eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
10.2هزار ویدیو
311 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 منتظران ظهور 🌹
رباب به مولایش و سجاد و زینب سلام می کند و مودب گوشه خیمه می نشیند، زینب مشغول پاشویه برادر زاده است
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: تمام سپاه در خیمه ای گرد هم امده اند، هرکس از دیگری میپرسد که امام می خواهد چه بگوید؟! و اغلب فکر میکنند امام می خواهد نقشه جنگ را طرح کند، با ورود امام به خیمه، همهمهٔ جمع خاموش میشود، همگی سراپا گوش میشوند، بوی سیب بهشتی در خیمه پیچیده و آرامش است که موج میزند. امام جلوی یاران اندک خود میایستد و میفرماید:«من خدای مهربان را ستایش میکنم و در تمام شادی و غم او را شکر می گویم،خدایا شکر که به ما فهم و بصیرت دادی و ما را از اهل ایمان قرار دادی» امام لحظه ای سکوت می کند و بین یارانش چشم می گرداند...بریر را زهیر را حبیب را و یک یک یاران را می نگرد و سپس نگاهش روی عباس می ماند و می فرماید:«یاران خوبم! من یارانی به خوبی و باوفایی شما نمیشناسم،بدانید که ما فقط امشب را مهلت داریم و فردا روز جنگ است، من به همه شما اجازه میدهم تا از این صحرا بروید، من بیعتم را از شما برداشتم،بروید که هیچ چیز مانع شما نیست این تاریکی شب را غنیمت شمرید و از اینجا بروید و مرا تنها بگذارید» یک لحظه سکوت بر خیمه حاکم میشود و ناگهان صدای گریه همه بلند میشود عباس که طاقت ندارد تنهایی حسینش را ببیند از جا برمیخیزد و میگوید:مولای من! خدا آن روز را نیاورد که ما زنده باشیم و شما در میان ما نباشی ،عباس هنوز می خواهد سخن بگوید که گریه امانش نمیدهد...امام به عباس نگاه می کند و چشمانش پر از اشک می شود و اشک هایش را با دست میگیرد ناگهان فرزاندان عقیل ازیک طرف، مسلم بن عوسجه ازیک سمت،زهیر و بریر و حبیب و...هرکدام از سمتی بلند می شوند و همراه با هق هق شان ارادتشان را به حسین می گویند، آری اینان عهدشان رنگ و بوی عهد الست را دارد آن زمان که آتش عشقی افروختند و عاشقان سراز پا نشناخته خود را به آن آتش جان آفرین سپردند. حال که حسین چهره های مصمم یارانش را میبیند به هرکس جایگاهش را در بهشت نشان میدهد و پیرمردهایی چون حبیب و بریر با شوخی و خنده صحبت از حوریان بهشتی میکنند که حبیب نگاهش به نگاه مولایش می افتد و میگوید: به خدا قسم که دیدار هزاران هزار حوری بهشتی لذت یک نگاه حسین را ندارد.. خیمه پر ازشور و شوق است و براستی که ستاره ای شده در زمین و بوی عرش خدا و بهشت برین را می دهد... امام نقشه جنگ را طرح میکند و دستور میدهد فاصله بین خیمه های زنان و کودکان با یاران کم شود و دور تا دور خیمه را خندق بکنند و عده ای هم مأمور شدند تا خار و خاشاک از بیابان جمع کنند و در خندق ها بریزند، امام تاکید میکند که سربازان ما کم و سربازان دشمن زیاد است و فردا ممکن است بخواهند از همه طرف به ما حمله کنند، پس زمان جنگ، هیزم ها را آتش بزنید تا نتوانند از همه طرف یورش بیاورند و شاید امام می خواست با جمع آوری خار و خاشاک اطراف،فرداشب تیغ و خار کمتری به پای کودکان مظلوم کربلا فرو رود... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: سالها پشت سر هم مثل برق و باد گذشت، الان عاطفه که هنگام عروسی فتانه نُه ماهش بود،دختری چهارساله و شیرین زبان شده بود و روح الله هم دانش آموز کلاس اول بود، هر دو در همان روستای پدری بودند، منتها روح الله پیش فتانه و پدرش بود و البته برادر کوچکتری هم پا به زندگیشان گذاشته بود و عاطفه هم همچنان پیش مادربزرگش بود و روح الله بارها و بارها به حال عاطفه غبطه میخورد،چون هم مادربزرگ مهربانی بالای سرش بود و هم از کتک های همیشگی فتانه که جزئی از زندگی روح الله شده بود، در امان بود. صبح زود بود و روح الله خوشحال تر از همیشه از خواب بیدار شد، آخر مادربزرگش به او گفته بود که مادرش مطهره بعد از چهار سال که بچه ها را گذاشت و رفت، امروز برای اولین بار قرار است از تهران بیاید و بچه ها را ببیند، از یاد آوری این موضوع قند توی دل روح الله آب میشد که ناگهان با صدای جیغ فتانه به خود آمد: چکار میکنی پسرهٔ دست و پا چلفتی، تو که تلویزیون را کثیف تر کردی، با دقت کهنه بکش، بعدم سریع برو ظرفها صبحانه را بشور که دیگه بهانه نیاری وقت مدرسه ام دیر شد. روح الله با دستهای کوچکش شروع به تند تند کار کردن نمود،او بعد از عمری کار کردن، کارهای خانه را از یک زن خانه دار، فرزتر و بهتر انجام میداد، از وقتی که فتانه زن باباش شده بود او مجبور بود اینچنین کارهایی انجام بدهد، چون امر فتانه بود و اگر انجام نمیداد کتک بیشتری در انتظارش بود. فتانه آخرین لقمه نیمرو را در دهان سعید گذاشت و از جایش بلند شد، روح الله هم آخرین قاشق را آب کشید وارد هال شد و با ترس گفت: دفتر مشقم چندروزه تموم شده، امروز اگر دفتر جدید نبرم آقامعلم کتکم میزنه... فتانه که چشمهایش همیشه از خشم به سرخی میزد،چشم هایش را گشاد کرد و گفت: چی گفتی تو؟! دوباره بگو و با زدن این حرف به طرف چوب لباسی کنار در رفت و روح الله که خوب میفهمید فتانه می خواهد چکار کند، مثل قرقی گونی کوچکی را که کتابهایش را داخل آن جا داده بود برداشت و از در خارج شد، کفش های ته میخی اش را که جلویشان سوراخ شده بود و ناخن پایش همیشه از آن بیرون میزد و انگار داشت به همه سلام میکرد را به پا کرد و مثل باد از در حیاط خودش را بیرون انداخت، فاصلهٔ خانه تا مدرسه را که آنچنان طولانی نبود بدو طی کرد تا مبادا فتانه بخواهد دنبالش بیاید و به او برسد. از در آهنی و آفتاب سوخته مدرسه که داخل شد، نفس راحتی کشید. کنار در، به دیوار تکیه داد و همانطور که پاشنه کفشش را بالا می کشید، به دیداری فکر می کرد که قرار بود تا ساعتی دیگر رخ دهد. آقای معلم مثل همیشه نگاهی از روی تاسف به روح الله کرد و گفت: بالاترین نمره امتحان املا را روح الله گرفته، اما چه فایده که به خاطر اینکه تکالیفش را انجام نداده باید تنبیه شود و با این حرف ترکهٔ انار را بالا برد و بر کف دستهای روح الله که همیشه ترک خورده بود فرود آورد. ترکهٔ آقا معلم خیلی درد داشت اما دردش به پای تسمه ای که فتانه بر تن و بدنش میزد، نمی رسید، جای ترکه های آقامعلم سرخ میشد اما جای کتک های فتانه همیشه سیاه و کبود بود و روح الله عادت کرده بود به این کبودی ها، انگار جزئی از وجودش شده بود. زنگ آخر هم تمام شد، روح الله کنار آبخوری مدرسه رفت و مشتی آب به سرو رویش زد تا رد اشک هایش خشک شود، او می خواست یک راست به خانه مادربزرگ برود،چون پدرش کارمند اداره بود، صبح زود تهران میرفت و غروب به روستا بر میگشت و روح الله نمی خواست از فتانه اجازه بگیرد و اصلا دوست نداشت که فتانه متوجه آمدن مادر روح الله شود. پس باید بدون اطلاع دادن به فتانه به خانه مادربزرگ میرفت، آنطور که روح الله فهمیده بود نزدیک سه سال بود که مادرش مطهره از پدرش محمود جدا شده بود و دیگر هیچ ارتباطی بین آنها نبود، پس لزومی نداشت فتانه متوجه این دیدار شود،چه بسا اگر میفهمید به بهانه ای روح الله را اذیت میکرد روح الله گونی کتاب درسی اش را روی کولش انداخت و با سرعت به طرف خانه مادربزرگ راه افتاد. نزدیک خانه شد و از دور پیکان سفید رنگی که جلوی خانه پارک مادربزرگ پارک شده بود خبر از آمدن میهمان عزیزی میداد که لبخند را به روی لبان روح الله می نشاند... ادامه دارد.. براساس واقعیت 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
