eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
10.2هزار ویدیو
311 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 منتظران ظهور 🌹
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_هفدهم🎬: چند ماه بود که حسین و اهل بیت و یارانش در خانهٔ عباس بن عبدال
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: رباب میدید که در پانزدهم ماه رمضان سال شصت هجری، مولایش حسین، با دست خود پسر عمویش مسلم را به سفر کوفه فرستاد، رباب هم میدانست که حسین خود خبردارد از سرانجام کار، اما حجت خداست و باید طبق اراده خدا پیش رود و اراده خداست که حجت را بر همگان تمام کند و به پاک طینتان فرصت دهد تا خود را به قافله عشق برسانند. مسلم رفت و چندی بعد نامه نوشت که بیش از هجده هزار نفر از کوفیان با نواده رسول خدا بیعت کردند و خواستار آمدن حسین به عراق عرب هستند و از طرفی به اباعبدالله خبر رسید که عمرو بن سعید بن عاص با لشکری انبوه به سمت مکه می آید و نزدیک این شهر است و او مأمور یزید است و مأموریت دارد، حسین را هر کجا که دید بکشد حتی اگر در بیت الحرام باشد، آخر یزید مسلمان نبود و در مرامش خون ریزی در صحن کعبه مباح و گاه واجب بود. پس حسین به اهل کاروان که الان تعدادی از مدینه و‌چند نفری هم از شیعیان پاکباختهٔ مکه به آنها ملحق شده بود، دستور خروج از مکه داد و قصد عراق نمود. ماه ذی الحجه بود و هشتمین روز از این ماه مبارک بود، ماه بندگی و عبودیت و هیچ کس باور نداشت که حسین قبل از قربان و قربانی کردن از مکه برود. اما حسین می خواست که حرمت خانهٔ کعبه حفظ شود و عامل یزید، خون او را در حریم بیت الحرام نریزد و قربانی اش به درگاه خدا را قصد داشت در دهمین روز از ماه آتی به محضر پروردگار ارزانی داشته باشد و چه قربانگاهی بشود در محرم که ملائک آسمان را جگر سوزد و از خون پاک آل طه، اسلام جانی دیگر گیرد و تا قیام قیامت وامدار حسین و اولادش باشد. رباب خبر را شنید، چون همیشه علی اصغر را به سکینه و رقیه سپرد و می خواست به نزد همسرش رود. نزدیک اتاقی شد که حسین در این صد و بیست روز ساکن شده بود. در باز بود و تعدادی جلوی در ایستاده بودند، گویی صحبتی مهم دربین بود، پس او هم به جمع پیش رو پیوست، صدای ابن عباس را شنید:«ای پسر عم، به من خبر رسیده که قصد عراق نموده ای، خوب میدانی که آنان خیانتکارند، تو را دعوت کرده اند و به جنگت خواهند آمد، پس شتاب مفرمای! اگر قصد قیام و دادن درس امر به معروف و نهی ازمنکر و کارزار با یزید داری و خوش نداری که عاملان یزید در مکه خونت را بریزند، به سوی یمن برو که آن کشوریست در کناره افتاده با قلعه ها و دره های زیاد، تو آنجا یاران بسیار خواهی داشت و با پیک هایت به هدایت مردم عراق بپرداز تا امیر یزید را از خود برانند و وقتی راندند و خطر جنگ نبود به نزد آنان برو» در این هنگام صدای ملکوتی حسین در فضا پیچید:«می دانم که خیرخواه منی اما مسلم بن عقیل برایم نامه نوشته و خبر از بیعت کوفیان داده و گفته که بر یاری کردنم اجتماع کرده اند، پس عازم رفتن شده ام» ابن عباس نفسش را بیرون داد و‌گفت: اعتماد بر قول آنان نیست، اگر این خبر به ابن زیاد برسد،همان دعوت کنندگانت را بر تو خواهد شوراند، پس قول مرا قبول کن و زنان و فرزندانت را با خود مبر.. رباب با شنیدن این سخن، قلبش بهم فشرده شد، او نمی خواست لحظه ای از تمام روح و جانش، حسین علیه السلام جدا شود، حتی اگر او را قطعه قطعه می کردند... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
براساس واقعیت رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه خشاب قرص ها را جلویش ردیف کرد، انگار باید مثل تمام کارهایش همه چیز منظم باشد، چون میدانست که نمی تواند یک مشت قرص را با هم بخورد و امکان بالا آوردنش بود، باید یکی یکی قرص ها را می خورد...می خواست خودکشی اش هم با طمأنینه باشد. دست برد خشاب اول قرص ها را برداشت دانه اول را درآورد که فکری به خاطرش رسید، باید سفارش بچه ها را به مادرش می گرفت پس قرص را روی تخت گذاشت و گوشی را به دست گرفت، روی اسم مامان مریم کلیک کرد و وارد صفحه پیامک ها شد و یک پیام کوتاه نوشتم: سلام مامان! ببخش اگر فرزند خوبی برایت نبودم، حلالم کن و از طرف من از بابا و داداش و آبجی و همه خانواده و آشناها حلالیت بگیر. مامان جان، بچه ها را اول به خدا و بعد به شما میسپرم تو را خدا مثل چشمات از عباس و زینب و حسین مراقبت کن، من بیش از این نمی تونم دنیا را تحمل کنم، روح الله هم شماتت نکنید، روح الله همسر بسیار مهربان و فهیمی بود و این بازی شراره بود تا مرا نابود کند که کرد وگرنه روح الله هیچ تقصیری ندارد. بیش از این نمی توانست بنویسد چرا که اشک ها پشت سر هم سرازیر شده بود و صفحه موبایل قابل رؤیت نبود. دکمه ارسال را لمس کرد، فاطمه گوشی را روی متکا کنارش انداخت، سرش را روی دستهایش قرار داد و شروع کرد به های های گریه کردن، انگار میخواست خودش اولین سوگوار مرگش باشد. در همین هنگام، نیرویی بغل گوشش میگفت: زود باش، شروع کن، زودتر...الان بچه ها بیدار میشوند، باید کار را تمام کرد. فاطمه خشاب قرص را برداشت و می خواست قرص اول را در دهان بگذارد که انگار احساسات مادرانه اش به جوشش افتاد...بگذار برای آخرین بار فرزندانم را ببینم. پس از جا بلند شد، به سرعت به طرف اتاق بچه ها رفت. در اتاق را باز کرد، بچه ها مثل فرشته خوابیده بودند، خیلی عجیب بود، حسین که همیشه چندین بار از خواب میپرید، امروز صبح راحت خوابیده بود،انگار می خواست مادرش بدون مزاحمت به کارش برسد. فاطمه پتوی روی حسین را که کنار رفته بود تا زیر گلویش بالا کشید، بوسه ای از گونه گرم حسین گرفت و به سمت تخت عباس رفت، خیره در چهره عباس که انگار چهره روح الله است در سنی کوچکتر، خم شد و بوسه ای از پیشانی عباس گرفت و بعد به سمت گوشه اتاق و تخت زینب رفت زینب که انگار نوجوانی های فاطمه را به تصویر میکشید دستانش را طرف راست صورتش روی هم قرار داده بود و خواب بود، باران اشک چشم هایش باریدن گرفته بود، دل از بچه ها نمی کند اما انگار باید این کار را انجام میداد، خم شد روی صورت زینب تا از او هم بوسه ای بگیرد که اشک چشمانش روی صورت دختر ریخت...زینب که مثل پدرش روح الله در خواب هم هوشیار بود، سریع چشم هایش را باز کرد و تا مادر را اینچنین دید با هول و هراس از جا بلند شد و گفت: مامان! اتفاقی افتاده؟! فاطمه دستش را روی سینه زینب گذاشت و گفت: نه مامان همه چی خوبه، بخواب...و گریه اش شدیدتر شد و بی آنکه زینب را ببوسد از اتاق بیرون آمد.. زینب گریه مادر را پای تمام گریه های این مدت گذاشت و دوباره دراز کشید و چشمانش را بست. فاطمه وارد اتاق شد، به سمت میز کنار تخت رفت و قرآن کوچکی را که آنجا بود برداشت و به لبهایش نزدیک کرد،بوسه ای از ان گرفت و سرجای اولش قرار داد و برگشت روی تخت نشست. عجله ای برای خوردن نداشت اما نیرویی در ذهنش او را به عجله وا میداشت، خشاب قرص را برداشت، بسم اللهی زیر لب گفت و قرص ها را یکی یکی جدا میکرد و در دهان می گذاشت و روی هر قرص جرعه ای آب مینوشید...خشاب اول تمام شد، دست برد خشاب دوم را بردارد که احساس کرد صدای قهقه ای زشت در گوشش پیچید، انگار واقعا کسی شاهد ماجرا بود و از دیدن این صحنه لذت میبرد، قرص اول را از خشاب دوم خورد،قرص دوم را بیرون آورد که ناگهان در به شدت باز شد و قامت مردانه و هراسان روح الله در چارچوب در ظاهر شد و تا قرص ها را جلوی فاطمه دید با شتاب به سمتش امد و گفت: چکار میکنی فاطمه؟! مگه ایمانت را از دست دادی؟! خودکشی؟! آخه برای چی؟! ما با هم قول و قرار گذاشتیم...قرار بود پشت هم باشیم...قرار نبود رفیق نیمه راه بشی...فاطمه که میخواست کار نصف نیمه اش را تمام کند، قرص ها را در دست پنهان کرد و آرام گفت: تو که رفیق نیمه راه شدی و با زدن این حرف دنیا دور سرش به چرخش افتاد و دیگر چیزی نفهمید.... روح الله دستپاچه تر از همیشه...جسم بیهوش فاطمه را روی دست های پهن و مردانه اش گرفت و به سرعت به طرف در خانه رفت، او باید تمام عشقش...تمام دنیایش....همه عمرش را نجات میداد.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹 منتظران ظهور 🌹
«روز کوروش» #قسمت_هفدهم 🎬: خشایار شاه نگاهی به تخت های پیش رویش که مملو از جمعیت سران قبایل و استان
«روز کوروش» 🎬: آخرین شب جشن های دربار، شبی غم انگیز به صبحی غم انگیزتر پیوند خورد، خبر گوش به گوش و دهان به دهان چرخید و به گوش رکسانا رسید، رکسانا جامه به تن کرد و با سرعت از اقامتگاهش بیرون آمد، دستور داد کالسکه را بیاورند تا او را به قصر برساند. پادشاه در خواب بود که صدای همهمه ای از بیرون خوابگاهش او را از خواب پراند، پادشاه همانطور که با دست اطراف را می پایید گفت: ملکه وشتی...ملکه ببین بیرون چه خبر است؟ و چون جوابی نشنید رویش را به سمت جایگاه ملکه کرد و دید که ملکه در کنارش نیست‌ از جا برخواست و روی تخت نشست، انگار فراموش کرده بود که شب گذشته چه پیش آمد کرده و چه دستوراتی داده، با صدای بلند و خوابالود صدا زد: آهای نگهبان، بیرون در چه خبر است؟! در باز شد، نگهبان سرش را داخل اورد و گفت: بانو رکسانا اجازه ورود می خواهد، هر چه می گویم پادشاه... خشایار شاه به میان حرف نگهبان پرید و گفت: بگو داخل شود... رکسانا با قدی خمیده و چهره ای که انگار از روزهای قبل شکسته تر شده بود وارد خوابگاه شاهی شد پادشاه نگاهی به او انداخت و گفت: چه شده این موقع صبح عزم دیدار ما کردید بانو... رکسانا با بغضی در گلو گفت: قربانت شوم، عذرخواهم بسیار، شما خود می دانید تا این سن هیچ خواسته ای از دربار نداشتم و امروز تمام خدمات گذشته را که به کوروش و فرزندانش کردم و دایه بودم برای تمام شاهزادگان را به خواسته ای کوچک به شما میبخشم خشایار شاه از جا بلند شد و همانطور که پیش میرفت گفت: خاطر شما برای ما عزیز است بدون انکه خدماتتان را به یاد آورید خواسته تان را بگویید که بر چشم می نهیم رکسانا بغض گلویش را فرو داد و گفت: از ملکه وشتی و گستاخی اش در گذرید ... او را از سیاهچال نجات دهید خشایار شاه که اصلا به یاد نمی اورد گستاخی ملکه چه بود با تعجب گفت: از گستاخی ملکه درگذرم؟! از سیاه چال نجاتش دهم؟! مگر ملکه ما در سیاه چال است؟ رکسانا که متوجه شد، حال پادشاه، زمان فرمانِ حکم دست خودش نبوده گفت: آری، تو را به خدای یکتا قسم می دهم هم اینک فرمان دهید تا الساعه ملکه را اینجا بیاورند تا خود ملکه ابراز پشیمانی نماید.. خشایار شاه فریاد برآورد: نگهبان! فورا به سیاهچال بروید و ملکه ما را با خود آورید.. نگهبان چشمی گفت و به سرعت از پله ها پایین رفت. رکسانا نفس راحتی کشید و گفت: من نمی دانستم چه پیش امد کرده، سپیده دم، نزدیکان ملکه به اقامتگاهم امدند و مرا در جریان گذاشتند و چون میدانستند پادشاه به من لطف دارد از من خواستند پا درمیانی کنم و البته ملکه وشتی چونان دختر خودم است و اگر آنها هم نمی خواستند من برای نجاتش، میامدم خشایار شاه که خیره به طرح قالی زیر پایش بود ارام زمزمه کرد: من اصلا به خاطر نمی اورم چه شده؟! بگو برای چه من این دستور را دادم و ملکه زیبایم را به سیاهچال انداختم؟! رکسانا گلویی صاف کرد و میخواست شرح ماوقع را بگوید که نگهبان نفس زنان در اتاق را زد. و انقدر مستاصل بود که بی اجازه پادشاه داخل شد و با لکنت گفت: ق...ق...قربان می گویند همان شب گذشته ملکه.... خشایار شاه از جا بلند شد و با فریادی سهمگین گفت: ملکه چه؟! زودتر حرف بزن که جان به لبمان کردی سرباز سرش را پایین انداخت و آرام گفت: سر از تن ملکه جدا کردند.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_هفدهم 🎬: روح الله به سجده رفته بود و همراه با گفتن ذکر، دانه های تسبی
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: با مدد خداوند و یاری آن پیرمرد نورانی که از اجنه شیعه بود، روح الله توانست موکلین قرانی زیادی به خدمت بگیرد، حال دیگر آن روی سکه نمایان شده بود. روح الله روزها به اداره می رفت و شب هنگام که موقع خواب انسان ها و کار اجنه بود، مجال خواب نداشت زیرا موکلین سفلی متوجه قدرت او شده بودند و حمله های شبانه شان را شدت داده بودند. روح الله اکنون که چشم سومش به عالم ماورایی باز شده بود،هر شب با چشم خود حمله اجنه سفلی و شیطانی را به خانواده اش میدید،اکنون میدانست که این اجنه موکلین جادوگرهای انسان نما هستند و او با بکار گیری اجنه علوی و روحانیت های پاک به مبارزه با آنها بر می خواست. هر چه روح الله بیشتر تلاش می کرد، حمله اجنه هم بیشتر می شد و هر جنی که از بین می رفت شب بعد یکی دیگر جلوی راهش سبز می شد، روح الله با کمک موکلین قرانی متوجه شده بود که این اجنه از سمت یک زن و مرد به طرف آنها حمله می کنند و پس از کنکاش زیاد، فهمید که آن زن و مرد کسی جز زن داداش فاطمه و برادرش نمی توانند باشد،برایش جای تعجب بود که به چه دلیل و چه کینه ای این دو نفر به آنها حمله میکنند و نمی دانست که این دو ماموری از جانب شراره هستند ، چون شراره رابطه مخفیانه با برادر رضوان داشت و اصلا همین رابطه منجر شد که شراره نقشه بکشد و رضوان را وارد زندگی فاطمه و خانواده اش بکند. شراره که در دنیای تسخیر اجنه و راز و رمز این دنیا خیلی مهارت پیدا کرده بود و نابغه ای در این سرزمین محسوب میشد و می دانست اگر حمله هایش را توسط موکلین دیگران و دوستانش انجام دهد، قابل شناسایی نخواهد بود،پس ابتدا از رضوان و برادرش کمک گرفت و وقتی متوجه شد موکلین رضوان و برادرش توسط روح الله از بین رفته اند، پس تصمیم گرفت با تمام قوا، خودش وارد میدان مبارزه شود با موکل قوی و شیطانی اش، ملکه عینه و شیطانک های خدمتگزار او به جنگ با روح الله رفت. چند شب گذشت و روح الله متوجه شد که حمله اجنه بیشتر و بیشتر شده، او از هیچ چیز نمی ترسید و تنها نگرانی اش پیرامون زن و فرزندانش بود و میترسید در این جنگ، آسیبی به آنها برسد، پس باید کاری می کرد که این حمله ها را از سرچشمه نابود می کرد، شیطانک ها یکی پس از دیگری حمله می کردند و موکلین قرانی روح الله به اذن قاضی اجنه و امر روح الله با آنها می جنگیدند و موکلین شیطانی را می کشتند و از بین می بردند تا اینکه... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌹 منتظران ظهور 🌹
#سامری_در_فیسبوک #قسمت_هفدهم 🎬: مدت زیادی از شروع اموزش همبوشی در مؤسسه اسرائیلی می گذشت، همبوشی ک
سامری در فیسبوک 🎬: مایکل دو تا لیوان روی میز را پر از شربت کرد و همانطور که به همبوشی تعارف می کرد گفت: ببینید امروز می خواهم بخشی از برنامه کارمان را برایت توضیح دهم، ما نباید بدون نقشه پیش برویم، برنامه ها را قدم به قدم و با حوصله جلو میرویم تا به موفقیت برسیم. باید به شما بگویم در ابتدای راه که طلوع مکتب توست، شما به عنوان فرستاده ای از جانب امام دوازدهم شیعیان پا به میدان می گذاری و ادعا می کنی که برای ظهور منجی دنیا، باید از شیعیان بیعت ستانده شود، در این مرحله با توجه به احادیثی که درباره ظهور آمده است می تونیم برای شما شخصیت سازی کنیم، مثلا در خیلی از منابع شیعی از ظهور سه مرد در هنگام ظهور نام برده یکی سید یمانی، یکی سید خراسانی و یکی هم سفیانی سفیانی که از نظر شیعیان مغضوب و مطرود است میماند سید خراسانی و سید یمانی، سید خراسانی به دلیل اینکه فارس هست رد میشود، پس گزینه سید یمانی می ماند که آنهم با تبلیغات گسترده به شما تعلق می گیرد. در این لحظه همبوشی که با دقت به حرفهای مایکل گوش می داد، گفت: سید یمانی که مشخص هست از سادات می باشد و جد او به پیامبر می رسد در صورتی که ما در کل قبیله مان یک نفر سادات هم نداریم... مایکل سری تکان داد و‌گفت: شما درست توجه نکردید، گفتم که شخصیت سازی می کنیم، شما در ابتدا به عنوان قاصد امام مهدی قد علم می کنید و بعد که حلقه مریدانتان تشکیل شد ادعا می کنید که فرزند با واسطهٔ امام هستید، بعد از ان به راحتی می توانید عنوان کنید که سید یمانی که در روایات امده است، شما هستید و ما هم چنان می کنیم که وقایع روز آنچنان پیش رود که با ادعاهای شما جور باشد و پس از این ادعا کار اصلی شما شروع میشود، از کتاب هایی که با دقت و تحت نظر پژوهشگران یهود نوشته شده با نام شما پرده برداری می شود، کتاب هایی که برای شیعیان ساده لوح مانند معجزه می باشند و البته علما می توانند جعلی بودن بعضی روایات آن را تشخیص دهند که برای آن هم راهکار داریم. همبوشی لیوان شربت را برداشت و همانطور که به دهانش نزدیک می کرد گفت: یعنی ادعاهای من همین جا پایان می یابد؟! مایکل ابروهایش را بالا داد و‌گفت: نه! این اول راه است، شما با توسل به کتاب «وصیت مقدس» و حدیث جعلی دوازده مهدی باید ادعای امامت کنید، امام سیزدهم، جانشین مهدی موعود، البته باید بگویم برنامه ای که ما چیده ایم اینگونه هست و باتوجه به رخدادهای روز جامعه قابل تغییر و جابه جایی هست، شما باید در تمام مسیر با ما هماهنگ باشید و کارشناسان ما بهترین برنامه را در زمان های خاص به شما ارائه می کنند. احمد همبوشی لیوان شربت را یک نفس سر کشید و گفت: خیلی هم خوب و زیرکانه... مایکل سری تکان داد و با خود فکر می کرد عجب انتخاب درستی داشته اند، کسی را انتخاب کرده اند که قدرت درک و شعورش کمتر از هر موجودیست و مانند بُز حرف گوش کن و سر به راه است.. 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🌹 منتظران ظهور 🌹
