eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
3هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
11.8هزار ویدیو
320 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی نشر مطالب حلال باذکر صلوات برامام زمان عج. ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷مهدی شناسی ۷🌷 ◀️ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﻭ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺭﺍ،ﻧﻪ ﻋﻘﻠﯽ،ﺑﻠﮑﻪ ﻭﻫﻤﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ،ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ. ◀️ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻋﯿﻨﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ،ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺠَﻮﯾﻢ،ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭﻫﻤﯽ ﻭ ﺗﻔﺮﯾﻂ ﻋﻤﻠﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ. ◀️ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻧﺎﺏ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺗﻄﺒﯿﻖ ﻋﻤﻠﯽ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭﻫﻤﯽ،ﻗﺎﻃﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺨﯿﻼ‌ﺕ ﺧﻮﺩ،ﻭﺭﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ،ﻗﺪﻡ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ◀️ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻇﻬﻮﺭ ﺣﻀﺮﺗﻨﺪ.ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﺣﻀﺮﺕ،ﻧﻮﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪ. ◀️ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ،ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ،ﺍﯾﻦ ﻧﺘﺎﯾﺞ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ.ﻭﮔﺮ ﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ. ◀️ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺣﻀﺮﺕ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ،ﺍﮔﺮ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﻣﻄﻠﻘﻪ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﭙﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ،"ﻋﺎﺭﻓﺎ ﺑﺤﻘﻪ" ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ ﻇﻬﻮﺭ ﻋﺎﻡ هم ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ...
: 7⃣ : ✨ستارگان شیطانی: ✴️هر ستاره در نظر بابلیان خدایی بود که دست در کار مردم داشت و تدبیر امور بی‌تأثیر او صورت نمی‌پذیرفت.سیاره مشتری خدای مردوک بود،عطارد خدای نبو،مریخ خدای نرگال،خورشید خدای شمش،ماه خدای سین بود و...حرکت هر ستاره دلالت بر آن داشت که حادثه ای بر روی زمین در آینده به وقوع خواهد پیوست.1 ⁉️اما براستی کاهنان سیارات و ستاره ها را می پرستیدند؟!یا این چیزی بود که به مردم می گفتند؟!چرا در تاریخ با برخی رخدادها مواجه هستیم که به درستی توسط کاهنان دربار پادشاهان پیشگویی شده اند؟!آیا واقعا از روی حرکت ستارگان می توان به وقایع آینده پی برد؟! 📖برای دست یافتن به حقیقت به قرآن کریم رجوع می کنیم.خداوند می فرماید: ما آسمان را از هر شیطان سرکش حفظ کردیم،آنها نمی‌توانند به سخنان فرشتگان مکرم و شریف گوش دهند و اگر چنین کنند از هرسو باشهاب آنها را تعقیب می‌کنیم تا با خفت و خاری از آسمان رانده شوند.اگر شیطانی خبری را برباید و با سرعت دور شود او را با گلوله های آتشین و شکافنده تعقیب خواهیم کرد.2 این آیات در سوره های جن، بقره و حجر نیز تکرار شده است. 🔮امام صادق‌(ع) در تفسیر این آیات می فرمایند:شیاطین به آسمان رفت و آمد داشتند و به استراق سمع می پرداختند.اما با تولد حضرت عیسی(ع)،از‌ سه‌ آسمان‌ و با به دنیا آمدن پیامبر‌(ص) از راه یافتن به هفت آسمان محروم شدند.3 🧿حالا متوجه می‌شویم که خدایان واقعی کاهنان سیارات و ستارگان نبودند،بلکه ایشان در واقع اجنه و شیاطینی را می پرستیدند که با استراق سمع در عرش الهی برای ایشان خبر آورده و بندگان خود را در راستای اهداف پلید خود هدایت می کردند.در واقع هیچ علم نجومی در کار نبود و حرکت سیارات هیچ تاثیری در آینده نداشت.بلکه پیشگویی های کاهنان حاصل جاسوسی شیاطین در عرش بود. 📚منابع: 1)ویل دورانت،ج1،ص301 2)صافات،آیات 6 تا10 3)شیخ طبرسی،فضل بن حسن،تفسیر مجمع البیان،ج۶،ص۱۰۷.
🏴 منتظران ظهور 🏴
🌷مهدی شناسی ۶🌷  ◀️ﺑﯿﺎﯾﯿم،ﺧﺎﻟﺼﺎﻧﻪ ﻭ ﻣﻠﺘﻤﺴﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺗﺎ ﺍﻣﺎﻣﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻧﺪ.ﻧﯿﺎﺯ،ﻃﻠﺐ ،ﺩ
🌷مهدی شناسی ۷🌷 ◀️ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﻭ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺭﺍ،ﻧﻪ ﻋﻘﻠﯽ،ﺑﻠﮑﻪ ﻭﻫﻤﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ،ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ. ◀️ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻋﯿﻨﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ،ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺠَﻮﯾﻢ،ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭﻫﻤﯽ ﻭ ﺗﻔﺮﯾﻂ ﻋﻤﻠﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ. ◀️ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻧﺎﺏ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺗﻄﺒﯿﻖ ﻋﻤﻠﯽ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭﻫﻤﯽ،ﻗﺎﻃﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺨﯿﻼ‌ﺕ ﺧﻮﺩ،ﻭﺭﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ،ﻗﺪﻡ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ◀️ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻇﻬﻮﺭ ﺣﻀﺮﺗﻨﺪ.ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﺣﻀﺮﺕ،ﻧﻮﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪ. ◀️ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ،ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ،ﺍﯾﻦ ﻧﺘﺎﯾﺞ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ.ﻭﮔﺮ ﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ. ◀️ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺣﻀﺮﺕ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ،ﺍﮔﺮ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﻣﻄﻠﻘﻪ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﭙﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ،"ﻋﺎﺭﻓﺎ ﺑﺤﻘﻪ" ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ ﻇﻬﻮﺭ ﻋﺎﻡ هم ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ...
