شَریانِ حیات🇵🇸³¹³
هیچ وقت هیچ وقت وابستهای کسی نشید حتی رفیق یا پدر و مادر چون وابستگی فقط شمارو عقب میندازه ! از
بزارید راجب این یک چیزی بگم؛
حتی اون پدر و مادر هایی که دوستون دارن اگه یک روزی اذیتشون کنید ، نفرینتون میکنن !
نه از خونته از گوشتته نه از استخونته
اگه یک چیزی باشه صد در صد بهت دل نمیسوزونه
اینو بدون که کسیو انتخاب کنی خدارو نشناسه
شاید تو این دنیا بهتون خوش بگذره ولی اون دنیاتو خراب کردی !
ایران بهترین کشور از هر جهتی
این افکار مردمه که فکر میکنن ایران بدترین جاست
تو خارج مسخره کردن ندارن
آیا رهبری اومدن گفته مسخره کنید ای مردم ایران ؟
اگه این همه فقیر هست تو کشورمون باعثش اون خدا نشناس هایی هستن که مال یتیم خوردن ، سر برادرشون و ... رو کلاه گذاشتن ، مال مردم خورا و... بعد اسمشو گذاشتن زرنگی !
چون دل نسوزوندیم بهم فقط دنبال این بودید که ۵ تومن از مغازه بغلی بیشتر دربیارید !
اعلام کردن ارزون کنید همه چیو
ملت وسایل قایم کردن
چقدر کارخونه ها پلمپ شد ؟
چقدر سیب زمینی پوسیده از کارخونه ها پیدا شد ؟
چقدر روغن رو بهتون ۵۰۰ فروختن ؟
بجای اینکه به بچه یتیم مغازه دار بگه بردار مال خودت .. زد زیر همه غرورشو شکست ۵ تومنم گذاشت روش
زمانی که روحانی شد رئیس جمهور رئیسی هم شرکت کرده بود
روحانی گفت آزادی میدم
اما رئیسی گفت حجاب
خودتون ازادی رو انتخاب کردید
ملت بی حجاب شدن .. گرون کردن ... اذیت کردن .. کشتن همدیگرو .. چون خودتون آزادی رو انتخاب کردید
هر چقدر هم داد بزنید از ظلم
دلیلی نیست که گناهکار نیستید
اون میلیون ها نفر باعث شدن هزاران نفر بمونن زیر دستت
همه چیز و همه چیز تقصیر خودتونه
ترکا یک ضرب المثلی دارن که میگه
اوز یخلان آغلاماز
یعنی کسی که خودش افتاده گریه نمیکنه
پس شما هم گریه نکنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین🫀❤️🩹
آنقدرواکردیگرهازکارمردم
تاپنجرهفولاد
تودارالشفاشد...!
#امامرضاجانم❤️🩹
آنقدرواکردیگرهازکارمردم
تاپنجرهفولاد
تودارالشفاشد...!
#امامرضاجانم❤️🩹
هرچه به نیمهی شب نزدیکتر میشوم دلم عجیب
برای قدم زدن در کربلایت تنگ میشود آقای من(:
شَریانِ حیات🇵🇸³¹³
چادرت را در مشتت بگیر بانو...! -بدان که چشم شهیدان به توست♥️:)! #یـٰادگارمادرمونھ
میگفتنکه:
ریاوقتیقشنگه
کهبخوایبرایامامزمان
خودنماییکنینهمردم :)🙂✨
#یـٰادگارمادرمونھ
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
نام رمان:سجده ی عشق
PaRt:10
نگاهی به ساعت انداختم هنوزیک ساعت وقت داشتم ازبچه ها خداحافظی کردم و اومدم بیرون. نرسیده به کوچه چادرم رو دراوردم چاره دیگهای نداشتم اگه مامانم میدید ازم میگرفت...
کسی خونه نبود غذای مختصری خوردم وبه اتاقم برگشتم
نگاهی به کت دامن شیک یاسی رنگ انداختم کل مغازه ها روگشتم تاتونستم همچین مدل پوشیده ای رو پیدا کنم
دلم اشوب بوداحساس می کردم امشب شب خوبی برام نمیشه!
بااومدن آژانس سریع اماده شدم وموهام رو زیر شال پنهان کردم وازخونه بیرون زدم.
صدای موزیک کل کوچه روبرداشته بود با دیدن «بهمن» که ازخنده کم مونده بود روز زمین پخش بشه اخمام تو هم رفت. بی اهمیت از کنارش رد شدم. هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد...
