بازم بیقراری بازم گریه زاری(1).mp3
22.78M
کربلایی جواد مقدم
واحد _ بازم بی قراری...
#امام_زمان
#حجاب
#جمعه
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 خطیب ارجمند حجت الاسلام سید حسین حسینی امام جمعه محترم شهر پردیس
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
28.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️بسم ربِّ الحسین الشهید❤️
یا ربِّ الحسین،بِحقِّ الحسین،اِشفِ صَدرِ الحسین، بِظُهورِ الحُجَّة
ای سفینه ی نجات
ای مصباح هدایت
ای رحمت واسعه ی الهی
ای خامس آل کساء
امام شهیدم!
آخر الزمان است...و اگر دستانمان را نگیری در موج گناه و مصیبت و حوادث روزگار گم میشویم...
به حق مظلومیت مادرت،
به حق فرق شکافته ی پدرت،
و به حق تنهایی و غربت فرزند عزیزت؛
مهدی فاطمه، آن امامی که هر روز و هر ساعت مانند شما نداری "هَل مِن ناصِر " سر میدهد و مومن راستینی نیست که نداری او را لبیک گوید؛
سفره ی ما را جدا نکنید...
تنها سر پناه ما شما هستید...
ای عهده دار جماعت بی دست و پا حسین
اغثنا و ادرکنا یا ابا عبدالله یا ثارالله🙏🖤
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بزرگداشت شهید رئیسی و همراهانش در حرم حضرت زینب(س)
🔹خادمان حرم حضرت زینب(س) در دمشق بهمناسب شهادت سیدابراهیم رئیسی و همراهانش مراسم سوگواری برگزار کردند.
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥در صف اول اگر مرد بمانی هنر است
🔹شعرخوانی و مداحی میثم مطیعی در مراسم تشییع شهید مالک رحمتی.
ـــــــــــــــــــــــ
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیستم
#نویسنده_محمد_313
حال آزاده هم دست کمی از او نداشت،
اخرین بار که اینجا بود سه چهار سال بیشتر نداشت.
همیشه مادرش آرزو داشت یک بار قبل مرگش به اینجا بیاید ولی ناکام از دنیا رفت.
مدتها به ضریح چسبیده بود و جدا نمیشد، فقط اشک میریخت.
خادمی اورا به اجبار جدا کرد وتا باقی زائران هم بتوانند به ضریح دست بزنند.
هق هق کنان روی زمین افتاد، تنها و بیکس بود.
تمام غصه های دلش که جمع شده بودند را یکباره خالی کرد تا در پناه پدری از جنس مهربان آرامش بگیرد؛ اما
هروقت استرس میگرفت یا دچار هیجان میشد نفسش بند می آمد.
نرگس با دیدنش در آن وضع سمتش دوید:
_آزاده؟؟ آزاده جان؟
توجه حوریه خانوم سمت آنان جلب شد نزدیک آمد:
_چی شده نرگس؟
_حال آزاده بد شده مامان!
سراسیمه به کمیل زنگ زد که بعد از چند بوق جواب داد...
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_یکم
#نویسنده_محمد_313
سرپا ایستاد و خواست دستش را بیرون بکشد که کمیل با دیدن مردان جوانی که از کنارشان میگذشتند دست آزاده را محکم تر گرفت:
_بریم.
نرگس و مادرش کنار ماشین منتظر ایستاده بودند که ناگهان نگاهش به ازاده و کمیل افتاد، که به انها نزدیک میشدند.
دستش را جلوی دهانش گذاشت و ریز ریز خندید که مادرش متعجب گفت:
_چته؟؟
-هیچی!
خنده اش را قورت داد که با شنیدن صدای کمیل ،حوریه خانوم سمتش برگشت
-بریم؟؟
آزاده با دیدن ابروهای بالا رفته نرگس از خجالت سرش را پایین انداخت که کمیل سقلمه ای به خواهرش زد و گفت:
_بریم شام، بعدشم بریم جایی پیدا کنیم شب بمونیم!
در همین حین گوشی اش زنگ خورد:
-سلام بفرمایید؟
-سلام کمیل جان خوبی؟؟
-ممنون عمه خانوم، شما خوبید؟چه عجب یادی ازما کردید؟
-اومدی مشهد بی معرفت یه زنگم نزدی به عمت؟؟
-عمه جان تازه رسیدیم.
قبل اینکه زنگ بزنید از حرم برگشتیم
وقت نشد خبر بدم، شما از کجا فهمیدید؟؟
-نرگس تو گروه فامیلی نوشته بود!
