eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
295 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
: 4⃣1⃣ 🔰رازِ مگوی کابالا: ✍کاهنان با تراشیدن هر خدا برای یک پدیده مانند آفتاب، بارش باران، طغیان رود نیل، حاصلخیزی خاک و... مذهب و مذهبی بودن را به شدت برای مردم سخت می کردند و با این کار دین را تماماً در انحصار خود در می آوردند. طبیعی است که این خدایان بی شمار که هر یک آیین و مناسک خاص پرستش خود را داشتند(این مناسک ثابت نبود و همواره دچار تغییر می شد) مذهبی سخت و پیچیده را پدید می آوردند که مردم عادی قادر به درک و یادگیری آن نبودند. اینگونه بود که مردم به ناچار محتاج کاهنان می‌شدند. کاهنان به مردم اینگونه القا می کردند که فقط ایشانند که زبان خدایان را می‌فهمند و سایر مردم نمی‌توانند به شخصه با خدایان ارتباط بگیرند. 🗿اما این همه ی ماجرا نبود.طبیعتاً اعتقاد به خدای یگانه مساویست با پذیرش یک قادر مطلق و بی نیاز.اما اگر تعداد خدایان زیاد شود چه؟! آنگاه قدرت هر خدا و حوزه اختیاراتش محدود به حدودی خواهد شد.این یعنی شاهد مجموعه ای از خدایان آسیب پذیر خواهیم بود که هر کدام دارای نقاط قوت و صد البته نقاط ضعف مختص به خود هستند. 🔮خدایان مصری مانند انسانها موجوداتی نیازمند و دارای قدرت های محدود و متفاوت تصور می شدند که با یکدیگر به جنگ می‌پرداختند، پیروز می شدند، شکست میخورند، عاشق می شدند، بنده ی نفس و هوا و هوس خویش می گشتند، به خطاهای مختلف و متعدد مبتلا می گشتند و... دقیقا همینجاست که یک پرسش مهم پدید می آید. آیا ممکن است خدایانی که از یکدیگر شکست می خورند،روزی مقهور قدرت آدمیان گردند؟! آیا خدایانی که اشتباه می کنند و هرآن ممکن است با اشتباهات خود جهان را دچار یک چالش جدید کنند، می توانند تا ابد پادشاهان ایده آلی برای جهان باشند؟! آیا ممکن نیست که روزی آدمیان بتوانند از ایشان پادشاهان موفق تری گردند؟! بدون شک پاسخ همه ی این پرسش ها مثبت است. شک نکنید که با تصور مشتی خدای عجیب و غریب که خود با هزار و یک مشکل دست به گریبانند، رویای جهانی که آدمیان بر خدایان حکومت می کنند کاملا دست یافتنی خواهد بود. از نظر حقیر مهمترین ویژگی کابالا که آن را چون تاج بر سر همه ی اندیشه های شیطانی و نفسانی تاریخ بشر قرار می دهد، پیروزی انسان ها بر خدایان و سلطنت بر عالم. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
داستان«ماه آفتاب سوخته» : کاروانی غریبانه در تاریکی شب حرکت کرد، پشت سر زنهای گریان بنی هاشم بر سر و صورت میزدند و پیش رو، سرنوشتی که کل بشریت باید از آن درس بگیرند، در تقدیرشان بود. حسین علیه السلام، پیشاپیش کاروانی که همه از اقوام و خویشانش بودند در حرکت بود و زیر لب می خواند«پروردگارا، مرا از گروه ستمکاران نجات بخش»(قصص آیه ۲۱) حسین می رفت تا به همهٔ جهانیان بگوید امر به معروف و نهی از منکر مهمترین فریضه است که اگر در جامعه ای از بین رود، تیشه به ریشهٔ دین و اسلام می خورد، او میرفت تا اسلام را زنده نگه دارد...