#تاریخ_جادوگری:
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
#فرعون:
✍خود فرعون در مصر خدا به شمار میرفت و پیوسته عنوان فرزندِ رَع را داشت و نه تنها از راه حق آسمانی فرمان میراند بلکه فرمانروایی وی متکی بر این بود که زاده خدایان است.
🗝رعَ ( این خدا بعدها به نام های هوروس و آمون نیز خوانده شد) خدای آفتاب یا خدای خورشید در مصر باستان است. او به شکل یک انسان با سر شاهین به تصویر کشیده شده است، با تاجی شبیه خورشید بر سرش که یک مار کبرا دور آن پیچیده است و "کلید زندگی" یا عنخ در دستان اوست.
🗿در واقع فرعون نماینده و نایبالسلطنه خدای رع است. چراکه در نظر مصریان فرمانروای واقعی مصر همان خدای رع بود.
⚰مصریان فرعون را چنان تصور میکردند که خدایی است و برای چندگاهی زمین را جایگاه خود ساخته. او پس از مرگ به جهان خدایان رفته و در آنجا ساکن می شود. او عنوان بزرگترین رئیس دینی را داشت و در اعیاد و مراسم باشکوهی که برای تعظیم و تکریم خدایان برپا می شد صدارت با وی بود. به همین دلیل بود که فرعون های مصری توانستند مدت های درازی را بدون تکیه داشتن بر نیروی نظامی عظیم حکمرانی کنند.
🔮مهمترین مدافعان و حامیان رژیم فرعون کاهنان یا همان ساحران بودند. کاهنان در طبقه دوم پس از فرعون قرار داشتند و قرآن به صراحت از ایشان به عنوان ساحر و جادوگر یاد میکند. میتوان گفت کاهنان در مصر پایه های لازم تاج و تخت و پاسبان های سری سازمان اجتماعی بودند.
🪦در واقع معبد آمون صرفاً مسئولیت تربیت مبلغ مذهبی را نداشت، آنان بزرگترین مشاوران پادشاه بودند و شواهد بسیار در دست است که برخی از فراعنه را مانند موم در دستان خود داشته اند و اکثر فراعنه ی قدرتمند نیز کاملا تحت تاثیر تعلیمات و اعتقادات سیستم کهانت عمل می کردند. با توجه به این شواهد، این سوال پیش می آید که آیا سلاطین واقعی مصر، فراعنه بودند؟!
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#تاریخ_جادوگری:
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
#فرعون:
✍خود فرعون در مصر خدا به شمار میرفت و پیوسته عنوان فرزندِ رَع را داشت و نه تنها از راه حق آسمانی فرمان میراند بلکه فرمانروایی وی متکی بر این بود که زاده خدایان است.
🗝رعَ ( این خدا بعدها به نام های هوروس و آمون نیز خوانده شد) خدای آفتاب یا خدای خورشید در مصر باستان است. او به شکل یک انسان با سر شاهین به تصویر کشیده شده است، با تاجی شبیه خورشید بر سرش که یک مار کبرا دور آن پیچیده است و "کلید زندگی" یا عنخ در دستان اوست.
🗿در واقع فرعون نماینده و نایبالسلطنه خدای رع است. چراکه در نظر مصریان فرمانروای واقعی مصر همان خدای رع بود.
⚰مصریان فرعون را چنان تصور میکردند که خدایی است و برای چندگاهی زمین را جایگاه خود ساخته. او پس از مرگ به جهان خدایان رفته و در آنجا ساکن می شود. او عنوان بزرگترین رئیس دینی را داشت و در اعیاد و مراسم باشکوهی که برای تعظیم و تکریم خدایان برپا می شد صدارت با وی بود. به همین دلیل بود که فرعون های مصری توانستند مدت های درازی را بدون تکیه داشتن بر نیروی نظامی عظیم حکمرانی کنند.
🔮مهمترین مدافعان و حامیان رژیم فرعون کاهنان یا همان ساحران بودند. کاهنان در طبقه دوم پس از فرعون قرار داشتند و قرآن به صراحت از ایشان به عنوان ساحر و جادوگر یاد میکند. میتوان گفت کاهنان در مصر پایه های لازم تاج و تخت و پاسبان های سری سازمان اجتماعی بودند.
🪦در واقع معبد آمون صرفاً مسئولیت تربیت مبلغ مذهبی را نداشت، آنان بزرگترین مشاوران پادشاه بودند و شواهد بسیار در دست است که برخی از فراعنه را مانند موم در دستان خود داشته اند و اکثر فراعنه ی قدرتمند نیز کاملا تحت تاثیر تعلیمات و اعتقادات سیستم کهانت عمل می کردند. با توجه به این شواهد، این سوال پیش می آید که آیا سلاطین واقعی مصر، فراعنه بودند؟!
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🏴 منتظران ظهور 🏴
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_دهم🎬: امام از اتاقش بیرون آمد، با طمأنینه جواب سلام همه را داد و فرمو
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_یازدهم🎬:
مروان بن حکم و ولید همچنان مشغول منازعه بودند و مروان دندانی بهم سایید گفت: اگر حرف مرا گوش نکنی و آنچه را که گفتم انجام ندهی سخت پشیمان میشوی
ولید می خواست جوابی محکم به مروان بدهد که حسین بن علی علیه السلام وارد شد و سلام کرد.
ولید از جا برخواست و با لبخند جواب سلام ایشان را داد و مروان با خشم و کینه هر دو نفر پیش رو را مینگرید
حسین علیه السلام که متوجه مشاجره مروان و ولید شده بود رو به ولید نمود و فرمود: خداوند کار امیر را راست گرداند، صلاح بهتر از فساد و پیوند، بهتر از خشونت وکینه جویی ست، اینک گاه آن رسیده که با هم گرد آیید و سپاس خدایی را که میان شما الفت ایجاد کرد.
آن دو به هم نگاهی کردند و دراین باره جوابی به امام ندادند.
سکوت بر جمع حاکم شد که حسین علیه السلام به سخن درآمد و فرمود: آیا از معاویه خبری ندارید؟ گویا بیمار بوده و بیماریش به درازا کشیده..
