eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
2.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
9.3هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🌷مهدی شناسی ۵۹🌷 🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷 🌹ابوتراب🌹 ◀️قسمت سوم 🍃خاك ماده‌اي با قابليت مقاومت و تحمل فراواني است. چنانچه صبر و مقاومتش زبانزد كوي عرفان است. از اين رو نه در مقابل فسق فاسقان و ظلم ظالمان،عبوس و مضطرب مي‌شود و نه در حلقات ذكر، جلسات علم شادي و سرور خود را به نمايش مي‌گذارد ( البته اين سخن به آن معنا نيست كه خاك شادمان از حلقات ذكر و جلسات علم ناراحت از مجالس فسق نيست. سخن اين جاست كه هيچ يک از اين دو وضعيت را به جلوه بروز ظاهري نمي‌كشاند. همه اشياء عالم اهل ادراك هستند و مادام در حال تسبيح گويي حضرت حق مي‌باشند.) 🍃حضرت مهدی علیه السلام "ابوتراب" است يعني سينه وسيع و دل گشاده ايشان هم تحمل گناه و قصور افراد را دارد و هم به اذن حق روي آنها پرده مي‌اندازد. همچنين از عبادت بيش از اندازه گروهی از عابدان و زاهدان بيش از اندازه شادمان نمی‌شود. 🍃خصلت بزرگان است که در هيچ حالی از وضعيت طبيعی خارج نمی‌شوند. نه خبری آنها را بيش از اندازه شادمان می‌کند و نه مصيبتی آنها را از حد بيرون غمگين می‌سازد. صراط عالمند واز افراط و تفريط مصون و درامان‌اند. وجود مقدس ابوتراب پدر هر صابر و مومن متعادلی است. 🍃ويژگی ديگر خاک جذب آب است. آب در عالم معنا علم و معرفت و در انتها پذيرش ولايت حضرات معصومين است. اگر ولايت حضرات معصومين از لابلای سنگلاخ وجودی هر طالبی عبور کند، قطعا همان فضای نامطلوب برای کشت معرفت تبديل به مزارع سبزی خواهد شد. 🍃حضرت صاحب الزمان ابوتراب‌اند. پدری که بر زمين تشنه وجود فرزندان خويش بارانی از معرفت می‌بارد تا سيرابِ سيراب شوند. 🍃ويژگی عجيب خاک که شايد کمتر مورد توجه قرار می‌گيرد پنهان کردن موادی است که ثمره چندانی ندارند.اگر برگها از درخت می‌ريزند روی آنها را با خاک می‌پوشانند تا دوباره به کود تبديل شود و اگر زباله‌ای هست که قابليت تبديل شدن به کود را داشته باشد در خاک دفن می‌شود. 🍃 ابوتراب پوشاننده ی رذايل اخلاقی افرادند. وجود مقدس صاحب الزمان نواقص اخلاقی هر سالکی را پنهان می‌کنند تا زمان برای رويش دوباره ايجاد شود. ابوتراب با جلوه الهی خويش سيئات فرد را به حسنات بدل می‌کند و آنچه از نظر شخص پرونده سياه اوست زمينه ساز پرورش مجددش می‌شود. 🍃ويژگی ديگر آب: چون به خاك اضافه شود، گل حاصل شده كاملاً شكل پذير است، اگر آب ولايت به خاک وجود هر سالکی اضافه شود وجود او شکل پذير و قابل انعطاف خواهد شد و برای پذيرش احکام شريعت و تسليم شدن در مقابل احکام مقاومت و سرسختی از خود نشان نمی‌دهد. آب ولايت چنان بر گوشه و کنار دلش سايه می‌افکند که جايی برای بروز منيّت‌هايش نمی‌يابد. 🍃شايد خالی از لطف نباشد به نام ابوتراب در قيامت نگاه ديگري بيندازيم. قيامت روز حسرت است. روز آه‌های بلند. روز نگرانی‌های جاودان. روز اضطراب‌های بی‌پايان.تنها کسانی اين روز رستگار و بی دغدغه‌اند که در دنيا خاک وجود خود را به دست مربی عالم سپرده‌اند و در آن جا همراه او قيام می‌کنند. 🍃 کجايند کسانی که ابوتراب پرورش دهنده آنها بود؟؟؟ در آن روز که ناله‌ها از شدت فراق از حق به عرش می‌رسد صدايی می‌آيد که کاش ما تراب بوديم(سوره ی نبا)، که امروز در پی ابوتراب قيام می‌کرديم. اما چقدر دير است و چه بی‌فايده است. آن روز، روز غبطه و حسرت است. 🍃ابوتراب!مهدی جان! خاک وجود مرا زمينه‌ساز قدمهای مبارک خويش کن تا با اثر مبارك گامهايت قلب مرده من، زيباترين مسجد عالم شود. ای صبا نِکهَتی از خاک در يار آور خاطر از ما ببر و مژده ديدار آور نغمه او به دل و جان، دهد آرام و قرار غم ما را ببر ای پيک صفا، تار آور صبرايوب، نباشد من بی سامان را وعده بگذار و از او، رقعه بر اين زار آور https://chat.whatsapp.com/DolkJk7GfarCxgUvNmTQ0p
_ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آرش🙍🏻‍♂ از این که گوشی‌اش را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود. پیش سارارفتم وسراغشان را گرفتم. سارا گفت: –امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده. باتعجب گفتم: –خودم دیدمش تو محوطه‌ی دانشگاه. سارا هم برایش عجیب بود، گفت: –خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتند. حالا مگه چی شده؟ خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم: –هیچی با خانم رحمانی کار داشتم. –خب بهش زنگ بزن. نخواستم بگویم زنگ زده ام، جواب نداده برای همین گفتم: – آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که می دونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یانه؟ انگاراز درخواستم خوشش نیامد، خیلی بی رغبت گفت: – آخه الان استاد میاد بزار بعد از کلاس تماس می گیرم. ــ باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری. با تعجب نگاهم کرد. –خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟ ــ نه عجله ایی ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم. خیلی مشکوک نگاهم کرد وبی‌حرف رفت. چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صدایش، جویاشدن احوالش، امان از این فاصله های اجباری... سر کلاس اصلا متوجه حرف های استاد نشدم. چشم هایم بین استادو ساعت مچی ام می چرخید. این عقربه ها برای جلورفتن رشوه می خواستند. انگارگاهی دست به کمرزل می زدندبه من وازحرکت می ایستادند و من کاری جز خط ونشان کشیدن برایشان بلد نبودم. بالاخره به هر جان کندنی بود کلاس تمام شد ومن دست پاچه فقط می خواستم زودتر سارا را پیدا کنم. اما نبود نشستم روی نیمکت وسرم را بین دستهایم گرفتم. باصدای بهاره سرم رابلندکردم. –کشتیات غرق شده؟ ــ بهار میشه بری سارارو پیدا کنی؟ ــ چیکارش داری؟ ــ با اخم نگاهش کردم و گفتم: –خودش می دونه. پشت چشمی نازک کردو گفت: – خیلی خوب بابا، بداخلاق. طولی نکشیدکه سارابالای سرم بودومن نتوانستم عصبانی نشوم. – حالا من یه بار ازت یه کار خواستما. ــ ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت امدم دیگه. بعدفوری موبایلش را درآوردو شماره گرفت. استرس گرفته بودم، می ترسیدم موقع صحبت با من گوشی را قطع کند و ضایع شوم. نمی دانستم از نظر او کار درستی می کنم یانه. شاید نباید روِش بی محلی را ادامه می دادم کارساز که نبودهیچ، همه چیز را هم خراب کرد. با صدای سارا که به راحیل می گفت: –من باهات کار نداشتم...یهو از جایم بلند شدم و گوشی را از دستش گرفتم و دور شدم. ــ سلام راحیل خانم. مکثی کردوبا صدایی که به زور می شنیدم جواب داد. کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟ صدای نفس هایش را می شنیدم، نفس عمیقی کشیدم وبا صدای نرمتری گفتم: – از دست من ناراحتی؟ اگه از دست من دلخوری، معذرت می خوام. بازهم جوابم سکوت بود. ــ راحیل. مهربان ترادامه دادم. –فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای. اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت. چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم. بالاخره سکوت را شکست وبا صدای بغض داری گفت: –من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه. بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد: –در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو ببینید. هرکدام از کلماتش خراشی میشدبرروی قلبم. انگار صدایی که از حلقم درامد دست خودم نبود. ــ راحیل... خیلی سردتر از قبل گفت: –آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ. صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم. سارانزدیکم آمدومن بدونه این که برگردم، گوشی را به طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو، وَازخودم فاصله گرفتم. دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبلا اوهم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم راالتیام دهد. چقدر دلم برایش تنگ بود. وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری سردی حرف هایش، مردد شدم. نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کلامش... آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم امدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید، ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم پاهایم ازسرماخشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این فکر کردم که: "اگر به هر دختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم ازخوشحالی بال درمی آورد. انوقت راحیل... اصلا فکرش راهم نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع معیارهاش. دلایلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور، نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت تصمیم گرفتم که به دست بیارمش... 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