#پندانـــــــهـــ
درسم تموم بشه، راحت بشم.
نماز بخونم، راحت بشم.
غذام رو بپزم، راحت بشم.
اتاقم رو تميز کنم، راحت بشم.
الهی بزرگ بشی، راحت بشم.
اوه چه پروژهای، تموم بشه راحت بشم.
🔷 تموم بشه که چی بشه؟ تا زنده هستيم و زندگی میکنیم، هيچ کاری تمومشدنی نيست.
🔸پس چه بهتر که موقع انجامدادن هر کاری، لذتبردن رو فراموش نکنيم. نه مثل يک ربات فقط به انجامدادن و تمومشدن و فارغشدن فکر کنیم.
🔹لذت حلال باعث قدرتمند شدن انسان شده و بهطرز باور نکردنیای باعث بالارفتن اعتماد به نفس میشود. توانایی لذت حلالبردن، یک مهارت و یکی از اهداف مهم زندگیست که راه رسیدن به آن اهل فکر شدن و بالابردن سطح فکری است...
https://rubika.ir/NAVAYESEEN
🔅 #پندانه
✍ اگر میتوانی گره از کار دیگران باز کنی، دریغ نکن
🔹بچه كه بودم گاهی با مادرم به عطاری میرفتم.
🔸بر دیوار عطاری دو تابلو نصب بود كه خيلی برايم جذاب و بامعنی بود و تاثیر زیادی در زندگیام داشت.
🔹در طول زمان خرید مادرم بارها آنها را نگاه میکردم و میخواندم.
🔸يكی نقاشی جالبی بود از دو مرد كه یکی مردی مفلوک و فقیر بود و زیر آن نوشته شده بود: «عاقبت نسيهفروش» و كنار او مردی چاق با گاوصندوقی پر از پول که زیر آن نوشته شده بود: «عاقبت نقدفروش».
🔹دومی تابلويی بود كه روی آن با خط خوش اين شعر نوشته شده بود:
🔸دانی كه چرا خدا تو را داده دو دست؟
من معتقدم كه اندر آن سری هست
▫️يک دست به كار خويشتن پردازی
▫️با دست دگر ز دیگران گيری دست
@montazeran_aaftab
هر چیزی که به قیمت
از دست دادن آرامش تو تموم بشه،
زیادی گرونه!!!
رهاش کن...
#پندانه
https://eitaa.com/montazeran_aaftab
🌿 با ارزش باش
با ارزش زندگی کن
برای خودت خط هایی داشته باش
روی بعضی چیزها ،
زیر بعضی چیزها ،
و دور بعضی چیزها
خط بکش
#پندانه
https://eitaa.com/montazeran_aaftab
🔅#پندانه
✍️تنهایی ذهن را فهیم میکند
🔹لقمان زیاد با خودش تنها مینشست.
🔸روزی خادمش بر او گذشت و گفت:
ای لقمان! تو زیاد تنها مینشینی، اگر میان مردم باشی برای تو بهتر است.
🔹لقمان گفت:
تنهایی زیاد، ذهن را فهیمتر میکند، و اندیشه طولانی، راهنمایی بهسوی بهشت است.
https://eitaa.com/montazeran_aaftab
🔅#پندانه
✍️ رسم رفاقت
🔹پادشاهی در سفر تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!
🔸به یکی که اسبش جلو میرفت، گفت:
این فلانی چقدر بیعرضه است. اسبش دائم عقب میماند.
🔹 شخص دانا گفت:
کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است. حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
🔸ساعتی بعد عقب ماند.
🔹به دومی گفت:
این فلانی رعایت نمیکند. دائم جلو میتازد.
🔸خردمند گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی چون او بر پشتش سوار است، سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال درآورد.
🔹این است رسم رفاقت؛ در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم.
https://eitaa.com/montazeran_aaftab
🔅#پندانه
اینگونه جوانمردی و انصاف میچرخید
رسم بازاریان قدیم بر این بود که اول صبح وقتی دکان را بازمیکردند، کرسی کوچکی را بیرون مغازه میگذاشتند.
اولین مشتری که میآمد، به او جنس میفروخت و بلافاصله کرسی را داخل مغازه میآورد (یعنی دشت نمودم).
مشتری دوم که میآمد و جنسی میخواست، حتی اگر خودش آن جنس را داشت، نگاه به بیرون میکرد که ببیند کدام مغازه هنوز کرسیاش بیرون است و دشت نکرده.
آنوقت اشاره میکرد برو آن دکان (که کرسیاش بیرون است) جنس دارد و از او بخر که او هم دشت اول را کرده باشد.
و بدینشکل هوای همدیگر را داشتند. اینگونه جوانمردی و انصاف میچرخید و میچرخید وسط زندگیها و سفرهها.
https://eitaa.com/montazeran_aaftab/
🔅#پندانه
✍️ همه بالارفتنها بهسوی خدا نیست
🔹پیرمردی بهنام مشهدیغفار، حدود ۱۲۰ سال پیش، در بالای مناره مسجدی، سالها بود که اذان میگفت.
🔸پسر جوانی داشت که به پدرش میگفت:
ای پدر، صدای من از تو سوزناکتر و دلنشینتر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم.
🔹پدر پیر میگفت: فرزندم، تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من میترسم از آن بالا سقوط کنی، میخواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو.
🔸از پسر اصرار بود و از پدر انکار. روزی نزدیک ظهر پدر پسر خود را برای اذان گفتن بالای مناره فرستاد.
🔹مشهدیغفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل میکرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر میکند.
