🌹 منتظران ظهور 🌹
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_سی_سوم🎬: عصر روز تاسوعاست، رباب همانند پروانه دور خیمه حسین می گردد،او
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سی_چهارم🎬:
غروب تاسوعاست، امام در خیمه خویش نشسته است، رباب علی اصغر را در آغوش دارد و جلوی خیمه است و چشم به خیمه امام دارد که ناگهان صدایی در دشت می پیچید: خواهر زادگانم، عباس کجایی؟ عبدالله و عثمان ای فرزندان ام البنین ای کسانی که از مادر به بنی کلاب میرسید کجایید؟!
همهٔ سرها به سوی خیمه عباس می گردد، اما رباب خیمه حسینش را مینگرد چون خوب میداند که عباس لحظه ای از حسین جدا نمی شود و هم اینک هم در اطراف خیمه میگشت.
رباب زیر لب زمزمه میکند: شمر،این ملعون نقشه ها دارد، او رجز خوانی عباس را دیده و خوب فهمیده که هر قدمی عباس به سمت سپاهیان عمرسعد بردارد، دل سپاهیان از هراس به لرزش می افتد،آخر عباس فرزند علی ست ، او شیرمردیست که رسم شمشیر زنی را در محضر مادر که یکی از شمشیر زنان قَدَر بنی کلاب بود آموخته و جنگاوری را زیر دست پدرش علی تعلیم دیده، پس اگر عباس با حسین باشد،یعنی حسین یک لشکری قدر قدرت دارد، اگر عباس با این کاروان باشد، دل کودکان و بزرگان و پیران به او قرص است، پس باید به نحوی او را از حسین جدا کند.
باردیگر صدای شمر بلند میشود: کجایی عباس؟!
عباس خود را پشت خیمه مولایش پنهان کرده، گویی خوش ندارد بی اذن حسین با کسی همصحبت شود، حسین که خوب اخلاق این دریای ادب را می داند، ندا میدهد: عباسم! درست است که شمر آدم فاسقی ست، اما صدایت میکند، برو ببین از تو چه می خواهد.
امام امر می کند و عباس دست بر چشم مینهد، پس می گوید: چه می خواهی شمر؟
شمر قهقه ای مستانه میزند و میگوید: ای عباس! مادر تو از قبیله من است و پس تو خواهرزاده ام محسوب می شوی، ببین که دور و بر حسین کسی نیست و هر کس با او باشد کشته میشود، پس من نخواستم این قامت رشید، این قمر زیبا، اسیر خاک شود، جای تو در افلاک است نه خاک داغ کربلا، برایت امان نامه آورده ام، به سمت ما بیا و از کشته شدن در امان باش...
با شنیدن این سخن، قلب کودکان نینوا می گیرد، آخر عباس علمدار آنهاست، عباس سقای کودکان است که اگر نبود این چند شب اخیر کودکان از تشنگی هلاک میشدند، انگار عباس چشم امید اهل حرم است...
عباس نگاهی به سپاهیان انبوه شمر میکند و دلش از بی کسی حسین سخت میگیرد و با صدایی که لرزه بر اندام لشکریان و لرزه بر زمین کربلا می اندازد می گوید: نفرین خدا برتو و بر امان نامه ات، ما در امان باشیم و فرزند پیامبر در ناامنی باشد؟! دستانت بریده باد ای شمر! تو می خواهی ما برادر خود را رها کنیم؟! هرگز...
شمر که رجز خوانی عباس را میبیند و خوب میفهمد که وفای این جماعت رنگ و روی عهد الست را دارد، خجل به سمت لشکرش برمی گردد و عباس به سمت حسین می رود و حسین عباس را در آغوش می گیرد و او را می بوسد، گویی به او می گوید ممنونم ای تمام لشکرم...ممنونم ای پناهگاه امن حسین و براستی که عباس به آغوش حسین و حسین به آغوش عباس پناه می آورد.
شب شده و همه مشغول عبادتند،انگار از رخصت حسین مبنی برعبادت، متوجه شده اند که امشب آخرین شبی ست که در زمین خاکی می توانند با خدای خویش خلوت کنند و فردا شب همه در آغوش آرام خدا جای دارند.
فریاد هلهله و جشن و پایکوبی ازسمت لشکرعمرسعد بلند است و گویی که لشکر شیطان است که قهقه میزند، زیرا فردا قرار است خون خدا را روی زمین داغ کربلا بریزند و این طرف صدای راز و نیاز امام و یارانش بلند است و انگار ملائک آسمان هم با آنها همنوا شده اند، چرا که زیباترین و خالص ترین عبادت ها را به عینه می بینند.
