#قسمت_دویست_چهار
#ناحله
آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم یه جمله ی درست بگم
_لطف کردین ممنون.
با اینکه سعی کرده بودم خودم رو کنترل کنم بی اختیار گفتم:
_عمو و زن عمو خوبن؟حالشون خوبه؟
مصطفی که راهش رو کج کرده بود بره ایستادو سرش رو تکون داد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
+سلام دارن خدمتتون .
دسته ی کالسکه رو گرفتم تا برم
نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم بعد از این همه مدت!
تو این شرایط!شاید اگه میفهمید محمد نیست دوباره قصد میکرد اذیتم کنه.
+با تعریف هایی که عمو ازش کرده بود دلم میخواست ببینمش،ولی خب حالا که دقت میکنم میبینم خیلی بامزه تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم.
گیج سرم رو تکون دادم که به زینب اشاره کرد .سعی کردم به زور لبخند بزنم که بهش برنخوره ولی انگار زیاد موفق هم نبودم.میخواستم بپرسم اینجا چیکار میکنه که بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت:
+تو راه گشنم شد گفتم یه چیزی بخرم بخورم
به زور دهنم که از تعجب باز شده بود رو بستم و گفتم
_اهان. من دیگه باید برم دیرم شده .
ببخشید! سلام برسونید به عمو اینا خدانگهدار.
اینو گفتمو راهم رو کج کردم و رفتم سمت در.به فروشنده که با تعجب به من نگاه میکرد توجهی نکردم و ازدر خارج شدم .
ماشین مصطفی اون طرف خیابون پارک شده بود و یه خانوم جلوش نشسته بود.
چند ثانیه خیره ایستادم و بعد حرکت کردم سمت خونه.
ذهنم بشدت درگیر شده بود.چرا باید بعد از این همه مدت اینجا میدیدمش؟ازدواج کرده ؟ولی چقدر پخته تر از قبل شده.
مثل همیشه جذاب بود
داشتم فکر میکردم باید کامل راجع بهش ازبابا بپرسم .کل راه فکرم درگیر مصطفی بود .وقتی رسیدم خونه مامان هم تازه اومده بود.بچه رو دادم دستش و ماجرا رو براش تعریف کردم و سعی کردم زیر زبونش رو بکشم.
تازه داشت نم پس میداد که زینب دوباره صداش دراومد .بغلش کردم و رفتم بالا تو اتاق خواب .با اینکه حوصله نداشتم ولی سعی میکردم تو رفتارم با زینب کم نزارم.یکم باهاش بازی کردم .بعد از اینکه حسابی خسته شد جاشو عوض کردم ، بهش شیر دادم و روی پام خوابوندمش.
___
زینب تب و لرز کرده بود.با ریحانه بردیمش بیمارستان.تو راه خونه بودیم
امروز بیست وسومین روزی بود که محمد رو ندیده بودم. دلم واسه دیدنش پر میزد. حداقل دلم به شنیدن صداش گرم بود که اونم تقریبا سه روزی میشد که ازش محروم بودم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.خیلی استرس داشتم.
انگار تو دلم رخت میشستن . گوشیم رو تو دستم گرفته بودم و هر آن منتظر یه تماس بودم.عصبی تر و بی حوصله تر از همیشه شده بودم . ریحانه و شمیم و نرگس و بقیه هم هرکاری میکردن که حال و هوام رو تغییر بدن فایده ای نداشت. خیلی دلم میخواست از لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که براش میافته خبردار بشم.به محض رسیدن به خونه از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم بالا .
به بچه دارو دادم و خوابوندمش.
تلویزیون و روشن کردم و روی مبل نشستم . همه ی توجهم رو به اخبار داده بودم که تلفنم زنگ خورد. با عجله رفتم سمتش و به صفحه اش نگاه کردم.
ریحانه بود با دیدن اسمش پوفی کشیدم و رد تماس دادم که وقتی محمد زنگ میزنه تلفن اشغال نباشه.خواستم گوشی رو پرت کنم رو مبل که دوباره زنگ خورد
ولی این بار ریحانه نبود قسمت اتصال رو لمس کردم.
سکوت کردم تا مطمئن بشم که خودشه
که دوباره صدای نفساش رو بشنوم و جون تازه بگیرم،که دوباره بتونم قیافش رو موقع حرف زدنش تصور کنم و هزار بار واسش بمیرم.نفسامو تو سینم حبس کردم که مانع شنیدن صداش نشه.
با صدای سلامش دلم ریخت. انقدر دلتنگش بودم که با شنیدن صداش بغضم بشکنه و اشکم در بیاد.
سعی کردم خودم رو کنترل کنم
گفتم
_سلام عزیز دلم، خیلی منتظر بودم
+خوبی فاطمه جان ؟
_الان که صداتو شنیدم عالی
+قربونت برم،چه خبرا؟ چیکارا میکنی؟
زینبِ بابا چطوره؟
_خوبیم همه. دعاگویِ شما،زینب هم خوبه خدارو شکر .
+کجاس؟خوابه؟
_اره تازه خوابوندمش،خودت خوبی؟
کجایی؟
+منم خوبم؟یه جایی نشستم اندر فکر تو
_به به
+راستی فاطمه
_جانم؟
+امروز رفتیم زیارت جات خالی
صداش قطع و وصل شد
_چی؟نشنیدم
+میگم رفتیم زیارت به یادتون بودم همش
_اها قربون تو بشم من،چه خبر ازاونجا ؟
+هیچی.والا خبرا دست شماست
_اخه الان خبر خودتی...
خندیدکه به شوخی گفتم
_شهید که نشدی...؟
لحن صحبتش تغییر کرد
+شهادت ماله بنده هایِ خوب خداست نه مالِ ما ...
از صدای گرفته اش بغضم شکست و با گریه ادامه دادم
_هر تلفنی که به خونه میزنن دلم میریزه، به زینب که نگاه میکنم دلم میریزه
گریم شدتش بیشتر شد امااون سکوت کرده بود و گوش میکرد
_به عکسات که نگاه میکنم دلم میریزه
+اینجوری از پا میافتی...
_ولی آخه من دوستت دارم محمد، دوستت دارم...
+موضوع همینه دیگه عزیزم،باید یه کم کمتر دوستم داشته باشی !
#قسمت_دویست_پنج
#ناحله
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود .
_محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم،محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن ، با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه.محمد برگرد زودتر،زینب خیلی دلتنگی میکنه.قسمت میدم زود برگرد
_چشم عزیزم اروم باش،قول میدم زودتر برگردم
+قول میدی؟
_اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم،نگران نباش.
میدونستم داره سر به سرم میزاره برای همین چیزی نگفتم
+میتونی زینب و بیدار کنی؟
_نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه
+خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم،دلم واسش یذره شده
_واسه من چی؟
+شما دل ما رو بردی هم خیالت راحت نشد؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط
ولی دل من واسه تو رفته،خیلی وقته که رفته!
_محمد خیلی عاشقتم!
صداش رو خیلی اروم کرد و گفت
+من بیشتر
_چیکار میکنی؟
+نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم.
_چقدر قشنگ
+راستی ریحانه خوبه؟
_اره خوبه. دلش واست خیلی تنگ شده.
همچنین مامان بابا
+به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا،حلالیت بگیر ازشون
_اهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی ؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبو شاهد قرار دادی؟
+اره اره خیالت راحت
_خیلی خب،حالا دیگه حلالت کردم.
میتونی با خیال راحت شهید شی
با صدای بلند زدزیر خنده
_شام خوردی؟
+نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم.
_اها چه سرباز وظیفه شناسی هستی
_بله دیگه
میخواستم بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم
رفتم تو اتاقشو بچه رو بغل کردم
+زینبم بیدار شد؟
_اره انقدر لجباز شده که نگو
+دختر باباست دیگه،میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه
خندیدم و
_بله شما راست میگی
+اره
_راستی برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی
+چشم
_قربون چشمات،خیلی مراقب خودت باش
+چشم
_چشمت بی بلا. تونستی بازم زنگ بزن . نگران میشم
+چشم ،امر دیگه ای ندارین؟
_نه عزیزم .برو شامتو بخور
+چشم
_اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم
+مواظب خودتون باشین.به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم.
اگه کاری نداری خداحافظ
_خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش
+چشم خداحافظ
_خداحافظ
و صدای بوق قطع تماس...
____
زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود .انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم.انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم.کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت .از خود اذان صبح یک دم گریه کرد.زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه .
رفتم و از تو یخچال شربت استامینیوفن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهن زینب.این مدل گریه اش بی سابقه بود
هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود.تازه حمومش هم کرده بودم .
عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه.
مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زد
درو براش باز کردم تا بیاد بالا. سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر شم .کیف زینب رو جمع کردم و شیرخشک وپوشک و دو دست لباس انداختم توش. چادر خودمم سر کردم و رفتم پایین .
بعد از قفل کردن در، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون
تمام مدت زینب بغل ریحانه بود . ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود ازاینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده .
داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم .
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و رفتیم بالا. لباسامون رو که عوض کردیم
شوینده ها رو در اوردم و مشغول شدم
سقف هارو گردگیری کردم و جارو برقی کشیدم فرش هارو تمیز کردیم
بخار شوی رو در اوردم و مبل ها و پرده رو بخارشوی کشیدم . زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود.
هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد .رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم .
+دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه
_قربونت نوش جان،میگم ریحانه
+جانم؟
_اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم؟یادته
خندیدو
+تو پارک دیگه؟اره چطور؟
_اومد خونه چیزی نگفت؟
+نه چیزی که نگفت، ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافت حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی .چندین بار تعریف کرد و خندیدیم.تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت.
خندیدم و چیزی نگفتم
ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود .
از خستگی نای پلک زدن نداشتم
با این وجود دوتا همبرگرسرخ کردم و با ریحانه مشغول خوردن شدیم....
#قسمت_دویست_شش
#ناحله
به زینب انقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیقراری میکنه ولی حال منم از صبح یه جور دیگه ای شده بود .یه حس دیگه ای داشتم. با وجود تمام استرسی که داشتم وصحنه هایی که هر روز از جلو چشمام میگذشت روز سختی رو گذرونده بودم.ظرفا رو میشستم که یهو یاد یه چیزی افتادم و گفتم
_میگم ریحانه
+جانم؟
_امروزچندمه؟
+بیست و سوم
_عه؟
+اره چطور؟
_ازچند روز دیگه باید برم دانشگاه دوباره .
+ای بابا اسیر میشی که
_اره به خدا خسته شدیم .
+چی میشه این یکی دوسال هم تموم بشه بره پی کارش راحت بشی
_اوف مگه اینکه خدا از زبون تو بشنوه .
ریحانه از جاش بلند شدو گفت میره تو اتاق زینب بخوابه .منم رفتم و رو تخت دراز کشیدم .تا روی تخت دراز کشیدم سیلی از فکر و خیال به ذهنم هجوم اورد . دوباره دلم پر از آشوب شده بود .
تاچشمم رو میبستم صحنه های بد جلو چشام نقش میبست .از صبح دلهره ی عجیبی داشتم ولی عادی بود .یه ایت الکرسی و سه تا توحید خوندم ولی کفایت نکرد.خوابم نمیبرد.رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شب بستم .
بعد ازنماز دعای توسل و زیارت عاشورا خوندم.حالم بهتر شده بود. حالا اروم تر بورم. از روی اپن یه قرص پراپرانول برداشتم و گذاشتم تو دهنم و با یه لیوان اب قورتش دادم.دوباره رفتم سر جام و دراز کشیدم .این بار نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد.
____
با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم .به ساعت نگاه کردم.یازده و ربع بود به زور به خودم تکونی دادم و رفتم سمت تلفن و بر داشتمش.
_الو
+سلام بابا خوبی؟صبحت بخیر
_خوبم بابا جون صبح شمام بخیر
+کجایی عزیزم؟
_خونه خودم
+چرا نمیای اینجا؟
_چرا میام امروز یکم کار داشتم خونه .
+اهان. خیلی خوب من کارت دارم اگه میتونی زودتر خودتو برسون اینجا
_الان؟
+اره هرچی زودتر بهتر
_چشم
+قربونت خداحافظ
_خداحافظ
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم.
رفتم تو اشپزخونه و چایی گذاشتم .
بعدش هم برگشتم سمت اتاق تا ببینم ریحانه و زینب در چه حالین .ریحانه که وسط اتاق غش کرده بود، زینب هم اروم روی تختش خوابیده بود .
