#شعر_فاطمیه
بانو سلام! نام تو را بوسه می زنم
چون زخم، التیام تو را بوسه می زنم
با شعر آمدم به تماشای نام تو
آئینه بوی ماه گرفت از کلام تو
حس میکنم به غربت خود خو گرفتهای
ای کشتی نجات! که پهلو گرفتهای
در پشت در، هجوم خطر را چه می کنی؟
با آتشی که سوخته در را چه می کنی؟
در میزنند و پشت در آتش به پا شده ست
یکباره کوهِ زمزمه ها بی صدا شده ست
انگار زخم و کینه دهان باز کرده است
حجم هجوم، ممتد بی منتها شده ست
تکلیف یک کبوتر پهلوشکسته چیست؟
وقتی در آشیانهاش آتش به پا شده ست
با خود به کوچه های عزا می کشی مرا
بانوی بی نشان! به کجا می کشی مرا؟
هرچند شهر، یکسره بیگانگی کند
آتش به گرد شمع تو پروانگی کند
شبگرد کوچه های جهانم گذاشتی
با داغ تازه ای که به جانم گذاشتی
در باغ شب، شکفتن زهرایی ات چه شد؟
دستان گرم اُمّ ابیهایی ات چه شد؟
دستت کبود می شود و تار می شوم
هر سال با عزای تو تکرار می شوم
با خود به کوچه های عزا می کشی مرا
بانوی بی نشان! به کجا می کشی مرا؟
@montazeran59110