر دختر پیامبر باشد،آیا من خون کسی را ریخته ام که می خواهید اینگونه قصاص کنید؟!آیا مالی را از شما تباه کرده ام؟ بگویید چه کرده ام؟» سکوت است و سکوت و عده ای از شرم سرشان را به زیر افکنده اند، حسین که بعضی از چهره ها را به خوبی میشناسد فریاد می زند:«آهای شبث بن ربعی، حجاربن ابجر،قیس بن اشعث!آیا شما نبودید که برایم نامه نوشتید و مرا به سوی شهر خود دعوت کردید؟! آیا شما به من وعده یاری نداده اید؟!» عمر سعد که خوب قیس و نفاق او را میشناسد فریاد میزند: قیس بن اشعث، جواب حسین را بده.. قیس فریاد میزند: ما نمی دانیم تو از چه سخن می گویی، اما اگر بیعت با یزید را بپذیری، روزگار خوب و خوشی خواهید داشت.. و تاریخ نشان داده که این مردم بسیار فراموشکار هستند و تاریخ تکرار اندر تکرار است،یک روز علی را تنها می گذارند و یک روز حسن را و اینک نوبت حسین است.. امام در جواب قیس ندا میدهد:«من هرگز با کسی که به خدا ایمان ندارد بیعت نمیکنم» عمر سعد که جماعت دمدمی مزاج کوفه را خوب میشناسد و میفهمد که سخنان حق حسین اینک آنان را مردد کرده و شاید وجدان خفته ای بیدار شده باشد،باشتاب ابن حوزَه را می خواند،چیزی در گوشش میگوید،انگار وعدهٔ پول زیاد او را وسوسه کرده،با شتاب خود را به سپاه امام میرساند و فریاد میزند:ای حسین! تو را به آتش جهنم بشارت می دهم.. دل یاران امام نه از هرم عطش،بلکه از زخم زبان ابن حوزه آتش میگیرد و خاله زنکهای سپاه کوفه با شنیدن این حرف با هلهله و شادی میگویند: حسین از دین پیامبر خدا خارج شده،چون او از بیعت با خلیفه مسلمانان خودداری کرده است امامِ مظلوم،سکوت می کند،فقط یک لحظه دستان نازنینش را به آسمان گرفته و با خدای خود سخنی می گوید که ناگهان ابن حوزه که هنوز قهقه مستانه اش بر آسمان بلند است،از روی اسبی که انگار به اذن خدا رم کرده تا سوارش را به آتش ابدی برساند، می افتد و اسب او را که پایش در زین گیر کرده کشان کشان به سمت خندق پر از آتش میبرد و سوارش را به آتش میسپارد و به درک واصل می کند. سپاهیان با دیدن این صحنه لرزه بر اندامشان می افتد و آنان که هنوز یک ذره عقل در سر دارند، لشکر عمر سعد را ترک میکنند، آخر می فهمند که حسین حق است و حقیقت را می گوید.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: سفرهٔ نهار را گستردند و بوی آبگوشت محلی و ریحان تازه مشام روح الله را قلقلک میداد، بعد از مدتها دوری از مادر و سختی زندگی، امروز روح الله می خواست اندکی شیرینی زندگی را لمس کند. مامان مطهره وسط نشست و عاطفه و روح الله هم دو طرفش... مامان اول توی کاسه عاطفه نان تلیت کرد و بعد کاسه روح الله، روح الله کوچکترین حرکات مادر را میدید و سعی می کرد در ذهنش ثبت کند و از بودن در این جمع لذت میبرد.. اولین قاشق غذا را در دهانش گذلشت و مزه آبگوشت را همراه با مهر مادرانه نوش جان کرد، همان طور که لقمه را می جویید رو به مادربزرگ گفت: چقدر خوشمزه شده که ناگهان درب خانه را به شدت زدند و پشت سرش، صدای وحشتناک فتانه بلند شد ، فتانه همانطور که فحش های رکیک میداد، روح الله را صدا میزد.. رنگ از رخ روح الله پرید،اما دلش خوش بود به مادری که در کنارش بود. مامان مطهره با عصبانیت از جا بلند شد و گفت: من باید جواب این زن بددهن و بی ادب را بدم مادربزرگ با دستپاچگی دست مطهره را گرفت و نشاندش و گفت: نعوذو بالله از فتانه خدا هم میترسه، بشین مادر، بری یه چیزی بگی، کار بدتر میشه و مادربزرگ ادامه حرفش را خورد و بر زبان