او می دانست که عاقبتش به کربلا ختم می شود، عاشقانه می رفت تا با فدای سرو دست و جان و عزیزان، خدای را خشنود کند و دین جدش محمد صل الله علیه واله را تا قیام قیامت زنده و پا برجا نگه دارد و بی شک که چنین است ، تاریخ گواه است که دشمنان دین با خدعه و حیله های فراوان سعی در خاموشی شعلهٔ اسلام داشتند اما وقتی نفحات محرم به مشام میرسد تمام خدعه و نیرنگ ها رنگ می بازد، گویی دوباره خون حسین از پس قرن ها به جوشش می افتد و جان های حق طلب و خداجو به این ریسمان امن الهی دست میزنند و خوشا به حال آنانکه که عشق حسین علیه السلام آنها را از انجام گناه و معصیت بازمیدارد،آنها به راستی معنای این حرف را دریافته اند«خیلی حسین زحمت ما را کشیده است» حسین و کاروانش وارد شاهراه اصلی مدینه به سمت مکه شدند، عده ای از دوستان از سر دلسوزی به ایشان گفتند: یا ابا عبدالله، حال که پنهانی از مدینه میرویم چه خوب است که از بیراهه پیش رویم تا کارمان به عمال یزید نیافتد.. اما حسین راه اصلی را انتخاب کرد تا همگان بدانند که در مقابل ظلم باید ایستاد، تا در منزلگاه های بین راه، حسین علیه السلام ، مردم پاک طینت را به خدا بخواند و از فساد و ظلم یزید آگاهشان کند. حسین می رفت و خواهران و فرزندان و فرزندان برادرش و همسرانش در پی او روان بودند...همهٔ چشم ها حسین را میدید اما رباب جور دیگر مولایش را می نگرید، یک چشمش به مولایش حسین بود و یک چشمش به پسر حسین که بعد ازسالها انتظار در دامنش نشسته بود..رباب همزمان با شیردادن به علی اصغر برایش شعر می خواند: بخور کودک دلبندم، شیرت را بخور و رشد کن و بزرگ شو، نذر کرده ام که در رکاب پدرت حسین جانباری کنی...و رباب نمی دانست که این نذرش به زودی ادا می شود و لازم نیست علی اصغر قد بکشد و بزرگ شود، چون پدرش حسین علیه السلام آنقدر تنها و بی کس می شود که وقتی ندای «هل من ناصر ینصرنی » ایشان به گوش این کودک کوچک میرسد، لبیک گویان آنقدر دست و پا میزند که حسین میفهمد، علی اصغر هم آمادهٔ سربازی و جانبازی شده...‌ علی اصغر در آغوش رباب خواب رفت، رباب پردهٔ کجاوه را بالا زد تا تمام جانش، حسین عزیزش را بنگرد که ناگهان متوجه آسمان شد، گویی درب ملکوت را گشوده بودند، ملائک فوج فوج سوار بر اسبان سفید پایین می آمدند و در پیشگاه حسین سر تعظیم فرود می آوردند و از کمی دورتر هم لشکری در روی زمین که بسیار انبوه به نظر می رسید، به سمت آنان می آمد،رباب با خود گفت: یعنی اینان چه کسانی هستند و دلیل آمدنشان به اینجا چیست؟ آخر این کاروان در نزدیکی مکه بود، پس براستی اینها چه کسانی هستند؟ ادامه دارد.... 📝به قلم:ط_حسینی 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه صورتش را به صورت روح الله چسپانید آیا درست میشنید؟! روح الله انگار به سختی نفس میکشید فاطمه با هول و هراس سر روح الله را روی متکای خودش گذاشت، کلید برق را زد، خدای من! چشمهای روح الله سفید شده بود و صورتش کبود.. به سمت روح الله برگشت و دستی به گونه سرد او کشید و گفت: چی شدی روح الله.. روح الله به سینه اش اشاره کرد، انگار میگفت سینه اش سنگین شده، فاطمه یک چیزایی از کمک های اولیه بلد بود سریع شروع به ماساژ قلب روح الله کرد، همزمان که ماساژ میداد ذکر یا صاحب الزمان الغوث الامان را زیر لب می گفت، رنگ رخ روح الله کبود میشد، انگار کسی داشت خفه اش می کرد. فاطمه با صدای بلند خدا و ائمه را به یاری میطلبید، نمی دانست چه میگوید و چکار میکند، فقط میخواست روح الله به حالت طبیعی برگردد... دوباره ماساژ ....