سامری در فیسبوک 🎬: روزها و ماه ها با شتاب سپری میشد، یک سال از دستگیری ظاهری احمد همبوشی و حیدرالمشتت می گذشت، یک سالی که همبوشی تمام سعیش را کرد که خودی نشان دهد، منتها این تلاش فقط در چهار چوب زندان بود و اخبار آنچنانی از آن به بیرون درز پیدا نمی کرد. با این احوالات دیگر صلاح نبود بیش از این او را در زندان نگه دارند، چرا که کارهایی بود که در دنیای بیرون از ابوغریب، باید انجام میداد، پس طبق یک صحنه سازی و با دخالت صلیب سرخ، همبوشی همانطور که با دلیلی مبهم دستگیر شده بود با دلیلی مبهم و بی اساس هم آزاد شد. احمد همبوشی و حیدرالمشتت پس از آزادی از زندان، دوباره رو به حوزه آوردند و اینبار با نقشه ای جدید، قرار بود با علم کردن حرفهای بی اساس از اوضاع نابسامان و شهریه کم طلاب بلوایی به پا کنند که هم این مابین چیزی نصیب خودشان شود و هم طلبه ها را نسبت به حوزه علمیه نجف دلسرد و بدبین نمایند. این ترفند هم با هوشیاری طلاب به جایی نرسید و کسی برای حرفهای همبوشی هیچ اهمیتی قائل نشد. احمد همبوشی که ادعای زیرک بودن می کرد، فکری دیگر نمود و با توسل به اساتید حوزه و شکایت از وضع بد مالی اش می خواست به طریقی به خانه علما و مراجع تقلید در نجف راه پیدا کند و به این ترتیب با یک تیر چند نشان بزند و با گره زدن خودش به یک مرجع تقلید، هم شخصیت خود را موجه جلوه دهد، هم در امور مراجع تجسس کند و تمام امورات را برای موساد گزارش کند و هم از لحاظ مالی نیز پیشرفت کند، چرا که کمک موساد به او منوط به آغاز ادعایش بود و چون زمان مناسبی برای رو کردن ادعاهایش نبود، می بایست خودش در تأمین مادیات زندگی تلاش کند که این هم از عهدهٔ مردی تنبل و تن پرور مثل احمد همبوشی بر نمی آمد. و علی رغم تمام تلاش هایش، هیچ عالم به نامی، همبوشی را به کار نگرفتند. همبوشی سر خورده تر از قبل در حوزه مشغول به تحصیل بود، دروس را یکی در میان حاضر میشد و در مقابل پرسش های اساتید جوابی نداشت به طوریکه همه استادهایش اذعان می کردند که همبوشی ذهنی کند دارد که قادر به حلاجی مسائل فقهی نیست، در این زمان با همکاری حیدرالمشتت شروع به شبهه افکنی در اذهان طلبه ها شد تا اینکه... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: دو هفته از سفر کاروانی که با ایلماه همراه شده بودند می گذشت، دو هفته ای که هنوز ایلماه در بیهوشی بود، ننه سکینه برای زنده ماندن ایلماه خیلی تلاش می کرد و مدتی بود که روزانه مقداری شربت عسل با قاشقی کوچک در دهان ایلماه می ریخت و امید داشت که این دختر نگون بخت با همین ترفند زنده بماند، زخم های سر ایلماه تقریبا خوب شده بود اما از شب گذشته تبی به جان ایلماه افتاده بود که ننه سکینه را آشفته کرده بود. دم دم های ظهر بود که کاروان به شهری رسید که به آن حسین آباد می گفتند. کاروان در نزدیکی ورودی شهر، همانجا که کاروان سرایی قدیمی بود اتراق کردند تا اندکی خستگی در کنند. ننه سکینه دخترکی که نامش گلناز بود را کنار بستر ایلماه گذاشت و خودش با مشک خالی به سمت چاه آبی که وسط حیاط کاروان سرا بود رفت. اهل کاروان با دیدن ننه سکینه به کناری رفتند تا اول او آب بردارد و چون میدانستند که ننه سکینه خوشش نمی آید کسی کارهایش را انجام دهد برای کمک به او حتی تعارف هم نکردند. ننه سکینه دلو آب را بالا کشید و مثل یک مرد کارکشته دلو را با دست گرفت و میخواست مشک را پر از آب کند که صدای گلناز درگوشش پیچید در حالیکه به طرف چاه می آمد و فریاد میزد: ننه سکینه...خون....بیایید خون....از دماغ اون مرد بیهوش خون میاد... ننه سکینه یکه ای خورد و هراسان دلو آب را به کناری انداخت و با سرعتی که از یک زن در این سن بعید می نمود شروع به دویدن کرد تا خود را به ایلماه برساند. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