🏴 منتظران ظهور 🏴
داستان«ماه آفتاب سوخته» قسمت ششم🎬: ولیدبن عتبه، حاکم وقت مدینه از تخت حکمرانی اش پایین آمد و در حا
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: مروان وارد دارالحکومه شد، به یاد آنزمان که خود حکمران مدینه بود نگاهی به درو دیوار آنجا کرد و همانطور که از سر حسادت به ولید نگاه می کرد، آهی کشید و گفت: چه شده یاد ما کردی و بعد از گذشت اینهمه مدت از زمان حاکمیتت برای مشورت به دنبال من فرستادی؟ نکند معاویه عذر تو را هم خواسته و برای همین به دست و پا زدن افتادی؟ مگر آن روز که این تخت و مسند را به تو تحویل میدادم نگفتم، به معاویه و این دنیای غدّار اعتماد نکن.. ولید که بی حوصله تر از آن بود که با مروان بن حکم این گرگ زخمی و روباه مکار و کینه توز کل کل کند، نامه را به طرف مروان داد و گفت: اشتباه میکنی، معاویه عذر من را نخواسته، به گمانم اینک در محضر رسول اکرم ، مشغول عذرخواهی از ایشان است چرا که حق ولیّ بلا فصل پیامبر را پایمال کرد و ظلم ها در حق علی و فرزندانش نمود،او مشغول دست و پا زدن است ، چرا که لباس اسلام ناب محمدی را از تن دین بیرون آورد و مترسکی از اسلام با لباسی اموی ساخت و به خورد جماعت نادان داد. مروان به حرف های تیز ولید توجهی نکرد ، با رنگی برافروخته نامه را گرفت و گفت: یعنی باور کنم معاویه مُرد؟! ولید سری تکان داد و گفت: بله معاویه مرد و حالا این نامه یا بهتر بگویم حکم که اولین حکمی ست یزید به عنوان جانشین پدرش معاویه ، برای من صادر کرده به دستم رسیده، من در اجرای حکم مانده ام...نمی دانم براستی چه کنم؟! خواستم بعد از مدتها با تو مشورت کنم، خواهشاً کینه و حسد را کنار بگذار و رأیی عاقلانه به من بده.. ولید مشغول خواندن نامه شد و لبخندی روی لبش نشست با هر کلمه ای که می خواند لبخندش پررنگ تر میشد. مروان نامه را سریع خواند و بعد همانطور که به سمت ولید قدم بر میداشت ، شمرده شمرده گفت: انا لله و اناعلیه راجعون...بالاخره معاویه هم به سمت ملکوت پر کشید ، چه مرد مهربان و سیاستمداری بود و مردی که دیگر نمونه اش را نخواهیم دید. ولید که خود خدمتگزاری صادق برای بنی امیه بود سری تکان داد با خود گفت: او‌خدمتگزاری مهربان برای خود و خاندان و اهل بیت و جیب خود بود و بعد سرش را بالا گرفت رو به مروان گفت: حال که مضمون نامه را متوجه شدی، نظرت چیست؟ مروان با حالتی متفکرانه به زمین چشم دوخت و‌گفت: خوب حکم را اجرا کن، هر چه یزید خواسته انجام بده او گفته از عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر و حسین بن علی برایش بیعت بستانی و اگر حاضر به بیعت نبودند سرشان را از تن جدا کنی. عبدالله بن عمر که مردی عافیت طلب است و درپی نزاع نیست و خیلی راحت بیعت میکند، عبدالله بن زبیر هم که بود و نبودش فرق نمی کند چون مردم مدینه به او اقبالی ندارند، میماند حسین بن علی...که من میگویم... مروان به اینجای حرفش که رسید اندکی سکوت کرد. ولید که انگار بی تاب شده بود گفت: تو...تو چه در مورد حسین می گویی؟ مروان دندانی بهم سایید و گفت: حسین پسر ابوتراب است..اینها حقی در خلافت دارند و البته مستحق تر از هرکسی به خلافت هستند، پس محال است با کسی چون یزید که نماز را سبک میشمارد و شرب خمر میکند و زیر دست معلمان مسیحی پرورش یافته و به نظرم بیشتر از آنکه مسلمان باشد، مسیحی است، بیعت کند...پس او را به ترفندی به اینجا بکشان و امانش نده و سر از تنش جدا کن... ولید با حالتی که رعشه در اندامش افتاده بود گفت:... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: با صدای حسین تازه فاطمه متوجه تاریکی هوا شد، از جا بلند شد، چادرش را تکاند و حسین را بغل کرد، حسین مظلوم تر از همیشه شده بود. فاطمه چادر را محکم دور تن حسین پیچید و حسین را به خودش چسپاند و به سمت خانه حرکت کرد. بالاخره بعد از دقایقی پیاده روی جلوی خانه رسید و چون با دستپاچگی بیرون آمده بود، کلید را یادش رفته بود با خود بردارد. دستش را روی زنگ در گذاشت. بلافاصله در باز شد، انگار روح الله منتظر همین زنگ، پشت در حیاط ایستاده بود. روح الله با صورتی قرمز از خشم و سرما در را باز کرد و گفت: کجا بودی زن؟ کل شهر را با ماشین دنبالت گشتم...تو واقعا نمی فهمی من نگراااانت میشم؟! چرا گوشیت را همرات نبرده بودی هااا؟ روح الله بی وفقه و تند تند سوال و توبیخ میکرد و اجازه حرف زدن به فاطمه را نمیداد.. فاطمه هیچ حرفی نزد و به سمت در ساختمان حرکت کرد، از باغچهٔ رنگ پریده که درست مثل زندگی فاطمه بود گذشت و به در هال رسید، روح الله با عصبانیتی بیشتر حرف میزد. وارد هال شدند و فاطمه حسین را از بغلش پایین گذاشت، زینب که انگار خیلی نگران شده بود با باز شدن در هال به سرعت خودش را به هال رساند و زانو زد و حسین را محکم در آغوش گرفت و گریه شدیدش نشان از نگرانی این دخترک مهربان داشت. فاطمه آه بلندی کشید و رو به زینب گفت: مامان، حواست به بچه باشه و بعد دست روح الله را گرفت و همانطور که به دنبال خودش می کشید گفت: شما هم بیاین داخل اتاق کارتون دارم. روح الله مثل پسرکی تخس که دنبال مادرش راه افتاده، دنبال فاطمه داخل اتاق شد. فاطمه روی تخت نشست و به روح الله اشاره کرد کنارش بنشیند، روح الله که مثل آدمی گیج بود،کنار فاطمه قرار گرفت. فاطمه خیره در چشم های سیاه و مهربان روح الله که روزگاری تمام عشق عالم هستی را در اون جستجو میکرد، شد و گفت: ببین روح الله، من خیلی فکر کردم، میفهمم که ما انسانیم وممکن الخطا و تو هم مستثنی نیستی، خطا کردی، الانم اومدی صادقانه اعتراف کردی، منم به حرمت صداقتت میبخشمت و می خوام زندگی خودم، تو و بچه هامون نپاشه و حفظ کنمش، من فرض می کنم هیچ اتفاقی نیافتاده اما به شرطی بی خیال شراره بشی، گفتی صیغه اش کردی، خوب این راه داره، رهاش کن، صیغه را باطل کن .. روح الله مثل مجسمه ای سنگی خیره به صورت زیبا و معصوم فاطمه شده بود و حرفی نمیزد. فاطمه با استیصال دست های روح الله را در دست گرفت و تکان داد و گفت: راه خوبیه مگه نه؟! تو راحت میتوتی بی خیال شراره بشی...بگو که صیغه را باطل می کنی،بگو روح الله...جان من بگوووو روح الله سرش را پایین انداخت و گفت: نمیشه فاطمه، نمیشه، مگه شراره جا تو و بچه ها را تنگ کرده؟! اونم زندگیش میکنه مگه تو نگفتی شیعه ها باید زیاد شن،مگه نگفتی باید ده دوازده تا بچه بیاریم حالا بزار دوتا بچه هم سهم شراره بشه... لرزشی شدید سراسر وجود فاطمه را گرفت و گفت: یعنی تو به خاطر بچه شراره را گرفتی؟ به خاطر دین اسلام و شیعه؟! شراره اگر بچه بیار بود برای داداشت بچه میاورد، بعدم اگر بهانه ات این بود، من خودم حاضرم هر چند تا بچه بخوای برات بیارم، روح الله شراره را ول کن... روح الله که انگار تبدیل به انسانی با قلبی از سنگ شده بود گفت: نمیشه چون شراره را عقد دائم کردم و الان چون می خواستیم ثبت محضرش کنیم می بایست تو در جریان باشی و از دادگاه نامه برات میومد تا به عنوان همسر اول اجازه عقد زن دوم را بدی ... با شنیدن این حرف دنیا دور سر فاطمه به چرخش افتاد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🏴 منتظران ظهور 🏴
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_ششم 🎬: زرقاط با اشاره به کلید برق، چند لامپ با نورهای خیلی ضعیف که بی
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خارج شده بود و واقعا نمیدانست چه مدت است که خوابیده ، ناگهان هُرم و گرمایی شدید در فضا پیچید و بوی تعفن عجیبی که تا به حال به مشامش نرسیده بود در هوا پیچید. با اینکه پلک های شراره سنگین بود و هنوز خوابش می آمد از شدت گرما چشمانش را باز کرد و با دیدن شئ ای آتشین،مانند فنر از جا پرید، روبه رویش را نگاه کرد، درست میدید، زنی با چشم های سیاه و درشت و موهای بلند که بلندی اش تا مچ‌پایش میرسید،با بدنی عریان که از روی دو شانه اش چیزی شبیه دو مار که مدام تکان می خوردند روییده بود،به او خیره شده بود. اطراف بدن عریان زن را آتشی تیز در بر گرفته بود، زن تا نگاه شراره را به خود دید خندهٔ کریهی کرد که لرزی عجیب در جان شراره افتاد، زن همانطور که دستان خود را با انگشتان کشیده و ناخن های بلند که انگار مانیکوری شیطانی داشت به طرف شراره دراز کرد. شراره نگاهش به دست زن بود و ناخوداگاه یاد زنان رنگ و وارنگی افتاد که به ارایشگاه مراجعه می کردند و برای شبیه شدن ناخن انگشتانشان به شکل ناخن های این زن، میلیونی پول خرج می کردند، از این فکر لبخندی روی لبان شراره نشست و ناگهان نگاهش از سرانگشتان زن به پاهای او کشیده شد، پاهایی خوش فرم که به جای انگشت، سُم داشت. ناخواسته ترسی در وجود شراره که همیشه با این ابلیس ها ارتباط داشت نشست، اما چون خود را در آستانهٔ رسیدن به هدفش میدید، ترسش را بروز نداد. زن دستش را دارزتر کرد، انگار این موجود می توانست