ولید فرصت را غنیمت دانست و گفت: اباعبدالله ، او هم طعم مرگ را چشیده و این نامه امیرالمومنین یزید است و شما را برای بیعت فراخوانده ام، گویا مردم هم او را به امیری برگزیده اند.
حسین نگاهی به هر دو نفر که منتظر پاسخ ایشان بودند، نمود و فرمود: کسی چون من پنهانی بیعت نمی کند، من دوست دارم که بیعتم آشکارا و در حضور مردم باشد، چون فردا فرا رسید و مردم را فراخواندی، مرا نیز دعوت کن تا کار یکجا صورت گیرد.
ولید سری تکان داد و گفت: اباعبدالله، گفتی و نیک گفتی، من هم انتظار همین پاسخ را از جانب شما داشتم، پس به برکت خداوند بازگرد تا انکه فردا همراه مردم نزد من بیایی.
مروان که اینچنین دید بار دیگر دندانی بهم سایید و گفت: یا امیر اگر حسین این ساعت از تو جدا شود، هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد و تو بر او و دوستداران او چیره نخواهی شد، پس حسین را هم اینک نزد خود زندانی کن و اجازه رفتن نده تا بیعت کند و اگر از بیعت سرباز زد، گردنش را بزن.
حسین علیه السلام رو به مروان کرد و فرمود:نفرین بر تو ای پسر کبود چشم، آیا به کشتن من فرمان می دهی؟! به خدا سوگند که دروغ می گویی، به خدا سوگند هر کدام از مردم چنین آرزویی کنند، پیش از این زمین را با خونش آبیاری می کنم و اگر راست می گویی دوباره تکرار کن و آرزوی زدن گردن مرا بکن..
انگاه حسین علیه السلام رو به ولید نمود و فرمود: ما خاندان پیامبر صل الله علیه واله، گنجینه رسالت و جایگاه آمد و شد فرشتگان و محل رحمتیم ، خداوند به وسیله ما دنیا را گشود و این دنیا با ما هم پایان می یابد. یزید مردی ست فاسق و شراب خور، نفْس های محترم را می کشد و فسق آشکارا می سازد، بدان! کسی چون من با چون اویی بیعت نمی کند، ولی ما و شما شب را به صبح می آوریم و در آینده ای نزدیک میبینیم و می بینید که کدام یک از ما بر خلافت شایسته تر است....
در این هنگام...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_یازدهم🎬:
فاطمه گوشی را روی بلندگو گذاشت که صدای گستاخانه شراره در فضا پیچید: بفرمایید امرتون؟! ببین ضعیفه اگر روح الله سفارش نمی کرد، هرگز تماست را جواب نمیدادم.
فاطمه که اصلا انتظار همچی برخوردی را از شراره که کلی ادعای دوستی و حتی خواهری می کرد نداشت، با تعجب گفت: واقعا خودتی شراره؟!
صدای خنده کریهی از پشت گوشی بلند شد: نه پس روحمه...بگو بینم چکار داری، من وقت کل کل کردن با تو را ندارم.
فاطمه آب دهنش را به سختی قورت داد وگفت: شراره چرا بازندگی من این کار کردی؟! من چه بدی در حق تو کردم؟ این بود جواب تمام خوبی هایی که برات کردم؟! من کم جلوی فتانه و پدر روح الله به خاطر دفاع از تو حرف بد شنیدم و طرد شدم و...
شراره پرید وسط حرف فاطمه و گفت: اولا من با زندگی تو کاری نکردم، راه زندگی خودم را انتخاب کردم، بعدم می خواستی طرف منو نگیری جلو فتانه و شوهرش بد نشی مگه من بهت گفتم طرفداریم را بکن؟ بعدم خانم خانما من نیومدم که برم،اومدم بمونم در کنار عشقم روح الله و اگر تو خوش نداری،راه باز هست بفرماااا، از این گذشته روح الله تو رو دوست نداره، تو زنی نیستی که بتونی روح الله را جذب کنی، ازدواجتون با عشق شروع نشده که....تو انتخاب حوزه بودی نه انتخاب روح الله و تو نتونستی توی این همه سال زندگی دل شوهرت را به دست بیاری، تقصیر من نیست که روح الله عاشقم شده...
هر حرف شراره گویی پتک محکمی بود که بر سر فاطمه فرود می آمد، دنیا دور سرش می چرخید و صدای شراره در سرش اکو میشد: روح الله عاشق من شده...
زینب که حال و روز مادرش را دید، گوشی را از دست مادر کشید و تماس را قطع کرد و گفت: مامان، تو مجبور نیستی با این عفریته حرف بزنی... دیگه من به زن عمو شراره نمی گم زن عمو...میگم عفریته...
فاطمه نگاهی به مادرش انداخت و میدانست مامان مریم الان لب باز کند، باران شماتت باریدن میگیرد، پس از جا بلند شد و گفت: نه اینجور نمیشه، باید برم پیش پدر بزرگ و مادربزرگ شراره، اونا عمو و زن عموی روح الله هستن، پس مطمئنا بد ما را نمی خوان و میتونن یه زهرچشمی از نوه شون بگیرن...
هیچ کس حرفی نزد، فاطمه که هنوز عرق آمدنش خشک نشده بود، چادر به سر کرد، چون منزل پدر بزرگ شراره توی قم بود، باید زودتر میرفت،شاید انها میتوانستند، کاری کنند.
زینب در عین اینکه سن زیادی نداشت و دختری بی نهایت خجالتی بود، اما الان نگران مادر و آینده خود و زندگیشون بود، چندین بار طول و عرض هال را پیمود و بعد نگاهی به ساعتی که بر دیوار میخکوب شده بود انداخت، بیش ازیک ساعت از رفتن مادر می گذشت...
با صدای زنگ در به خود آمد و خیلی زودتر از حسین و عباس و مادربزرگش، خود را به آیفون رساند و دکمه باز شدن را فشار داد.
فاطمه با لبخندی بر لب وارد هال شد، زینب جلو دوید و با استرسی در صدایش گفت: چی شد مامان؟!
