🏴 منتظران ظهور 🏴
🌷مهدی شناسی ۳🌷 ❓❓چه باید کرد؟؟؟ ◀️ﻭﻇﯿﻔﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﻋﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﯾﻦ،ﺧﺪﺍ،ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ
🌷مهدی شناسی ۴🌷
◀️ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ،ﭼﻮﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ،ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺸﻨﺎﺳﯿﻢ.
◀️ﻧﻪ!ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎﻡ،ﻓﻮﻕ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﺎﺳﺖ.ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻨﺶ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺍﺭﺩ،ﮐﻪ ﻓﻮﻕ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ،ﺑﯽ ﺣﺠﺎﺑﯽ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﻓﻌﻠﯽ ﻭ ﺻﻔﺘﯽ ﺍﺳﺖ.
◀️ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺿﻼﻟﺖ ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﺖ.ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ،ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ،ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻥ،ﺑﻪ ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ.ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ،ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ...
#مهدی_شناسی
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🏴 منتظران ظهور 🏴
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سوم🎬: فاطمه دو دستش را بالا برد و می خواست بر سرش بکوبد که روح الله مت
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهارم🎬:
صدیقه که لحنش حاکی از تعجب بود گفت: چی میگی فاطمه؟! حالت خوبه؟! روح الله زن گرفته؟!! اصلا باورم نمیشه، مگه میشه با وجود زن زیبا و مومن و هنرمندی مثل تو به طرف زن دیگه ای بره؟ اصلا این وصله ها به همسرت نمیچسپه، مراقب باش دچار تهمت زدن به یک مومن، نشی عزیزم
فاطمه بینی اش را بالا کشید و گفت: چه تهمتی صدیقه؟! خودش امروز اومده با گردنی برافراشته و با افتخار میگه زن گرفته...اونم کی...شراره...زن داداش محمدش که خودش را کشت...صدیقه تو در جریان هستی من به خاطر حمایت از شراره چه حرف ها و بد و بیراه هایی را که تحمل نکردم، چقدر از فتانه، زن بابای روح الله زخم زبان شنیدم و به خاطره شراره رابطه ام با خانواده روح الله بهم ریخت، شراره هم چه مظلوم نمایی ها که پیش من نمی کرد، هر چی فکرش را میکنم صدیقه، با عقلم جور در نماید روح الله بره شراره را بگیره..
صدیقه از اونور خط حرف فاطمه را تایید کرد و گفت: به نظر من روح الله یا باهات شوخی کرده، یا اینکه می خواد تو رو امتحان کنه وگرنه گروه خونی روح الله و شراره بهم نمی خوره روح الله معمم و طلبه و مذهبی ،اونم با این پست و مقامی که داره، هرگز به طرف شراره که یک زن آزاد و رها و تقریبا بی بند و بار هست نمیره...
حرفهای صدیقه انگار آبی بود بر آتشی که در وجود فاطمه برافروخته شده بود، فاطمه که اندکی آرام شده بود، از صدیقه تشکری کرد و گوشی را قطع کرد.
از اتاق بیرون رفت و تا چشمش به بچه ها که با نگاه مظلومانه و اشک آلودشان، مادرشان را نگاه می کردند، لبخندی زد و یکی یکی بچه ها را بوسید و بعد رو به عباس و زینب گفت: نگران نباشید بچه ها، چیزی نشده ، انگار باباتون با من شوخیش گرفته، الانم شما برین بخوابین و بعد به حسین گفت: برو توی اتاق من و بابا، رو تخت بخواب من الان میام..
حسین با اینکه سنش کم بود، اما انگار موقعیت های خطیر را خوب درک می کرد، سری تکان داد و به سمت اتاق رفت.
فاطمه که از خوابیدن زینب و عباس مطمئن شد به طرف سرویس ها رفت تا وضو بگیرد.
فاطمه در حالیکه آب وضو از دست هایش می چکید از سرویس ها بیرون آمد، آهسته به سمت اتاق رفت، داخل اتاقش شد و متوجه شد که حسین روی تخت خواب رفته است، نگاهی به چهره مظلوم حسین انداخت و زیر لب گفت: تو چقدر سختی کشیدی! نمی دونم از وقتی به دنیا آمدی چت بود؟! شبها یکسره بی قراری می کردی، به چهل روز هم نشده دیگه سینه مادر را نمیگرفتی و حتی شیر خشک هم نمی خوردی، انگار یکی طلسمت کرده بود و بعد به سمت چادر سفید نمازش رفت چادر را بر سر انداخت و زیر لب تکرار کرد: انگار نه حسین که همهٔ خانواده من را طلسم کردند، اما هیچ طلسمی نمی تونه رابطه من و خدایم را از هم پاره کند و به نماز ایستاد، فاطمه می خواست دو رکعت نماز برای آرامش خود و خانواده اش بخواند و امیدوار بود که هر چه روح الله گفته،همه اش یک شوخی تلخ باشد،یک امتحان برای فاطمه تا میزان محبتش را بسنجد.
نماز فاطمه تمام شد که صدای درب هال ،خبر از آمدن روح الله میداد.
فاطمه مشغول جمع کردن سجاده بود که روح الله وارد اتاق شد..
فاطمه در حالیکه سجاده را روی پاتختی می گذاشت، لبخند زنان به سمت روح الله رفت، دستان سرد روح الله را در دستش گرفت و روی تخت نشاند و خودش هم کنارش نشست و گفت: روح الله، من میدونم که باهام شوخی کردی، اصلا امکان نداره تو همچی کاری کرده باشی، بعدم شراره تهران هست و ما تبریز، تو اصلا وقت همچی کاری را نداشتی...
روح الله که انگار خالی از احساسات و عواطف انسانی شده بود، دست فاطمه را کناری زد و گفت: هر چی گفتم راست گفتم، من شراره را عقد کردم، همون روزی که برای شرکت در کلاس دکترا به تهران رفتم، اونو عقد کردم.
ذهن فاطمه برگشت به عقب، اون روز را خوب به خاطر داشت، بعد از مدتها کلاس مجازی به خاطر کرونا، روح الله امد و گفت که استثنائا کلاسش یه مدت حضوری برگزار میشود، فاطمه که خوب میدانست همسرش تازه خانه خریده و پولی در بساط نداره، پول های عیدی بچه ها را که خاله و مامان بزرگ و بابابزرگ بهشون داده بودند و بیش از پونصد هزارتومان هم نمیشد، توی جیب همسرش گذاشت و خودش با دست خودش پیراهن به تن روح الله کرد،دکمه ها را یکی یکی با عشق بست و کت را روی شانه هاش قرار داد و نمیدانست که همسرش نه برای شرکت در کلاس دانشگاه بلکه به مجلس عقد خودش و شراره میرود.
عرق از سر و روی فاطمه می چکید ، لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود، فاطمه از جا بلند شد، بی هدف بیرون اتاق رفت و یکراست به سمت آشپزخانه رفت، بدون اینکه بفهمد در کابینت ها را باز می کرد و دسته دسته ظرفهای چینی و بلور و کریستال را که روزی با عشق خریده بود بر میداشت و روی سرامیک های کف آشپزخانه خورد و خمیر می کرد، از صدای شکستن ظرفها عباس و زینب که انگار خودشون را به خواب زده بودند داخل هال آمدند، روح الله که حرکات جنون آمیز فاطمه متعجبش کرده بود..
🏴 منتظران ظهور 🏴
🌸🍃🌸🍃 #زندگينامه_شيطان #قسمت_سوم از امیرالمؤمنین نقل شده که ایشان فرمودند: خداوند خطاب به جبرئیل ف
🌸🍃🌸🍃
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_چهارم
شیطان پاسخ داد: من از آدم برترم ،من از گوهر آتش آفریده شده ام و او از عنصر بى ارزش گل!
پس روا نیست که مثل من در مقابل او سجده کند!
خداوند هم به خاطر سرپیچى از دستور و سجده نکردن بر آدم فرمود:
از میان ملائکه و بهشت پرنعمت من بیرون شو!
هنگامی که دستور خارج شدن از بهشت براى وی صادر شد، ملائکه هم به او حمله کردند،
او از ترس جان خود فرار کرد و خود را مخفى نمود.
بعد از آن، این فرمان از طرف خداوند به آدم وحوا ابلاغ شد:
«ای آدم، تو و همسرت در بهشت سکونت کنید و از نعمتهای بهشتی هر چه میخواهید بخورید، اما نزدیک این درخت نشوید که از ستمگران خواهید بود»
چگونه شیطان داخل بهشت شد؟
هنگامی که از جانب خدا خطاب آمد: اى اهل آسمان ها! من آدم و حوا را در بهشت منزل دادم و همه چیز را مباحشان کردم ، مگر بهشت جاودان را.
اگر نزدیک درختان آن شوند و از آنها بخورند از ظالمان خواهند بود و از آن جا بیرون خواهند شد
شیطان این خطاب را شنید و امیدوار شد پیش خود گفت : من آنها را از بهشت بیرون مى کنم!!
شیطان که همه بدبختیهای خود را از ناحیه آدم میدانست و کینه او را به سختی در دل گرفته بود، در صدد بود به هر شیوه ای که ممکن است موجبات گمراهی آدم و فرزندانش را فراهم کند.
از ابن عباس اینگونه روایت شده :
بعد از آن که شیطان از بهشت بیرون شد، تصمیم قاطع گرفت که با هر نقشه و حیله اى که شده ، باز خود را به بهشت برساند و انتقام خود را از آدم بگیرد،
فکر کرد که از راه معمولى و عادى وارد شود، دید نگهبانان بر در بهشت هستند مانع او مى شوند.
رفت کنارى و به انتظار ایستاد. اول طاووس را دید، از او خواهش کرد که او را داخل بهشت کند، قبول نکرد.
در این بین ناگهان چشمش افتاد بر بالاى دیوار، دید مارى بالاى دیوار قرار دارد. (تا آن روز مار یکى از حیوانات زیبا و خوش رنگ بهشت بود، و مثل سایر حیوانات دیگر چهار دست و پا داشت).
شیطان جلو آمد و گفت :اى مار! مرا داخل بهشت کن ، تا اسم اعظم الهى را به تو تعلیم کنم .
مار گفت : ملائکه ، نگهبان در بهشت هستند تو را مشاهده مى کنند و نمى گذارند داخل شوى .
شیطان گفت ، مرا داخل دهان خود کن و آن را ببند و به این وسیله مرا داخل بهشت کن ، مار هم فریب او را خورد و همین کار را کرد و او را در دهان خود جاى داد ( این بود که در میان دندانهاى مار سم پدید آمد؛ چون جایگاه شیطان شد).
وقتى مار به این وسیله او را داخل بهشت نمود، شیطان هم کار خود را کرد، آدم علیه السلام و حوا علیه السلام را وسوسه نمود تا فریب خوردند.
مار گفت : اسم اعظم را که قول دادى به من تعلیم کن ،
شیطان در جواب گفت : اى مار! من اگر اسم اعظم را مى دانستم ، احتیاج به تو نداشتم که مرا داخل بهشت کنى ،من با همان اسم اعظم داخل مى شدم !!!
#ادامه_دارد...
#تفسيربرهان_ج٢
ذيل آيات سوره حجرمربوط به داستان آدم(ع)با اندكي تغييرات
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🏴 منتظران ظهور 🏴
«روز کوروش» #قسمت_سوم 🎬: شاه تکیه بر تخت زرینش که دوطرف آن سر دو شیر طلاکاری به چشم میخورد و با پار
«روز کوروش»
#قسمت_چهارم 🎬:
ملکه در حالیکه کنیزکی پشت سر او راه میرفت و با دسته ای از پرهای طاووس، چتری بر سر او گرفته بود پیش میرفت تا به تالار مخصوص خود رسید.