دوباره ذکر... زینب و عباس بیدار شده بودند و بالای سرشان، هراس مادر و درد پدر را میدیدند عباس دنبال گوشی بود تا به اورژانس زنگ بزند و زینب که دختری فهمیده بود به سرعت به سمت آشپزخانه رفت تا شربت گلاب درست کند. دقایق جانکاهی گذشت که فاطمه متوجه شد نفس کشیدن روح الله بهتر شده، رنگ چهره اش روشن تر میشد، او فکر میکرد که ماساژ قلب، روح الله را برگردانده اما خبر نداشت که ذکرهایی که برلبش جاری شده، این درد کشنده را از روح الله دور کرده.. چشمهای روح الله که سفید شده بود به حالت عادی برگشت، در همین حین زینب و عباس با هم رسیدند، عباس شماره اورژانس را گرفته بود، میخواست آدرس بدهد که روح الله با دست اشاره کرد که احتیاج نیست. زینب هم شربت گلاب را به طرف مادرش داد فاطمه در عین اینکه استرس شدید داشت اما چون همیشه سلامت روح الله برایش مهم بود، در همین لحظات هم به فکر همسرش بود، کمی از محتویات لیوان را چشید و گفت: بابات دیابت داره، ممکنه قندش بالا رفته باشه برو یه لیوان آب خالی بیار،یه کم‌گلاب هم داخل آبها بریز.. زینب به سرعت رفت و با لیوان آب و گلاب برگشت. فاطمه دستش را زیر سر روح الله برد، سرش را بالا آورد و لیوان را به لب های روح الله نزدیک کرد. روح الله جرعه آبی نوشید و با لبخند گفت: مزه بهشت را میدهد و بعد بدون خجالت از حضور بچه ها، بوسه ای بر دست فاطمه زد و سرش را در آغوش فاطمه فرو برد و گفت: اینجا امن ترین جای دنیا برای روح الله هست، خدایا این جای امن را از من نگیر... فاطمه همانطور که شیرین زبانی های روح الله را گوش میکرد لبخندی زد و گفت: چی شدی؟! انگار عزرائیل را دیدی و از مرگ جستی و حالا هم عارف و شاعر شدی؟! بچه ها بعد از ان استرس شدید خنده ریزی کردند و بعد از اتاق خارج شدند تا پدر و مادرشان در تنهایی خود راحت باشند. روح الله آرام سرجایش نشست و گفت: وقتی اون حرف را به تو زدم و گفتم شراره را طلاق میدم، انگار یه کسی می خواست منو از تو جدا کنه، بعد حس کردم یکی روی سینه ام نشسته و داره فشار میده، بعد این فشار رسید به گلوم، نمی دونم چی شد که این فشار کم و کمتر شد...تا اینکه به کلی ازبین رفت اما الان حس میکنم گلوم از درد میترکه... فاطمه نگاهی به گردن و گلوی روح الله کرد، او احساس کرد که گلوی روح الله متورم شده...اما این حس را بر زبان جاری نکرد. روح الله ته مانده لیوان آب و گلاب را سرکشید و گفت: فردا با هم برمیگردیم تبریز و باهم دنبال کارای طلاق شراره را میگیریم، دیگه نمی خوام حتی یک بار با این زن چشم تو چشم بشم. فاطمه لبخندی زد و گفت چشم... اما نمی دانست که روزگار بازی های سخت تری در پیش روی آنان گذاشته.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی بر اساس واقعیت https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
«روز کوروش» 🎬: بزرگان یهود وارد قصر شدند و سربازان آنها را به سمت تالار سلطنتی راهنمایی کردند کوروش کبیر همانند همیشه سرحال و بشاش بر تخت تکیه زده بود و در کنارش دانیال نبی بر کرسی نشسته بود چون کوروش می خواست با حضور دانیال، یهودیان را ببیند به دنبالش فرستاده بود. یهودیان جلو آمدند،تعظیم کوتاهی کردند و ایستادند و خیره در چشمان کوروش شدند، کوروش که برایش عجیب می آمد سوال کرد: چه شده و برای چه درخواست دیدار داشتید؟! یکی از آنها که حکم مهترشان را داشت قدمی جلو امد و گفت: ای کوروش کبیر، ما از شما سپاسگزاریم که با فتح