سرش را تکان داد و از گوشه ی چشم به خواهرش نگاهی انداخت که نرگس شانه اش را بالا انداخت و خندید!
-اتفاقا ماهم هنوز شام نخوردیم، همین الان راه بیفتید بیاین اینجا.
-نه عمه، دستت درد نکنه، زحمت نمیدیم!
-زحمت چیه پسر، بعد عمری اومدی مشهد.
دلم واستون تنگ شده،نه نیار دیگه، تعارف الکیم نکن!
-چشم مزاحمتون میشیم!
-مراحمید عمه جان.
بعد از اتمام تماس رو به بقیه گفت:
_خوب امشبمونم جور شد، خونه ی عمه میمونیم!
نرگس با خوشحالی به آزاده نگاه کرد و سعی کرد لبخندش را پنهان کند...
#ادامه_دارد...
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_دوم
#نویسنده_محمد_313
دستش رو زیر چانهاش گذاشت و با لحن خاصی گفت:
_حلقه ی ازدواجتو میشه ببینم؟؟
به انگشتای خالیم نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که پوزخندی زد و گفت:
_حلقه نخریدن برات؟؟
ترجیح دادم سکوت کنم.
-نگران نباش عزیزم یه مدت که بگذره
برات میخرن.
_جشنی چیزی هم فعلا نگرفتین؟؟
با خنده و تمسخر گفت:
_آخی ببخشید یادم رفت که ازدواج شما این شرایط رو نداشت.منم بودم خجالت میکشیدم.
اخم ریزی کردم و خواستم چیزی بگم که مادرش صدا زد و با گفتن ببخشیدی از جاش بلند شد و رفت.
چرا نذاشت چیزی بگم؟ شاید بازم بی زبونی خودم بود!
آهی تو دلم کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
من جام اینجا نیست. بیچاره کمیل!
بهش نگاه کردم که دیدم با اخم نگام میکنه.
به خاطر حرفای ندا ناراحت شده؟
یعنی ممکنه ناراحتی من براش مهم باشه!؟
مادر کمیل که پیشم نشسته بود چرا ازم دفاع نکرد؟
چرا اونم سکوت کرد؟ چرا چیزی نگفت؟
چرا همه از من بدشون میاد؟؟
اونقدر دلم گرفت که تصمیم گرفتم برم حیاطشون به بهونه ی دستشویی قدم بزنم.
روی پله های ایوان نشستم و به آسمون خیره شدم.
دستام از سرما میلرزیدند؛
ولی تحمل فضای خونه و نگاه های ندا و خواهرش نجمه برام سخت بود.
البته نجمه دختر خاکی و ساده ای بود
ولی من نسبت به هیچ کدومشون احساس خوبی نداشتم.
نگامو از ستاره ها گرفتم و صدای قدم زدن کسی رو شنیدم که کنارم نشست.
کمیل بود
خجالت میکشیدم از اینکه کنارش بشینم.
دلم میخواست ازش فاصله بگیرم؛ ولی من به نرده ها چسبیده بودم.
-شما چرا بیرون اومدید؟؟
به آسمون نگاه کردم و گفتم:
اومدم قدم بزنم.
-ولی شما که اینجا نشستید!
-توهم گفتی میرم قدم میزنم؛ ولی اینجا نشستی!
نیم رخ چهرش زیر نور کم سوی چراغ حیاط میدرخشید.
تو این یه ماهی که تو اون خونه بودم، فهمیدم سمانه حق داشته که ، از دست دادن همچین مردی ناراحت و دلشکسته باشه.
نگاشو سمتم چرخوند که دست پاچه با گوشه ی روسریم ور رفتم:
- چرا وقتی عید میشه و بهار میاد همه خونه تکونی میکنن؟؟
_چون میخوان که خونشون قبل اومدن بهار تمیز و مرتب باشه!
-آها، پس چطوره دلامونم قبل اومدن بهار از همه چی پاک کنیم؟؟
با گیجی نگاش کردم که ادامه داد:
_امروز حرم دعا کردم که تموم اتفاقات اخیرو بتونم به دست فراموشی بسپارم.
چون حمل این کینه چیزی جز سیاه کردن روح و فکرم نداره.
میخوام همه چی رو فراموش کنم، میخوام دیگه به خودم بیام و زندگیمو از سر بگیرم.
دیگه نگاهاوحرفای بقیه واسم مهم نیست.
