فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مصاحبهای قدیمی با شهید شیخ احمد یاسین بنیانگذار حماس:
⭕️ اسرائیل سال ۲۰۲۷ نابود خواهد شد، این وعده الهیست .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ فریادهای سرباز اسرائیلی در جلسه صهیونیست ها:
فلسطینی که کشتم شب میاد به خوابم میگه چرا منو کشتی؟؟؟؟
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_هفتم🎬: ماشین از پیچ خاکی جاده پیچید و درِ باغ از دور نمایان شد، روح
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_هشتم 🎬:
مراسم تدفین سعید برگزار شد و فتانه که سعید برایش تمام دنیا بود، اینک تبدیل به کسی شده بود که بابت مرگ پسرش، طلبکار عالم و آدم بود.
روز هفتم بود و مجلس ترحیم به پا بود و ردیف صندلی های بغل حسینیه صاحب عزاها نشسته بودند که فاطمه متوجه بگو مگویی بین شراره و فتانه شد.
فتانه همانطور که چنگال هایش را به شراره نشان میداد گفت: دخترهٔ بی آبرو، تو سعید را کشتی، تو قاتل سعید هستی، لعنت به من و طالع نحسم که تو را برای سعید بیچاره و ناکام لقمه گرفتم و بعد خیره به شراره که با چشم های ریمل کشیده به او نگاه می کرد ادامه داد: پاشو از این مجلس برو بیرون، پاشو دیگه چشمم به چشمت نیافته، شراره سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد، فاطمه که در مقابل این مظلومیت شراره احساس تکلیف می کرد دست شراره را که بین او و فتانه نشسته بود در دست گرفت وگفت: این حرفا را به دل نگیر، فتانه الان داغ دیده است می خواد به هر طریقی خودش را آروم کنه.
شراره که موقعیت را برای عرض اندام مناسب دیده بود گفت: فتانه داغداره و من داغدار نیستم؟!
فتانه که انگار گوشهایش پیش فاطمه و شراره بود رو به شراره گفت: تو داغداری؟! تو الان توی دلت عروسی داری، سعید بدبخت مگه برای تو شوهر بود؟ اون یه نوکر بی جیره مواجب بود که میباست کار کنه و بریزه تو حلق تو و اون پدر خدانشناست، باعث ورشکستگی نمایشگاه ماشین سعید، بابات بود،پول هایی را که سعید می خواست خونه بخره بابای حروم خور تو از چنگش در آورد و خورد و یه آب هم روش، من که میدونم باعث و بانی آتش سوزی مغازه، مردن ماهی ها و هر چه بدبیاری سعید داشت توبودی توووو...
شراره که هر لحظه عصبانی تر میشد و اگر اینطور پیش میرفت مجلس ترحیم به درگیری شدیدی ختم میشد،فاطمه برای جلوگیری از درگیری از جا بلند شد، کنار فتانه رفت و گفت: فتانه جان این حرفا چی هست میزنی؟ مجلس ترحیم هست خوبیت نداره!
فتانه که انتظار نداشت فاطمه از شراره طرفداری کند، دندان هایش را بهم سایید و گفت: تو دخالت نکن دخترهٔ نفهم، خبر نداری این مار خوش خط و خال چه نقشه هایی برات کشیده، اینو از من داشته باش، این شراره آخرش زن روح الله میشه و اونوقت وضع تو دیدنی هست..
فاطمه که انگار کاسه آب سردی روی سرش ریخته باشن، برگشت سر جایش و زیر لب گفت: چقدر بی ملاحظه، چرا پای روح الله را وسط میکشی؟! شراره را چه به روح الله...
فاطمه در عالم خودش غرق بود و متوجه نشد که زیور دست شراره را گرفت و از مجلس بیرون بردش..
بعد از مجلس هفتم سعید، شراره توی هیچ کدام از مراسم های سعید شرکت نکرد و به نوعی از این خانواده فاصله گرفت ، اما هر وقت فاطمه پیش خانواده شوهرش می رفت، فتانه به او هشدار میداد که مراقب شراره باش و گاهی علنا جلوی همه میگفت که روح الله شراره را عقد می کند
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_نهم 🎬:
نزدیک یک سال از مرگ سعید می گذشت، شراره به بهانه های مختلف با روح الله در ارتباط بود، البته سعی می کرد ارتباط را در حد خواستهٔ کاری از روح الله، حفظ کند و هر چند روز یکبار به بهانهٔ سوالی در حوزهٔ تخصصی روح الله به او پیام میداد.
فاطمه که از اطراف شایعاتی که فتانه بر سر زبان ها انداخته بود را می شنید، روی ارتباط همسرش با شراره حساس شده بود و از روح الله خواهش کرد که ارتباط با شراره را به صفر برساند، خصوصا بعد از تماس زیور با فاطمه که به او تاکید کرد هیچ ارتباط حضوری، تلفنی و حتی پیامکی با شراره نداشته باشد، به گفتهٔ زیور، شراره از لحاظ روحی نیاز به بازسازی داشت و باید سعید و خاطراتش و هر چه که مربوط به سعید را بود فراموش می کرد.
زیور حتی باعث شده بود ارتباط شمسی و فتانه هم کمرنگ بشود و حتی این ارتباط به دشمنی بکشد.
روح الله بنا به خواستهٔ فاطمه، هیچ تماسی با شراره نداشت، اما وقتی شراره در رابطه با کار به او پیام میداد، به ناچار جواب می داد منتها این پیام ها را از فاطمه پنهان می کرد تا مبادا حال روحی فاطمه بد شود، آخر فاطمه فرزند سومش را باردار بود و روزهای آخر بارداری اش را می گذراند.
همین ایام بود که مامان مریم طی تماسی با فاطمه به او گفت که قرار است برای مرتضی برادر کوچک فاطمه خواستگاری بروند، او از دختر مورد نظر که رضوان نام داشت خیلی تعریف کرد بطوریکه فاطمه مشتاق دیدن او شد.
روز عقد مرتضی، فاطمه و روح الله به قم رفتند، مجلس عقد به خوبی انجام شد، اما فاطمه نسبت به رضوان حسی خاص داشت، انگار چیزی از درون به او تلنگر میزد و می خواست او را از خطری آگاه کند، اما فاطمه آنقدر درگیر زندگی و بچه هایش بود که به این حس بهایی نمی داد.
نزدیک ده روز از عقد رضوان و مرتضی می گذشت که دردهای زایمان سراغ فاطمه آمد.
ساعت هشت صبح بود که روح الله با سرعت فاطمه را به بیمارستان رساند، پزشک زنان بعد از معاینه فاطمه اذعان کرد که وضعیت مادر و بچه بسیار خوب است و در کمتر از یکی دوساعت بچه به دنیا می آید.
روح الله که ذوق از حرکاتش می بارید، شماره مادر فاطمه را گرفت و از بخت بد گوشی مامان مریم را رضوان جواب داد و گفت که مامان مریم بیرون رفته وگوشی اش را جا گذاشته و روح الله بدون انکه بداند با گفته اش چه خطری را برای فاطمه به ارمغان می آورد، به رضوان گفت که فاطمه در حال فارغ شدن است و...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_دهم 🎬:
شراره گوشی را قطع کرد، روی تختش دراز کشید و همانطور که چشمناش برق میزد زیر لب شروع به خواندن وردی کرد، بوی تعفن در فضا پیچید، شراره بدون اینکه از جا بلند شود آهسته گفت: حالا وقتشه، می تونی کاری کنی که الان هم از شر مادر و هم بچه خلاص شم، الااان وقتشه، زود باش و با زدن این حرف روی پهلوی چپ خوابید و چشمانش را بست.