امامقابلم سبز شد
_به به دختردایی عزیز.پایه ای امشب بترکونیم؟!
باحرص نگاهش کردم صورتش روجلوتراورد خودم روعقب کشیدم ازاین حرکتم جاخورد! تو دلم کلی فحش نثارش کردم هنوزهیچی نشده کلی مست کرده بود حتی نمیتونست تعادلش روحفظ کنه!....
خداروشکر عمو به دادم رسیدوازدست این بچه پرو نجات پیداکردم...
سالن پذیرایی رو ازقبل خالی کرده بودند و حالا پر از میز و صندلی بود...چشم چرخوندم تا مامان، بابا رو ببینم پیش عمه فرشته وشوهرش نشسته بودند دستی تکان دادم و به قسمت دیگه سالن رفتم خودم دوست داشتم تنها بیام چون دلم نمیخواست بخاطر ظاهرم بامامانم حرفم بشه....
تک تک چهره ها رو ازنظر گذروندم یا مشغول رقص وپایکوبی بودند و یا سرگرم بحث وخنده!...
به اتاق سارارفتم ولباسم روعوض کردم حرف بهمن توذهنم تکرارشد(پایه ای امشب بترکونیم)چون توهرجشنی می رفتم همه منتظر هنرنمایی های من بودند! با یادآوری گذشته اعصابم بهم ریخت....
دربه یکباره بازشد و «سامان» اومدداخل!شال ازسرم لیزخورد سریع درستش کردم....
ابرویی بالاانداخت وباشیطنت گفت:
_دخترعمو تازگی ها نامحرم شدم؟یااینکه کچلی گرفتی!!.
هیچ وقت مقابلش کم نمی اوردم وهمیشه حاضرجواب بودم گفتم:
_گزینه اولی درسته یادم باشه دفعه بعد برات جایزه بخرم!
لبخند پیروزمندانه ای زدم وبه سالن برگشتم...عروس خوشگل ماهم دوشادوش داماد توسالن می چرخید لباسش مدل ماهی دنباله دارصورتی رنگ پف داربود!
بادیدنم خوشحال شد ودراغوش هم جای گرفتیم براشون ارزوی خوشبختی کردم.
رقص نوروموزیک کاملا فضای سالن رو پر کرده بود جایگاه عروس ودامادروبه روی استیج رقص بود که نورش مناسب ورویایی بود
دستی روی شانه ام قرارگرفت بادیدن بهمن لبخند ازرولبم محوشد
_افتخاررقص میدی؟!
هولش دادم عقب چون هیکل درشتی داشت تکون نخورد!تاخواستم ردبشم مچ دستم روگرفت دست دیگش روبه دورکمرم حلقه کردازاین نزدیکی حالم بدشد....
یک لحظه سید جلوی چشمم اومد انگارقوت گرفتم وباکفش محکم روزانوش زدم! که دستاش شل شد..
دندونام روازحرص به هم فشاردادم وگفتم :
_حدخودت روبدون ودیگه اطراف من افتابی نشو!!.
از درد صورتش جمع شده بود فرصت رو غنیمت دونستم وباسرعت دورشدم...
نزدیک میزخودمون که رسیدم مانتو و کیفم رو برداشتم ودرمقابل چشمان حیرت زده مامانم سالن روترک کردم واقعا موندنم جایز نبود!....
اشکام بی اختیار جاری میشد تو دلم گفتم:
_خداجون من بخاطرتوازاین خوشی های کاذب گذشتم خودت کمکم کن وتنهام نذار.😭
و چقدر از بی وفایی سید گلگی کردم البته تقصیری هم نداشت ازکجابایدمی فهمیدچه حال وروزی داشتم عشقم یک طرفه بودوبه تنهایی بار این عشق روبه دوش میکشیدم فقط میترسیدم وسط راه خسته بشم...
,,,,,, غریبانه شکستم من اینجاتک وتنها
دل خسته ترینم دراین گوشه دنیا
ای بی خبرازعشق که نداری خبرازمن
روزی توایی که نمانده اثرازمن....,,,,,,,
ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
نام رمان:سجده ی عشق
PaRt:11
صبح که ازخواب بیدارشدم هنوز سردرد داشتم کش وقوسی به بدنم دادم و از رو تخت بلندشدم باهمون لباس های مهمونی خوابم برده بود.
میلی به خوردن صبحانه نداشتم فقط یه چای تلخ ریختم.
دستی مقابلم تکون خورد لبخندبی رمقی زدم
_سلام مامان.