رقیه در خیمه رباب است و مشغول بازی با علی اصغر، رباب که کاملا متوجه شده فردا قرار است چه شود، نگاهی به این دو کودک می کند و زیر لب می گوید: فرداشب شما دوتا با درد یتیمی چه میکنید؟! اشکش جاری می شود و ناگهان قلبش مانند گنجشککی بی قرار خود را به قفس تن می کوبد و باز دلتنگ حسین است.
رباب رو به رقیه می گوید: رقیه جان، عزیزکم بیا باهم برویم و پدرت را ببینیم، رقیه خوشحال از جا برمیخیزد و میگوید، برویم...علی اصغر هم ببریم، سکینه که شاهد ماجرا ست و گویا او هم دلتنگ پدر است از جا برمیخیزد و همراه آنها میشود.
از خیمه بیرون می آیند که در نور مشعل های روبه رو قامت حسین را میبینند، انگار قصد دارد به خیمه سجاد برود و احوال فرزندش را که در تب شدید میسوزد بگیرد.
رباب نگاهی به بچه ها می کند و میگوید ما هم به خیمه سجاد میرویم، او در دل می گوید: انگار بیماری سجاد حکمتی دارد، خدا می خواهد که زمین خالی از حجت خدا نباشد و امامی از نسل فاطمه، بعد از حسین بر روی زمین باقی بماند.
وارد خیمه میشوند و رقیه با خوشحالی جلو میرود خود را در آغوش پدر که در حال احوالپرسی از سجاد است می اندازد و میگوید: خدا را شکر، عمه ام زینب هم همین جاست...
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_چهارم🎬:
روح الله آهسته سرش را از زیر پتو بیرون آورد اما چشمهایش را نیمه بسته نگه داشت، چون ترس از آن داشت که فتانه متوجه شود او بیدار است و بی بهانه با مشت و لگد به جانش بیافتد، این کودک که بیش از چهار سال از عمرش نمیگذشت، تحت سیطرهٔ زنی قرار داشت که انگار دشمن خونی اوست و هر لحظه با بهانه و بی بهانه او را میزد مگر اینکه پدرش بود که در حضور پدرش جرأت زدن او را نداشت اما اینقدر از شیطنت های نکردهٔ روح الله حرف میزد که پدرش را آتشی می کرد وپدر او را کتک میزد و این کودک معصوم به کتک های پدر راضی تر بود تا کتک های فتانه، کتک های بابا محمود لطافتی پدرانه داشت اما مشت و لگدهای فتانه با عناد و ظالمانه بود.
روح الله از زیر چشم اطراف را نگاه کرد، هیکل درشت فتانه با آن شکم برآمده اش در زیر پتو ،کمی آنطرفتر دیده میشد.
روح الله خیلی بی صدا خودش را از زیر پتو بیرون کشید و با نوک پا از اتاق بیرون رفت و دلش آنقدر ضعف میرفت که ترجیح داد تا فتانه خواب است، لقمه ای نان بخورد.
وارد آشپزخانه شد و از روی سفره ای که کف آشپزخانه نیمه باز و معلوم بود پدرش صبحانه خورده و سرکار رفته، تکه نانی برداشت و به سمت یخچال رفت.
روح الله خیلی دلش میخواست از مربا بالنگی که فتانه هر وقت میخورد ملچ ملوچش به هوا میشد و به به وچه چه می کرد کمی بخورد تا بفهمد مزه اش چیست
با وجود اینکه پدرش گفته بود به روح الله هم مربا بدهد، فتانه قدغن کرده بود که این شیشه مربا فقط برای اوست و روح الله حق ندارد به آن دست بزند.
روح الله آرام در یخچال را باز کرد، شیشه مربا را که روی قفسه بالای یخچال بود و تقریبا چیزی هم از آن نمانده بود،دید. روح الله روی پنجه پا ایستاد، شیشه مربا را پایین کشید و در یخچال را بست،شیشه را به بغل گرفت و می خواست روی زمین بنشیند تا درش راباز کند ناگهان با صدای جیغ فتانه متوجه او شد و از ترس،شیشه از بغلش افتاد و با صدای ترقی شکست.
رنگ روح الله مانند گچ سفید شد، فتانه بدون این کارها او را سخت تنبیه میکرد و الان روح الله باید منتظر مرگ خود بود.
فتانه همانطور که فحش های رکیک به روح الله میداد به سمت او یورش آورد، روح الله از زیر دست فتانه در رفت و شانس اورد که فتانه باردار بود و نمی توانست مانند قبل فرز باشد، روح الله با پای برهنه ،راه کوچه را در پیش گرفت، چون میدانست اگر بماند، تکه بزرگه گوشش است.