بابل، ما را از اسارتی که سالها بخت النصر بر ما روا داشت رهانیدید و اینک می خواهیم لطفتان را فزونی بخشید و اجازه دهید ما به سرزمینی که از آنجا به اسارت درآمدیم کوچ نماییم. کوروش سری تکان داد و گفت: می خواهید به اورشلیم برگردید؟! اما آنطور که گماشتگان ما خبر دادند، آنجا ویرانه ای بیش نیست و ما می خواهیم شهری پارسی بنا کنیم، چون آن اراضی از آن حکومت است،شما اگر آنجا را بخواهید باید آن زمین ها را از صاحبش که حکومت پارسیان و هخامنشین است بخرید. مرد نفسش را ارام بیرون داد و گفت: ما که تازه آزاد شدیم و ثروتی در بساط نداریم، اگر امکان دارد آن زمین ها را به ما بدهید تا ما آنجا را آباد سازیم و سپس که زندگیمان به روال افتاد، اندک اندک پول زمین ها را به شما خواهیم داد. کوروش که مردی منصف بود سری تکان داد و گفت: یعنی شما وامدار ما باشید درست است؟! مرد سری به نشانه تایید تکان داد.. کوروش نگاهش به نگاه دانیال نبی خورد و یاد داستان هایی افتاد که او روایت کرده بود، پس گلویی صاف کرد و‌گفت: باشد خواسته تان را برآورده می کنیم اما شرط دارد و شرطش این است که عملکردتان مانند اجداد و پدرانتان نباشد، گویند حضرت موسی نبی چهل سال زحمت یهودیان کشید و بعد از به ثمر نشستن زحماتش و گل دادن دینش به مدت چهل روز به کوه طور برای عبادت رفت و زمانی برگشت که اجدادشما را سامری نامی فریب داده بود و امت خدا پرست یهود رو به گوساله پرستی آورده بود، یعنی زحمات چهل ساله پیامبرتان را در طول چهل روز به فنا دادند، باید قول دهید که مانند پدرتان مکر نورزید نه به من و نه به خدای یکتا.. و گویا امت یهود مردمی متکبر و لجوج و گستاخ بودند که نه به حرف پیامبر و کتاب مقدسشان بلکه به دنبال هوی نفسشان میرفتند، اینک باید عهد کنید که این کردار از شما سر نزند و پیامبرانی را که برای قومتان مبعوث میشوند، نرنجانید اگر چنین عهدی می کنید، من هم دستور میدهم به هر فرد یهودی زمینی در اورشلیم بدهند ، زمینی که باید بهایش را به دولت ما پرداخت کنید. مرد یهودی که انگار به هر طریقی می خواست به اورشلیم برسد لبخندی زد و گفت: باشد هرچه شما گویید همان کنیم، فقط اگر امکان دارد پول ساخت خانه هم در اورشلیم به ما بدهید و این پول هم به منزله ادامه وامی ست که به ما میدهید و ما هزینه خرید زمین و این وام ساخت خانه را یکجا به شما پس خواهیم داد. کوروش که پادشاهی سخاوتمند بود و دوست داشت مردمش در رفاه باشند، پذیرفت و به این ترتیب یهودیان به اورشلیم برگشتند اما جایی که در رهن حکومت بود و وامی که می بایست به حکومت پارسیان پرداخت شود و برگردنشان بود، اما گذشت زمان نشان داد که یهودیان بر روی هیچ کدام از عهدهایشان نماندند نه دست از لجاجت و عناد با پیامبران برداشتند و نه وام حکومت را تسویه کردند و آن را فراموش نمودند.. داستان به اینجا که رسید، رکسانا آهی بلند کشید و گفت: کاش آن زمان کوروش کبیر به یهودیان اعتماد نمی کرد، در این سالها که از ان زمان می گذرد، من از یهودیان جز خدعه و نیرنگ چیزی ندیدم. ملکه لبخندی زد و گفت: باید به خشایارشاه یاداوری کنم تا آن وام که کوروش به اینان داد را باز پس بگیرد رکسانا آهی کشید و‌گفت: اینها مردمی هستند متکبر، محال است پولی به حکومت بدهند چون فکر می کنندهر چه که روی زمین است برای خدمت رسانی به آنان آفریده شده اند در همین