در یک لحظه اعضای بدنش را به دلخواه کوچک و بزرگ کند و تغییر دهد و سپس با لحنی ترسناک گفت: تو می خواستی مرا به استخدام بگیری،پس جلو بیا تا با هم عهد ببندیم و تو باید به تعهداتت عمل کنی و اگر نکتی من تو را به عقوبتی دردناک گرفتار می کنم و در قبال تعهدات تو، من هم هر چه تو خواهی برایت انجام میدهم،قبول؟! شراره همانطور که آب دهانش را به سختی قورت می داد دست لرزانش را به طرف زن دراز کرد و با تکان دادن سر، حرف آن زن را تایید کرد. دست شراره که به دست زن رسید انگار ذغالی گداخته در دستش بود، دردی جانکاه بر تنش نشست،زن شروع کرد به صحبت کردن: اولین شرطم این است، روح الله را از راه راست منحرف کن، باید او را از خدا دور کنی، تو باید هر ماه زندگی زوج هایی را از هم بپاشی تو باید... درد و سوزش دست زن که کسی جز ملکه عینه نبود برای شراره قابل تحمل نبود زن که واقف بود حال شراره دگرگون است ادامه داد: اگر مرد بودی میبایست با من ارتباط بگیری، ارتباطی لذت بخش..اما چون زن هستی باید با مردی که با من ارتباط داشته، ارتباط بگیری حتی اگر شده یک شب، پس به نزد زرقاط برو... تا این حرف از دهان ملکه عینه بیرون آمد، مارهای روی دوش او، گویی قهقه سردادند و دهانشان باز شد و آتشی سوزنده تر بر صورت شراره نشست. تحمل این شرایط از توان شراره خارج بود پس همانطور که دستش را از دست ملکه عینه بیرون می کشید به طرف راه پله دوید و فریاد زد: باشه تمام شرایطت را قبول می کنم، تو را به جان پدرت ابلیس دیگر هیچ وقت خودت را به من نشان نده و در حالیکه از ترس می لرزید از پله ها بالا رفت و وارد اتاق رؤیایی که قبلا دیده بود شد و زرقاط را دید که روی تخت در انتظارش نشسته... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🏴 منتظران ظهور 🏴
سامری در فیسبوک #قسمت_ششم 🎬: دو مرد بی توجه به سوالات پی در پی احمد، او را میزدند، با هر ضربه هزارا
سامری در فیسبوک 🎬: احمد با حرکاتی کند و دردی که در بدنش پیچیده بود خودش را به سمت دیوار سنگی و نمور پشت سرش کشاند و به صورت نیم خیز به دیوار تکیه داد. چشمانش را باز کرد و خیره به تاریکی پیش رویش شد تا چشمانش به تاریکی عادت کند و بعد مشغول دید زدن اطرافش شد، اما در اتاقی که کمی از قبر وسیع تر بود چیزی برای دیدن و آنالیز پیدا نکرد، پس ناخن های کشیده و استخوانی اش را بالا آورد، نمی دانست چشمانش مشکل پیدا کرده یا واقعا زیر انگشتانش اینچنین خون مرده شده.. احمد خودش را به سمت میله های آهنین کنار دیوار کشاند و همانطور که میله ها را با دو دست محکم چسپیده بود، فریاد زد: من تشنه ام گرسنه ام، هیچ کس اینجا نیست؟! اصلا مرا برای چه به اینجا آوردید؟! شما مگه مسلمان نیستید،اصلا به هر دینی هستید، من آدمم، انسانم... در همین حین صدای قدم های محکمی که انگار به او نزدیک می شد در فضا پیچید و قبل از آنکه جمله احمد همبوشی کامل شود، کلیدی در قفل در میله ای پیچید و در باز شد. زندانبان سر شانهٔ لباس او را گرفت و همانطور که او را به دنبال خودش می کشید گفت: پاشو خودت را تکون بده، دنبال من بیا.. احمد دست زندانبان را گرفت و از جا بلند شد و همانطور با کمری خمیده طوری قدم برمیداشت که از مرد جلویش که نمی دانست کیست عقب نیافتد، به دنبال او راه افتاد. از چندین راه پله مارپیچ بالا رفتند، حالا او می دانست در جایی زیر زمین زندان شده و در حال رفتن، سلول هایی را میدید که مشخص بود افرادی هم آنجا در انتظار آزادی اند، احمد فقط صدای نفس کشیدن آنها را می شنید و در تاریکی قیر گونه زندان، چیزی قابل دیدن نبود. بالاخره بعد از آخرین پیچ پله ها، اشعه هایی که از پنجره بالای در زندان به داخل میتابید، نوید هوای آزاد را می داد. احمد به دنبال آن مرد که حالا در روشنایی خورشید او را به خوبی میدید، جلو می رفت و به محض اینکه پایش را از در اصلی زندان بیرون گذاشت، برخورد اولین اشعه خورشید با چشمانش حس ناخوشایندی در وجودش ریخت اما گرمای خورشید به جانش نشست. از حیاطی که پر از سنگریزه بود، گذشتند و داخل ساختمانی شدند که راهرویی دراز با اتاق هایی در دو طرفش بود. مرد پیش رو که لباس خاکی رنگ نگهبانی به تن داشت با قدی کوتاه و هیکلی گوشالود، جلوی یکی از درها ایستاد، تقه ای به در زد و سپس در باز شد. مرد،کمی خودش را عقب کشید و با یک فشار احمد را به داخل اتاق هل داد. احمد تلو تلو خوران جلو رفت، در پشت سرش بسته شد، پیش رویش مردی با چشم های درشت و ابروهای پر و کشیده و صورتی سبزه که موهای جوگندمی اش نشان از میانسال بودن او میداد، به احمد چشم دوخته بود. با ورود احمد،مرد از جا بلند شد و تازه احمد متوجه قد بلند و هیکل رشید او شد، هیکلی ترسناک که می توانست باعث هراس هر کسی شود، احمد با دیدن او لرزی در بدنش افتاد و نگاه نافذ و خشمگین مرد این ترس را بیشتر و بیشتر می کرد. مرد، چرخی دور احمد زد و سپس صندلی فلزی که کلاهی آهنی متصل به چندین سیم رنگی روی دسته اش بود را به احمد نشان داد و گفت: روی اون صندلی بنشین صدای مرد،ترسناک تر از هیکلش بود و عجیب اینکه لهجه عربی اش اصلا به اهالی عراق نمی خورد. احمد به سختی آب دهانش را قورت داد و بدون اینکه جرأت کند حرفی بزند روی صندلی نشست. مرد به طرف او آمد و کلاه آهنی را روی سر احمد گذاشت و حالا احمد می فهمید قرار است چه بلایی سرش بیاید،انگار آن کتک ها پیش زمینه ای برای این شکنجه های مهلک بود. مرد دوشاخه ای را که به کلاه وصل بود به دست گرفت و به طرف پریز برق رفت و قبل از اینکه دوشاخه را به برق متصل کند، صدای لرزان احمد که مثل نالهٔ ضعیف گربه ای ترسان بود از گلویش خارج شد: تو را به خدا، تو را به پیر و به پیغمبر قسم میدم، بگین من چه گناهی کردم؟! اصلا چه غلطی کردم، بگین تا دیگه نکنم،لازم نیست اینهمه شکنجه بدین... مرد روی پاشنه پایش چرخید به طرف احمد برگشت و همانطور که با دو شاخه روی شانه او میزد گفت: گناه تو این هست مسلمانی...شیعه ای...فهمیدی؟! احمد که چشمانش به دهان گشاد و گوشت آلود مرد خیره مانده بود با هیجانی در صدایش گفت:خ....خوب اینو زودتر می گفتین... م..من غلط کردم مسلمانم، من مسیحی ام، یهودی ام، بی دینم... اصلا...اصلا به هر دین و مذهبی که شما بخوایین هستم.. ادامه دارد.. 📝ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: بعد از چندین روز سفر، حیدر مشتت به همراه عیسی مزرعاوی یا عیسی مزرعه، به استان خوزستان و شهر شادگان رسیدند. عیسی مزرعه، به دنبال آدرس یکی از دوستانش، حیدر مشتت را به خانه ای در مرکز شهر شادگان برد، خانه ای که انگار برای اقامت آنها فراهم شده بود و به جز همان لحظه ورود، حیدر مشتت دیگر صاحبخانه را ندید. جلوی در خانه رسیدند، آنطور که از شواهد بر می آمد، خانه ای کوچک و نقلی بود، عیسی زنگ در را زد و بعد از لحظاتی، مردی با چهره ای آفتاب سوخته و ریش و سبیل پر و جو گندمی در را باز کرد و با دیدن میهمانان لبخندی روی لب نشاند و گفت: سلام بر برادران عزیزم، خانه ام را منور کردید و بعد نگاهی پر از محبت به حیدر کرد و گوشه شال سبز دور گردن او را با احترام به دست گرفت و بر آن بوسه زد و همانطور که بغضی گلوگیرش شده بود گفت: به قربان امام زمان، غریب دوران بشوم که بالاخره قرار است از پرده غیبت به در آید و بر من منت نهاده اند و یمانی ظهورش، بازوی پرتوان لشکرش را به میهمانی کلبه حقیرانه من فرستادند و بعد رو به عیسی مزرعه کرد و‌گفت: خدا خیرتان دهد که همچی مهمان عزیزی را به خانه این حقیر آوردید، از همان روز که امر فرمودید خانه را مهیا کردم و خانواده ام را فرستادم نزد اقوامم، اینجا تا هر وقت که اراده کنید در خدمت شماست، بفرمایید بفرمایید که جسارت کردم و سراپا نگهتون داشتم. عیسی و حیدر مانند انسان هایی روحانی و معنوی لبخندی زدند و با لحنی آرام تشکر کردند و وارد خانه شدند. در ورودی خانه همان در هال محسوب میشد، هالی که با دو قالی لاکی رنگ فرش شده بود و دور تا دور آن پتوهای کناره ای و پشتی های طاووسی قرار داشت . هر سه مرد وارد خانه شدند و صاحبخانه که نامش آقا جواد بود آنها را بالای هال نشاند و به طرف آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را فراهم کند که عیسی به حرف درامد و بلند گفت: راضی نبودیم که خانواده ات را به خاطر ما به جایی دیگه بفرستی... آقا جواد از داخل آشپزخانه گفت: این چه حرفی هست ما جونمون را در راه امام زمان میدیم، خانه و کاشانه که قابلی نداره عیسی نیشخندی زد و سرش را نزدیک گوش حیدر مشتت اورد و گفت: کیف می کنی چه جوری اینو پختم، الان فکر می کنه تو از پیش خود خود امام زمان میای... حیدر مشتت هیسی کرد و گفت: ما قراره با چندین جامعه همچین کاری کنیم و در همین حین آقا جواد با سینی چای در دست آمد و چای را تعارف کرد و دو زانو کنار آنها نشست و متواضعانه گفت: فقط اگر اجازه بدین فردا تعدادی از اقوام به همراه همسر و فرزندانم بیایند و از نزدیک شما را ببینند و از بیاناتتون فیض ببرن و بعد در حالیکه اشک گوشه چشمش را میگرفت گفت: می خواهم به امام زمان پیغام دهیم که آقا دوری ازشما سخت است به خدا ما در نبود شما یتیمانی بیش نیستیم و با زدن این حرف هق هقش به هوا بلند شد و با اجازه ای گفت و به سمت آشپزخانه رفت. حیدر مشتت همانطور که رد رفتن او را نگاه می کرد گفت: کاش همهٔ شادگان و اصلا کل ایران به ساده انگاری آقا جواد باشند و این شد شروعی بر تبلیغ جریان احمدالحسن یا همان یمانی دروغین در ایران... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🏴 منتظران ظهور 🏴
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_ششم 🎬: آن زمان اینقدر برای ایلماه سخت می گذشت که هر روزش برابر یک سال
🎬 ایلماه به خاطر می آورد که در یک روز ابری، ناصرالدین میرزای سیزده ساله به قصد شکارگاه به سمت جنگل حرکت کرد اما همه خوب می دانستند که شکار بهانه است و ناصر میرزا می خواهد ساعتی در کنار ایلماه باشد چرا که شکارگاه نزدیک روستای کهنمو بود. ایلماه هم لباس شکار پوشیده بود چون طبق معمول همیشه، ناصرالدین میرزا را همراهی می کرد. وقتی دو دلداده به شکارگاه رسیدند و در فرصتی کوتاه که اطرافشان خالی از اغیار بود، ناصرالدین میرزا با صدایی آهسته گفت: ایلماه! دیروز پیکی از تهران به تبریز آمده‌... انگار بندی درون دل ایلماه پاره شد، او از آمدن این پیک ها خاطره خوشی نداشت اما با این حال، با لحنی شاد گفت: چه خبری برایتان آورده جناب ولیعهد؟! ناصر میرزا از زیر چشم به اطراف نگاهی انداخت و گفت: مادرم،ملک جهان خانم دستور داده که فی الفور خود را به تهران برسانم، گویا امر مهمی رخ داده که حضور من در آنجا لازم است . ایلماه که واقعا غمگین شده بود آه کوتاهی کشید و گفت: تجربه نشان داده که نباید به دستورات ملکه بی اعتنا بود، اما به نظرتان چه امری پیش آمده که حاضر شده شما را از مکان امن استقرارتان در اینجا بیرون بکشد و به سوی درباری پر از رقیب و خطر ببرد؟! ناصر میرزا که خوب متوجه لحن غمناک ایلماه شده بود، لبخندی به روی او پاشید و گفت: نگران نباش دختر! مشکلی برای من پیش نمی آید، اما چند حدس میزنم، اول اینکه شاید پدرم ناخوش باشد و مادر خواسته که در این احوالات من آنجا باشم که اگر دور از جان، برای محمد شاه حادثه ای رخ داد، مرا به تخت سلطنت بنشاند که البته این حدسم ضعیف است چرا که خبری از بیماری پدرم جایی درز نکرده است و اما حدس دومم که محتمل تر است و گویا به واقعیت نزدیک تر است این است که هووی مادرم، خدیجه خانم نقشبندی در صدد آن است که مرا از ولیعهدی خلع و پسر خود را به جای من بنشاند و خبرهایی از دربار رسیده که گویا عموهای من با این کار موافقند، چرا که برادر ناتنی ام از من بزرگتر است و از نظر آنان یک پسر ۱۳ ساله سنش برای اداره مملکت پایین است و می خواهند ولایت عهدی بر عهده پسر جوان محمد شاه باشد و مادرم مرا خواسته که به پایتخت بروم و احتمالا با ترفندی زیرکانه، این وزوزها را خاموش کند. ایلماه نفسش را محکم بیرون داد و با لحن آرام و صدای گیرای همیشگی اش گفت: برای من فقط و فقط جسم و جان تو مهم است، نمی خواهم کوچکترین گزندی به جان مبارکت برسد، کاش میشد مرا با خود ببرید تا در این زمانه خوف و خطر همراهتان باشم. ناصرمیرزا که انتظار چنین خواسته ای از طرف ایلماه را نداشت، با تعجب به او خیره شد و گفت: چه می گویی؟! من تو را با خود ببرم؟! درست است که در اینجا به راحتی با هم ملاقات می کنیم، اما تو از حساسیت های مادر من خبر داری، یادت است دفعه قبل که برای سرکشی به تبریز آمد، حکم کرد که دیگر دیدارهای بین من و تو تمام شود؟! ناصرالدین میرزا به اینجای حرفش که رسید سری تکان داد و گفت: من میدانم که مادرم تو را دوست دارد، اما واقعا دلیل این حکمی که درباره تو کرد را نمی دانم اما می توانم حدس بزنم.... ادامه دارد... ✏️به قلم:طاهره_سادات حسینی ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🏴 منتظران ظهور 🏴
#داستان_واقعی #اوج_دلدادگی #قسمت_ششم🎬: سلمان آه کوتاهی کشید و گفت: وقتی محمد در حجه الوداع امر خ