وارد کوچه شد و تازه متوجه سوزش پایش شد.
یک لحظه پایین را نگاه کرد، رد خون پایش او را متوجه شیشه بزرگی کرد که داخل پاشنه پایش فرو رفته بود، روح الله لنگ لنگان خودش را به سر کوچه رساند و کنار بقالی مشهدی حسین نشست، پیرمرد تا متوجه روح الله شد به سمتش آمد و همانطور که آخ و اوخ میکرد گفت: خدا از این زنیکه نگذره، این بشر شمر هم که باشه نباید به سر یه بچه کوچک این کار را بده و چه کاری هست هر روز و هر روز معرکه میگیره اونم برای یه بچه!! بعد جلوی پای روح الله زانو زد و همانطور که شیشه را از پای روح الله بیرون می آورد گفت: مادرت که هنوز زن باباته، هنوز طلاق نگرفته، کاش میومد و این زن کافر را از خونه زندگیش بیرون می کرد و روح الله چشمانش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
سامری در فیسبوک
#قسمت_سی_چهارم🎬:
بعد از گذشت دقایقی، مردی سیه چرده با هیکلی رشید و شانه هایی پهن که درجه و نشان های زیادی به خود آویزان کرده بود وارد اتاق شد.
حیدر و احمد ناخوداگاه از جا برخواستند و سلام کردند.
مرد با نخوتی در حرکاتش با تکان دادن سر، جواب سلام انها را داد و مستقیم به سمت میزی رفت که صندلی بلند و چرخداری پشت آن بود.
روی صندلی نشست و به آن دو امر کرد تا بنشینند، به محض نشستن، بدون آنکه فرصت سخن گفتن به این دو موجود مکار بدهد گفت: فکر می کنم تا به الان فهمیده باشید که چرا اینجا حضور دارید و به دهان انها چشم دوخت.
احمد با تردیدی در کلامش گفت: ف...ف..فکر می کنم مربوط به مأموریتی باشد که موساد...
مرد به میان حرف او دوید و گفت: درست است، همین است، پس حالا که می دانید برای چه اینجا هستید،باید بفهمید چگونه رفتار کنید تا توجه همه را به خود جلب کنید.
اولا ما شما را در بندی نگه می داریم که زندانیان آنجا قرار است به زودی آزاد شوند، پس هر کدام از این زندانیان منبع خبری مهمی برای مردم بیرون تلقی میشوند و البته مبلغ خوبی برای شما خواهند بود، پس شما باید مانند یک عالم پرهیزکار که جز خدا از کسی حساب نمی برد عمل کنید، از ظلم و ستم صدام و حزب بعث بگویید، از مظلومیت مسلمانان علی الخصوص شیعیان بگوید و در آخر هم روضه برای امام غایب شیعیان بخوانید، طوری رفتار کنید که همه فکر کنند دل از این دنیا بریده اید و فقط در پی سخنان حق هستید
حیدر و احمد شروع به تکان دادن سر کردند و آن مرد ادامه داد: باید اینقدر از عقایدتان سخن بگویید و از ظلم و ستم شکایت کنید تا عده ای را همراه خود کنید و سرو صدای زندانیان را در آورید، البته کم کم و با حوصله پیش بروید و در آخر ما برای اینکه صدای اعتراض را خاموش کنیم شما دو تن را با شکنجه و کتک از بقیه زندانیان جدا می کنیم و میگویم به سلول انفرادی منتقل کرده ایم و هر کسی میداند، در سلول های انفرادی زندان ابو غریب شکنجه های سخت جاریست و عاقبت انفرادی ها با مرگی دردناک همراه است.
البته شما پایتان به انفرادی نمی رسد، نهایتا اتاقی جدا از بندهای اصلی زندان که در دید بقیه نیست تحت اختیارتان قرار می دهیم و در وقت معین با برنامه ای که پیش بینی شده، شما را آزاد می کنیم.
مرد با زدن این حرف نگاهی به آنها کرد و گفت: حرفهایم برایتان روشن بود؟! اگر جایی سوالی دارید، یا نیاز به توضیح بیشتری هست بگوید تا برایتان مسئله را بازتر کنم که اگر از این در بیرون رفتید، همدیگر را نخواهیم دید.
سوالاتی ذهن احمد همبوشی را به خود مشغول کرده بود، پس یکی یکی پرسید و آن مرد که حتی نامش را هم نگفته بود،به همه جواب داد و در انتها لباس زندانیان ابوغریب را بر تن آنان کردند و به بندی که می بایست بروند، منتقل شدند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞🎞