eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
2.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
9.3هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐📚💐ثانیه های مهدوی🌺🌺🍃🍃 🖋📋مطالب ناب جهت بصیرت افزایی 👤🎙جناب حجت الاسلام شجاعی 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
امام زمان 049.mp3
2.63M
یه آدمِ عاشـ❤️ـق از دویدن برای عشقش، لذت میبـره! 👈اگــه حالِ دلت با خسته شدن برای معشوقت، خوب نمیشه؛ یعنی یه خبری توی قلبت هست! تا دیر نشده درمانش کن https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانواده آسمانی 43.mp3
13.37M
۴۳ 🎤 🔑مهم‌ترین ابزار برای رسانیدن انسان به مقصد نهایی (الله) "عشق" است؛ نه علم و دانش! این واقعیت، در ماجرای دانشمندان و عالِمان بسیاری که روز به روز بر علمشان افزوده شد، اما از آغوش خدا دورتر شدند؛ پیداتر از آفتاب است. این اتفاقِ مرموز از کجا شروع می‌شود و به کجا می‌انجامد؟ علیهم‌السلام https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 منتظران ظهور 🏴
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت330 آنقدر ترسیده بودم که فقط می دویدم. مدام به عابرین تنه میزدم.
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت331 ازدرد، لبهایم را به دندان گرفته بودم. کمیل نگران نگاهم کرد. پرسید: –خیلی درد داری؟ بعدنگاهی به پاهایم انداخت، –کدوم پات دردمی کنه؟ پای چپم را نشان دادم. –سوزشش خیلی زیاده. خم شد و گوشه‌ی چادرم را جلوی پایم نگه داشت تا وقتی پاچه‌ی شلوارم را بالا میزند از جایی دید نداشته باشد. پاچه‌ی شلوارم روی خراشیدگی کشیده شد و صدای آخم بالا رفت. راننده از آینه نگاهی به ما انداخت وپرسید: –شماالان تصادف کرده بودید؟ کمیل کلافه سرش را بالا آورد و گفت: –خراشش عمیقه، خونریزی داری. بایدمستقیم بریم بیمارستان. حالا بعدا میام ماشین رو از شرکت برمی‌دارم. بعدروبه راننده کرد. –بله خانمم تصادف کرده. میشه ما رو فوری به بیمارستان برسونید. –بله حتما، اتفاقا همین نزدیکی یدونه هست. چند دقیقه ی دیگه اونجاییم. کمیل رو به من گفت: –تحمل کن، الان می رسیم. بعدسرم را به خودش نزدیک کرد و چسباند روی سینه اش و پرسید: –اون یه دیوانه‌ی زنجیریه، دیگه زندان افتادنش حتمیه. –چشم‌هایم را بستم و ناخوداگاه گفتم: –کمیل من می‌ترسم. –اونم همین رو می‌خواد. فقط می‌خواد بترسونتت که طبق خواسته‌ی اون عمل کنی و ازش شکایت نکنی. با انگشت شصتش شروع به نوازش کردن پشت دستم کرد. باشرم سرم را پایین انداختم. دیگر به دردهایم فکر نمی‌کردم. –ما باید حق اونو کف دستش بزاریم خانمم، برای این کار باید شجاع بود. –می‌ترسم یه وقت... آنقدر عمیق نگاهم کرد که بقیه‌ی حرفم را نزدم. دستم را کمی فشار داد و با لبخند سوالی نگاهم کرد، –یه وقت چی؟ من هم با همان شرم گفتم: –یه وقت اذیتتون ‌کنه و بلایی سرتون بیاره. –نه دیگه نشد، با دو دستش دستهایم را گرفت و لب زد: –یه وقت چی؟ نگاهش را نتوانستم تحمل کنم، دیگر دردی نداشتم وفقط صدای قلبم را می شنیدم. بوی عطرتلخش برای مشامم شیرین ترین لحظه را ساخت. من به کمیل نیاز داشتم، به این مرد قوی که مرا در آغوشش بگیرد و هیچ وقت ازخودش دور نکند. محبتی که در نگاهش بود را مثل یک نگین روی قلبم چسباندم. برای تمام لحظه های تنهایی قلبم. آرام جواب دادم: – یه وقت اذیتت می‌کنه. بانگاه رضایتمندی دوباره سرم را روی سینه اش فشار داد: –آفرین. بادیگارد سربه هوا رو باید اذیت کنن دیگه، حقشه. اون تو این مدت داشته تعقیبمون می کرده ومن نفهمیدم. بعد زیر گوشم باهمان شیطنت مردانه‌اش زمزمه کرد، تقصیرخودته که سربه هوام کردی. –کسی که بخوادکاری انجام بده بالاخره فرصتش روپیدا میکنه. کسی مقصرنیست. –دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه، حورالعین من. اگه بدونی باچه حالی ازشرکت زدم بیرون. همان موقع گوشی‌اش زنگ خورد. یکی ازهمکارهایش بود که انگار او به خواست کمیل پلیس را خبر کرده بود. کمیل برایش توضیح داد که فعلا نمی‌تواند به شرکت برگردد. گوشی من هم زنگ خورد. شقایق بود، تماس را، رد کردم و پیام دادم« بعدا بهت زنگ میزنم.» راننده ترمز کرد و گفت: –اینجا درب اورژانسه. به سختی وارد اورژانس شدیم. کمیل زیربغلم را گرفته بود، شلوارم ازخون خیس شده بود و به پایم چسبیده بود. پرستارها تا وضعیت مرا دیدند فوری روی نزدیک ترین تخت درازم کردند و همانطور که کارشان را انجام می دادند، شروع کردند به سوال پیچ کردن من وکمیل. من که دیگر نایی نداشتم حتی برای حرف زدن. کمیل برایشان توضیح داد. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت332 دکتر آزمایش و سی‌تی‌اسکن برایم نوشته بود، تامطمئن شود که براثر خوردن زمین برای سَرم مشکلی پیش نیامده. خدا را شکر شکستگی نداشتم، فقط پاهایم ودستهایم براثر برخورد با آسفالت خراش برداشته بودند، بخصوص پای چپم. که نمی دانم به کجاخورده بودکه اینقدرعمیق زخم شده بود. فقط پای چپم را پانسمان کرده بودند. احساس می کردم تمام تنم می سوزد. بعد از سی‌تی‌اسکن گرفتن و دادن آزمایش یک پرستار برایم سرم وصل کرد. کمیل گفت: –تا تو سرمت تموم بشه من برم یه سری به شرکت بزنم و ماشین رو هم بیارم. هنوز سرم به نیمه نرسیده بود که احساس سرما کردم. آنقدر توان نداشتم که پتوی زیر پایم را بردارم. از درد و َتنهایی کوه بغض در گلویم ریزش کرد. دیگر ازتنهایی می ترسیدم. اصلا چرابایداین بلا سرمن بیاید، مگر گناه من چه بودکه یک آدم عوضی باید اینطور اذیتم کند. هرچه بیشترفکر می کردم غمم بیشترمیشد. شاید هم باید بیشتر حواسم را جمع می‌کردم. دل تنگ مادرم شدم، باید زنگ میزدم. کیف و گوشی‌ام دست کمیل بود. تنهایی باعث شد بغض کنم و به کمیل فکرکنم، کاش اینجا بود و دوباره دستم را می گرفت و با حرفهایش دل گرمم می کرد. آخرین قطره‌های سرم با ناز خودشان را به رگهای سرد من می‌رساندند. آهی کشیدم و چشم به در منتظر کمیل شدم. ناگهان شانه های ستبرش جلوی درظاهرشد با همان صلابت، بایک لبخند قشنگ وارد شد. در دستش یک نایلون پر از آب میوه و کمپوت بود. خواستم سنگ ریزه ها را کناربزنم و راه گلویم را باز کنم، امانشد. بدجور گلو گیر شده بودند. روی صندلی کنارتختم نشست و در چشم هایم دقیق شد. نایلون را روی کمدکنارتختم گذاشت و گفت: –نبینم خانمم بغض کرده باشه. دستم راگرفت. دستهایش خیلی گرم بود. باتعجب پرسید: –چرادستهات اینقد سرده؟ سردته؟ می ترسیدم حرفی بزنم اشک هایم بریزد، باسرجواب مثبت دادم. فوری پتوی پایین تخت را تا روی سینه ام کشید. –هوای اتاق که خوبه! حرفی نزدم و او ادامه داد: –ببخشید که تنهات گذاشتم. خواستم به مامانت زنگ بزنم بیاد پیشت ولی فکر کردم اول به خودت بگم بهتره. دستم را شروع به نوازش کرد و پرسید: –درد داری؟ چشم هایم راباز و بسته کردم. تعجب زده پرسید: –چی شده؟ این بغض برای درد نیستا. چشمهایم را روی یقه‌ی لباسش، سُر دادم. متوجه شدم پیراهنی که برایش دوخته بودم را پوشیده. چقدرقالب تنش بود. نگاهم رادنبال کرد. –می بینی چقدرفیت تنمه، اصلامگه جرات داره فیت نباشه، اونم لباس دوخت دست خانمم. ازحرفش لبهایم برای ثانیه ایی کش امد ولی باز هم بغض کردم و او ادامه داد: _لباسم خونی شده بود مجبورشدم عوضش کنم، چون چیزی به اذان نمونده. دو دستی دستم را گرفت وگفت: –بغضت رومی بینم حالم خراب میشه. چیزی نشده که، خوب میشی، مطمئن باش همین تصادفم حکمتی داشته. بایدخدا رو شکر کنیم که به خیرگذشته حورالعین من. حرفهایش به بغضم کمک کرد تا تبدیل به اشک بشوند. اشکهایم راه خودشان راپیدا کردند و روی گونه‌هایم جاری شدند. بانگرانی نگاهم کرد. انگشت سبابه‌اش راروی گونه‌هایم کشید و اشکهایم راپاک کرد. از ریختن اشکهایم خجالت کشیدم و تمام سعی ام راکردم که جلویشان رابگیرم. –راحیلی که من می شناسم خیلی قویه، مگه نه؟ لبهایم را به هم فشار دادم و سرم را به علامت منفی به طرفین تکان دادم. آرنجهایش راروی تخت گذاشت وچشم هایش رابست ودستم را روی چشم هایش نگه داشت. وقتی بازشان کرد نم داشتند. –میخوای زنگ بزنی به مامانت؟ جواب ندادم. گوشی را از جیبش درآورد و سعی کرد جو را عوض کند. –من که می دونم تو دختر مامانی، هستی، حتما الانم دلت براش تنگ شده، الان باهاش حرف میزنی حالت خوب میشه. دستم را دراز کردم و گوشی را گرفتم. –الان نه، باید فکر کنم چی بهش بگم که حول نکنه. ایستاد، بعدخم شد و چشم هایم رابوسید. –باهم فکر می کنیم که چی بهش بگیم. تا من زنده‌ام نگران هیچی نباش. گفتم: –همش فکر می‌کنم اگه تو دیر رسیده بودی چی میشد؟ اگه اونا من رو می‌دزدیدن... وای خدایا فکرشم نمی‌تونم بکنم... همانطور که از داخل نایلون کمپوتی برمی‌داشت تا برایم باز کند. گفت: –اونا این کار رو نمی‌کردن، یعنی خدا این اجازه رو بهشون نمی‌داد. من تا حالا به ناموس کسی نگاه نکردم که سر ناموسم همچین بلایی بیاد. –ولی همیشه که اینطوری نیست. –درسته، اگرم همچین اتفاقی میوفتاد پس امتحان خدا بوده. در هر صورت الان این غصه خوردن تو کار شیطونه. بعد برایم روایتهایی تعریف کرد که باعث آرامشم شد. دیگر دردی نداشتم انگارحرفهایش یک مسکن قوی بودند. حالا می فهمم تنها مسکنم در این روزها یک پشتیبان بوده، یکی که دل گرمم کند، از هیچ چیز نترسد و درکم کند. یکی که برایم پدری کند، برادری، همسری، یک مردقوی که خودش همه چیز رادرست کند و منتظر من نماند. خودش عقل کل باشد و من برایش فقط زن باشم و زنانگی کنم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت333 کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است. همین که صدایم را بشنود متوجه می‌شود که مشکلی نیست و خیالش راحت می‌شود. مادر و سعیده بابغض کنار تختم ایستاده بودند. مادر بغلم کرد، باتمام وجود عطر رازقی‌اش رابه مشامم فرستادم. مادرچه نعمت بزرگیست، مهربانیش، عطرش، وَهمین دلواپسی هایش. مادر مرا از خودش جدا کرد ونگاهم کرد، عمیق، طولانی، مهربان. بعدآهی کشید و زیرلب خداروشکرکرد. سعیده هنوز هم از کمیل خجالت می کشید و سعی می کرد از او کناره بگیرد، دستهایم رابه طرفش درازکردم و بغلش کردم وزیرگوشش گفتم: –چیزی نشده که، جلوی آقامون قیافته ات رو اینجوری نکن، خیلی زشت میشی. سعیده پقی زد زیر خنده و کمی عقب رفت و گفت: –ازخودت خبرنداری. من هم لبخندزدم. –مثل این که تصادف کردما، می خواستی اتوکشیده وادکلن زده باشم. سعیده دستم را گرفت. –راحیل میشه این قرار داد رو فسخ کنی تا کل خانواده یه نفس راحتی بکشن؟ همه سوالی به همدیگر نگاه کردیم وسعیده دنباله ی حرفش را گرفت: –بابا همین که هرسال تصادف می کنی دیگه. همه زدند زیرخنده. –خوبه خودت استارتش رو زدیا. همان لحظه کمیل اشاره کرد که بیرون می رود. فهمیدم برای نماز رفت. از اذان گذشته بود، ولی برای این که من تنهانباشم نرفت نمازخانه و پیشم ماند. سعیده گفت: –حالا من یه غلطی کردم تو چقدر بی جنبه ایی، من گفتم چند وقت دیگه سال تموم میشه ودیگه راحیل سربه راه شده وقصد تصادف نداره و خدا روشکر که امسال به خیرگذشته. یادته پارسالم همین موقع ها بود. اون موتوریه از روی پات رد شده بود. انگار کلا علاقه ی خاصی به تصادف پیدا کردیه، معتاد پوداد نشده باشی. دوباره لبخندزدم، اماتلخ، آن روز چه روزسختی بود. –آره، فکر کنم اعتیاد پیدا کردم، حالا برودعا کن سالی یه بارباشه، اعتیادم نزنه بالا. نوچ نوچ کنان گفت: – اعتیادت رو، به نظرم توگینس ثبت کن، اعتیادبه تصادف. اصلااعجایب هشت گانه میشه. خندیدم و گفتم: – حالاشوخی‌هات رو بزار واسه بعد، الان تخت روبده بالا، کمکم کن نمازم رو بخونم. –بی خیال راحیل، بااین وضع، حالا چه کاریه. مطمئن باش خدابهت مرخصی میده. –اتفاقا با این وضع می خوام نمازبخونم، تابه خدا ثابت کنم، من غلام قمرم. همانطورکه کمکم می کرد سرش را نزدیک صورتم آورد و به حالت مضحکی پرسشی گفت: –جانم! شما غلام کی هستید؟ ازکارش بلند خندیدم و موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم. –بسه سعیده، من رو اوینقدر نخندون پام درد می گیره. –از کی تا حالا دهنت به پات وصله؟ بعد روبه مادر گفت: –خاله جان شما یه چیزی بگید، الان حالا با این اوضاع فلاکت بار نماز واجبه؟ مادر درحال پهن کردن جانماز روی میز جلوی تختم بود، جانماز کوچکی که همیشه همراهش بود. نگاهی به من وسعیده انداخت و بی‌حرف فقط لبخند زد. وَمن این لبخندش را صد جور در ذهنم تعبیر کردم. همین که کمیل برگشت بالا، با تُنگی که در دستش بود لبخند روی لبهای همه‌ی ما کاشت. یه تنگ بزرگ که تا نیمه پر بود از شنهای رنگی وداخلش گلهای رز سرخ چیده شده بود و اطرافش باخز پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. تنگ راگذاشت روی میزکنارتختم وخیلی آرام با نگاه دلبرانه لب زد: –برای حورالعینم. بالبخند نگاهش کردم. مادر تشکرکرد و پرسید: –آقا کمیل امشب باید راحیل اینجا بمونه؟ –فکر نمی‌کنم حاج خانم. دکتر قراره بیاد معاینه کنه و جواب آزمایشش رو ببینه. اگر مشکلی نبود میریم خونه. مادر و سعیده هم برای نماز خواندن رفتند. کمیل کنارم روی تخت نشست و عمیق نگاهم کرد و گفت: –ان شاالله که جواب آزمایشها مشکلی نداشته باشه و مرخص بشی. نگاه ازمن برنمی داشت، سرخی گونه هایم را احساس کردم. نگاهم را به پتویی که رویم کشیده شده بود دادم وگفتم: –میشه اونور رو نگاه کنی؟ دستم را در دستش گرفت. –نوچ، محرم‌تراز تو کسی رو ندارم که نگاهش کنم، خانم خانما. بعدشم من که کاریت نداشتم تو خودت شروع کردی، وسط خیابون بغلم می‌کنی، حالا میخوای نگاهتم نکنم. دیگه نمی تونم ازچشمهات دل بکنم. بعد از تخت پایین امد و همانطور که دستم رانوازش می کرد گفت: –فکر کنم دکتر داره میاد. با آمدن خانم دکتر چنان متین و سربه زیر ایستاد که من یک لحظه شک کردم این همان کمیل چند دقیقه پیش است. گاهی فکرمی کنم این اوج از مهربانی‌اش را در کدام گاو صندوق پنهان کرده بود، چطوراینقدر بِکرحفظش کرده... 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