🔸وقتی پایین آمد مشهدیغفار به پسر جوانش گفت:
فرزندم، من میدانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست، میدانم دلنشینتر از صدای من است. و هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند.
🔹من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است.
🔸آن بالا فقط صدای خوش جواب نمیدهد. نفسی کشته و پیر میخواهد که رام موذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیانگر. برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن.
🔹بدان همیشه همه بالارفتنها بهسوی خدا نیست. چهبسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی کاری با تو ندارد.
https://eitaa.com/montazeran_aaftab/
🔅#پندانه
✍️ روحهایی در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری
🔹پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود، گفت:
آقا، پسر شما اینجاست.
🔸پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.
🔹پیرمرد بهسختی چشمانش را باز کرد و در حالی که بهخاطر حمله قلبی درد میکشید، جوان یونیفرمپوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود، دید و دستش را بهسوی او دراز کرد.
🔸سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود، در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
🔹پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند.
🔸تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالی که نور ملایمی به آنها میتابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت.
🔹پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند، ولی او نپذیرفت.
🔸آن سرباز هیچ توجهی به رفتوآمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آهوناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژنرسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد.
🔹پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید فقط دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود.
🔸سرانجام پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.
🔹وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداریدادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:
این مرد که بود؟
🔸پرستار با حیرت جواب داد:
پدرتون!
🔹سرباز گفت:
نه. اون پدر من نیست، من تابهحال او را ندیده بودم.
🔸پرستار گفت:
پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟
🔹سرباز گفت:
میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود. وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد، تصمیم گرفتم بمانم.
🔸در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای... را پیدا کنم. پسرش امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به او بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟
🔹پرستار در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
آقای…
💢 زمانی که کسی به شما نیاز دارد فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهایی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم، بلکه روحهایی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
https://eitaa.com/montazeran_aaftab/
🔅#پندانه
✍️ سادگی در این دنیا، راحتی در آن دنیا
🔹خردمندی بیشتر وقتها در قبرستان مینشست.
🔸روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود، پادشاهی بهقصد شکار از آن محل عبور میکرد.
🔹وقتی به خردمند رسید، گفت:
چه میکنی؟
🔸خردمند جواب داد:
به دیدن اشخاصی آمدهام که نه غیبت مردم را میکنند، نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیتوآزار میدهند.
🔹پادشاه گفت:
آیا میتوانی از قیامت و صراط و سوالوجواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟
🔸خردمند جواب داد:
به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش درست کنند.
🔹پادشاه امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.
🔸آنگاه خردمند گفت:
ای پادشاه، من با پای برهنه بر این تابه میایستم و خود را معرفی میکنم و آنچه خوردهام و هرچه
پوشیدهام ذکر مینمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خـود را معرفی کنی و آنچه خوردهای و پوشیدهای ذکر نمایی.
🔹پادشاه قبول کرد.
🔸آنگاه خردمند روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت:
فلانی و خرقه و نان جو و سرکه.
🔹فوری پایین آمد و ابداً پایش نسوخت. چون نوبت به پادشاه رسید، بهمحض اینکه خواست خود را معرفی کند، نتوانست و پایش سوخت و پایین افتاد.
🔸سپس خردمند گفت:
ای پادشاه، سوالوجواب قیامت نیز به همین صورت است.
🔹آنها که درویش بودهاند و از تجملات دنیایی بهره ندارند، آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند، به مشکلات گرفتار آیند.
https://eitaa.com/montazeran_aaftab/
🔅#پندانه
✍️ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
🔹مردی بهسرعت و چهارنعل با اسبش میتاخت. اين طور به نظر میرسيد که جای بسيار مهمی میرود.
🔸مردی که کنار جاده ايستاده بود، فرياد زد:
کجا میروی؟
🔹مرد اسبسوار جواب داد:
نمیدانم، از اسب بپرس!
🔸و اين داستان زندگی خيلی از ماست. سوار بر اسب عادتهايمان میتازیم، بدون اينکه بدانیم کجا میرویم.
🔹وقت آن رسيده که کنترل افسار را به دست بگيريم و زندگیمان را در مسير رسيدن به جایی قرار دهيم که واقعاً میخواهيم به آنجا برسيم.
https://eitaa.com/montazeran_aaftab/
#پندانه
🌱کارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه، ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد: "موجودى كافى نميباشد!". امكان نداشت، خودم می دونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم.
🌱از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد: "رمز نامعتبر است".
اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد، پول نقد همراهتون هست؟
فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته...
🌱در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد؛ "پول نقد همراهتون هست"؟
🌱خدايا...ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم مثلا عبادت هايى كه كرديم ، دستگيرى ها و انفاق هايى كه انجام داديم و ...
نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست و ما متعجبانه بگوييم: مگر میشود؟ اين همه اعمالى كه فكر مي كرديم نيک هستند و انجام داديم چه شد؟
🌱جواب بدهند: اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت!
كنار «بخل»
كنار «حسد»
كنار «ريا»
كنار «بى اعتمادى به خدا»
كنار «دنيا دوستى»
نكند از ما بپرسند: نقد با خودت چه آورده اى؟ و ما كيسههایمان تهى باشد و دستانمان خالى... .
🌱خدايا ! از تمام چيزهايى كه باعث از بين رفتن اعمال نيكمان میشود به تو پناه ميبریم.
┏■⊰✾ 🌺
┗━━~─━━━⊰✾ 🌺 ✾⊱■┛