دلخوربه نظرمی رسیدولی جوابم روداد. صندلی روکنارکشیدونشست نگاهش به ساعت بود
_اخلاقت روخوب می شناسم تاخودت نخوای نمیشه ازت حرف کشید ولی کار دیشبت بدجور خجالت زده ام کرد همه راجع به توحرف میزدند همین دخترعمه ات یه روانپزشک بهم معرفی کرد!!میگه مشخصه افسرده شدی!!.
_غلط کرده خودش وداداشش بیشتربه دکتراحتیاج دارند!!.من هیچیم نیست.
گوشیش که زنگ خوردسریع بلندشد وگفت
_سرفرصت باهم حرف میزنیم.
***
بایکی ازدوستاش شرکت تبلیغاتی زده بود. گاهی اوقات هم تادیروقت می موند.
فقط موقعی که به پایگاه می رفتم حس و حالم خوب بود جلساتشون توطبقه اول که حسینیه بودبرگزارمی شد زودترازهمه رسیدم چادرمو دور شونه ام انداختم وبه پشتی تکیه دادم کتاب دعاروازکیفم دراوردم بازهم صفحه موردنظرم زیارت عاشورابود!
گاهی اوقات که دلم می گرفت تاکتاب رو باز می کردم این دعامی اومد.
اصلامتوجه نبودم که باصدای بلندمی خونم یه لحظه دیدم سخنرانمون خانم عباسی روبروم نشسته! و نم اشکی توچشماش بود.
_چه صدای قشنگی داری.خوش به سعادتت!.
خیلی روسیاه ترازاین حرف هابودم که لایق تعریف باشم بخاطرهمین گفتم:
_قبلنا تو اوقات فراغتم ساز می زدم چون ته صدایی داشتم همراهش می خوندم دوست و اشنا کلی تشویقم می کردندتاادامه بدم!.
دستم روبه گرمی فشردوگفت:
_دیگه به گذشته فکرنکن مهم الانه که موردلطف وعنایت خدا قرار گرفتی. خداروشکر کار منو راحت کردی!!.
متعجب نگاهش کردم.باهمون لبخند همیشگی گفت:
_چندوقتیه دنبال کسی می گردم که باصدای خوبش جلسات مارورونق بده این کار رو انجام میدی؟!.
هرلحظه بیشتر توشوک فرومی رفتم یعنی من میشدم #مداح؟! این امکان نداشت فقط تونستم بگم
_بخدامن لیاقتش روندارم درضمن هیچی هم بلدنیستم.
_خودت رودست کم نگیرعزیزم باهات کارمی کنم راه می افتی.
قطره اشکی ازچشمام جاری شد
من فقط یک قدم سمت خدا برداشتم واین همه به من #عزت و #ابرو داد پس اگه ازاول #بندگیش رومی کردم چی کارمی کرد. حیف که بیشترلحظاتم روبه تباهی گذروندم.....
روزهاپشت سرهم می گذشت ومن باجدیت تمرین می کردم که پیشرفت زود هنگامم باعث شگفتی خانم عباسی شده بود...
مامان و بابا تا غروب سرکار بودند بهترین فرصت بودکه توخونه تمرین کنم......
نگاهم به صفحه گوشیم افتادچندتماس ازبابام داشتم نگران شدم وسریع شمارش روگرفتم ولی خاموش بود
کلیدرو توقفل چرخوندم هنوزداخل نرفته بودم که کسی صدام کرد.
به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خودم دیدم.....
ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
نام رمان:سجده ی عشق
PaRt:12
به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خودم دیدم بامحبت منودراغوش کشید هنوز تو بهت بودم یعنی اتفاقی افتاده بود؟!.
چهره اش که عادی نشون میداد تعارفش کردم بیاد داخل....
گفت:
_ممنون عزیزم ایشالایه وقت دیگه. اومدم دنبالت بریم خونه داییم چند روزیه بخاطر دکتر مامانم اومدیم تهران، چون یکم بهتر شده داییم می خواد نذری بده مامانم دوست داره تو هم باشی اگه بیایی که خوشحالمون می کنی.
من که ازخدام بود.برگشتم خونه یه مقداری سر و وضعم رومرتب کردم حجابم خوب بود ولی کامل نبود...
چون هنوزتصمیم نگرفته بودم چادری بشم
فقط موقعی که پایگاه میرفتم سرم مینداختم.
برای مامانم پیغام گذاشتم که دیربرمی گردم.
نزدیک ماشین که رسیدم سیدپیاده شد نیم نگاهی انداخت اماطبق عادت همیشه سرش روپایین انداخت.