نگهبانان دو لنگه در چوبی بزرگ و کنده کاری شده ای که انگار بر او نور پاشیده باشند و براق می نمود را از هم باز کردند و ملکه وارد شد، در انتهای تالار، بانو رکسانا در حالیکه لباسی سفید و بلندی بر تن داشت و هنوز روبنده از صورت نیانداخته بود و بر کرسی مجللی نشسته بود و انتظار او را میکشید.
ملکه درحالیکه آغوشش را باز میکرد به سوی او رفت و گفت: سلام بر رکسانا، بزرگ بانوی دیار پارسی، همو که از کوروش کبیر خاطره ها دارد و قرار است خاطره ها را ماندگار نماید.
پیرزن در حالیکه از جا بلند می شد، روبنده به زیر افکند و بر عصای قهوه ای رنگی که سرش مانند سر شیری شرزه کنده کاری شده بود، تکیه میداد، ملکه را در آغوش گرفت و بوسه ای از گونهٔ نرم و سرخرنگ او گرفت و همانطور که لبخند ریزی میزد گفت: سپاس گزارم، گونه های گل انداخته و کلمات شاعرانه ات، نوید این را می دهد که ملکهٔ ما در حضور دلبرش بوده..
ملکه بر کرسی دیگری کنار پیرزن نشست و همانطور که به کنیزک سیه چرده پیش رویش اشاره می کرد تا کتاب کوروش کبیر را که به قلم خود نوشته بود بیاورد گفت: بانو رکسانا! مرا شرم زده نکنید که شرمم میشود از خلوت با همسر چیزی بر زبان برانم اما از اینها بگذریم، نمی دانید وقتی کتاب را تمام کردم، چه حس شیرینی بر وجودم سایه افکند و اینک آنقدر هیجان دارم که زودتر برایتان بخوانم که عنقریب است از هیجان پرواز نمایم.
پیرزن لبخندی زد و گفت: حالت را می فهمم و اینک من هم مشتاقانه منتظر شنیدن هستم، حال؛ بخوان که هیجان تو فرو نشیند و اشتیاق من ثمر دهد.
ملکه، کتاب بزرگی که نوشته هایش در جلدی چرمین و قهوه ای رنگ، پنهان بود را از کنیزش گرفت و روی زانوهایش گذاشت و همانطور که کتاب را باز می کرد به کنیزک دستور داد تا پذیرایی برای میهمان عزیزش بیاورد.
ملکه نفسش را آرام بیرون داد و با یک دست کتاب را باز کرد و دست دیگرش را روی قلبش نهاد و لبخندی بر لب نشاند و چنین شروع کرد:
به نام پروردگار جهانیان، همو که آفریده است تمام آفریدگاران و شاهان عالم را و براستی که شروع و پایان همه چیز از اوست..
کوروش در تالار بزرگ سلطنتی بر تختی عظیم و زیبا که رویه اش از طلا بود و با گوهرهای بیشمار از دُر و یاقوت و زبرجد تزیین شده بود، فرماندهانش را می نگرید و می خواست برای کشور گشایی پیش رو،طرح هایشان را بشنود که نگهبان در، جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: عفو بفرمایید سرورم، قاصدی از بابل آمده، گویا حاوی خبری فوری و محرمانه است و می خواهد به حضورتان شرفیاب شود.
کوروش چشمانش را ریز کرد و گفت: از سمت بابل؟! قاصد پادشاه بابل است؟!
نگهبان سرش را پایین انداخت و گفت: از هویتش و اینکه از طرف چه کسی ست با ما چیزی نگفت،میگوید فقط در حضور پادشاه سخن می گوید.
کوروش اشاره ای به سرباز کرد و گفت: بگو داخل شود...
بعد از گذشت لحظاتی، مردی که لباس سیاه به تن کرده بود و با دستاری رویش را پوشانده بود و فقط دو چشم ریز و قهوه ای رنگ از زیر آن پیدا بود و گرد و خاکی که بر لباسش نشسته بود خبر از طولانی بودن راهش میداد، وارد تالار شد.
مرد، نگاهی گذرا به اطراف انداخت و مستقیم به سمت پادشاه رفت، جلوی او ایستاد و تعظیم بلند بالایی نمود.
کوروش سینه ای صاف کرد و رو به مرد گفت: تو کیستی و از جانب که برای ما پیغام آورده ای؟!
مرد سرش را پایین انداخت، اندکی سکوت کرد و بعد در حالیکه تردید در گفتن داشت، گفت: باید حرفم را در خلوت به شما گویم..
کوروش نگاهی به فرماندهان سپاهش کرد و گفت: اینان همه محرم رازند، هر چه می خواهید بگویید.
مرد نگاهی به جمع فرماندهان که هر کدام با دیده تعجب به او چشم دوخته بودند کرد و گفت: عذرخواهم، سفارش فرستنده پیغام آن بوده که در خلوت به عرضتان رسانم وگرنه امر شما بر چشمان ما جای دارد.
پادشاه با اشاره دست، فرماندهان را مرخص کرد و خیلی زود تالار خالی شد و جز کوروش و کاتب دربار و آن مرد قاصد، کسی در تالار نبود
ادامه دارد..
🖍به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
.
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🏴 منتظران ظهور 🏴
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_سوم 🎬: شراره مانتو قرمز رنگش را که بیشتر شبیه یک بلوز کوتاه بود به تن
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_چهارم 🎬:
شراره جلوی ساختمان چند طبقه ماشین را پارک کرد، کیف دستی اش را از روی صندلی عقب برداشت و روی شانه اش انداخت و به سمت ورودی ساختمان حرکت کرد.
جلوی آسانسور ایستاد و آخرین طبقه را که طبقه ششم بود انتخاب کرد.
با ورود به آسانسور پیام کوتاهی به استادش داد و درست با ایستادن آسانسور ،درب روبه روی آسانسور باز شد.
وارد خانه شد، بوی تعفنی که مختص این خانه بود در بینی اش پیچید.