نیاورد که اگر مطهره حرفی بزند بعد روح الله بلید زجرش را بکشد. پس تکه نانی برداشت و مقداری از گوشت های کوفته شده را داخلش چپاند و داخل مشت روح الله جا داد و گفت: عزیزم ، مادرت را که دیدی زودتر پاشو برو و این لقمه هم توی راه بخور وگرنه فتانه این خونه را روی سرمون خراب میکنه روح الله چشمی گفت و با سرعت از جا بلند شد، لقمه ای که مادربزرگ گرفته بود در یک دستش و پلاستیک سوغات های مادر در دست دیگرش و گونی کتابهایش هم زیر بغلش زد و می خواست از در خارج شود که مامان عاطفه از پشت او را بغل کرد و همانطور که بوسه ای از سرش میگرفت گفت: برو عزیزم من دوباره میام بهت سر میزنم روح الله لبخندی زد و از جمع خدا حافظی کرد و بیرون رفت. در حیاط را که باز کرد، فتانه با چشمانی که از خشم سرخ بود روبه رویش قرار گرفت..فتانه نگاهی به روح الله کرد و مشتش را بالا برد و گفت: بی خبر کجا رفتی پسرهٔ خیره سر؟! حالا تنها تنها میای مهمونی هااا؟ یک مهمونی نشونت بدم و مشتش را حواله روح الله کرد.. روح الله بس که کتک خورده بود استاد فرار شده بود، از زیر دست فتانه رد شد و مشتش به او نخورد و با دو به طرف خانه حرکت کرد، اما فتانه دست بردار نبود... روح الله سرعتش را بیشتر کرد و ناگهان پایش به قلوه سنگی خورد و تلوتلو خوران به جلو پرتاب شد و روی زمین افتاد. لقمه پست روح الله که کلا فراموشش کرده بود غرق خاک شد و کفش نیمه پاره پایش، کاملا پاره شد، اما او ناراحت نبود،چرا که کفشی که مادرش برایش آورده بود در رویاهایش هم نمی توانست داشته باشدش... فتانه به روح الله رسید و درحالیکه گوشش را می کشید او را از زمین بلند کرد.. ادامه دارد به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
سامری در فیسبوک 🎬: صبح زود بود، احمد همبوشی به همراه حیدرالمشتت خودشان را به حوزه علمیه رساندند، امروز هم چون دیروز و چون روزهای گذشته برنامه ها داشتند و شبهه هایی که به عقل جن هم نمیرسید تراشیده بودند تا در اذهان عموم طلبه ها بیاندازند، آخر امروز جلسه ای عمومی بود که اکثر طلبه ها در آن حضور داشتند. آنها به سمت محل جلسه در حرکت بودند که از پشت سر کسی صدایشان کرد: احمدالحسن و حیدرالمشتت خودتان را به دفتر حوزه برسانید. دو دوست و همکار مکار نگاهی به هم کردند و بدون گفتن کلامی راهشان را کج کردند و به طرف دفتر حرکت کردند. تقه ای به در زدند، حیدر رو به احمد گفت: ابتدا من میروم، یا اللهی گفت وارد دفتر شد و در را پشت سرش بست، لحظات به کندی می گذشت و بالاخره بعد از گذشت دقایقی حیدر با لب و لوچهٔ آویزان از دفتر بیرون آمد و رو به احمد گفت: بفرما داخل، حساب و کتاب ما را گذاشتند روی دستمان و مهر اخراج به پرونده مان زدند، برو شاید این الطافشان شامل حال تو هم شد. احمد الحسن شانه ای بالا انداخت و گفت: امکان ندارد من را اخراج کنند، چون من به واضحی تو عَلَم طغیان بر نداشته بودم، نهایت یک توبیخ کوچک روی پرونده ام میزنند و با زدن این حرف داخل اتاق شد. و خیلی زود با صورتی که از خشم سرخ بود بیرون آمد. حیدر که حرف نگفتهٔ احمد را از حال و روز و حرکاتش می دانست، به او خیره شد و گفت: تو هم اخراج شدی درسته؟! احمد کیفش را به دست دیگرش داد و با دست چپ مچ دست حیدر را گرفت و همانطور که او را دنبال خود می کشید گفت: بیا دنبالم، من کاری می کنم که همهٔ اینها را سرجایشان بنشانم،حالا خواهی دید من برنده می شوم یا این علماااااااا‌.... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