حین صدای نگهبان در تالا بلند شد: خشایار شاه منتظر حضور ملکه بر سر میز غذاست... ملکه ابروانش را بالا داد و کتاب را بهم آورد و روی میز پیش رویش گذاشت با شتاب از جا بلند شد و گفت: زمان چقدر به سرعت می گذرد، بقیه کتاب باشد برای بعد و فکر میکنم این زمان ،بعد از برگزاری جشن خشایار شاه است که قرار است در همینجا، قصرهای بزرگ شوش برگزار شود،پس بعد از برگزاری جشن منتظرتان هستم تا برای خواندن ادامه کتاب به اینجا بیایید در ضمن جز دعوت شدگان خاص ملکه به جشن بزرگ خشایار شاهید...
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: مدتی از اون اتفاق شوم، همانکه می خواست به قیمت جان عباس و روح الله تمام شود. می گذشت و روح الله کاملا متوجه شده بود که از راه شیطان و طلسم های شیطانی نه می شود به جایی رسید و نه می توان به شیطان ضربه زد. اوضاع زندگی شان به گونه ای بود که هر روز و هر روز خانواده به طریقی اذیت می شد، یک بار بچه ها دچار کابووس و ترس میشدند و یک بار خودش ناگهان دچار خفگی می شد،فشار خون و قند روح الله هم مضاف بر همه چیز باعث آزار روح الله بود،بیماری فاطمه هم انگار برگشته بود و علاوه بر آن او در وقت تنهایی و اکثر شبها هنگام خواب سایه هایی را میدید،سایه هایی که از هر واقعیتی واقع تر بودند و مدام در پی آزار او بودند، گاهی موهایش را می کشیدند و گاهی با جابه جایی وسائل باعث ترس او میشدند و این ترس به عباس و زینب و حسین هم منتقل میشد،زینب این روزها وضعش بدتر بود، هر شب با کابوس و ترس از خواب میپرید و همراه مادر گریه می کرد و اشک میریخت. و این موضوعات به همین جا ختم نمیشد، با اینکه ماه ها بود که روح الله درخواست جدایی از شراره را داده بود اما هیچ خبری از طرف دادسرا نمی شد و این خیلی عجیب بود، در عصر کنونی که تمام ارتباطات توسط عالم مجازی ست و احکام به راحتی در پرونده الکترونیکی جای میگیرند و به دست فرد میرسند، یک پرونده ناگهان مهرو موم شود ، خیلی عجیب است، روح الله چندین بار حضوری به دادسرا مراجعه کرد و هر بار با این جواب روبه رو میشد: اصلا درخواستی از شما به این شرح در سیستم ما موجود نیست و روح الله چندین بار درخواست کتبی نوشت و به محضر دادگاه ارائه کرد و در کمال تعجب هر بار همین جواب را میشنید، پرونده ای که به محض باز شدن، نامریی میشد و دست او به جایی بند نبود و روح الله حالا خوب میدانست که مشکل این پرونده از کجا آب می خورد. دیدن این وضعیت و تحمل آن برای روح اللهی که قلبش در گرو مهر همسر و فرزندانش بود زجر آور و کشنده تر از هر چیزی بود، پس به دنبال راه حل افتاد و کتاب های حوزوی و فقهی زیادی را جستجو کرد، دستش باز بود و به علمای زیادی دسترسی پیدا کرد، می خواست کاری کند، اما قبل از آن باید می فهمید که این کار در دین امری پسندیده و طاهر است و منعی برای آن نشده؟ تمام علما و مطالب کتاب هایی که خوانده بود همه متفق القول بر این مطلب دلالت می کردند که : تسلط بر علوم غریبه و به خدمت درآوردن روحانیت های پاک و علوی برای ازبین بردن موکل های سفلی و شیطانی که باعث آزار بندگان مومن خدا میشوند و گره در کار و زندگیشان می اندازند، اگر برای آسایش بندگان باشد، کاری پسندیده است و بنا بر حکم همه علما روح الله که زندگی اش تحت تاثیر ماورایی ها قرار گرفته و بسیار اذیت شده بود می توانست در دفاع از خود با توسل و کمک از موکلین علوی و مسلمان، به موکلین سفلی و شیطانی حمله کند و از زندگی خود و فرزندانش دفاع کند. چندین روز روح الله درگیر این موضوع بود و حال که به او ثابت شده بود، کارش درست است، پس نیت کرد تا با توکل به خدا و طبق دستوراتی که گفته شده بود دست بکار شود و گویا این آخرین و تنها راه باقی مانده برای او بود... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @montazeraan_zohorr 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سامری در فیسبوک 🎬: مایکل همانطور که سرش را تکان می داد شروع به دست زدن کرد و گفت: آفرین، نامی بسیار هوشمندانه است، «وصیت مقدس»، من این نام را به اطلاع نویسندگان کتاب میرسانم و مطمئنا تایید خواهد شد، پیشنهاد می کنم چندین بار دیگر این کتاب را بخوانی و به تمام جوانبش مسلط باشی، هر جا که جمله ای برایت نامفهوم بود از ما بپرسی تا ابهام آن را رفع کنیم، آخر این کتاب به نام تو چاپ می شود و مهم ترین اثر مکتوب تو خواهد بود و باید تسلطی کامل به تمام مباحثش داشته باشی. احمد همبوشی سری تکان داد و گفت: من سعی می کنم خیلی زود این کار را انجام دهم، آیا پس از انجام این کار مأموریتم آغاز می شود؟! اگر چنین است از کجا و چطور باید... مایکل به میان حرف همبوشی دوید و همانطور که قهقه می زد گفت: چقدر تو عجولی! آرام تر...کار بزرگی باید انجام دهیم این کار بزرگ مستلزم تدابیر و آموزش های زیادی ست، فردا اقامتگاه تو را تغییر خواهیم داد و آپارتمانی در مرکز شهر در اختیارت قرار خواهیم داد، دیگر خبری از محافظ نخواهد بود، از اوایل هفتهٔ آینده آموزش های تو شروع می شود، مکان آموزش به تو اطلاع داده می شود و تو موظفی هر روز در این کلاس ها شرکت کنی و با دقت فراوان آموزش هایت را پیگیری کنی. ماهانه مبلغ قابل توجهی پول به تو داده خواهد شد و تا زمانی که در اسرائیل هستی مایحتاج روزانه ات بر عهده ماست، البته این را هم بگویم با شروع مأموریتت حقوق تو چندین برابر خواهد شد و امکانات پیشرفته ای تحت اختیارت قرار می دهیم و هر چه در انجام ماموریتت موفق تر باشی، حقوق و مزایای بیشتری کسب می کنی، مایکل خودش را به جلو خم کرد و همانطور که خیره در چشمان حریص همبوشی بود گفت: این مأموریت می تواند گنجی بزرگ برای تو و تمام فرزندانت تا چندین قرن باشد، گنجی که قوم برگزیده در اختیارت قرار می دهد، هم از لحاظ شهرت به شهرتی جهانی میرسی و هم از لحاظ مالی ساپورت خواهی شد. مایکل اندکی سکوت کرد تا نفسی تازه کند، همبوشی که سوالات ریز و درشت زیادی در ذهنش نشسته بود از فرصت استفاده کرد و گفت: یعنی قرار است از فردا من مستقل شوم درسته؟! مایکل با حرکت سرش حرف او را تایید کرد. همبوشی نفسش را آرام بیرون داد و گفت: پس چرا از اول راه این استقلال را به من ندادید؟ مایکل لبخندی زد و گفت: شرط عقل است که گرچه تو را از لحاظ روحی و رفتاری میشناسیم اما باز هم در بدو ورود به تو اعتماد نکنیم، ما باید از تو مطمئن میشدیم که شدیم. همبوشی ابروهایش را بالا داد و گفت: که این طور! سوال بعدیم این است، مگر قرار است آموزش های من همراه کسان دیگری باشد که می گویید در کلاس شرکت کنم و اگر هست آنها چه کسانی هستند؟ مایکل با دستش روی دست همبوشی زد و گفت: آری بخشی از آموزش هایت در جمع خواهد بود، زیاد هم کنجکاوی نکن، خودت کم کم خواهی فهمید و با زدن این حرف از جا بلند شد و گفت: برای امروز کافی ست، برو به اقامتگاهت و وسائل شخصی ات جمع کن تا به آپارتمان جدیدت بروی. ادامه دارد براساس واقعیت 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: احمد همبوشی در رختخوابش غلتی زد که با باز شدن در اتاق چشمانش را نیمه باز کرد، شبحی از همسرش میدید و با بی حوصلگی گفت: چی شده؟! مگه نگفتم بزارین یک لحظه کپه مرگم را بزارم.. خانمش با لحنی ترسان گفت: الان نزدیک اذان ظهره، نماز صبحت هم نخوندی و باز قضا شد همبوشی از جا بلند شد و همانطور که متکا را به سمت همسرش پرت می کرد و با یاد آوری دیروز و سردرد و بی خوابی که بعد از صحبت با حیدر مشتت عارضش شده بود ،گفت: به تو چه که نمازم را نخوندم، می خوام الانم بخوابم، کم براتون بالا پایین میزنم، یه چند ساعت خواب حقم نیست؟ خانمش در را باز کرد و گفت: بخواب، اما یه نفر از صبح چند بار زنگ زده و انگار کار مهمی داره، الانم پشت خط هست ومیگه کار فوری داره، گفت که بهت بگم از خارج کشور تماس می گیره... همبوشی با شنیدن این حرف مثل فنر از جا بلند شد و گفت: ضعیفهٔ نفهم، اینو از اول نمی تونی بگی و با زدن این حرف هراسان به سمت هال و گوشی تلفن رفت. آب دهنش را قورت داد و گلویی صاف کرد، گوشی را به گوشش چسپاند و‌گفت: الو بفرمایید.. از آن طرف خط صدای عصبانی مایکل بلند شد و گفت: الو زهر مار، الو مرگ، مرتیکه احمق چرا جواب نمیدی؟! مثلا تو نائب امام هستی، سردسته مکتب احمدالحسن که باید لحظه به لحظه هوشیار باشی و همه چی را رصد بکنی، حالا تازه از خواب بلند میشی... همبوشی همانطور که به لکنت افتاده بود گفت: چی...چی شده قربان؟! مایکل فریاد زد: برو فضای مجازی را ببین تا بفهمی چه خاکی به سرت شده! و با زدن این حرف گوشی را قطع کرد. همبوشی بدون اینکه حرفی بزند گوشی را گذاشت و به سمت اتاقش حرکت کرد، مانیتور کامپیوتر را روشن کرد و در را بست و پشت سیستم قرار گرفت و به محض بالا آمدن صفحه آهی کشید و گفت: اوه اوه، خدا لعنتت کنه، اینجا چه خبره!! تمام صفحات پر شده بود از بیانیه های حیدر مشتت.. انگار مشتت به سیم آخر زده بود و ناقوس رسوایی احمد همبوشی را به صدا درآورده بود، در اولین بیانیه خودش را یمانی ظهور معرفی کرده بود و احمد همبوشی را کذاب و دروغگو و حیله گر خوانده بود و به او نام «دجال بصره» داده بود. و پشت سرش پرده از واقعیت موجود برداشته بود، حیدر مشتت به تفصیل به معرفی احمد همبوشی، شهر و روستا و قبیله اش پرداخته بود و با تایید خیلی از هم طایفه های احمد الحسن، ثابت کرده بود که احمدالحسن، احمد اسماعیل گاطع از قبیله همبوش بصره هست و در این قبیله حتی یک نفر هم وجود ندارد که جدش به رسول الله برسد یعنی قبیله همبوشی قبیله ای بود که رگ و ریشه سادات بودن نداشت و از بیان این موضوع نتیجه گرفته بود که احمد همبوشی نه تنها نوادهٔ حضرت مهدی نیست بلکه اصلا قرابتی هم با سادات و اولاد پیامبر ندارد.. احمد همبوشی هر چه که بیشتر بیانیه های حیدر مشتت را می خواند، بیشتر داغ می کرد و در آخر حیدر مشتت یک پیام خصوصی به او داده بود و وعده کرده بود که به زودی با بلندگو گردانی مثل قبل، به تمام شهرهای عراق می رود و او را رسوای خاص و عام می کند.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞 @montazeraan_zohorr