قلبم تندمیزدانگارکه می خواست ازجاکنده بشه!اهسته جواب سلامش رودادم هرچندخودم هم به زورشنیدم!
بدجوری توفکررفته بود...
وقتی لیلاصداش کردتازه به خودش اومد وحرکت کرد.حس می کردم حالت نگاهش عوض شده.ودیگه مثل قبل سردوبی تفاوت نبود.
هنوزازکوچه بیرون نرفته بودیم که باماشین بهمن روبروشدیم!دیگه ازاین بدترنمی شد
باچهره ای اخم الود به طرف ما اومد.تقی به شیشه زد.
لیلاباتردیدگفت:
_آشناس؟!.
فقط سرم روتکون دادم وپیاده شدم. ازحرص پوست لبم رومی کندم باعصبانیت گفتم:
_اینجاچیکار میکنی.؟
پوزخندی زدکه بیشترلجم رودراورد
_من که اومدم خونه دایی جونم حالا تو بگو تو ماشین این جوجه بسیجی چی کار می کنی نکنه اینم بازی جدیدته؟!.
اصلامتوجه موقعیتم نبودم بامشت روی بازوش زدم
_چرااززندگیم گم نمیشی بخدابه عمه میگم چه حیون پستی شدی دست ازسرم بردار.
خنده چندش اوری کرد روسریمو گرفت وبه سمت خودش کشوند
_هرچقدرم که ظاهرت عوض بشه گذشتت که تغییرنمی کنه!!.
باصدای پرخاشگر سید رهام کرد. بدجور احساس خاری و پوچی کردم...
.بالحن بدی گفت:
_هوی چته صداانداختی روسرت!!گلاره دوست دخترمه تو چیکارشی؟!.
مات و متحیر موندم این چه حرفی بودکه زد سیدازعصبانیت صورتش سرخ شده بوداگه لیلامانع نمیشدحتمایه دعوایی رخ میداد.
بهمن که به خواسته اش رسید...
با شکی که تودل سیدانداخت بایدفاتحه این احساس رو می خوندم یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم که باهمون جذبه وجدیدت گفت:
__بشینیدتوماشین!!.
حالااینم برای من قلدرشد فقط به احترام فاطمه خانم می رفتم چون بااین اوضاعی که پیش اومد و ابروریزی که شد تنهایی برام بهتربود.
بخاطرباریک بودن کوچه ماشین روتوخیابون پارک کرد.اسم امامزاده حسن روشنیده بودم ولی تا حالا این اطراف نیومده بودم خونه های کهنه ساخت وقدیمی ولی باصفا.
سیدکاری روبهونه کردورفت دلم می خواست باتمام وجودگریه کنم.
لیلادستش روروی شونه ام گذاشت و بالبخند شیرینی گفت:
_خسته ات که نکردیم؟ .
سعی می کردم خونسردواروم باشم اما واقعا سخت بودگفتم:
_نه فدات شم خوشحالم که همراهتون اومدم....
خیلی خوب وصمیمی بامن برخورد کردند اصلا احساس غریبی نمی کردم ،دخترشون هم سن وسال من بودازوقتی که اومدیم چشمش به دربود!حسادت تودلم چنگ میزد.همچین دختردایی نجیب وخوشگلی داشت بایدهم منوتحویل نمی گرفت. تومراسم چهلم دیدمش ولی اون موقع نمی شناختم
پیش فاطمه خانم نشستم همه پای دیگ نذری بودندوکسی کنارمون نبود
_ازباراولی که دیدمت خیلی تغییرکردی خانم بودی و خانومترهم شدی.
زیرلب تشکری کردم.
_دیشب خواب #سیدهاشم رو دیدم.
مروارید اشک توچشماش جمع شد
گفتم:
_خدارحمتشون کنه.
_ممنون دخترم، راستش جداازاینکه دوست داشتم دوباره ببینمت یکی ازعلت هایی که خواستم بیای مربوط به همین خوابه..
متعجب بهش خیره شدم یعنی چه خوابی دیده بودکه بخاطرش منوتااینجاکشونده بود کنجکاوی رهام نمی کرد.اماسکوت کردم تاخودش برام تعریف کنه....
ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاناگرجاناست،بهقُربانِحسینبنعلی...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منبراتخیلی
گریهکردمخیلۍ . . .♥️
من همانم که به آغوشِ تو آورد پناه
بغلم کن که کسی جز تو نفهمید مرا🥺💔:)
#رضاےمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانامامحسیناولفقطحرم
اصلاالیابدمیخوام
ازتحرم..💔....:))
#یاحسین
#یااباعبدالله