فاطمه در آستانهٔ زایمان بود و پرستار بخش روح الله را به دنبال گل و شیرینی فرستاده بود که یکباره دردهای زایمان از بین رفت و به جایش صورت فاطمه رنگش کبود شد، حالت تهوعی شدید به او دست داد، فاطمه همانطور که دست به کمینهٔ تخت می گرفت به سمت توالت حرکت کرد.
پزشک که داشت دستوراتی به کادر زایمان میداد، با بلند شدن فاطمه تعجب کرد و گفت: کجا خانمی؟!
فاطمه دستهایش را جلوی دهانش گرفت و هنوز به توالت نرسیده، هر چه خورده بود بالا آورد.
پرستارها به سمت فاطمه امدند و در حالیکه زیر بازوهایش را گرفته بودند و مانع سقوطش میشدند، او را به سمت تخت بردند.
فاطمه در حالتی نیمه بیهوش بود، چندین ساعت از زمان ورودش به بیمارستان میگذشت اما هنوز خبری از به دنیا آمدن بچه نبود.
چند پزشک بالای سر او ایستاده بودند و هرکدام راجع به وضعیتش اظهار نظر می کردند و در آخر همه ساکت شدند و پزشکی که گویا استاد همهٔ آنها بود اشاره ای به فاطمه که در حالت نیمه بیهوشی بود کرد و گفت: وضعیتش خوب بود اما انگار به طریقی بدنش به هم ریخته، خیلی عجیبه، ورم دست و پاش هر ساعت بیشتر میشه، نتایج آزمایشاتش چیزی را نشون نمیده و بررسی حرکات جنین نشان میده که حرکاتش به طرز عجیبی کم شده، تنها دلخوشیمان به ضربان قلب جنین هست که انهم به طور نامنظم است، کلا وضعیت هر دو خطرناک هست، پس هر کاری که فکر میکنید به نفع مادر و جنین هست انجام بدین فقط حواستون باشه، نجات جان مادر در اولویت هست.
بیرون در اتاق، مادر فاطمه که به تازگی رسیده بود، قران را از داخل کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد اما حواسش به در اتاق بود.
پرستاری از در خارج شد، مامان مریم خود را به سرعت به او رساند و همانطور که التماس از حرکاتش می بارید با لحنی نگران گفت: خانم دخترم در چه وضعی هست؟!
فاطمه خوش زا بود، چرا اینقدر طول کشیده؟نکنه اتفاقی افتاده؟!
پرستار نگاهی به او و قران دستش کرد و گفت: حالشون فعلا خوبه، اما دعا کنید زودتر بچه به دنیا بیاد وگرنه..
روح الله با حالتی نگران از ان سوی راهرو جلو امد وگفت: وگرنه چی؟! اگه لازمه با اولین پرواز ببرمش تهران؟!
پرستار سری تکان داد وگفت: نه امکان جابه جایی نیست، دعا کنید..
مادر فاطمه انگار چیزی یادش آمده باشد، با عجله مشغول گشتن داخل کیفش شد و بعد همانطور که کاغذ پیچیده در پلاستیک کوچکی را در دستان پرستار میگذاشت گفت: خانم تورو خدا اینو به بازوی فاطمه ببندین..
پرستار با تعجب نگاهی به کاغذ کرد و گفت: این چیه خانم؟!
مامان مریم گفت: ایه قران هست، یه جور حرز برای زنهای زائو، باعث راحت شدن زایمان میشه، تورو خدا اینو به فاطمه برسونین، پرستار چشمی گفت و دوباره به اتاق برگشت تا حرز را به فاطمه برساند.