فاطمه دستی به گونهٔ زینب کشید و گفت: برو وسایل خودت و بچه ها را جمو جور کن میریم خونه خودمون، فردا که جمعه هست، قراره بابات بیاد دنبالمون بریم تبریز، مامان بزرگ و پدر بزرگ شراره قول دادن که طلاق شراره را بگیرن...
مامان مریم از توی آشپزخانه شاهد صحبت آنها بود با تعجب رو به فاطمه گفت: یعنی به همین راحتی قبول کردن که شراره همچی کاری کرده،یعنی خبر داشتن؟!
فاطمه چادرش را از سرش در آورد،به سمت مبل کرم رنگ تک نفره روبه روی آشپزخانه رفت،روی ان نشست و گفت: نه باورشون نمی شد که...همونجا زنگ زدن مادر شراره، مادر شراره هم کلی لیچار بارم کرد که دروغه و فلان و بعد دیگه خود شراره اومد پشت خط و یه جورایی لو رفت و بعدم شراره از پشت گوشی منو تهدید کرد که آبروم را بردی و...
آخرشم پدربزرگ شراره قول داد،توی همین هفته بدون سرو صدا این دوتا از هم جدا بشن..
زینب که انگار روی هوا راه میرفت گفت: خدا را شکر...مامان ما حاضریم بریم..
و این جمع پاک و ساده فکر می کردند به همین راحتی همه چیز درست میشود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
«روز کوروش»
#قسمت_یازدهم 🎬:
همه در تالار بزرگ سلطنتی جمع بودند، کوروش کبیر بر تخت مجلل سلطنتی اش تکیه داده بود و در مقابلش یک طرف دانیال نبی و طرف دیگر کاهن اعظم به نمایندگی از تمام کاهنان معبد مردوک، ایستاده بودند.
کوروش نگاهی به هر دو نمود و گفت: دانیال، ما به تو اجازه می دهیم در مقابل کاهنان و جرمی که انجام دادید از خود دفاع کنید، شاید سخنانتان انچنان بود که از جرمتان صرف نظر کردیم.
کاهن اعظم که وضع را اینچنین دید و متوجه شد پادشاه هم، انگار میخواهد به دانیال تخفیف جرم دهد، نگذاشت دانیال لب به سخن بگشاید و با حالتی عصبی رو به پادشاه گفت: پادشاها! به دانیال فرصت سخن گفتن ندهید! که او سخنرانی ست قهار و در میدان سخن، حریف تمام دنیا می شود، او جادویی در سخنانش نهفته دارد که هر کس را در هر مرتبه و موقعیتی که باشد سحر می کند، شما نمی دانید که دانیال چگونه با سخنانش بر بخت النصر، پادشاه ستمگر بابل اثر گذاشت، رنج اسیران یهودی را کمتر کرد و حتی کار به جایی کشید که بخت النصر، حکومت را به پسرش وانهاد و خود سر به بیابان گذاشت، پس اجازه سخن به او ندهید، او جرمی مرتکب شده که باید مجازات شود، اما من می خواهم با اعتقادات خودش مجازات شود تا در بین تمام مردم رسوا شود و جانش را بر سر اعتقادات پوچش بدهد.
کوروش که از جسارت کاهن عصبانی شده بود اما با حرف آخر کاهن متعجب شده بود رو به کاهن گفت:با اعتقادات خودش مجازات شود؟! منظورت را واضح تر بگو..
کاهن اعظم گلویی صاف کرد و گفت: دانیال ادعا دارد که پیامبر خدای نادیده است و به مردم میگوید گوشت پیامبر خدا بر درندگان و حیوانات حرام است، حال ما پیشنهاد می دهیم چاله ای عریض حفر کنند و از هر نوع حیوان درنده، یکی در آن چاله بیندازند، حیوانات درنده و گرسنه ..
یک شب دانیال را داخل ان چاله بیندازید، اگر حیوانات او را دریدند و خوردند پس مشخص می شود درغگوست و به سزای اعمالش رسیده و اگر جان سالم به در برد و حیوانات با او کاری نداشتند، ما به برحق بودن او و خدایش ایمان می آوریم..
کوروش که محبت دانیال بر دلش نشسته بود و دوست نداشت گزندی به او برسد، به فکر فرو رفته و تالار بزرگ قصر در سکوت فرو رفت که ناگهان با لحن ملایم دانیال، سکوت تالار شکست: ای پادشاه بزرگ! من پیشنهاد کاهن اعظم را قبول میکنم به شرط آنکه آنها هم از عهدشان سر بر نتابند و اگر حق با من بود به دین من درآیند، مردوک را به دور اندازند و پروردگار نادیده جهان را بپرستد و یکتا پرست شوند و اگر به عهدشان پای بند نبودند انها را در چاله بیاندازید تا ببینیم کدام خدا قوی تر است.
کوروش کبیر که انگار سخنان دانیال قلبش را آرام کرد، رو به کاهن اعظم نمود و گفت: بروید و همین کار را انجام دهید، اما قلبش در بند دانیال بود و دوست نداشت چشم زخمی به او برسد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🏴 منتظران ظهور 🏴
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_دهم 🎬: چند روزی بود که روح الله خودش را درگیر جمع کردن اطلاعات درباره
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_یازدهم 🎬:
فاطمه در حالیکه گردنش را از شدت درد ماساژ میداد، تکالیف زینب را نگاهی انداخت و گفت: آفرین دخترم، تا اینجا درست انجام دادی، الانم این موقع شب، من دیگه نه تمرکز دارم و نه توانش را، میرم اتاق خواب یه کم استراحت کنم..استراحتی که فاطمه خوب میدانست ، واقعی نیست و خیال و ترس ها شده بود کابووسی برای سلب آرامشش..
فاطمه وارد اتاق خواب شد، حسین گوشهٔ تختخواب مانند جنینی در خود فرو رفته بود و جای خالی روح الله نشان میداد که داخل اتاق کارش، هنوز مشغول است و احتمال زیاد درگیر جمع آوری اطلاعات درباره موضوعی که زندگی اش را تحت الشعاع قرار داده بود،می باشد.