گلهای روی میز را بو کردم و گفتم: –همین که خودت هر روز میای بهم سر میزنی کافیه، چرا هر دفعه اینقدر زحمت می‌کشی؟ با چشم‌های بسته گفت: –محض دلبری ازعیالم. نگاهم به حلقه‌ی دستش افتاد، یادم امدکه موقع خرید به جای حلقه یک انگشتر نقره برداشت، با یک نگین کوچک عقیق که قیمت ناچیزی داشت وگفت، هیچ وقت ازخودم جدایش نمی کنم. همه ی کارهایش دلبرانه بود. ‌🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت334 یک وقتهایی اتفاقی می افتد، یا کاری می کنی که برایت خیلی گران تمام می‌شود. هر روز تمام سعیت را می‌کنی تا به تلخی‌ ان اتفاق فکر نکنی، فراموشش کنی و به خودت امید بدهی که کم‌‌‌کم همه چیز درست می شود و بالاخره یک روزی خدا دستی را می‌فرستد تا تلخی ها را کنار بزند. شاید آن دست حتی گاهی دست خودت باشد. نباید فراموش کنم دستان زیادی کمکم کردند تا تلخی‌های زندگی‌ام کمرنگ شوند. قدر این دستها را دانستن خودش خوشبختیست. مادر می‌گوید بعضیها معنی خوشبختی را نمی‌دانند، برای همین احساس خوشبختی نمی‌کنند. او می‌گوید در اوج تلخیها هم می‌شود خوشبخت زندگی کرد به شرط آن که عامل ناکامیهایمان را به کسی نسبت ندهیم. این روزها چقدر حرفش را می‌فهمم. روی تختم درازکشیده بودم و کتاب می خواندم. آنقدرغرق کتاب بودم که متوجه ی ورودش به خانه نشدم. یاالله گویان وارد اتاق شد و باعث شد افکارم را از کتاب بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم. خواستم از تخت پایین بیایم که مانع شد. با خودم گفتم "یعنی اینقدر غرق بودم که آمدنش را متوجه نشدم؟" کنارم روی تخت نشست وجواب سلامم را با لبخند داد و همانطور که آناناس تزیین شده ایی که در دستش بود را آرام روی میزکنار تختم می گذاشت گفت: –چقدرخوبه که اینقدرغرق کتابی. امروز حالت چطوره؟ نگاهم کشیده شد دنبال گلهایی که داخل آناناس کارشده بود، چقدرخلاقانه به جای تاج آناناس گل کارشده بود و برایش پایه ی شیشه‌ایی گذاشته شده بود. آنقدربرایم جذابیت داشت که گفتم: –خوبم. چقدر این قشنگ و خلاقانس! باخنده اشاره ایی به پیراهن تنش کرد و گفت: –گفتم منم هنرهام رو رونمایی کنم، فکرنکنی... حرفش رابریدم و با تعجب پرسیدم: –کارخودته؟ سرش راکمی کج کرد. –هی...محصول مشترکه باخواهرگرامی. دیشب درستش کردیم. –ممنونم، خیلی قشنگه. هنر مندی تو خیلی وقته به من ثابت شده. من به گرد پای تو هم نمیرسم. چرا سرکار نرفتی؟ چی شده بی‌خبر امدی؟ اونم صبح؟ دستش را لای موهای کوتاهم تابی داد، که با وسواس خاصی مرتبشان کرده بودم و بهمشان ریخت و با لبخند گفت: –قابل نداره، مو قشنگ من. به حاج خانم خبر داده بودم. یک ساعت دیگه باید جایی باشیم. –کجا؟ –دادگاه...قاضی به فنی‌زاده گفته موکلتم باید باشه میخواد یه سوالهایی ازت بپرسه. –ولی تو که گفتی... –آره گفتم، ولی گاهی نظر قاضیها متفاوته دیگه. چرا ناراحت شدی؟ چیزی نیست که...آروم باش من اونجا کنارتم. تصور دوباره دیدن فریدون بغض به گلویم آورد. –حالا فهمیدی چرا بی‌خبر از تو امدم. نمی‌خواستم زودتر بدونی و فکر و خیال کنی. استرس تمام وجودم را گرفت. لبهایم لرزید: –من از اون می‌ترسم. اصلا نمی‌خوام هیچ کدومشون رو ببینم. کی این کابوس تموم میشه؟ به چشم برهم زدنی سرم را روی سینه اش گذاشتم و بغضم را رها کردم. "خدایا کی گذشته‌ی من تمام می‌شود؟" با اشکهایم تمام لحظه های تلخ گذشته را باریدم، مثل باران اسیدی. تلخی های زندگی‌ام مثل اکسیدهای گوگرد و نیتروژن روی لباسش می چکید، ترسیدم ازاین که از این باران اسیدی آسیبی ببیند. سرش را روی سرم گذاشت وهمانطور که کمرم را نوازش می کرد، زمزمه وار گفت: –فکرکنم چند روز موندی خونه، سرکار نیومدی بهانه‌گیر شدیا. بعد از دادگاه میریم گردش، تا حالت عوض بشه. چقدرخوب بلد بود، به رویم نیاورد و چیزی نپرسد. سرم را شرم زده از روی سینه‌اش بلندکردم، ولی نتوانستم نگاهش کنم. صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت: –حق داری بترسی. من اونجا یک لحظه هم تنهات نمیزارم. نگاهم شد یقه‌ی لباسش. –کمیل. جوابی نداد، باتعجب نگاهش کردم. بالبخند اشکهایم را با انگشتهایش پاک کرد و چشم هایم را بوسید و گفت؛ –جان دلم. –قول بده هر اتفاقی افتاد هیچ وقت تنهام نزاری. مرا به سینه اش چسباند و گفت: –دلت روبسپار به خدا خانمم از تنهایی نترس. تاوقتی خدا رو داری تنها نیستی. تا خدا هست بنده‌ی خدا چیکارس. ان شاالله منم همیشه کنارتم. دوباره موهایم را بهم ریخت. – حالا پاشو آماده شو. –ریحانه کجاست؟ –تواونقدرکه به فکر ریحانه ایی، به فکرخودت هستی؟ از وقتی بابا اینا امدن کلا مهد نمیبرمش. پیش بابا ایناست. بهشون گفتم تاخانمم کامل خوب نشده نبایدشهرستان برگردن. چون من فعلا زیادوقت نمی کنم پیش ریحانه باشم، باید به همسرم برسم. بعد بلند شد و دستم را کشید. –یالا پاشو دیگه، زخم بستر گرفتی از بس خوابیدی. همین که بلند شدم جای من دراز کشید و دستهایش را به هم گره زد و گذاشت روی سینه اش وچشم هایش رابست. –تا من یه چرت بزنم آماده شو. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت335 بعدازخداحافظی از مادر، کفشهایم را برداشتم تا روی پله ها بنشینم و بپوشم. هنوز خم شدن وراحت کفش پوشیدن برایم سخت بود. بخصوص این کفش ها که بند مختصری هم داشت. همین که خواستم روی پله ها بنشینم کمیل دستش را دور کمرم حلقه کرد و کفشهایم را از دستم گرفت و گفت: –چندلحظه صبرکن. بعدخودش خم شد و کمکم کرد تا کفشهایم رابپوشم و بعد بندهایش را برایم بست. چقدر این کارهایش درقلبم بزرگش می‌کرد. خجالت زده باخودم فکرکردم کاش کفشهای بدون بندم را می پوشیدم و این را به زبان آوردم. وقتی بلندشد و صورت گُر گرفته ام را دید، گفت: حکایت عشق حکایت بند کفش است! باید که تعظیم کرد.... هوا ابری بود. رو به کمیل گفتم: –میخواد بارون بیاد. نگاهی به آسمان انداخت. –چی ازاین بهتر. همین که کنارماشین رسیدیم. رعدوبرق شد. صدایش وحشتناک بود. بی اختیار دست کمیل را گرفتم. دستم را کمی فشار داد و در ماشین را باز کرد و لبخند زنان گفت: –این رعد و برق من رو یاد مطلبی انداخت که قبلا یه جا خوندم. پشت فرمان جای گرفت و ادامه داد: –از یه عقابی پرسیدن: آیا ترس به زمین افتادن رو نداری؟ عقاب لبخند میزنه و پرواز میکنه و میگه: من انسان نیستم که با کمی به بلندی رفتن تکبر کنم! من در اوج بلندی، نگاهم همیشه به زمینه... در همین لحظه ناگهان رعد و برقی شدید بهش اصابت میکنه و عقاب پودر میشه. تا اون باشه در جواب یک سوال ساده، قمپز فلسفی در نکنه... همین که حرفش تمام شد خندید. من که تازه فهمیدم منظورش چیست خندیدم و گفتم: –من و باش که فکر کردم الان میخوای یه نتیجه اخلاقی بگیری... جلوی در دادگاه که رسیدیم، فنی زاده زنگ زد و به کمیل گفت که عجله کنیم و زودتر داخل برویم. تپش قلب گرفتم. با فرستادن صلوات سعی کردم آرام باشم. کنار کمیل روی صندلیهای ردیف اول نشستم. پدر و مادر فریدون هم آمده بودند. بعد از چند دقیقه مژگان هم به جمع‌شان اضافه شد. قاضی بعد از چند سوال و جواب از وکیل‌های هر دویمان. شروع به سوال پرسیدن از من کرد. با نگاه کردن به فریدون ضربان قلبم بالا رفت. نگاهم را به طرف کمیل چرخاندم. با لبخند چشم‌هایش را باز و بسته کرد و آرامم کرد. با صدای لرزان از تهدیدهایی که فریدون کرده بود و همه‌ی آزار و اذیتهایش گفتم. آقای فنی زاده هم به اندازه کافی برای اثبات حرفهایم مدرک جمع کرده بود. همین که حرفهایم تمام شد و دوباره کنار کمیل نشستم، احساس کردم دیگر توانی در بدنم نمانده. کمیل دستهای یخ زده‌ام را در دستش گرفت و کنار گوشم گفت: –عالی بود. فکر می‌کنم حدود یک ساعتی طول کشید تا جلسه تمام شد. فنی زاده نزدیک کمیل شد و گفت: –چون سابقه هم داشته کارمون راحت شد. چند سال زندان رو شاخشه. فریدون را از اتاق بیرون بردند. من و کمیل هم فوری آنجا را ترک کردیم. هنوز از ساختمان بیرون نیامده بودیم که با صدای مژگان برگشتم. مژگان و مادرش خودشان را به من رساندند و شروع به التماس کردند. –راحیل جان من همین یه برادر رو دارم. اون طاقت زندان رو نداره، تو ناز و نعمت بزرگ شده. یه وقت یه بلایی سر خودش میاره، خونش میوفته گردن توها، گذشت کن و... مادرش حرفش را برید و گفت: –من هنوزم باورم نمیشه فریدون این کارایی که تو گفتی رو انجام داده باشه، اون میگه فقط می‌خواسته باهات حرف بزنه، تو بد برداشت کردی. تو که خدا و پیغمبر سرت میشه، درسته که پسر من بیگناه زندان بره؟ با تعجب نگاهی به کمیل انداختم. کمیل گفت: –خانم لطفا مزاحم وقت ما نشید. ما باید بریم. بعد دستم را کشید و از آنجا دور شدیم. کمیل با خودش زمزمه کرد: –التماس کردنشونم با همه فرق داره. هنوز چند قدمی از ساختمان فاصله نگرفته بودیم که پدر فریدون جلوی راهمان سبز شد و گفت: –من پدر فریدون هستم. این که پسر من مقصر هست یا نه، مهم نیست. مهم اینه که براش زندان بریدن. شما رضایت بده، من دوتا قول بهت میدم. اول این که دیگه هیچ وقت اونو نمی‌بینی، چون از این مملکت میریم. دوم این که یه خونه توی بهترین منطقه‌ی تهران بهت میدم که ارزش مادی زیادی داره. اگه موافقت کنی... کمیل حرفش را برید و گفت: –موافقت نمیکنه. پولتون رو خرج تربیت پسرتون می‌کردید که مزاحم ناموس مردم نمیشد. بعضی خسارتها با پول قابل جبران نیست. پدر فریدون هاج و واج به کمیل خیره ماند. به طرف ماشین پا تند کردیم. همین که کمیل قفل ماشین را زد. با صدای آشنایی هر دو متوقف شدیم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🍁از سیم خاردار نفست عبور کن🍁 قسمت336 وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت خشک شده ایی که سالیان دراز کسی پایش آب نداده ماندم. انقدر غافلگیر شده بودم که نگاهم روی صورتش قفل شده بود، او هم نگاهش را به چشم‌هایم روفو کرد. وَمن فقط همین یک کلمه از زبانم جاری شد. –آرش! انگار می‌خواستم مطمئن شوم که خودش است، نگاهش فرق کرده بود. چقدر کتاب فارسی ابتدایی را بارها و بارها درخودم هجی کردم. چقدرلاک پشت بی عقل را آن موقع ها سرزنش می کردم. یعنی مبتلای سرزنش کردن دیگران شده بودم؟ "لعنت بردهانی که بی موقع بازشود." کمیل اجازه نداد مثل لاک پشت رها شوم. شنیدن اسم آرش از دهانم، کمیل آرام و متین را تبدیل به یک شیره غرنده ولی خاموش کرد. به طرفم برگشت و با چشم‌هایش که از خشم حالتشان تغییر کرده بود نگاهم کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت: –برو تو ماشین. با حرفش فوری قفل نگاهم باز شد. در ماشین را باز کرد و گفت: –گفتم برو بشین تو ماشین. کارش، صدایش، لحنش، باعث شد فکرکنم قلبم را زیر یک تریلی هیجده چرخ گذاشته است و از رویش رد شده. این حرکتش برای آرش هم شوک بود، –آقا کمیل من نمیخوام مزاحمتون بشم. فقط چند دقیقه خواستم باهاتون حرف بزنم اگه ناراحت می‌شید میرم. کمیل در ماشین را رها کرد و به طرف آرش رفت. روبرویش ایستاد و دستهایش را در پشتش نگه داشت و گفت: –شما هم امدید پا در میونی کنید؟ آرش سر به زیر شد و زیر لب چیزی گفت. بعد با هم، هم قدم شدند و از من فاصله گرفتند. روی صندلی ماشین نشستم. ازکارم شرم داشتم، تا می توانستم خودم راسرزنش کردم که چرا نتوانستم خودم را کنترل کنم. وقتی دیگر تمام زندگی‌ام کمیل است. آن دو همانطور که حرف می‌زدند، قدم زنان از ماشین دورتر و دورتر می‌شدند. من چشمم فقط به کمیل بود، عصبانیتش و حرکتی که کرد برایم باورکردنی نبود. شاید هم حق داشت ولی من از دستش دلخور شده بودم. به خاطر تنهایی کمی ترس داشتم. خدا خدا کردم که کمیل زودتر بیاید. انگار خدا صدایم راشنید و طولی نکشید که دیدم کمیل با قدمهایی بلند به طرف ماشین می‌آید. اخم‌هایش عمیق بودند. همین که پشت فرمان جای گرفت ماشین را راه انداخت. سرم را به گردنم بخیه زدم و از خجالت سرم را بالا نیاوردم. فقط ازصدای قطرات آب که باشیشه‌ی ماشین برخورد می کرد فهمیدم که باران گرفته. بالاخره آن صدای خوف آور رعدوبرق کارخودش راکرد. صدای نفسهای نامنظم کمیل باصدای باران یکی شده بود، و این مرا نگران می کرد. سکوت بینمان روی دوشم آنقدرسنگینی می کرد که احساس کردم دیگر توان به دوش کشیدنش را ندارم. به خودم جرات دادم تاحرفی بزنم، که با ترمز ناگهانی‌اش حرفم گوشه‌ی دهانم خزید. پیاده شد و در را محکم بست. مثل آتشفشان بود. به ماشین تکیه زد و سرش را بالا گرفت. پشتش به من بود، ولی قطرات آب را می دیدم که از سر و رویش میریزد. دیگرطاقت نیاوردم، دلخوری‌ام را کنار گذاشتم و پیاده شدم. این کمیل بود، مردی که همیشه در بحرانهای زندگی‌ام کمکم کرده. مردی که همیشه برایم بزرگتری کرده. روبرویش ایستادم. –کمیل. نگاهش سوزاندم، مثل وقتی که هوا آنقدر سرد است که انگشتهای دستت را می‌سوزاند و چاره ایی برایت نمی‌ماند جز این که "هایشان" کنی. –خیس شدی، سرما می خوری. بیابریم توی ماشین. باز هم همان نگاه. اینبار بغضم می‌گیرد. –چی شده کمیل؟ بغضم کار خودش را کرد و من مغرور شدم از این که این مردطاقت هرچیزی را دارد الا غم من. باصدایی که حتی یک اپسیلون مهربانی نداشت گفت: –برو منم میام. حرفش را باور نکردم، همانجا ایستادم وسعی کردم حرفی بزنم که دلش نرم شود. –باهم میریم. احساس کردم تاثیر داشت، گرچه نه اخم هایش بازشد نه حرفی زد. فقط خودش رابه اتاقک سرد ماشین رساند. خیس آب شده بود. جعبه دستمال کاغذی رابرای خشک کردن صورتش مقابلش گرفتم. جعبه راگرفت وپرت کرد صندلی عقب و به روبرو خیره شد. بخاری ماشین را روشن کردم و از صندلی ریحانه ملافه صورتی‌اش را برداشتم وروی شانه اش انداختم. –سرما می‌خوری. با لحنی که زهرش درجا متلاشی‌ام کرد گفت: –دیگه تموم شد. فریدون دیگه مزاحمت نمیشه و میره زندان. دیگه راحت می‌تونی هر جا دلت می‌خواد تنها بری. وظیفه‌ی منم به عنوان بادیگارت تموم شد، هر وقت بخوای میریم محضر و همه‌چی رو تموم می‌کنیم. ویرانی واژه‌ی ناتوانی بود برای توصیف حال آن لحظه‌ام، شاید واژه‌ی نابودی بهتر می‌توانست لحظات جان کندنم را توصیف کند، با دهان باز نگاهش کردم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت337 صدها سوال از مغزم بالا و پایین می رفتند و من جواب هیچ کدامشان را نداشتم. حال کمیل رانمی فهمیدم. دهانم خشک شده بود. باهرجان کندنی بود پرسیدم: –برای چی؟ هنوز هم به روبرو نگاه می‌کرد، سخت شده بود فقط درعرض چنددقیقه کمیلی شده بود که من نمی‌شناختمش. آهی کشید که جانم را سوزاند. بالحنی که عجز داشت وصدایی که می لرزید گفت: –اون روزکه مادر ریحانه ازم خواست که باهاش ازدواج کنم قبول نکردم، چون علاقه ایی بهش نداشتم، چون با همسری که توی ذهنم بود خیلی فرق داشت. ولی وقتی گفت اگه قبول نکنم خودش رومی کشه، دیگه نتونستم مقاومت کنم. مگه آینده ی من چه ارزشی داشت درقبال جون یه انسان. باهم زندگی کردیم، شد مادر دخترم، گاهی کارهایی می کرد که نه خدا رو خوش میومد نه بنده اش رو، اون موقع ته دلم از خدا می‌خواستم کمکم کنه تا بتونم خوشبختش کنم گرچه به قیمت آزارخودم باشه. من از خودم گذشته بودم... کمی مکث کرد سیب برآمده‌ی گلویش را به سختی پایین فرستاد و ادامه داد: –الان دقیقا داره همون اتفاق میوفته برای من، توشدی کمیل منم شدم مادر ریحانه. از وقتی شناختمت این حسرت توی دلم بود که ای کاش چندسال زودتر می دیدمت. کم‌کم این حسرت به عشق تبدیل شد. یکبار ازت گذشتم چون نمی خواستم گذشته تکرار بشه، دیدم که ... حرفش را نیمه تمام گذاشت. نتوانست بگوید دیدم که دلت پیش آرش بود. حرفهایش جگرم را سوزاند. انگار هر کلمه ایی که به زبانش جاری می کرد مواد مذاب بودند و قلبم را می‌سوزاندن. ازقضاوتش عصبانی شدم و فریاد زدم. –چطورمی تونی اینقدر راحت قضاوت کنی؟ دست روی نقطه‌ی حساسش گذاشتم. –جواب خدا رو چی می خوای بدی؟ توکی به من التماس کردی که زنت بشم؟ کسی من رو مجبور نکرده بود. چطور می تونی اینقدر راحت حرف از جدایی بزنی؟ روچه حسابی... فریادش روی سرم آوار شد: –چون دیدم، چون چشم‌هات رو، نگاهت روبهتر از خودت می‌شناسم، نمی خوام به خاطر ترس، به خاطر امنیت جانیت باهام بمونی. الان دیگه امنیت داری... شایدم به خاطر ریحانه، نمیتونی ازش جدا بشی، یا دلت واسش سوخته... سرش را روی فرمان گذاشت ومن با چشم هایم دیدم که مرد تنومندم با آن همه غرور اشک می ریزد. دیدم ولی باور نکردم. –تواشتباه می کنی کمیل. من از اولم نمی خواستم حرف دلم رو گوش کنم چون می دونستم عاقبت بخیر نمیشم. تو خواستی، توگفتی کارم درسته. من حرف تو رو گوش کردم، من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم. همون موقع که داشتم با دلم کنار میومدم گفتی این کار رو نکنم. گفتی به خاطر خدا بهش جواب مثبت بدم. یادته؟ نفس گرفتم و آرام تر ادامه دادم: –اینقدرم امنیت امنیت نکن، من حاضربودم دست اون فریدون میوفتادم ولی تو این حرفها رو بهم نمیزدی. ازحرفم دیوانه شد، سرش را بلند کرد و خواست مردانگی‌اش را به رخم بکشد، اما همان بالا دستش مشت شد. صورتش، چشمهایش، رنگ آتش شده بودند. باخشم زیر لب چند بار "لا اله الا اللّه " گفت. بعد نفسش را محکم بیرون داد. اشکم سرازیر شد و ادامه دادم: –اصلا اگرم به خاطر ریحانه باشه، بازم قضاوتت درست نیست. اگر من تو رو نخوام می‌تونم بچت رو دوست داشته باشم؟ می‌دونستی الان این حرفت تهمته؟ تو فکر می‌کنی من... هق هق گریه امانم نداد... بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای گریه‌ی من می‌شکستش گفت: –اون گفت، بهت بگم رضایت ندی، گفت از کارهای فریدون خبر نداشته، گفت به التماسهای اونها توجهی نکنی. اون... انگار نتوانست بقیه‌ی حرفهای آرش را بگوید. حتی نتوانست اسمش را به زبان بیاورد. نفسش را به سختی بیرون داد و بادستهای لرزان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. احتمالا آرش حرفهای دیگری هم زده بود. شاید گفته بود راحیل از ترس فریدون زود ازدواج کرده که در امنیت باشد. یا حرفهایی از این دست... شاید هم درست گفته، ولی حالا که خوب به زندگی گذشته‌ام نگاه می‌کنم می‌بینم هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست. چقدر بعضی از امتحانات دردناک به نفع ماست ولی ما شاید هیچ وقت نفهمیم و همیشه فقط تلخیهایش را یاد آوری کنیم. انگار گاهی حتی تا آخر عمر هم نمی‌خواهیم واقع بین باشیم و مدام می‌خواهیم ناله کنیم و بگوییم که اری ما هم زجر کشیده هستیم. تنها چیزی که سکوت بینمان را می شکست صدای