و بالاخره بعد گذشت یک شبانه روز پر از التهاب، حسین، فرزند سوم فاطمه و روح الله پا به دنیا گذاشت
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸🍃🌸🍃 #قصه_دویست_و_چهل_و_دوم جهل و نادانی و عدم رشد فکری آنان باعث شده بود تا کادر مخالفین پیامبر از
🌸🍃🌸🍃
#قصه_دویست_و_چهل_و_سوم
💢 هجرت به حبشه
در سال پنجم بعثت که کار سختگیری دشمنان به اوج رسیده بود و اذیت و آزار قریش نسبت به
پیامبر و اصحابش از حد گذشت، آن حضرت برای حفظ این دسته کوچک دستور داد جمعی از
مسلمانان با خانواده خود به سرپرستی جعفربن ابیطالب (برادر حضرت علی و یکی از یاران
برگزیده پیامبر صلی الله علیه و آله ) به حبشه مهاجرت کنند. چون زمامدار آنجا، پادشاه صالی
بود بنام «نجاشی» که از ستم و ستمگری جلوگیری می نمود.
بدین ترتیب هفتاد نفر از مسلمانان به سرکردگی جعفر از دریا عبور کردند و وارد حبشه شدند.
وقتی قریش از این ماجرا آگاه شدند. نمایندگانی باهوش و حیله گر بنام های عمروبن عاص و عمارة بن ولید را با جمعی دیگر به همراه هدایای فراوان برای برهم زدن موقعیت مسلمانان به
حبشه روانه نمودند تا از مسلمانان نزد نجاشی، پادشاه حبشه بدگویی کنند و وی را وادار
نمایند تا مسلمانان را به مکه باز گرداند.
آنها پس از ورود به حبشه خدمت نجاشی رسیدند و با تقدیم هدایا عرض حاجت نمودند.
عمروعاص سخنان خود را این گونه شروع کرد؛ ما فرستادگان بزرگان مکه ایم. تعدادی از جوانان
سبک مغز در میان ما پرچم مخالفت بر افراشته و از آیین نیاکان خود برگشته و به بدگویی از
خدایان ما پرداخته و در میان مردم فتنه و آشوب به پا کرده و تخم نفاق پاشیده اند و از موقعیت
سرزمین شما استفاده کرده و به اینجا پناه آوردند. ما از آن می ترسیم که در اینجا نیز دست به
آشوب بزنند، بهتر این است که آنها را به ما بسپارید تا آنها را به سرزمین خودمان باز گردانیم.
نجاشی گفت؛ تا من با نمایندگان آنها تماس نگیرم نمی توانم سخن بگویم، سپس دستور داد
جعفر را احضار کردند و چگونگی امر را از او سؤال نمود.
در آن مجلس، نمایندگان قریش و جمعی از دانشمندان مسیحی حضور داشتند.
جعفر پس از ادای احترام چنین گفت؛ نخست از اینها بپرسید آیا ما جزء بردگان فراری اینها
هستیم؟
عمروعاص گفت؛ نه، شما آزادید.
سپس پرسید؛ آیا آنها حقی بر گردن ما دارند که آن را از ما می طلبند یا خونی از آنها ریخته
ایم؟
عمروعاص گفت؛ نه، چنین نیست.
جعفر گفت؛ پس از ما چه می خواهند؟ ما را اذیت و آزار کردند و از وطن آواره نمودند و ما هم به
سرزمین شما پناهنده شدیم.
پس از آن جعفر رو به نجاشی کرد و گفت؛ «ما مردمی نادان بودیم، بت می پرستیدیم، کارهای
زشت می کردیم، حقوق همسایگان خود را پایمال می کردیم، زورمندان، حق ناتوان را از بین
می بردند و... تا اینکه خدای یکتا از میان ما پیامبری برانگیخت. او را به راستگویی می شناسیم و به
امانتداری و پرهیزکاری او باور داریم، وی ما را دعوت کرد تا خدای یکتا را بپرستیم. از بت پرستی
دست بکشیم، راستگو، امانتدار، خوش رفتار و پرهیزگار باشیم، کار زشت نکنیم، مال یتیمان را
نخوریم، پاکدامن باشیم، نماز بخوانیم، زکات بدهیم. ما هم به او ایمان آوردیم، اما مردم شهر ما
بر ما ستم کردند و ما را شکنجه دادند و از ما می خواستند که دوباره به بت پرستی بازگردیم و
کارهای زشت نماییم. چون کار بر ما دشوار شد به کشور تو آمدیم و از بین فرمانروایان، تو را
برگزیدیم و چنین امیدواریم که در پناه تو از گزند دشمنان در امان باشیم.»