فاطمه نفسش را آرام بیرون داد، متکا را صاف کرد که ناگهان با یاد آوری چیزی، متکا را برداشت، کاغذ تا شده را که زیرش دید، لبخند کمرنگی زد و همانطور که متکا را سر جای اولش بر میگرداند گفت: خدا کنه تو اثر داشته باشی، ما که هر کجا رفتیم به در بسته خوردیم و آرام سرش را روی متکا گذاشت و بر خلاف همیشه خیلی زود پلک هایش سنگین شد و بدون اینکه ذهنش بند چیزی باشد خوابی سنگین او را در خود فرو برد.
انگار در سالنی بزرگ و قدیمی گیر افتاده بود،سالنی با دیوارهای بلند و سیاه رنگ، هیچ کس اطرافش نبود
فاطمه به اطراف که خالی از هر وجودی بود نگاه کرد و یکباره شروع به دویدن کرد، نمی دانست در این چهار دیواری سنگی چرا می دود، اما می دوید تا شاید راهی برای فرار از حبسی که نفسش را تنگ کرده بود پیدا کند، صدای قدم هایش که در سالن خالی طنین می انداخت بر وحشتش می افزود که ناگهان صدای بلند و زمختی در فضا پیچید: بایست...این طرف و آن طرف نرو، به من نگاه کن، دستت را به من بده...تمرکز بگیر
فاطمه گیج شده بود، این صدای کیست و از کجا می آید؟! کسی که کنار من نیست صدای کیست؟!
که دوباره صدا بلند شد: دستت را به سمت بالا دراز کن، تمرکز بگیر
فاطمه که انگار راه نجاتش را همین میدید، دستش را رو به بالا دراز کرد و همزمان نگاهش به بالای سرش کشیده شد، گویی روح از بدنش داشت جدا میشد، دستی سیاه و پشمالو دست فاطمه را گرفت و به سمت خود کشید، گویی با برخورد آن دست، آتشی سوزنده در جان فاطمه انداخته بودند
فاطمه ناخوداگاه گفت یا صاحب الزمان...
و احساس کرد حلقهٔ ان دست آتشین از دور مچ دستش باز شد،اما همان صدا در گوشش میگفت: تمرکز بگیر..
فاطمه که از وحشت چشمانش را بسته بود، آرام آرام چشمانش را باز کرد و خود را در همان فضای محصور با دیوارهای بلند دید، اما اینبار جایی بین سقف و زمین بود، فاطمه معلق در هوا بود، نه بالا میرفت و نه پایین می افتاد، وحشتی عجیبی بر جانش نشست و شروع به جیغ زدن کرد.
روح الله در اتاق کار، مشغول مطالعه بود که با صدای جیغ بلند فاطمه، هراسان از جا بلند شد و خودش را به اتاق خواب رساند و فاطمه را در حالتی خیلی عجیب دید.
سرش روی متکا بود و پاهایش از کمر به پایین در هوا معلق بود،چشمانش بسته و کل صورتش غرق عرق بود و جیغ می کشید.
روح الله فوری خودش را به فاطمه رساند، شانه هایش را گرفت و شروع کرد به تکان دادن: بیدار شو عزیزم، چشمات را باز کن...باز کن...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🏴 منتظران ظهور 🏴
سامری در فیسبوک #قسمت_ دهم🎬: نزدیک یک هفته از زمانی که کتاب بدون اسم به دست احمد همبوشی رسیده بود م
سامری در فیسبوک
#قسمت_یازدهم🎬:
مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و کرواتی با خطهای موازی سیاه و سفید صندلی روبه روی او را عقب کشید، همبوشی که نگاه خیره اش را به او دوخته بود با سرعت از جا بلند شد و همانطور که دست روی سینه میگذاشت، با احترام سلام کرد.
مرد پیش رو که قدی متوسط و هیکلی گوشتالود داشت به طوریکه برآمدگی شکمش بیرون زده بود با سر جواب سلام او را داد و روی صندلی نشست.
مرد لحظه ای به همبوشی که خیره به او پلک نمیزد، نگاهی انداخت و گلویش را صاف کرد و گفت: من مایکل هستم، یک محقق که خاورمیانه را مثل کف دست میشناسم، تقریبا بر اعتقاد ملت ها اشراف کامل دارم و خصوصیات رفتاری آنها را می دانم، سالهای زیادی را صرف تحقیق و پژوهش کرده ام، امیدوارم مدتی که اینجا بودی به شما خوش گذشته باشد و بتوانیم همکاری دوستانه ای با هم داشته باشیم.
مایکل برگه ای را که به دستش بود روی میز گذاشت و گفت: قبل از اینکه موضوع اصلی را شروع کنیم، اگر سوالی دارید، می توانید بپرسید.
احمد که انگار هول شده بود گفت: س..سوال ...آره سوال دارم.
برای اولین سوالم خوبه بپرسم،با اینکه شما عربی صحبت می کنید، اما مشخص هست که از اهالی عراق نیستید، می خواهم بدانم، من الان کجا هستم و با چه کسی از چه ملیتی صحبت می کنم و قرار است برای کی کارکنم؟! و اصلا چه کاری باید انجام دهم و سود و منفعت من از انجام این کار چیست؟! و از همه مهم تر چرا مرا انتخاب کردید؟!
مایکل نفس بلندی کشید و گفت: شما الان در خاک اسرائیل هستید و من هم یکی از شهروندان اسرائیل هستم، انگار توجه نکردید که گفتم محقق هستم زبان عربی و فارسی را مانند زبان مادری می دانم.
همانطور که در بدو ورود به تو گفتیم، تو باید برای ما کار کنی، هر کاری که ما بخواهیم و به طریقی که ما بگوییم باید پیش بروی، هر گونه امکاناتی تحت اختیارت قرار می دهیم، از لحاظ مالی تو را تامین می کنیم و تمام خواسته های مالی، جسمی و حتی جنسی و روانی تو را تامین می کنیم و تو باید فقط به وظیفه ای که بر عهده ات می گذارند به بهترین نحو عمل کنی و مطمئن باش ما هیچ وقت به تو پشت نمی کنیم و هوایت را خواهیم داشت به شرط آنکه تو انگونه باشی که ما می خواهیم و در باره سوالت که چرا تو را انتخاب کردیم، آنهم دلایلی دارد که کم کم برایت خواهیم گفت، حالا نظرت را بگو؟!