-دلدادگی 🎬: سلمان آهی کشید و گفت: علی زنده است اما با دست خود قسمتی از جانش را در خاک به امانت سپرد تا در آن سرای جاویدان شاهدی باشد بر مظلومیت اهل بیت پیامبر... قنبر چشمانش را ریز کرد و‌گفت: اهل بیت پیامبر؟! سلمان سری تکان داد و گفت: آری اهل بیت پیامبر، همان پنج تن مقدسی که حدیث شریف کسا در شانشان نازل شد همانانکه آیه ی تطهیر برای وجود نازنینشان از آسمان فرود آمد، همانانکه که بارها و بارها پیامبر در جمع یارانش می گفت بدانید و آگاه باشید که اهل بیت من، علی و همسرش و اولاد علی هستند و من از شما در قبال زحماتی که برایتان کشیدم چیزی نمی خواهم جز پیروی از کتاب خدا و مودت و دوستی اهل بیتم و عرب چه خوب مودت را برای خاندان پیامبر به جا آورد... قنبر در ذهنش هزاران سوال بوجود امده بود اما سلمان ادامه داد: این مسجد را می بینی، زمانی که مسلمانان از مکه به مدینه هجرت کردند، این مسجد را ساختند و اصحاب پیامبر دور تا دور این مسجد خانه های خود را برپا کردند، از هر خانه دری به مسجد که خانه ی خدا محسوب میشد، باز می شد این درها بود تا اینکه فرشته ی وحی خداوند به پیامبر نازل شد و امر خداوند را اینگونه ابلاغ کرد که: همه ی درهایی که به مسجد باز می شوند باید بسته شوند الا در خانه ی محمد و علی، چرا که مسجد جای انسان های طاهر و پاک هست و جز محمد و علی و اولادش کسی این طهارت را نداشت، حتی همین خلیفه ی دوم، زمانی که در خانه اش را مسدود می کرد با خواهش های مکرر از حضرت رسول خواست که روزنه ای کوچک به اندازه ی یک کف دست از خانه اش به سمت مسجد باز باشد تا هوای خانه با هوای مسجد در هم آمیزد و متبرک شود اما حضرت رسول این اجازه را به او نداد، چون خدا اراده کرده بود فقط علی و محمد از فضای مسجد فیض ببرند. بارها و بارها محمد در جمع ما بود و به علی اشاره می کرد و می فرمود: همانا من شهر علم هستم و علی باب و در این شهر هست و هر کس که بخواهد وارد شهر علم شود ناچار است از درش بگذرد، این تعبیری بسیار زیبا بود، یعنی همه چی، دین و علم و اسلام با علی کامل می شود اما داد از دست مردم کج فهم و ندانم کار که علی را رها کردند و از راه راست منحرف شدند. به یاد دارم روزی مردی عرب در حالیکه پسرک سیه چرده ای را به دنبال خود می کشید و او را کتک میزد به نزد پیامبر آورد و گفت: یا نبی خدا! من در حلال زادگی این پسر شک دارم، به فریادم برس تا این پسرک را از عقده ی دلم، نکشته ام... پیامبر با مهربانی پسرک را نگاهی کرد، چشمان پر از اشک پسرک خیره به پیامبر بود، پیامبر رو به طفل کرد و در حالیکه به علی که کنارش ایستاده بود با دست اشاره می کرد گفت: پسرم، به من بگو این مرد را دوست داری؟! پسرک ناگهان خود را به علی رساند و در اغوش او جا کرد و گفت: من این آقا را بسیار دوست دارم... نبی خدا لبخندی زد و رو به مرد عرب نمود و فرمود: برو خیالت راحت باشد که پسرت حلال زاده است، چرا که حلال زاده ها عشق علی را در دل دارند و هیچ مومنی نیست مگر اینکه محبت علی در دل دارد و هیچ منافق نیست مگر اینکه بغض علی در دل دارد. سلمان آهی کشید و‌گفت: آری، مردم چنین کسی را خانه نشین کردند و در پی دنیای خویش رفتند، مانده ام که در آن دنیا چه جوابی به محمد که عمری زحمتشان را کشید خواهند داد. قنبر اشک گوشه ی چشمانش را گرفت و گفت: برادرم سلمان، برایم بگو چگونه با وجود اینهمه سفارش حضرت رسول، مردم علی را کنار گذاشتند، مگر علی امیر مؤمنان نبود؟! پس چرا.... ادامه دارد.. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎬: ۳ دینا که متوجه شد، چند سوار به دنبالش هستند؛ بدون اینکه لحظه ای بیاندیشد؛ بار دیگر سوزن خون آلود در دستانش را با قدرت بیشتری در گردن اسب فرو کرد تا اسب سرعتی بیشتر بگیرد؛ او از مهارت سوارکاری خودش باخبر بود؛ چون روزگارانی مشق سوار کاری در مرغزار زیبای فدک می کرد و برای خود استادی شده بود؛ اما نمی دانست اسب زخمی اگر دوباره رم کند ممکن است سوارش را به کشتن دهد و درست همزمان با ضربه دومِ دینا، اسب وحشی تر از قبل شیهه ای کشید و اینبار با بالا آوردن پاهایش و همزمان حرکت تند و دیوانه وار به جلو، باعث شد که دینا با سر به زمین سرنگون شود و چون دستان او بسته بود؛ قدرت هیچ کار دفاعی نداشت تا ضربه وارده را دفع کند. دینا به شدت بر زمین افتاد؛ آخرین نگاه را به آفتاب طلایی که در آسمان کویر می درخشید؛ انداخت و چشمانش بهم آمد و دنیا برایش سیاهِ سیاه شد. دو سواری که او را تعقیب می کردند؛ خود را بالای سر دینا رساندند. خون گرم و لزج از دو طرف شقیقه های زن روان بود و چشمان بسته اش نشان میداد که گویی دیگر در این دنیا نیست. یکی از سوارها از اسب به زیر آمد؛ نگاهی به او انداخت و همانطور که سرش را تکان میداد؛ به رفیقش نگاهی انداخت و‌ گفت : ضعیفهٔ دیوانه، خودش را به کشتن داد؛ حالا....