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸🍃🌸🍃 #قصه_دویست_و_چهل_و_سوم 💢 هجرت به حبشه در سال پنجم بعثت که کار سختگیری دشمنان به اوج رسیده بود
🌸🍃🌸🍃
#قصه_دویست_و_چهل_و_چهارم
نجاشی پس از شنیدن سخنان جعفر گفت؛ عیسای مسیح نیز برای همین مبعوث شد و از
جعفر پرسید؛ آیا چیزی از آیاتی که به پیامبرتان نازل شده به خاطر داری؟
جعفر گفت؛ آری و سپس چند آیه از ابتدای سوره مریم خواند. حُسن انتخاب جعفر در مورد آیات
این سوره که مسیح و مادرش را از هر گونه تهمت های ناروا پاک می سازد، اثر عجیبی بر آنان
گذاشت تا آنجا که اشک نجاشی بر دیدگانش جاری گردید و گفت؛ به
خدا سوگند نشانه های حقیقت در این آیات نمایان است.
در اینجا عمروعاص خواست سخنی بگوید و تقاضای بازگشت مسلمانان را نماید ولی نجاشی
دستش را بلند کرد و جلوی صورت او قرار داد یعنی ساکت شو و حرف نزن و گفت؛ اگر از این روز از اسم او به بدی یاد کنی و سخنی در مذمّت این گروه بگویی، خونت را خواهم ریخت. سپس
هدایای آنها را به آنان برگرداند و آنان را از حبشه بیرون نمود و به جعفر و یارانش گفت؛ در کشور
من آسوده خاطر زندگی کنید و امر نمود تا اسباب آسایش مسلمانان را فراهم سازند.
(منتهی الامال، شیخ عباس قمی، ص 70؛ خلاصه تاریخ انبیاء، ص 137؛ قصه های قرآن،
ترجمه زمانی، ص 492
تاریخ طبری، ج 2 ،ص 73 با تلخیص.)
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸🍃🌸🍃 #قصه_دویست_و_چهل_و_چهارم نجاشی پس از شنیدن سخنان جعفر گفت؛ عیسای مسیح نیز برای همین مبعوث شد و
🌸🍃🌸🍃
#قصه_دویست_و_چهل_و_پنجم
💢 معراج پیامبر صلی الله علیه و آله
در سال 12 بعد از بعثت، در شب 27 رجب، پیامبر در خانه دختر عموی خود مهمان بود و بعد از
نماز عشاء خوابید. در همان شب جبرئیل و میکائیل و اسرافیل با هفتاد هزار فرشته نازل شدند.
جبرئیل پیامبر را از خواب بیدار نمود و عرض کرد؛ امشب شبی است که خداوند از تو دعوت
نموده و مرا مأمور فرموده که تو را برای اکرام و مکالمه حضوری و تماشای عوالم بالا و مشاهده
عجایب آن و آثار رحمت و جلال و جمال خداوند که تاکنون برای کسی قبل از تو و بعد از تو روی
نداده و نخواهد داد، حاضر نمایم.
لذا حضرت وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و آماده حرکت شد و آن سه مَلَک، «بُراق» را که
حیوانی از حیوانات بهشت بود حاضر نمودند. هنگام سوار شدن یکی از آن سه مَلَک مقرب
دهانه آن را گرفت و دیگری رکابش را و سومی لباس حضرت را مرتب کرد.
در این هنگام بُراق تکانی خورد و جبرئیل گفت؛ آرام باش که تا کنون پیامبری مانند این بر تو
سوار نشده و بعد از این هم نخواهد شد، سپس براق حضرت را بلند نمود و جبرئیل؛ آیات
آسمانی و زمینی را به پیامبر ارائه می داد.