احمد ابروهایش را بالا داد و همانطور که سرش را تکان میداد گفت: به نظر می رسد معاملهٔ پر منفعتی هست، امیدوارم که کاری از من می خواهید سخت نباشد و از عهدهٔ انجامش بربیایم.
مایکل لبخندی زد وگفت: کمی سخت هست منتها ما به تو آموزش می دهیم و تو هم باید تلاشت را بکنی، ما می خواهیم از تو مردی نامدار بسازیم، مردی که می تواند مانند یک رهبر، ملت ها را به خوش جذب کند و البته اعتقاد مریدانش را به سمتی ببرد که ما می خواهیم.
احمد با شنیدن این حرفها که برایش بسیار رؤیایی می آمد ذوق زده شده بود اما سعی می کرد حرکاتش عادی باشد تا مایکل متوجه هیجان درونی اش نشود.
مایکل نفسی گرفت و گفت: برای شروع کار می خواهم از کتابی که برایت فرستاده بودیم شروع کنم، آیا این کتاب را به طور عمقی مطالعه کردید؟
احمد همبوشی سری تکان داد و گفت: بله، میتوانم بگویم که تمام مباحث کتاب را حفظ کرده ام گرچه فهم بعضی موارد نوشته های کتاب برایم سخت بود.
مایکل سرش را تکان داد و گفت: آفرین خوب است و با اشاره به کتاب های پشت سرش گفت: ان کتابی که برایت فرستادیم حاصل جستجو در انبوه کتاب های پشت سر من است، مدتها تعداد زیادی از محققان ما کتاب های قدیمی و نسخه های خطی را که میبینی و هر کدام را از یکی از کشورهای مسلمان وارد اسرائیل کردیم را بررسی کرده اند و در مجموعِ نظراتشان، کتابی را که نزد توست گردآوری شده، این کتاب برای تو، مثل قرآن است برای پیامبرتان، یعنی قرار است تو رهبری باشی که به این کتاب استناد میکنی، حالا بگو ببینم از مطالعهٔ این کتاب چه چیزی دستگیرت شد؟! یعنی به نظرت مهم ترین موضوع این کتاب چه بود؟
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_11
#نویسنده_محمد_313
#قسمت_یازدهم
مقابل کمیل ایستاد و با گوشه ی روسری بلندش بازی کرد
کمیل که در حال نوشتن چیزی بود نیم نگاهی به او انداخت و گفت:سلام
سمانه سلامی زیر لب داد و گفت:چیزی شده ؟
کلافه پوفی کشید و گفت:نه
-پس دلیل این رفتاراتون چیه
ما از بچگی باهم بزرگ شدیم
شما با اینکه چندسال از من بزرگتر بودید تنها همبازی من تو تموم دوران بچگیام بودید
پس خواهش میکنم بمن اعتماد کنید و بگید چیشده
چیز زیادی به تموم شدن محرم نمونده
با خجالت به دستبند نشانی که مادر کمیل آنرا خیلی وقت پیش به او داده بود نگاه کرد که کمیل نفسش را پر سروصدا بیرون داد و گفت:تو چی از این اتفاقات اخیر میدونی؟
-میدونم که شما بیگناهید
شنیدم که مهمونی رفته بودید و کلانتری گرفنتون با یه دختر
ولی من مطمئنم که شما بیگناه بودید
کمیل علی رغم اصرار های مادرش
لپ تاپش را بست و خیلی صریح گفت:پس بزارید بهتون بگم که به خاطر بلایی که منصور سرم اورد
مجبور شدم با اون دختر ازدواج کنم
چون همه ی شواهد رو علیه من درست کرده بود
بهتره منو فراموش کنید و به زندگیتون برسید
ما قسمت همدیگه نبودید
من دیگه نمیتونم به شما علاقه ای داشته باشم
مجبورم فراموشتون کنم
خودم قصد دارم تا یه مدت از این شهر برم
اشک در چشمان سمانه حلقه بست و با ناباوری گفت:دارید شوخی میکنید؟
یعنی چی مجبورتون کردن باهاش ازدواج کنید
قرار بود بعد محرم مراسم عقد ما برگزار بشه
سرش را میان دستانش گرفت و گفت:خواهش میکنم تنهام بزارید فقط همین
سمانه بغضش ترکید و هق هق کنان از اتاق بیرون رفت
پس چرا کسی به او چیزی نگفته بود
مدتی بعد سروصدای مادر سمانه بلند شد که حقیقت را بریده بریده از سمانه شنیده بود
مادرکمیل با ناراحتی گفت:خواهر بخدا نمیخواستم الان ناراحتتون کنم
بخدای احد و واحد کمیل من بیگناهه
مادر سمانه پوزخندی زد و کیفش را برداشت:اگه پسرت بیگناه بود هیچ وقت یه دختر خیابونی که معلوم نیست تو اون مهمونی چه غلطی میکرده و عقدش نمیکردن
واقعا که
خداروشکر قبل تموم شدن محرم دست پسرت رو شد
منو باش فکر میکردم به خاطر اون منصور خیر ندیده فقط چند شب بازداشتگاه بوده
-خواهر تو که این حرفارو بزنی من از بقیه چه انتظاری داشته باشم
سمانه با حالی خراب خداحافظی کرد و همراه مادرش رفت
حوریه خانوم همانجا وسط هال نشست و هق هق کنان گریه کرد
نرگس سعی کرد آرامش کند ولی بیفایده بود
-چرا... چه آرزو ها که واسه سمانه و پسرم کمیل نداشتم
همش در عرض چند شب به باد رفت
اشک هایش را پاک کرد و که نرگس عصبی سمت اتاق کمیل رفت و در را محکم باز کرد:چرا به سمانه گفتی که باعث شد اینطوری بشه
همینو میخواستی
خواستی اشک مامانو دربیاری
چقدر بهت گفت با منصور نگرد
آدم درستی نیست
گفتی میخوام آدمش کنم
کو
آدم شد؟
یا بدبختت کرد بیچاره
عصبی جواب داد:بس کن نرگس
فقط تنهام بزارید
آره من گناه کارم
همتون راست میگید
با صدای دورگه گفت:حالا تنهام بذار
با شنیدن صدای جیغی هردو سمت بیرون دویدند
صدا از اتاقی که آزاده در آن بود می آمد
کمیل با عجله در اتاق را باز کرد که دید مادرش با مشت بر سر آزاده میکوبد و نفرینش میکند: تو و اون پدر خیر ندیدت بدبختمون کردین
ابرو تو محل واسمون نزاشتین
چی از جون من و بچم میزاشتین
پسرم یکی دو هفته ی دیگه باید عقد میکرد
کمیل و نرگس اورا به سختی از آزاده جدا کردند
-مادر این چه کاریه!