شراره در را بست و متوجه شد که صاحب خانه داخل آشپزخانه هست، انگار که روابط این دو از حد استاد و شاگردی هم بیشتر بود و شراره همانطور که به طرف اشپزخانه میرفت دستانش را از هم باز کرد و با طنازی خاصی که مخصوص خودش بود گفت: سلااااام بر زرقاط بزرگ..
مرد جوانی که به نظر می رسید بیش از چهل سال ندارد به طرف او آمد و همانطور که شراره را در آغوش میگرفت گفت: سلام خانم خانوما، بی معرفت شدی و هر وقت کارت گیر می کنه، یاد ما می افتی..
شراره خنده ریزی کرد و گفت: نه بی معرفت نیستم، سرم شلوغه، هر کار می کنم به در بسته میخورم.
مرد جوان همانطور که دستش دور شانه شراره بود او را به داخل هال و طرف مبل دونفره قرمز رنگ هدایت کرد و گفت: چرا در بسته؟! زودتر میومدی تا هر چی دربسته داری برات باز کنم و با این حرف هر دویشان زدند زیر خنده...
شراره نشست و مرد جوان تعارف کرد تا برایش پذیرایی بیاورد که شراره مانع شد و گفت: نه پذیرایی لازم نیست، اول یه راهکار بده بعد ...
مرد کنارش نشست و گفت: خوب اونطور که پشت تلفن می گفتی و من از وشوشه سوال کردم، خیلی گرهی در کارت نیست، طرف رفته پیش یه ملا مکتبی که از طلسم و جادو چیزی بلد نیست و فقط با قران کار میکنه، از طرفی موکل علوی آنچنانی هم نداره، پس نمی تونه خیلی مشکلی برات پیش بیاره...
شراره آهی کشید و گفت: آره میدونم، نهایت یه چند روز با کارهاشون موکل منو فراری میدن اما نمی تونن که موکل را بکشن، پس من میتونم فعالیت کنم اما من ترسم از روح الله هست، اون حوزوی هست،وشوشه خبر اورده مدام سراغ این استاد و اون استاد میره، مدام توی این کتاب و اون کتاب دنبال راهکار اساسی میگرده و بعد سرش را پایین تر اورد و ادامه داد: روح الله خیییلی باهوشه، من مطمینم بالاخره یه رقیب خطرناک میشه یه کسی که میتونه قدرت ما را از کار بندازه..
مرد جوان که نام مستعار زرقاط را روی خودش گذاشته بود گفت: خوب حالا راهکار خودت چی هست؟!
شراره به پشتی مبل تکیه داد و گفت: یه موکل قوی تر می خوام، یکی که بتونه با تمام موکلین علوی بجنگه، یه جور پیشگیری قبل از وقوع جنگ هست دیگه...
زرقاط که از لحن محکم شراره متوجه شده بود روی حرفش هست گفت: نگوکه خود ابلیس را می خوای؟! آخه خیلی سخته ...خیلی...ممکنه از عمرت هم کم کنه..
شراره نفسش را محکم بیرون داد و گفت: نه، نمی خوام ریسک کنم،یه پله پایین تر، مثلا دختر ابلیس ملکه عینه که می گفتی از همه قوی تره...
زرقاط لبخند گشادی زد که ردیف دندان های ریزش را به نمایش گذاشت و گفت: خیلی باهوشی...این خوبه و منم میتونم یه سورپرایز برات داشته باشم..
شراره با تعجب گفت: سورپرایز؟! سورپرایزت چیه؟!
زرقاط خودش را به شراره نزدیک کرد و گفت: تو عینه را به خدمت بگیر، منم سعی می کنم توسط وشوشه و زرقاط تحقیقات روح الله را به بیراهه ببرم
اینجوری خیلی راحت تر به مقصد میرسی..
شراره چشمانش را باز کرد و گفت: بیراهه؟! منظورت چیه؟!
زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: بعدا میفهمی، بزار انجام بدم تا بفهمی چقدر من هنرمندم و باهوش
حالا هم اگر می خوای موکلت را به روز رسانی کنی،پاشو بریم یه جا باحال تا سه سوته دختر ابلیس را برای خدمت به تو حاضر کنم..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🏴 منتظران ظهور 🏴
سامری در فیسبوک #قسمت_سوم 🎬: دوباره کلاس درس شروع شد، دوباره حساب و هندسه و نقشه کشی و پرگار و گونی
سامری در فیسبوک
#قسمت_چهارم 🎬:
عامر با پشت دست به شانه احمد کوبید و گفت: اینم جشن فارغ التحصیلی ما...خوش گذشت؟!نمی دونی با چه مکافاتی بچه ها را راضی کردم که تو هم دعوت کنند..
حالا برنامه ات چیه؟! می خوای برگردی روستاتون؟! شغل مادرت را که ماهی فروشی هست ادامه بدی یا سر زمین کشاورزی کمک بابات کنی؟!
احمد دست عامر را پایین انداخت و گفت: مسخره بازی بسه، چندین سال درس نخوندم و عمر خودم را تلف نکردم که برگردم سر خونه اول خودم توی کوره ده های بصره...من باید..
عامر خنده بلندی کرد و گفت: توباید؟! باید اتم را بشکافی!...باید دنیا را زیر و رو کنی، باید یک دنیا باشد و یک احمد و بعد قهقه اش بلند شد و همانطور که در تاریکی به چشم های سیاه و کشیده دوسش خیره شده بود گفت: دست بردار احمد، نه اینجا اون خونه دانشجویی هست که به حساب خودمون برای جشن فارغ التحصیلی دور هم جمع شدیم و تو هم میدون گرفتی و آرزوهات را به عنوان برنامه هات عنوان کردی و نه من مثل اون همدوره ایهات، ساده و بدبختم که تو رو نشناسم و برات کف و هورا بزنم، من که خوب جنس خراب تورو میشناسم، پس برای من قیافه نگیر همبوشی...تو هر کار هم کنی آخرش یا باید بری سرزمین مثل گاو کارکنی یا مثل خرس بری ماهی بگیری..