بعد صدای موحشی به گوش حضرت رسید و جبرئیل او را به زمین فرود آورد و عرضه داشت؛
اینجا مدینه است که باید بعدا به آن هجرت فرمایی و حضرت در آنجا دو
رکعت نماز خواند و سوار شد و پس از طی مسیری دوباره جبرئیل او را پیاده نمود و گفت؛ اینجا
طور سینا است و دوباره پیامبر دو رکعت نماز خواند و سوار شد تا به بیت المقدس رسید و براق
را به حلقه ای که انبیاء مرکب هایشان را به آن می بستند، بست و داخل مسجد شد و جبرئیل
ملازم حضرت بود.
در آنجا حضرت ابراهیم و موسی و عیسی و سایر انبیاء را دید که به استقبال آن حضرت آمده
اند. و اقامه نماز گفته شد و جبرئیل بازوی پیامبر را گرفت و بر تمامی انبیاء برای امامت، ایشان
را مقدم داشت و او نماز خواند و همه اقتداء کردند و بعد از نماز، کسی سه ظرف نزد حضرت
آورد که در یکی شیر و در دیگری آب و در سومی شراب بود و شنید کسی گفت؛ اگر ظرف آب را
بگیرد، خودش و امتش غرق می شوند. اگر ظرف شراب را بردارد، خودش و امتش به راه باطل
می روند و اگر ظرف شیر را بگیرد خودش و امتش به راه حق می روند. سپس حضرت ظرف شیر
را گرفت و تناول فرمود و جبرئیل عرضه داشت، خودت و امتت همیشه بر حق خواهید بود و
سؤال از مشاهدات بین راه نمود و پیامبر آنچه را دیده و شنیده بود بیان فرمود.
جبرئیل گفت؛ آن صدای محوش که شنیدی، صدای سنگی بود که من هفتاد سال قبل آن را به
جهنم انداخته بودم و در آن وقت به ته جهنم رسید و اصحاب گفتند؛ از آن وقت به بعد پیامبر
صلی الله علیه و آله دیگر خنده نکرد تا از دنیا رفت.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دعاى روايت شده از امام زمان ارواحنا فداه براى رفع مشكلات
🟢 توصیه شده توسط مقام معظم رهبری و سید حسن نصرالله
🔵 اين دعاى شريف براى رفع مشكلات، در كتاب «قصص الأنبياء» از مولاى مان امام زمان ارواحنا فداه نقل شده است:
🔺 یَا مَنْ إِذَا تَضَایَقَتِ اَلْأُمُورُ فَتَحَ لَنَا بَاباً لَمْخ تَذْهَبْ إِلَیْهِ اَلْأَوْهَامُ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اِفْتَحْ لِأُمُورِیَ اَلْمُتَضَایَقَةِ بَاباً لَمْ یَذْهَبْ إِلَیْهِ وَهْمٌ یَا أَرْحَمَ اَلرَّاحِمِینَ.
🔹 اى كسى كه وقتى كارها بر ما تنگ آيد، درى را به روى ما مى گشايد كه به خيال و انديشۀ هيچ كس نرسيده باشد؛ بنابراين؛ از تو مى خواهم كه بر محمّد و آل محمّد درود بفرستى و درى فراروى كارهاى گره خورده و بسته شدهام بگشايى كه هيچ ذهنى بدان نرسيده باشد. اى مهربان ترين مهربانان.
🛑 بخوانیم برای حل مشکلات مردم مظلوم غزه
📚 قصص الأنبياء ص۳۶۳
📚 صحیفه مهدیه بخش ۶ دعای ۲۶
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نطفه حرام اسرائیل اینگونه بسته شد
🎙 #استاد_مطهری
م
✨ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
•┈┈•✾•🌿🌺🌿•✾┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 «تاثیر معرفت در نگاه آدمی »
🔻بخشی از گفتگو با آیتالله فروغی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c