از شما که آدم متدینی، بعیده!
خشمتون رو سر یه دختر بیچاره خالی میکنید؟
شما که همیشه میگفتید باید موقع عصبی شدن خودمونو کنترل کنیم
چیکار به این بدبخت داری؟
مادر کمیل هق هق کنان روی زمین نشست که صدای گریه ی آزاده هم بلند شد
کمیل کلافه دستش را روی پیشانی اش زد و گفت:این چه مصیبتی بود خدایا!
***
با شنیدن صدای هایی که از هال می آمد سرش را از روی میزش برداشت
دیشب تا دمدمه های صبح قرآن میخواند
کتاب قران را که باز مانده بود بست و سمت هال رفت
با دیدن نرگس که سراسیمه در هال قدم میزد گفت:چیزی شده؟
-آزاده تو اتاقش نیست
#ادامه_دارد...
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_یازدهم🎬:
حیدر مشتت درحالیکه دندان هایش را بهم می سایید و کتابها را از زیر یک دستش به دست دیگرش میداد گفت: من به اون احمق گفتم که محاله شیوخ ایرانی برای ادعای ما تره هم خورد کنند، اونا التفاتی که نمی کنن هیچ، با استدلالاتشون که البته به حق هم هست، من و احمد همبوشی و کل دم و دستگاه ظهور و یمانی را به سُخره گرفتند، خوبه پرده از ادعاهای دیگه احمد بصری برنداشتم وگرنه همینجا با حرفاشون زنده به گورم میکردند، آخه من نمی دونم این احمدبصری که بهتره بهش بگم احمق بصری، با چه جرأتی قبول کرد همچی ادعایی کنه و منِ نادان، چشم بسته حرافی ها و وعده های احمد همبوشی را پذیرفتم و دارم کمکش می کنم، اصل زحمت را من می کشم و سودش به جیب اون مفت خور میره، باید برگردم عراق و حقم را از حلقومش بکشم بیرون، اصلا..اصلا تا اول کار تمام و کمال یه پول تپل بهم نده، دیگه هیچ کاری براش نمی کنم، منو با یه عنوان یمانی ظهور، خر کرده و منم براش هی بار میکشم و بیگاری ازم میکشه...
حیدرمشتت مانند انسانی مجنون با خودش حرف میزد و اصلا متوجه نشد که چه جوری راه رسیدن به محل اقامتش را که سوئیت کوچکی نزدیک حرم مطهر بود، طی کرده است.
حیدرمشتت می خواست وارد مسافرخانه شود که مردی او را صدا زد: آقای حیدر مشتت؟!
حیدر رو به سمت آن مرد که کت و شلوار اتو کشیده ای پوشیده بود کرد و گفت: بفرمایید، امرتون؟!
مرد کمی جلو آمد و گفت: من به بوی امام زمان اینجا کشیده شده ام، سالهاست که دنیا منتظر ظهور ایشان است، به من گفته اند که یمانی ظهور مولایم در اینجا اقامت دارد، به من گفته اند که تو خبر از نائب خاص و فرزند امام غایب آورده ای، به من گفتند که امام غریبمان توسط فرزندش ما را به یاری طلبیده...
حیدر مشتت خیره به مرد پیش رویش که میانسال به نظر میرسد، شده بود و انگار داشت مسائل را تحلیل می کرد که اعتماد کند یا نه؟ که آن مرد قدمی جلوتر نهاد و گفت: سالها زحمت کشیده ام و اندوخته ای برای آینده فرزندانم کنار گذاشته ام، درست است از نظر مردم این اندوخته مبلغ هنگفتی ست، اما برای تقدیم به محضر امام زمانم، پر کاهی بیش نیست، تمام جان و مالم فدای یک نگاهش..
بوی پول که به مشام حیدرمشتت رسید، تمام افکار و سوء ظن ها را کنار گذاشت و به یاد آورد که چقدر از مردم ساده انگار شادگان اموالشان را برای کمک به ظهور امام غایب به آنها تقدیم کردند، اما به نظر میرسید این شکار پیش رو چرب و چاق تر باشد، پس حیدر لبخندی زد و گفت: هر چه شنیدی درست است برادر! اینجا نشانی از امام زمان دارد، خدا خیرتان دهد، امام زمان غریب تر از هر زمانی ملت را به یاری میطلبد و متاسفانه اکثر مدعیان کمک به امام، دل در گرو پول و زر داده اند و فقط ادعای یاری می کنند و بس و مانند شما کمتر کسی هست که اینچنین سخاوتمندانه از اموالش در راه امامش بگذرد.
حیدر مشتت دستانش را از هم باز کرد و آن مرد را به طرف خود فراخواند.