امروز که رفتیم حرم، همون لحظه ای که نگام به گنبد طلاییش افتاد این قول و قرار تو دلم محکم تر شد.
لبخند زدم:
_خوشحالم که حالتون بهتر شده.
انتظار داشتم واکنشی نشون بده؛ اما بی هیچ حرفی بمن خیره شده بود. ابغ دهنموقورت دادم و از استرس دستامو مشت کردم، قلبم داشت میومد تو دهنم.
چرا اینطوری نگاهم میکرد
خواست چیزی بگه که ندا صدامون زد:
_بیاین شام!
...
سر میز شام نشستیم چون دو تا صندلی بیشتر نمونده بود منو کمیل مجبورشدیم کنارهم بشینیم.
برای خودم برنج کشیدم و مشغول خوردن شام شدم.
دستمو برای برداشتن نون دراز کردم که همزمان کمیل هم دستشو دراز کرد و به جای نون دست منو گرفت.
انگار ناگهانی سطل آب یخی روی سرم خالی کردن.
جدا
نرگس خندید و گفت:
_ از قدیم گفتن سبد نون باید دوتا باشه!
دستمو عقب کشیدم که کمیل تکه نونی برای من گذاشت و بی توجه به نرگس به غذا خوردنش ادامه داد:
_از قدیم گفتن آدم سر سفره نباید زیاد حرف بزنه.
بی اختیار خندم گرفت.
نرگس با قیافهی بغ کرده نگاهم کرد
شونه ای بالا انداختم که به کمیل چشم غره رفت..
#ادامه_دارد..
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_21
#نویسنده_محمد_313
دوان دوان سمت جایی که نرگس گفته بود آمد.
با چشم دنبال نرگس وبقیه گشت که نگاهش روی صورت رنگ پریده آزاده که گوشه ای نشسته بود،ثابت ماند.
سمتش رفت و مقابلش نشست:
_بهتری؟؟
سرش را تکان داد و به زمین خیره شد.
-مامان کو نرگس؟؟
-رفت یه لیوان آب بیاره واسش.
-پاشو ببریمش بیمارستان.
آزاده خودش را جمع و جور کرد و با صدای گرفته از فرط گریه گفت:
_نه حالم خوبه، ببخشید که نگرانتون کردم.
-ولی...
با آمدن حوریه خانوم حرفش ناتمام ماند
لیوان آب را سمت آزاده گرفت:
_حالت خوبه؟؟ بهتره بریم هتلی جایی استراحت کنی واسه نماز صبح برمیگردیم!
بعد از گفتن این حرف به سمت بیرون صحن حرکت کرد.
نرگس از جایش بلند شد که کمیل رو به او گفت:
_آزاده رو هم بیار باخودت.
با شیطنت جواب داد:
_چرا خودت نمیاریش خانوم شماس!
کمی دوید و همراه حوریه خانوم جلوتر راه افتاد که کمیل زیر لب گفت:
_از دست تو دختر!
آزاده خواست از جایش بلند شود که دستی مقابلش دراز شد.
مردد به کمیل نگاه کرد و باخجالت دستش را گرفت.
#ادامه_دارد....
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_22
#نویسنده_محمد_313
#از_زبان_آزاده
بعد از اینکه وارد خانه عمه ی کمیل شدیم با چند نفر که نمیشناختمشون سلام و احوال پرسی کردم.
نگاه های سنگینشون رو روی خودم حس میکردم.
کنار نرگس روی مبل نشستم که متوجه نگاه های خیره عمه خانوم شدم:
-پس تو آزاده خانوم هستی؟؟
-بله
بر خلاف انتظارم عمه خانوم به گرمی ازمن استقبال کرد.
اون نگاه ها و پوزخندهای همیشگی بقیه روی لباش نبود.
به کمیل نیم نگاهی انداختم که نگاشو ازم دزدید.
از وقتی از حرم برگشتیم رفتاراش عجیب شده بود.
دخترجوانی که کمی از موهای مشکی رنگش از زیر روسری بیرون زده بود برامون چایی اورد که تشکر کردم و گفتم:
_نمیخورم
بیشتر گرسنه بودم.
عمه خانوم با مهربانی نگاهم کرد:
چادرتو بردار عزیزم راحت باش.
نگاهی به بقیه انداختم، تنها مرد جمع کمیل بود.
چادرم رو برداشتم و کنارم گذاشتم.
دختری که حدس میزدم دختر عمه ی کمیل باشه کنار مادرش نشست و با لبخند ملیحی گفت:
_شنیدم سمانه هم میخواد ازدواج کنه!