باران بود. سرم را به صندلی تکیه دادم و به تماشای باران مشغول شدم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹 آنچه که به خاطرش به ، دعوت شدید💌 📣 توجه📣 🔻ارزاق معنوی روزانه : 🌕روز شنبه 🌖روز یک شنبه 🌗روز دوشنبه 🌘روز سه شنبه 🌑روز چهارشنبه 🌒روز پنج شنبه 🌓روز جمعه 🌔عصر جمعه تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم 🔹🔸💠🔸🔹 🔻خداشناسی ۲۸ جلسه صوت شناور 🔸️🔹️💠🔹️🔸️ 🔻مرگ پژوهی ۹۵ جلسه صوت شناور ۱۶ جلسه صوت شناور ☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ 🔹🔸💠🔸🔹 🔻معادشناسی ۶۱ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻شیطان شناسی ۵۴ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻مباحث معرفتی ☆۴۵ جلسه صوت شناور 🔹️🔸️💠🔸️🔹️ 🔻مباحث اخلاقی ۲۷ جلسه صوت شناور ۴۸ جلسه صوت شناور ۵۸ جلسه صوت شناور ۷۶ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج) 🔹🔸💠🔸🔹 🔻 کتاب صوتی جان فدا، ۱۰ قسمت 🔹🔸💠🔸🔹 🔻کلیپ های عبرت آموز ☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب ☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر! ☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کندتوبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی 🔰 ادامه دارد با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱 ◇💠◇💠◇💠◇💠◇ @montazeraan_zohorr ◇💠◇💠◇💠◇💠◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ هزار خورشید هم که طلوع کند ، هزار ماهتاب هم که نور بیفشاند ، هزار ستاره هم که نگین آسمان باشد ، هزار بهار هم که از راه برسد ، هزارطاق رنگین کمان هم که جلوه گری کند ... بازهم دلم تنها به تو گرم است و جانم به نسیم یاد تو زنده است و قلبم در انتظار تو طپنده است ... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤 @montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 امیرالمؤمنین (عـلـے عليه السلام) 🔹️ قُلوبُ العِبادِ الطّاهِرَةُ مَواضِعُ نَظَرِ اللّهِ سبحانَهُ ، فمَن طَهَّرَ قَلبَهُ نَظَرَ إلَيهِ؛ 🔸️ دل‌هاى پاكِ بندگان، نظرگاه خداى سبحان است؛ پس هر كه دلِ خويش را پاك گرداند، خداوند به آن نظر افكند. 📚 میزان الحکمه ج ۱۲ ┅═✾🍃 ⃟ ⃟🌹 ⃟ ⃟🍃✾═┅ ‎‎  https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شیعه و سنی این حدیث پیامبر(ص) را نقل کرده اند: رسول خدا(ص)درباره شراب ۱۰ گروه را لعن كرد؛ ☜ آنكه درخت آن را بكارد ☜ و آنكه نگهبانش باشد ☜ و آنكه انگورش را بفشرد ☜ و آنكه بياشامد ☜ و آنكه ساقي گردد ☜ و آنكه تحويل بدهد ☜و آنكه تحويل گيرد ☜ و آنكه بفروشد ☜و آنكه بخرد ☜و آنكه بهايش را تصرف كند. 📜متن حدیث «لَعَنَ رَسُولُ اَللَّهِ ص فِي اَلْخَمْرِ عَشَرَةً غَارِسَهَا وَ حَارِسَهَا وَ عَاصِرَهَا وَ شَارِبَهَا وَ سَاقِيَهَا وَ حَامِلَهَا وَ اَلْمَحْمُولَةَ إِلَيْهِ وَ بَائِعَهَا وَ مُشْتَرِيَهَا وَ آكِلَ ثَمَنِهَا» . 📗منبع شیعی: حر عاملی،وسائل الشيعه،ج۱۲،ص۱۶۴ 📕منبع سنی: جامع تِرمِزی، حدیث۷۷۴۳. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🔶 عهد ثابت سہ شنبہ ها🔶🌸 اذکـــار/ سوره / ادعیه و ختومات روز ⤵️ 🌸1⃣👈 یا ارحم الراحمین 100بار 🔸2⃣👈 یا قابض 903 بار 🌸3⃣👈 سوره مبارکه زخرف؛ امام باقر علیه السلام ؛ کسی که بر تلاوت سوره زخرف مداومت نماید خداوند در قبر او را از حشرات زمین و فشار قبر ایمن می نماید. 🔸4⃣👈 دعای روز سه شنبه 🌸5⃣👈 زیارت آل یس 🔸6⃣👈 دعای مجیر 🌸7⃣👈 دعای توسل 🔸8⃣👈 نماز روز؛سه شنبه👇 هر کس شش رکعت نماز بجا آورد و بخواند در هر رکعت بعد از حمد آیه آمن الرسول را تا آخر و سوره زلزلت را یک مرتبه، حق تعالی گناهان او را بیامرزد و از گناهان بیرون آید مانند روزی که از مادر متولد شده است. 💠
🌹 تقویم شیعه🌹 شمسی: سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ هجری شمسی میلادی:Tuesday 07 may 2024 قمری: الثلاثاء ۲۸ شوال ۱۴۴۵ هجری قمری 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام 📿 اذکار روز: 👈صد مرتبه یا ارحم الراحمین 👈۹۰۳مرتبه یا قابض بگوید تا به حاجت خود برسد. 🙏بارالها در فرج حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف تعجیل فرما و گره از مشکلات همه مردم باز کن ✅ وقایع روز: 🇮🇷روز بیماری‌های خاص و صعب العلاج 🗓 روزشمارتاریخ: 💐⏳۰۳ روز مانده به سالروز میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر (آغاز دهه کرامت ) 💐⏳۱۳ روز تا ولادت باسعادت حضرت امام رضا علیه السلام (۱۴۸ه ق) https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c