مرد همانطور که جلو می آمد لبخندی زد و گفت: فارسی هم که شکسته بسته حرف میزنی اما حرفهای قشنگی زدی و جلو آمد و ناگهان حیدر متوجه دستبندی شد که آن مرد بردستانش زد می خواست اعتراض کند که آن مرد گفت: ببخشید جناب حیدرمشتت، ای یمانی ظهور، باید در زندان از شما پذیرایی کنیم، شما که با امام غایب حشر و نشر دارید، بفرمایید ایشان قدم رنجه بفرمایند و برای آزادیتان جلو بیایند که سخن امام زمان بر چشمان این سرباز جای دارد و با زدن این حرف دستبند را قفل کرد و حیدر را به انتهای کوچه راهنمایی کرد و در آنجا ماشین پلیس منتظر آنان بود...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🏴 منتظران ظهور 🏴
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_دهم🎬: اسفندیار لحنش را ملایم تر کرد و گفت: خواهرکم، نگاه نکن ملک جهان
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_یازدهم🎬:
ایلماه از خاطراتش بیرون آمد و ازجایش بلند شد، دور قلوه سنگ بزرگی که روی آن نشسته بود، گشتی زد و با قدم های آرام خود را به طرف درختانی کشید که از آنجا راه باریکی که به کلبه چوبی می خورد مشخص بود.
ایلماه پشت درختان ایستاد و از ورای درختان به کوره راه خاکی پایین چشم دوخت، هیچ خبری نبود، نه صدای سم اسبی می آمد و نه گرد و غباری که حکایت از حرکت سواری به این سمت کند.
دخترک که اینک هفده بهار از عمرش می گذشت، اوفی کرد و همانطور که به سمت کلبه چوبی می رفت زیر لب زمزمه کرد: پس چرا نمی آید؟! چرا خبری از قاصد شاه نیست؟! نکند نقشه لو رفته و قاصد هم به زندان افتاده؟!
او خوب می دانست که با رفتن به تهران و نزد ناصرالدین شاه، انگار حکم مرگ خود را امضا کرده است، زیرا اگر ملک جهان خانم متوجه حضور او در پایتخت می شد، او را نرسیده به قصر شاهی و دیدار یار، با حیله ای می کشد.
ایلماه داخل کلبه شد و گفت: آخر ای ملک جهان خانم یا مهدعلیا، ملکه ایران! ناصرالدین شاه چرا نباید مرا به عقد خود در اورد؟! چون دختر سید باقر هستم؟! چون یک رعیت بیشتر نیستم؟! اما...اما من رفیق دوران کودکی و هم بازی و هم درس شاه ایران بودم، من عاشقانه شاه را دوست میدارم و بند جانم به جان ناصرالدین شاه بسته است و خوب می دانم که ناصرالدین شاه هم بر خلاف حرکات ظاهرش که مجبور است در بین عوام الناس انجام دهد، عاشق و دلبسته من است و کاش. هیچ کس مانع این وصلت نشود و بگذارند اینبار لیلی به مجنونش برسد وگرنه ...
ایلماه نگاهی دور تا دور کلبه کرد، آرام به سمت بقچه ای که گوشه کلبه بود رفت.
روی زمین نشست و گره بقچه را باز کرد و لباس مردانه ای پدیدار شد.
ایلماه با دیدن لباس که قرار بود با آمدن قاصد شاه، آن را بپوشد به یاد چهار سال قبل افتاد، درست همان زمان که برادرش اسفندیار موهای ایلماه را تراشید و لباس قشون را به تن او پوشانید و ایلماه با نام بهروز، محافظ شخصی ولیعهد شد.
ادامه دارد
✏️به قلم: طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🏴 منتظران ظهور 🏴
#داستان_واقعی #اوج_دلدادگی #قسمت_دهم🎬: قنبر آه کوتاهی کشید و گفت: آیا این کار را کردند؟! یعنی علی
#داستان_واقعی
#اوج_دلدادگی
#قسمت_یازدهم 🎬:
سلمان جلو رفت و جلو رفت و بعد کنار در خانه ای که ابوتراب وارد آن شده بود ایستاد و همانطور که دست به در می کشید گفت: قنفذ با لگدش این در را که آتش، میخ آن را گداخته کرده بود بر سر دختر حضرت رسول شکست.
فاطمه بین در و دیوار قرار گرفت و خدا میداند این میخ سرخ و داغ چه بر سر او آورد، چرا که زمانی ،فضه ی خادمه، فاطمه را به کناری کشید از این میخ خون می چکید.
قنبر ناباورانه به در خانه خیره شد و گفت: اما..اما اینجا خانه ی ابوتراب است، یعنی همان بزرگمردی که صاحب من است و مهرش بر تمام جانم افتاده...
سلمان جلوی در زانو زد و گفت: قنفذ به امر خلیفه ی دوم مأمور به آوردن علی شده بود و می بایست به هر طریقی او را به مسجد کشاند، به خدا قسم هیچ کس یارای جنگیدن با علی را نداشت اگر بین او و ذوالفقارش فاصله نمی انداختند، اما حمله ناگهانی بود و به یکباره گروهی انسان نما با فرماندهی قنفذ، حرمت خانه ی دخت رسول الله را شکستند و به خانه هجوم آوردند، آنها فکر همه چیز را کرده بودند، حمله ناگهانی بود و به محض ورود، علی را دوره کردند و با ریسمان دستان نازنینش را بستند.
آری قنبر...ابوتراب همان علی ست، آنکه تو باید خدمتش را کنی امیرمومنان، مدار آرامش زمین است......این جماعت دنیا پرست او را مظلومانه دست بستند و فاطمه با قدی خمیده و سینه ای خونین از جا برخواست و خود را بین علی و جماعت مهاجم انداخت، او می خواست با تمام وجودش نه از همسر بلکه از ولایت زمانش از حجت خدا در روی زمین از امیرمومنان دفاع کند.
آاااخ قنبر...نبودی و ندیدی که چگونه قنفذ با غلاف شمشیر بر دست و بازوی فاطمه میزد تا علی را رها کند، اما فاطمه چون جانش علی را چسپیده بود.
قنفذ که مقاومت فاطمه را دید دوباره لگدی حواله ی پهلوی مجروح و شکسته ی زهرا نمود.
صدای ناله ی زهرا بلند شد و نقش بر زمین شد و علی این مردترین مرد تنها، مظلومانه در پیش چشمش هتک حرمت به ناموسش را میدید و با دستان بسته نمی توانست کاری کند.
