رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نود_هشتم 🎬:
محمود از جا بلند شد و گفت: فتانه دوباره معرکه گرفتی؟ نمیشه بزاری بعد از چند سال که بچه ها اومدن اینجا دور هم جمع باشیم به کاممون زهر نکنی؟!
فتانه با نگاه تیزش نگاهی به محمود کرد وگفت: میشه تو دخالت نکنی...همه شاهدن که از وقتی روح الله اومده این دو تا دختره با هم جیک تو جیکن، حالا هم که این خانم خانما با زبون یک متریش داره از اون ورپریده که جگر منو خون کرده، دفاع میکنه، انگار این وسط من ظالمم و این دوتا مظلوم...
و بعد به طرف فاطمه رفت، بشقابی را که فاطمه داشت میشست از دستش گرفت و پرت کرد توی ظرفشویی، بشقاب چینی با صدای بلندی به شیر آب برخورد کرد و لبه اش پرید، فتانه نگاهی خشمناک به فاطمه کرد و گفت: اونو نمی تونم یعنی زورم نمیرسه از خونه ام بیرون کنم، چون عقد سعید هست و سعید هم هنوز خونه جدا نکرده، اما تو رو که میتونم بیرون کنم، سریع برو جولرو پلاست را جمع کن و از این خونه برین بیرون...
محمود که از عصبانیت حرکاتش تند شده بود به سرعت خودش را به آشپزخانه رساند دستش را بالا برد تا به فتانه سیلی بزند، فاطمه جلو آمد و گفت: خواهش می کنم اینکار را نکنید
محمود دستش را ارام پایین آورد و گفت: به شرطی از فتانه میگذرم که حرفهاش را نشنیده بگیرین و از اینجا نرین..
فاطمه آهسته چشمی گفت و به طرف عباس که از سرو صدا ترسیده بود و داشت گریه می کرد رفت.
شراره نزدیک فاطمه شد و گفت: فتانه را ولش کن، نمی بایست چیزی بگی، من عادت کردم و صدایش را پایین تر اورد و گفت: بالاخره آدمش می کنم..
روح الله و فاطمه، یک روز بعد از اون بحث به بهانه کار به تبریز برگشتند و درست از زمانی که پاشون را داخل خانه گذاشتند، دردی استخوان سوز به جان فاطمه افتاد، تمام استخوان های تنش درد گرفته بود، دردی که بی قرارش کرد، اول فکر میکرد که شاید آنفلوانزا هست و وقتی ادامه پیدا کرد و به دکتر مراجعه کرد، دکتر که از درد ناگهانی تعجب کرده بود نظرش این بود که علائم بیماری روماتیسم را مشاهده کرده البته این بیماری طوری نیست که به یک باره فرد را درگیر کند و کم کم بدن را تحت تاثیر می گذارد و از اینکه فاطمه یکباره چنین شده متعجب بود و با این حال داروهایی که برای روماتیسم مفید بود برای فاطمه تجویز کرد.
فاطمه روزانه میبایست مشت مشت دارو بخورد و وقتی داروها اثر می کرد و اندکی دردش تسکین پیدا می کرد با کمال تعجب میدید که پاهایش ورم میکند و این ورم هر لحظه بیشتر و عمیق تر میشد.
به تدبیر روح الله فاطمه نزد دکتر دیگری رفت و بازهم دکتر دیگر...چندین دکتر عوض کرد اما همه متفق القول بر این گفته پافشاری داشتند که بیماری فاطمه، نوعی بیماری ناشناخته است و با قرص های رنگ و وارنگ سعی در تسکین دردها داشتند و انگار درمان قطعی برایش وجود نداشت.
و علاوه بر این بیماری،حرکات عباس هم به کل تغییر کرده بود، بچه ای که بسیار سربه زیر و بی سرو صدا بود، اینک تبدیل به پسری پرخاشگر و بسیار شیطان شده بود که هر لحظه آتشی نو میسوزاند.
فاطمه که هر روز با بیماری اش دست و پنجه نرم می کرد، حسش نسبت به عباس تغییر کرده بود و تا چشمش به او می افتاد حس تنفری عجیب نسبت به او در خود حس میکرد...
در این احوالات روح الله هم برای راحتی همسر و فرزندانش به فکر خرید خانه بود و مقداری پول هم برای پول پیش خرید کنار گذاشته بود و می خواست فاطمه را سورپرایز کند
شراره هر روز به بهانه های مختلف با فاطمه تماس میگرفت و فاطمه از دردهایش می گفت و غافل از این بود که پشت دلسوزی های ظاهری شراره ذوق هایی شیطانی پنهان بود.
گویی دوباره زندگی روح الله و فاطمه دستخوش حوادثی عجیب شده بود، حوادثی که میتوانست به نابودی این خانواده منجر شود
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