احمد که خونش از این همه توهین به جوش آمده بود دستش را مشت کرد و محکم به سینه عامر زد، عامر ناخواسته به پشت عقب عقب رفت و به دیوار گلی کوچه برخورد کرد.
احمد هم با سرعت از او دور شد و در کوچه های تاریک گم شد.
نمی دانست به کجا می رود اما پیش میرفت، باید فکر اساسی می کرد، کاش میشد به خانه برادرش برود، برادری که سرهنگ حزب بعث بود و می توانست خیلی کارها برایش بکند..
اما نه...احمد می خواست فکری کند که منت هیچ کس را نکشد، باید کاری می کرد که همه را انگشت به دهان نگه می داشت.
همه جا تاریک بود،صدای خش خشی از جلو می آمد، احمد به خیال اینکه ماری جلویش در تب و تاب است، با احتیاط خم شد و خیره به نقطه ای در روی زمین بود که ناگهان چماقی در پشت سرش بالا رفت و همانطور که تاریکی را می شکافت بر فرق سر او فرود آمد.
احمد که غافلگیر شده بود، همانطور که دستش را به دیوار کنارش میگرفت تا مانع سقوطش شود زیر لب گفت: ای عامر نامررررد...آخه چرا باید اینجور منو بزنی و دوباره ضربه ای دیگر بر بدنش فرود آمد و اینبار ضربه بین شانه های او را نشانه گرفته بود.
دردی شدید در قفسه سینه اش پیچید و احمد بر زمین سرنگون شد، چشمانش سیاهی رفت و پلک هایش روی هم آمد.
او چیزی نمی دید اما متوجه بود که دو نفر دو طرف او را گرفته اند و او را کشان کشان به جایی می برند.
احمد رمق حرف زدن نداشت اما در ذهنش داشت حلاجی می کرد....این کار عامر نمی توانست باشد....پس کار کیست؟!
بعد از طی مسافتی که او را روی زمین کشیدند، صدای باز شدن درب ماشین بلند شد، همان دو نفر بدون اینکه حرفی رد و بدل کنند، احمد را عقب ماشین سواری انداختند و در را به سرعت بستند و خودشان جلو سوار شدند و ماشین حرکت کرد.
احمد در حالی بین خواب و بیداری بود که صدای آهسته یکی از مهاجمین به گوشش خورد: برو با چشمبند چشماش را ببند.
مرد دوم اوفی کرد و گفت: این بدبخت بیهوشه، چرا چشماش را ببندم و مرد اول با تحکم حرفش را تکرار کرد و ماشین ایستاد.
چشم های احمد با چشم بند سیاه رنگی بسته شد و احمد سعی می کرد که به هوش باشد، صدای این دو مرد آشنا نبود و از طرز حرف زدنشان معلوم بود که با هدفی خاص به او حمله شده، اما چه هدفی؟ اصلا او شخص شخیصی نبود که بخواهند بدزدنش نه خود ثروتی داشت و نه پدرش آنقدر متمول بود که او را بدزدند، پس حتما اشتباهی شده و این مهاجمین احمد را با کس دیگه ای اشتباه گرفتند.
با این فکر،علی رغم دردی که در سر و جان احمد پیچیده بود لبخندی روی لبش نشست، آهسته زیر لب گفت: به کاهدان زده اید نادان ها...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@montazeraan_zohorr
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_چهارم🎬:
گوشی زنگ خورد و از ان طرف خط صدای مایکل بلند شد.
احمد همبوشی با لحنی سراسیمه گفت: سلام جناب! منم احمد...
مایکل به میان حرف او پرید و گفت: متوجه شدم! احمدالحسن قرار شد که تماس ها محدود بشه نه اینکه دم به دقیقه زنگ بزنید، اخرش با این کارهای شما، میترسم کل قضیه لو بره و..
همبوشی اب دهنش را قورت داد و گفت: نه...نه...اصلا نترسید، قرار نیست کسی از ارتباط ما بویی ببره، درسته من از طریقی که قرارمون بود ارتباط برقرار نکردم چون اون طریق خیلی زمان بر هست و الان هم مسئله بسیار مهمی پیش امد که می بایست به سمعتون برسونم و نظرتون را جویا بشم و اگر امکانش بود کمکم کنید.
مایکل با تحکمی در صدایش گفت: کمک...کمک..من که بیشتر از بودجه به شما کمک کردم، تقصیر شماست که تنبلید و آنطور که باید فعالیت بکنید، نمی کنید.
همبوشی صدایش را ارام تر کرد و گفت: نه این بار فرق میکنه، بحث مسائل مالی نیست، طبق گفته کار گروه شما و نقشه قبلی، من چند نفر را به اطراف فرستادم برای تبلیغ مکتب احمد الحسن که متاسفانه با مشکلی مواجه شدیم، انگار توی برخی از شهرهای عراق برای ما رقیب بوجود آمده، یعنی شخصی دقیقا ادعاهای مثل ما کرده و داره چوب لای چرخمون میزاره، من گفتم به طریقی با طرف به تفاهم برسن اما الان زنگ زدم خدمتتون بگم اگر رقیب ما زیادی سر سختی نشان داد و مانع کار ما شد، شما این رقیب را با همون نیروهای خفیه تان از سر راه ما بردارین و حتی اگر امکانش هست سردسته شان را بکشید.
مایکل که تعجب از کلامش مشهود بود گفت: بکشیمش؟! چرا باید بکشیمش؟!
احمد همبوشی با حالتی حق به جانب گفت: خوب باید به نوعی خفه اش کنید چون منافع ما را داره به خطر می اندازه..
مایکل با لحنی عصبانی گفت: اونطور که میگی، رقیب شما دقیقا مثل شما عمل میکنه یعنی احتمالا خودش را نائب امام یا از نزدیکان امام دوازدهم شیعیان جا زده و داره مردم را فریب میده، این درست کاری هست که خواسته ماست، پس با اون رقیب، رفیق بشین بهتره،چون شما دو تا گروه در یک راستا دارین حرکت می کنین ، هر دوتاتون طبق معیارهای ما پیش میرین و این خیلی خوبه، هدف ما انحراف مذهب شیعه و اعتقادات شیعیان هست، حالا یکی از آسمون رسیده و داره دقیقا چیزی که مدنظر ماست را انجام میده پس نباید از سر راه برش داشت، بلکه باید حمایتش کرد.