آااااخ قنبر، نبودی و ندیدی کودکان فاطمه و علی همچون جوجه های بی پناه دور پدر و مادرشان را گرفته بودند، حسین به دستان پدر چسپیده بود و حسن روی زمین در کنار زهرا نشسته بود و خیره به چهره ی کبود مادر بود و هر دو بی صدا اشک می ریختند...
ای کاش آن زمان، زمین دهان باز می کرد و قنفذ و گروهش را می بلعید و یا از آسمان آتش بر سرشان می بارید.
آه قنبر....زهرا با تنی تبدار و نیمه هوشیار از جا بلند شد و به دنبال حیدر کرار، لنگ لنگان میدوید و گاهی تعادلش بهم می خورد و بر زمین می افتاد، حسن با دستان کوچکش می خواست کمک کند که مادر از جا برخیزد اما نمی توانست، زنان مدینه دریده تر از همیشه این صحنه را میدیدند و از ترس قنفذ برای کمک به زهرا پا پیش نمی گذاشتند، زهرا دست به دیوار می گرفت و برمی خواست، و با قدم های کم جان می خواست خود را به علی برساند و رد رفتنش قطرات خون بود که از سینه اش بر زمین می چکید.
تا فاطمه به مسجد برسد، علی را برده بودند، بردند تا با خلیفه ی خود خوانده بیعت کند و خدا شاهد است که دست علی برای بیعت باز نشد و ابوبکر دستش را به دست مشت کرده ی علی زد و به همگان گفت که علی بیعت کرده و علی را اینچنین خانه نشین کردند.
قنبر که با شنیدن این داستان بی قرار شده بود کنار سلمان زانو زد و از خاک جلوی خانه بر می داشت و بر سرش می ریخت و علی علی می کرد.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🏴 منتظران ظهور 🏴
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_دهم🎬: @ هر چه نگاه می کرد، صحرای داغ بود و بیابان سوزان، گاهی به
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_یازدهم 🎬:
عمران چیزی از حرفهای آن زن نمی فهمید و توان سخن گفتن هم نداشت اما خوب می دانست که نه این زن مادرش است و نه این کلبه که سقفش از الوار درخت خرماست، آن منزل شاه نشین خودشان است؛ پس بی حال سرش را به طرف دیگر چرخانید، او دوست نداشت در این خانه باشد؛ انگار دلش می خواست به همان بیابان سوزان برگردد و به نزد مادرش و آن پهلوان برود.
زبیده که متوجه ضعف عمران شده بود؛ همانطور که پارچهٔ روی سرش را مرتب می کرد گفت: صبر کن پسرک! درست است که خانهٔ زبیدهٔ تازه عروس، خالی از خوراک است اما الان برای تو هر طور شده پیاله ای شیر فراهم می کنم تا نوش جان کنی و لب به سخن بگشایی؛ تا زبیده بینوا بفهمد با چه کس یا کسانی طرف است.
عمران بی توجه به حرف های آن زن غریبه، به رؤیایی که دیده بود فکر می کرد، به مادرش و آن اشاره...
بی شک مادرش می خواست راه را به اونشان دهد؛ مادر حرف از پهلوانی بی همتا که نور آن را در برگرفته بود می زد؛ اما...اما...عمران پهلوانی جز مرحب بن حارث نمی شناخت.
آری...آری درست است؛ بی شک مادرش هم منظورش«مرحب» بود.
عمران با صدایی که انگار از ته چاه بالا می آمد تکرار کرد: مرحب بن حارث....آن پهلوان و آرام چشمانش را بر هم نهاد تا شاید دوباره به آن رؤیا برگردد.
آخر این دنیا برایش جهنمی بیش نبود؛ دنیایی که کاروانها را غارت می کردند و پدرش را به راحتی آب خوردن سر می بریدند و مادرش در بیابانی سوزان گم می شد؛ برای عمران لطفی نداشت و او آرزو می کرد: کاش وقت حملهٔ راهزنان در پشت آن تپه پنهان نشده بود و در کنار پدرش می ماند و می مرد.
کاش اصلا پدرش هوس سفر به بلاد دیگر به سرش نمی زد! کاش...کاش
در همین هنگام باز صدای آن زن غریبه در فضا پیچید و او را از احوالات خود بیرون کشید.
آن زن به همراه چند زن دیگر وارد اتاق شدند.
پیاله ای شیر در دست او و ظرفی خرما در دست دیگری بود.
عمران وانمود می کرد که خواب است؛ اما جمع پیش رویش انگار برایشان خواب و بیداری عمران مطرح نبود؛ آنان کنجکاو بودند و تشنهْ دانستن.
یکی از زن ها کنار بستر خشک و سفت عمران زانو زد و همانطور که دست هایش را به زیر شانه های تبدار او می برد تا بلندش کند؛ رو به دیگر زنها که او را می پایدند؛ گفت: زبیده راست می گوید؛ لباس تن این پسرک را ببینید؛ کاملا معلوم است ابریشم شاهانه است و بعد لبخندی زد و رو به زبیده ادامه داد: برو خدا را شکر کن که اول راه زندگی و خانه داری، شانس در خانه تان را زده، در این هنگام زنی که ظرف خرما را در دست داشت جلو آمد؛ بقیه را به کناری زد و گفت: اول به داد این طفلک برسید که مشخص است نیرویی در بدن ندارد؛ بعد به فکر اموال کسانش باشید و لااقل به طمع سکه های بی زبان قبیله اش او را زود تیمار کنید که از دست نرود؛ آخر به شما هم می گویند زن؟ عاطفه تان کجا رفته؟ نمی بینید رنگ رخسار این پسرک همانند گچ سفید شده؟!
جمع زنان با شنیدن این حرفها ساکت شد و در این هنگام آن زن جلوتر آمد؛ در کنار عمران زانو زد و همانطور که با مهری مادرانه سر او را به دامن می گرفت؛ دانه ای خرما سوا کرد؛ هسته اش را بیرون آورد و آن را در دهان عمران گذاشت و سپس با اشاره به زبیده، پیاله شیر را گرفت؛ سر عمران را بالاتر آورد و جرعه جرعه شیر را در دهان او خالی می کرد و عمران آرام آرام مشغول خوردن شد.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