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_هفدهم🎬: خبر مرگ خاموش حیدر مشتت مانند توپ در بین مریدهای او و احمد همبوشی ص
🎬: با بیانیهٔ احمد همبوشی، اوضاعش بهتر که نشد بدتر هم شد، تعدادی از مریدان حیدرمشتت و حتی مریدان خود احمد همبوشی در پی کشف اصل و نسب و اصالت او بر آمدند و کار به جایی رسید بعضی ها افرادی را مأمور تحقیق نمودند تا به منطقه زیبره بصره بروند و سر از اصالت خانوادگی احمد همبوشی در آورند. اوضاع برای همبوشی بدتر و وخیم تر از قبل میشد و مردم جواب سؤالات و شبهه هایی که در پی بیانیه های حیدر مشتت در ذهنشان به وجود آمده بود را می خواستند، سؤالاتی که احمد همبوشی برای آن جوابی نداشت. همبوشی گیج و سردرگم شده بود و نمی دانست با این هجمهٔ سوالات چه کند و چگونه خود را به مردم اثبات کند، پایه های مکتب احمد الحسن به لرزش افتاده بود و همبوشی چاره ای نداشت جز اینکه دوباره برای همفکری و چاره جویی دست به دامان مایکل و موساد شود. همبوشی تلفن را برداشت و بار دیگر به مایکل زنگ زد و مایکل بعد از چند بوق گوشی را برداشت، انگار منتظر این تماس بود و گفت: دوباره چی شده احمدالحسن ای نائب امام زمان، امام سیزدهم شیعیان؟! حیدر هم که به تدبیر ما از سر راهت برداشته شد دیگه چی می خواهی؟! همبوشی با لکنت گفت: س...سلام، یه نگاه به فضای مجازی و سایبری بیاندازید، ببینید مردم چه انها که ما را قبول داشتند و چه انها که نداشتند چه غوغایی به پا کردند، من سردرگم شدم، نمی دونم چه کنم؟ مایکل نفسش را محکم بیرون داد و گوشی را محکم تر در دستش فشار داد و گفت: اتفاقا ما لحظه به لحظه شما و فعالیتتان را رصد می کنیم و متوجه این چیزی که گفتی شدم، الانم از جلسه ای میام که موضوع بحثش پیرامون همین مبحث بود و بعد از کلی بالا و پایین کردن، همه متفق القول به این نتیجه رسیدیم که یک مدای این قضیه را مسکوت بگذاریم و شما موظفید چند وقتی یک جایی دور از انظار عمومی باشی، نه حرفی نه سخنی نه سخنرانی نه بیانیه ای هیچ و هیچ، انگار که در این دنیا وجود نداری.. همبوشی با استیصالی در صدایش گفت: چ...چ..چی؟ منظورتون چیه؟آخه من خیلی برای این مکتب زحمت... مایکل با بی حوصلگی فریاد زد: متوجه نشدی چی بهت گفتم؟! گفتم چند سالی باید محو بشی، هیچ حرکتی نکنی تا این رسوایی که حیدر مشتت باعثش شد از یاد مردم بره، تو قراره دوباره فعالیت کنی اما دفعه بعد به عنوان امام سیزدهم که خبررسان امام دوازدهم هم هست، پس برای رسیدن به اهداف عالی و آینده ای روشن لازمه چند سال سکوت کنی و با زدن این حرف گوشی را قطع کرد. احمد همبوشی همانطور که گوشی را سرجایش می گذاشت زیر لب گفت: خدا لعنتت کنه حیدر مشتت که تمام زحماتم را هدر دادی... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌸 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: صدای کشیدن شدن صندلی آمد و پشت سرش صدای رسا و بلند ملک جهان خانم بلند شد، صدا اینقدر واضح بود که اصلا احتیاج نبود ایلماه خود را به در بچسپاند و به خود زحمت آنچنانی دهد. ملک جهان خانم ابتدا از وضعیت تبریز سوال کرد و سپس توضیحاتی درباره، دربار و پایتخت داد و این چیز خاصی نبود و بیشتر هنر مملکت داری که در وجود ملک جهان خانم بود را در ذهن شنونده تداعی می کرد اما در حین همین سخنان انگار که ملک جهان خانم می خواست بحث را به موضوع مهمی بکشاند پس با لحنی آرام تر گفت: حتما به خاطر داری که سالها پیش، بهمن میرزا و قهرمان میرزا دو عموی تو، به بهانه اینکه سن تو برای ولایتعهدی کم است مخالفت می کردند و عاقبت با پوزه بندی که به پیشنهاد من، شاه ایران به انها زد و حکومت یکی از ایالت های ایران را به انها واگذار کرد، دهانشان بسته شد. در این هنگام صدای ناصر میرزا بلند شد: با اینکه در آن زمان کودک بودم، این موضوع را خوب به خاطر دارم، حالا چه شده که این قصه قدیمی را پیش کشیده اید؟ نکند کسی ادعای ولایتعهدی دارد که شما اینچنین با شتاب مرا به اینجا خواندید؟! ملک جهان خانم آهی کشید و گفت: خیلیها همچنان به این مقام چشم طمع دارند اما باید بدانند تا ملک جهان خانم زنده است، چشمان طمع آنها را میله ای گداخته می کشم و کور می کنم، اما من باید با سیاست عمل کنم و بهانه دست این خناسان و طماعان ندهم. در این هنگام صدای ریختن نوشیدنی درون لیوان آمد، گویی ملک جهان خانم گلویی تازه کرد تا آن موضوع مهمی را که برایش ناصر میرزا را به آنجا کشانده بود بیان کند. حسی درونی به ایلماه نهیب میزد که واقعه ای بزرگ در حال رخ دادن است، پس ایلماه با هیجانی در حرکاتش خود را به در نزدیک تر کرد تا حتی یک واژه از گوشش پنهان نماند. صدای آرام ملک جهان خانم که گویی می خواست با احتیاط سخن بگوید بلند شد: اینک دوباره به همین بهانه که تو کودک هستی و شاه ایران هم مریض احوال است، می خواهند تو را خلع کنند و یکی دیگر از پسران محمد شاه را که در سن و سال از تو بزرگتر است را بر تخت سلطنت بنشانند! صدای خش دار ناصر میرزا بلند شد: آنها حق ندارند چنین کنند، الان بیش از هشت سال است که من ولیعهد ایران هستم و برای این کار آموزش های خاص دیده ام و اگر هم اینک بر تخت سلطنت بنشینم، خواهند دید که با اقتدار سلطنت می کنم. ملک جهان خانم گفت: گفتم که تا من زنده هستم محال است چنین اتفاقی بیافتد و تو را از مقامت خلع کنند اما تو باید با من هماهنگ باشی و هر چه می گویم انجام دهی تا این بهانه کودکی و بی تجربگی و.. را از آنها بگیریم. ناصر میرزا که انگار متعجب شده بود گفت: چکار باید بکنم تا آنها بفهمند من کودک نیستم. ملک جهان خانم لختی سکوت کرد و بعد شمرده شمرده گفت: کار سختی نیست، تو باید هم اینک ازدواج کنی، اگر تو ازدواج کنی بر همگان ثابت میشود که تو دیگر صغیر نیستی و کبیر شدی و توانایی اداره زن و زندگی داری، در ضمن همسری مناسب برای تو... با شنیدن این حرف دنیا دور سر ایلماه به چرخش افتاد، دیگر چیزی نمی فهمید، حس خفگی به او دست داده بود، انگار این عمارت بزرگ مانند قبری تنگ و تاریک به او فشار می آورد و پس ناخوداگاه با قدم هایی بلند از عمارت خارج شد و به تشرهای نگهبان توجهی نکرد ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @montazeraan_zohorr 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