همبوشی که انگار یک لحظه تمام بادش خوابیده بود گفت: اینجوری تکلیف ما چی میشه؟! مگر امکان داره یک خِطّه ودو فرمانروا؟!
مایکل با تحکمی در صدایش گفت: مکان تبلیغتون را تغییر بدین کاری به کار اون رقیب نداشته باشید، دنیا بزرگه و شیعیان سر از همه جا در اوردن پس شما هم باید تبلیغ جهانی داشته باشید، به جای اینکه تمام تمرکزتون را بزارید روی عراق،به کشورهای دیگه خاورمیانه برید و سعی کنید در بین شیعیان اونجا نفوذ کنید، خصوصا کشور ایران...
همبوشی حرفهای مایکل را کلمه به کلمه به خاطر سپرد و در آخر چشمی گفت و تلفن را قطع کرد، او حالا می فهمید که شخص احمد همبوشی که صهیونیست ها کلی خرج تعلیمش کردند برای انها مهم نیست، اهداف انها که همان انحراف در اعتقادات شیعیان است از هر چیزی برای موساد مهم تر است پس باید نقشه ای دیگه که دستاوردی منطقه ای و یا شاید جهانی داشته باشد، می کشید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
@montazeraan_zohorr
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_چهارم🎬:
جانم برات بگه ایلماه، انگار قدم ما برای ملک جهان خانم سبک بود و البته مُلک شاهانه هم برای من اومد داشت، چون یک ساعت بعد از اینکه منو در اتاقی مجاور مطبخ جای دادند، تو و ناصر میرزا با هم به دنیا آمدین.
ماما سوجان که خدا بیامرزدش اون شب کاری کرد کارستان، مدام بین دو تا اتاق در رفت آمد بود و یک لحظه هم زمین ننشست تا شما دو تا به دنیا اومدین، البته نتیجه کار ماما سوجان عالی بود و هر دو زن با نوزادهاشون سالم بودند و پول خوبی از ملک جهان خانم گرفت، پولی که باعث شد آخر عمری مثل یک زن متمول زندگی کنه البته حقش بود، بچه شاه را به دنیا آورده بود و دستش هم خیر بود.
مادرم نگاهی مهربان به من کرد و ادامه داد: واقعا دستش خیر بود، چون برای منی که آرزوی دختر داشتم ایلماهم را به دنیا آورد و برای ملک جهان خانم که دو تا پسرش توی کودکی مرده بودند و الان پسر می خواست، پسری به دنیا آورد، انگار ملک جهان خانم می ترسید اگر بچه او پسر نشه، شاه پسر کوچک، هوویش خدیجه خانم نقشبندی را ولیعهد کند و اگر این اتفاق می افتاد، در آینده ملکه مادر خدیجه خانم میشد و این برای ملک جهان خانم که زنی متکبر و جاه طلب بود مثل مرگ می ماند.
من اسم تو را ایلماه گذاشتم، چون برای ایل ما، تو مثل قرص ماه بودی، دختری زیبا که تا به حال کسی به زیباییش ندیده بودند.
و از اون طرف خبر تولد ناصر میرزا به محمد شاه زمانی میرسه که محمد شاه بر لشکر سنی مذهب، پیروز میشه و تعداد زیادی از شیعه ها را که در چنگ اونا اسیر بودند آزاد می کند و محمد شاه این آزادی را از قدم خیر پسر نورسیده اش می دونه و پیغام میده اسم پسرم را میگذارم«ناصرالدین میرزا» یعنی کسی که پیروز میدان است...
ایلماه با یاد آوری این خاطره از زبان مادرش، لبخند محوی روی لبش نشست و زیر لب گفت: من و تو ، یک شب و یک ساعت به دنیا آمدیم و ان شاالله تا آخرین لحظه عمرم در کنار تو باشم آخه ایلماه بدون ناصرالدین شاه هیچ است هیچ، مهر شاه مرا زنده نگه داشته است و بس..
ادامه دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فلسفه و علل غیبت
#قسمت_چهارم
👈حفظ جان و در امان ماندن حضرت، از بیعت با حکام جور
🌺 امام صادق عليهالسلام از قول پيامبر خدا صلوات الله عليه فرمودند:
«آن جوان را لاجَرم غيبتى بايد، عرض شد چرا اى رسول خدا؟
فرمودند: بيم كشته شدن میرود»
(بحارالأنوار ج۵۲ ص۹۰)
💥 ترس ایشان از کشته شدن، نه به خاطر ترس از جان خویش است، که این خاندان از مرگ هراسی نداشتند؛ بلکه هراس ایشان به این دلیل است، که با کشته شدنش، نتواند وظیفهای که خداوند جهت گسترش عدل در تمام زمین، بر عهدهٔ او گذاشته را به خوبی به پایان برساند؛
❇️ بنابراین منظور از ترس در اینگونه روایات، ترس عاقلانه است، که عین شجاعت است؛ نه ترس برخاسته از ضعف نفس❗️
پس باید گفت که حضرت ولیّ عصر عجلالله تعالیفرجهالشریف، از آن ترسانند، که با ظاهر شدن در میان مردم، پیش از آن که موعد الهی آن فرا رسد، حضرتش را به شهادت برسانند.
💢 در روایتی از وجود نازنین امام عصر ارواحنا فداه اینگونه بیان گردیده:
«من هنگام قیام آنچنان قیام خواهم کرد، که بیعت هیچ یک از سرکشان (حکومت طاغوت) به گردنم نیست»
(اكمال الدین و اتمام النعمه، ص ۴۸۵)
✅ از دو روایت فوق چنین نتیجهگیری میشود 👇
مادامی که شرایط ظهور فراهم نباشد، جان حضرت در امان نخواهد بود، تا حکومت الهی ایشان در عالم مستقر گردد، چرا که حکام جور در کمین آخرین ذخیرهٔ الهی هستند، تا ایشان را همچون اجداد معصومینش به شهادت برسانند؛
پس باید دانست که لازمهٔ اصلی شرایط ظهور، وجود یارانی خاص و ایجاد مقبولیت عمومی میباشد.