حالا جواب ارباب را چه بدهیم؟! سوار دیگر قهقه ای زد و گفت : دوست من، یوسف!شمعون پیر فقط سکه های سلیمان را می خواست؛ او هیچ توجهی به همسر سلیمان نداشت؛ شاید می خواست از وجود او برای رسیدن به املاک سلیمان استفاده کند؛ که انگار این در تقدیرش نبود؛ به ما چه که این زنک دست به کاری جنون آمیز زد!! ما وظیفه مان را به بهترین نحو انجام دادیم و تمام اتفاقات را بدون کم و زیاد، برای شمعون یک‌چشم، تعریف می کنیم. یوسف بار دیگر نگاهی به جسم بی جان دینا انداخت و گفت: راست می گویی؛ پس برویم. سوار دوم با لحنی برافروخته گفت : نه صبر کن! زیورالات این زن ارزشی بسیار دارند؛ هیچ‌کس هم به آنها فکر نمی کند؛ اصلاً به کسی نمی گوییم که این زن انگشتر و خلالی بهمراه داشته است؛ هر چه دارد بردار و نصف از آن تو و نصف از آن من، شتر دیدی، ندیدی. یوسف قهقه ای زد به طوریکه دندان های زرد و کثیفش از زیر پارچه ای که بر صورتش کشیدن بود؛ دیده شد و گفت : راست می گویی! ای به چشم! و در یک لحظه تمام طلاهایی را که بر دست و گردن دینا آویزان بود؛ بیرون کشید؛ همانجا غنیمت ها را تقسیم کردند و پیکر دینا را مانند دیگر قربانیانشان روی ریگ های داغ بیابان رها کردند و به سمت رفیقان مهاجمشان حرکت کردند. اما متوجه نشدند که دنیا با چشمان بسته، تمام سخنان آنها را شنید و در ذهنش نام«شمعون یک چشم» حک شد. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🎬: ۳ دینا که متوجه شد، چند سوار به دنبالش هستند؛ بدون اینکه لحظه ای بیاندیشد؛ بار دیگر سوزن خون آلود در دستانش را با قدرت بیشتری در گردن اسب فرو کرد تا اسب سرعتی بیشتر بگیرد؛ او از مهارت سوارکاری خودش باخبر بود؛ چون روزگارانی مشق سوار کاری در مرغزار زیبای فدک می کرد و برای خود استادی شده بود؛ اما نمی دانست اسب زخمی اگر دوباره رم کند ممکن است سوارش را به کشتن دهد و درست همزمان با ضربه دومِ دینا، اسب وحشی تر از قبل شیهه ای کشید و اینبار با بالا آوردن پاهایش و همزمان حرکت تند و دیوانه وار به جلو، باعث شد که دینا با سر به زمین سرنگون شود و چون دستان او بسته بود؛ قدرت هیچ کار دفاعی نداشت تا ضربه وارده را دفع کند. دینا به شدت بر زمین افتاد؛ آخرین نگاه را به آفتاب طلایی که در آسمان کویر می درخشید؛ انداخت و چشمانش بهم آمد و دنیا برایش سیاهِ سیاه شد. دو سواری که او را تعقیب می کردند؛ خود را بالای سر دینا رساندند. خون گرم و لزج از دو طرف شقیقه های زن روان بود و چشمان بسته اش نشان میداد که گویی دیگر در این دنیا نیست. یکی از سوارها از اسب به زیر آمد؛ نگاهی به او انداخت و همانطور که سرش را تکان میداد؛ به رفیقش نگاهی انداخت و‌ گفت : ضعیفهٔ دیوانه، خودش را به کشتن داد؛ حالا....حالا جواب ارباب را چه بدهیم؟! سوار دیگر قهقه ای زد و گفت : دوست من، یوسف!شمعون پیر فقط سکه های سلیمان را می خواست؛ او هیچ توجهی به همسر سلیمان نداشت؛ شاید می خواست از وجود او برای رسیدن به املاک سلیمان استفاده کند؛ که انگار این در تقدیرش نبود؛ به ما چه که این زنک دست به کاری جنون آمیز زد!! ما وظیفه مان را به بهترین نحو انجام دادیم و تمام اتفاقات را بدون کم و زیاد، برای شمعون یک‌چشم، تعریف می کنیم. یوسف بار دیگر نگاهی به جسم بی جان دینا انداخت و گفت: راست می گویی؛ پس برویم. سوار دوم با لحنی برافروخته گفت : نه صبر کن! زیورالات این زن ارزشی بسیار دارند؛ هیچ‌کس هم به آنها فکر نمی کند؛ اصلاً به کسی نمی گوییم که این زن انگشتر و خلالی بهمراه داشته است؛ هر چه دارد بردار و نصف از آن تو و نصف از آن من، شتر دیدی، ندیدی. یوسف قهقه ای زد به طوریکه دندان های زرد و کثیفش از زیر پارچه ای که بر صورتش کشیدن بود؛ دیده شد و گفت : راست می گویی! ای به چشم! و در یک لحظه تمام طلاهایی را که بر دست و گردن دینا آویزان بود؛ بیرون کشید؛ همانجا غنیمت ها را تقسیم کردند و پیکر دینا را مانند دیگر قربانیانشان روی ریگ های داغ بیابان رها کردند و به سمت رفیقان مهاجمشان حرکت کردند. اما متوجه نشدند که دنیا با چشمان بسته، تمام سخنان آنها را شنید و در ذهنش نام«شمعون یک چشم» حک شد. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