بازم سمانه!
اینقدر این اسم برام عذاب اور شده بود که از شنیدنش حس بدی بهم دست میداد.
نمیدونم چرا
شاید حس حسادت به کسی که کمیل عاشقش بود.
خیلی احساس تنهایی میکردم.
قوی باش آزاده، تو از همون اول میدونستی که کمیل علاقه ای بهت نداره
پس برای خودت رویا بافی نکن!
تو همین فکر و خیال هابودم که صدای کمیل رو شنیدم:
_اره منم شنیدم.
به چهره ی بی تفاوتش نگاه کردم از چشماش که نمیشد چیزی فهمید.
زیر چشمی منو نگاه کرد که این بار من نگامو دزدیدم.
نرگس بحث روعوض کرد و باعث شد نفس راحتی بکشم.
احساس کردم کسی کنارم نشست
سرمو چرخوندم که دخترعمه ی بزرگ کمیل و دیدم.
ندا صداش میکردند.
#ادامه_دارد...
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹
آنچه که به خاطرش به #کانال_منتظران_ظهور، دعوت شدید💌
📣 توجه📣
🔻ارزاق معنوی روزانه
#اعمال_و_ادعیه_روزانه:
🌕روز شنبه
🌖روز یک شنبه
🌗روز دوشنبه
🌘روز سه شنبه
🌑روز چهارشنبه
🌒روز پنج شنبه
🌓روز جمعه
🌔عصر جمعه
#حجةالاسلام_قرائتی
#تفسیر_صفحه_ای_قرآن
#قرار_شبانه
☆تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک
#نماز_شب
☆نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم
🔹🔸💠🔸🔹
🔻خداشناسی
#استاد_شجاعی
#مجموعه_لا_اله_الا_الله
☆۲۸ جلسه صوت شناور
🔸️🔹️💠🔹️🔸️
🔻مرگ پژوهی
#استاد_امینی_خواه
#سه_دقیقه_در_قیامت
☆۹۵ جلسه صوت شناور
#مستند_صوتی_شنود
☆۱۶ جلسه صوت شناور
☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ
🔹🔸💠🔸🔹
🔻معادشناسی
#استاد_شجاعی
#سفر_پر_ماجرا
☆۶۱ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻شیطان شناسی
#استاد_شجاعی
#شیطان_شناسی
☆۵۴ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻مباحث معرفتی
#استاد_شجاعی
#راضی_به_رضای_تو
☆۴۵ جلسه صوت شناور
🔹️🔸️💠🔸️🔹️
🔻مباحث اخلاقی
#استاد_شجاعی
#مهارتهای_کلامی
☆۲۷ جلسه صوت شناور
#کارگاه_انصاف
☆۴۸ جلسه صوت شناور
#تنبلی_و_بی_حوصلگی
☆۵۸ جلسه صوت شناور
#این_که_گناه_نیست
☆۷۶ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
#تشرفات
#تشرف_علما
☆مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج)
🔹🔸💠🔸🔹
🔻 کتاب صوتی
#حاج_قاسم
☆جان فدا، ۱۰ قسمت
🔹🔸💠🔸🔹
🔻کلیپ های عبرت آموز
☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب
☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر!
☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!
☆یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کند
☆توبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی
🔰 ادامه دارد
با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
@montazeraan_zohorr
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
May 11
🍀بسته ی معنوی کانال منتظران ظهور در روز شنبه🍀
🔸سلام بر چهارده معصوم علیهم السلام
🔹دعای عهد با امام زمان (عج)
🔸سلام ها و دعاهای مجرب و کوتاه روزانه
🔹نکند شب و روزی از شما بگذرد و این چهار آیه را نخوانید
🔸عهد ثابت شنبه ها
🔹دعا و زیارت مخصوص روز شنبه
☘با منتظران ظهور همراه باشید☘
🔻بعضی ها می گویند نماز کار تکراری است.
💫ما می گوییم وقتی شما از نردبان بالا می روید می گویید این پله ها تکراری هستند؟! نه، چون هر پله با اینکه شبیه دیگری است اما شما را به سمت بالا هدایت می کند.
نماز خواندن مثل بالارفتن از پله و مثل کلنگ زدن است با اینکه تکراری است اما هر کلنگی ما را به آب نزدیک می کند. 🍃
📚منبع: کتاب زیر باران
مؤلفان:اصغرآیتی.حسن محمودی
عطر_نماز
🌹🍃🌹🍃