🛑 حال باید تفکر کنیم که ما به عنوان شیعیان حضرت، چگونه میتوانیم جزء یارانش باشیم، تا مقبولیت عمومی را ایجاد کنیم؟
برای درک پاسخ واقعی به سؤال فوق با ما همراه شوید.
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#داستان_واقعی
#اوج_دلدادگی
#قسمت_چهارم🎬:
سلمان همانطور که لبخند می زد گفت: از علی چه بگویم که هر چه بگویم کم است، فقط بدان وقتی که فاطمه بنت اسد مادر ایشان، درد زایمان بر او عارض شد، به حریم کعبه پناه آورد و به پرده ی کعبه آویخت و در این لحظه خداوند اراده کرد تا محل تولد وصی پیغمبرش خانه ی او باشد.
درب کعبه قفل بود و به امر خداوند دیوار کعبه از هم شکافته شد و فاطمه وارد خانه ی خدا شد و چه زیبا خداوند ارجحیت علی را بر انبیاء نمایان کرد، چرا که زمان تولد حضرت عیسی خداوند به حضرت مریم امر نمود که از قدس بیرون برو و فرزندت را در جایی دیگر به دنیا آور اما برای تولد علی به یمن ورود ایشان، کعبه، خانه ی امن پروردگار که از زمان حضرت آدم بر روی صحنه ی گیتی بوده، از هم شکافته شد تا علی در آغوش خانه ی خداوند پا به این دنیا نهد و وقتی مردم مکه به حریم کعبه وارد شدند و دیوارش را ترک خورده دیدند، متعجب شدند که این واقعه چرا اتفاق افتاده و وقتی فاطمه بنت اسد همسر ابوطالب با کودکی در بغل که چون خورشید می درخشید از خانه ی کعبه بیرون آمد، آنان که نکته سنج بودند، دریافتند عشق خدا را به علی....
علی همان کسی ست که اولین نفر بود به پیامبر ایمان آورد و زمانی که همه ی اعراب از محمد گریزان بودند تا مبادا جان و مالشان مورد هجوم کفار قرار گیرد، این علی بود که چون یک برادر پشت سر محمد ماند.
در عشق و ارادت علی به محمد همین بس که جانش را سپر بلای پیامبر کرد و در شب لیلة المبیت، شبی که کفار مکه، دست به یکی کردند تا خون پیامبر را بریزند و به خیال خام خودشان، جلوی خدا بایستند، علی به جای پیامبر در بستر خوابید و پیامبر هم پنهانی از مکه خارج شد.
کفار بالای بستر محمد ایستادند و شمشیرها بالا رفت تا به حساب خودشان محمد را بکشند اما ناگهان رو انداز کنار رفت و همه دیدند که علی خود را فدایی وجود نازنین پیامبر کرده...
از علی چه بگویم که علی خود کتابی ست که صفحاتش بی نهایت است، همو که جنگاوری دلاور بود در صحنه ی رزم و زمانی درب قلعه ی خیبر را یک تنه از جا کند ندای آسمانی در همه جا پیچید و همه با گوش خود شنیدند که ملکی در آسمان می گوید« لا فتی الا علی و لاسیف الا ذوالفقار»
سلمان سخن میگفت و با هر سخنش قنبر بی قرارتر میشد...
سلمان نفسی تازه کرد و گفت: باید با علی باشی تا بدانی که علی کیست، علی آن کسی ست که به تعبیر پیامبر هیچ منافقی او را دوست نمی دارد و هیچمومنی او را دشمن نمی دارد، یعنی مرز بین نفاق و ایمان، عشق علی ست...
از علی چه بگویم که خداوند او را دومین نور از انوار مقدس قرار داده و این دنیا خلق نشد مگر به بهانه ی وجود این پنج تن مقدس که این پنج تن نیست جز همسر و فرزندان علی...
از علی چه بگویم که خداوند اسلام را بر بندگانش فرود آورد و پیامبر را برای هدایتشان برگزید و شرط ورود به جمع مؤمنین را پذیرش ولایت او قرار داد...
از علی چه بگویم که در روز عید غدیر در حجة الوداع خداوند به پیامبر امر کرد که جانشینی برای خود معرفی کند و آن جانشین به امر خداوند کسی جز علی نبود، او وصی بلا فصل پیامبر شد و مردم دسته دسته دور او جمع شدند و او را امیرالمؤنین خواندند و با او بیعت کردند و به او تبریک گفتند و خداوند از آسمان برایش آیه نازل کرد و فرمود« الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی» یعنی ای مردم بدانید که دین من با پذیرش ولایت علی کامل می شود و نعمت ولایت علی بالاترین نعمتی ست که یک بشر می تواند داشته باشد...
قنبر که بی قرار شده بود به میان حرف سلمان دوید و گفت: قلبم از شدت عشق و ارادت به علی می خواهد از قفس تن بیرون بیاید، این علی کجاست؟! می شود مرا به محضرش ببری؟! حتما....حتما الان جانشین پیامبر شده و در دارالخلافه مسلیمن به سر می برد درست است؟!
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_چهارم🎬:
همهٔ اهل کاروان سراسیمه هر کدام به سمتی میرفتند؛ من که اولین بارم بود؛ چنین صحنه ای را میدیدم؛ گویی در خیالات سیر می کنم؛ بدون آنکه بدانم چه عاقبت خونینی در پیش خواهد بود؛ خود را از شتری که بر فراز آن سوار بودم و مانند عقابی تیز بین اطراف را نگاه می کردم؛ به زمین انداختم و بی توجه به صدای داد و فریاد مادرم که داخل محملی زیبا در کنار شتر قهوه ای رنگی که من سوارش بودم؛ حرکت می کرد؛ خودم را به نزدیک ترین تپه شنی رساندم و در پناه آن تپه مانند بزمجه ای زبر و زرنگ، خود را پنهان کردم و کاروانی را که میرفت تا غارت شود؛ زیر نظر گرفتم.
من که تا به حال جنگ و غارتی واقعی را ندیده بودم و طبق خواسته های نامعقول کودکی و هیجانات روحی یک پسر بچه؛ همیشه یکی از آرزوهایم این بود که چنین صحنه ای را از نزدیک ببینم؛ تک تک حرکات غارتگران و مردم نگون بخت کاروان را از نظر گذراندم. باورم نمی شد؛ هر کسی را که جلوی راهشان بود؛ از دم تیغ می گذراندند و کمکم حلقه ای تشکیل شد که نگین آن حلقه پدر و مادر من بودند؛ دیگر تحمل دیدن این صحنه برایم سخت بود. قبل از این گمان می کردم که قصد غارتگران، دزدی اموال سلیمان یهودی ست و با جان او کار ندارند؛ اما وقتی که شمشیر یکی از سواران بالا رفت و همزمان فریادش بلند شد و گفت: برو به درک ای بزرگ تاجر یهود! ای سلیمان مغرور و ثروتمند! با دستانم روم چشمهایم را پوشاندم و وقتی از لابه لای انگشتانم صحنه پیش رو را نگاه کردم؛ سر بی تن پدرم را روی ریگ های داغ بیابان دیدم.
رعشه ای تمام بدنم را فرا گرفته بود و باران چشمانم بر کویر تفتیدهٔ صورتم می بارید؛ اما حواسم در پی آن سواران و مادرم دینا بود.
عجیب اینکه آن سوران روی بسته، پدرم را با نام صدا زدند و عجیب تر اینکه، به مادرم رحم کردند و او را چون دیگر زنان کاروان نکشتند؛ فقط غل و زنجیری بر دستش نهادند و او را به سمتی کشان کشان میبردند؛ من خوب متوجه نگاه جستجو گر مادرم بودم؛ گویی به دنبال گوهری گرانبها بود و آن گوهر کسی جز پسر یکی یکدانه اش نبود .
نگاه خیره مادرم به سمت تپه ای بود که من در آنجا پناه گرفته بودم. یک لحظه خواستم از مخفیگاهم خارج شوم و خودم را به مادرم دینا برسانم و دامانش را سخت بچسپم؛ اما گویی چشم دل مادرم از ورای این تپه شن مرا دید و افکار مرا خواند؛ مدام سرش را به نشانه نه تکان می داد و این باعث شد که من در مکان امن خودم برجا بمانم.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_چهارم🎬:
همهٔ اهل کاروان سراسیمه هر کدام به سمتی میرفتند؛ من که اولین بارم بود؛ چنین صحنه ای را میدیدم؛ گویی در خیالات سیر می کنم؛ بدون آنکه بدانم چه عاقبت خونینی در پیش خواهد بود؛ خود را از شتری که بر فراز آن سوار بودم و مانند عقابی تیز بین اطراف را نگاه می کردم؛ به زمین انداختم و بی توجه به صدای داد و فریاد مادرم که داخل محملی زیبا در کنار شتر قهوه ای رنگی که من سوارش بودم؛ حرکت می کرد؛ خودم را به نزدیک ترین تپه شنی رساندم و در پناه آن تپه مانند بزمجه ای زبر و زرنگ، خود را پنهان کردم و کاروانی را که میرفت تا غارت شود؛ زیر نظر گرفتم.
من که تا به حال جنگ و غارتی واقعی را ندیده بودم و طبق خواسته های نامعقول کودکی و هیجانات روحی یک پسر بچه؛ همیشه یکی از آرزوهایم این بود که چنین صحنه ای را از نزدیک ببینم؛ تک تک حرکات غارتگران و مردم نگون بخت کاروان را از نظر گذراندم. باورم نمی شد؛ هر کسی را که جلوی راهشان بود؛ از دم تیغ می گذراندند و کمکم حلقه ای تشکیل شد که نگین آن حلقه پدر و مادر من بودند؛ دیگر تحمل دیدن این صحنه برایم سخت بود. قبل از این گمان می کردم که قصد غارتگران، دزدی اموال سلیمان یهودی ست و با جان او کار ندارند؛ اما وقتی که شمشیر یکی از سواران بالا رفت و همزمان فریادش بلند شد و گفت: برو به درک ای بزرگ تاجر یهود! ای سلیمان مغرور و ثروتمند! با دستانم روم چشمهایم را پوشاندم و وقتی از لابه لای انگشتانم صحنه پیش رو را نگاه کردم؛ سر بی تن پدرم را روی ریگ های داغ بیابان دیدم.
رعشه ای تمام بدنم را فرا گرفته بود و باران چشمانم بر کویر تفتیدهٔ صورتم می بارید؛ اما حواسم در پی آن سواران و مادرم دینا بود.
عجیب اینکه آن سوران روی بسته، پدرم را با نام صدا زدند و عجیب تر اینکه، به مادرم رحم کردند و او را چون دیگر زنان کاروان نکشتند؛ فقط غل و زنجیری بر دستش نهادند و او را به سمتی کشان کشان میبردند؛ من خوب متوجه نگاه جستجو گر مادرم بودم؛ گویی به دنبال گوهری گرانبها بود و آن گوهر کسی جز پسر یکی یکدانه اش نبود .
نگاه خیره مادرم به سمت تپه ای بود که من در آنجا پناه گرفته بودم. یک لحظه خواستم از مخفیگاهم خارج شوم و خودم را به مادرم دینا برسانم و دامانش را سخت بچسپم؛ اما گویی چشم دل مادرم از ورای این تپه شن مرا دید و افکار مرا خواند؛ مدام سرش را به نشانه نه تکان می داد و این باعث شد که من در مکان امن خودم برجا بمانم.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
@montazeraan_zohorr