ریحانه رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم. خودمم رفتم تا میز رو بچینم .
کره و مربا و پنیر و نون رو گذاشتم رو میز و منتظر شدم چایی دم بکشه .
هنوزخوابالود بودم.نشستم روی صندلی که ریحانه هم اومد پیش من.
_بابا زنگ زد گفت بیا خونه کارت دارم
+چیکار ؟
_نمیدونم نگفت
+وا
_اره برا خودمم عجیب بود یعنی چه کاری میتونه داشته باشه؟
+نمیدونم.
_پس زودتر بخور بریم ببینیمچی شده
+باشه،ولی من سر راه پیاده میشم میخوام برم خونه.
_چرا؟
+یه سری کار دارم.راستی داروها و مدارک پزشکی داداش خونه است. میخوای برات بیارم یا بریزمشون دور؟
_مدارک چی؟
+مدارک پزشکی قلبش و اینا .دیروز صبح داشتم کمدا رو مرتب میکردم زیر کمد تو چمدون قدیمی مامان پیداش کردم
_عه؟نه نندازشون خیلی مهمن اونا.اگه یه وقت لازم بشه روند درمانش عقب میافته خدایی نکرده.
+عهه زبونتو گاز بگیر خدا نکنه لازم بشه.
دردش داداشمو کشت .این چند مدت چیزی نگفته بود؟درد نداشت؟
_به من که راجع به درداش چیزی نمیگه
ولی هر وقت پرسیدم جریانش چی بوده و اینا میگه بعد عمل دیگه خوب شده.
یه مدت قرصاشو میخورد ولی الان چند وقتیه که اصلا حتی نمیره سراغشون الحمدلله.
+اها پس خدارو شکر
_میگم ریحانه ؟چرا محمد قلبش اینجوری شد؟
+هیجده سالش که بود بابا اینا فهمیدن ناراحتی قلبی داره .خدارو شکر زود متوجه شدن چون داداش بیچاره خیلی اذیت میشد.هیچی دیگه بعد صبر کردن عملش کنن و اینا که بعدش مامان اونجوری شد.
تا اینکه همین دو سه سال پیش شد که عملش کردن خدارو شکر .والا منم دقیق نمیدونم چیزی.اون موقع بچه بودم.
فقط یادمه خیلی اذیت میشد از درد.
برا همینم خیلی اذیتش کردن واسه جذب تو سپاه. بیچاره داداشم.
_اره خیلی اذیت میشد،اون اولین باری که رفتم هیئتشون ازش تشکر کنم بابت اون روز...وقتی بهش گفتم نمیبخشم وبه حضرت زهرا میسپرمت حالش بد شد اقا محسن میگفت حرص نخور و نمیدونم تازه عمل کردی...خوب یادم نمیاد
ولی یادمه بعد از اون شب همه ی حواسم پیشش بود،نمیدونستم ازش بدم میاد یا چی،ولی حس عجیبی بهش داشتم...!
+محمد از اون شب به من چیزی نگفته بود ولی اره وقتی اسم حضرت زهرا میاد دگرگون میشه.خودت که میشناسیش دیگه خودت باید بری تا تهش که چرا حالش بد شد
_اره .حضرت زهرا رو خیلی دوست دارم.
همیشه حس میکنم محمد و از اون دارم.
+گفته بود بهت هر شب نماز استغاثه به حضرت زهرا میخوند تا بابات راضی بشه؟
_اره!
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون .
_نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم.
+همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی
_امیدوارم...
+حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟
_اره ...
#قسمت_دویست_و_هفت
#ناحله
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون .
_نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم.
+همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی
_امیدوارم...
+حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟
_اره ...
+اگه شهید شه چی؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدو از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی،
چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم.
ولی واقعا میتونستم؟ من از به زبون اوردنشم میترسیدم.حالم دوباره بد شده بود.ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد .
منم وسایل زینب رو جمع کردم و ریختم تو کیفش.داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد . ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد.چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد
_چیشد؟کی بود؟
+بابات
_چی میگه؟
+انگار حالش خوب نبود یه جوری بود
گفت چرا نمیاین ؟
_چرا نمیایم؟
+اره
_یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟
+اره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم
_وا چرا انقدر عجیب شده.
+نمیدونم. بیا بریم ببینیم چیکارمون داره تا نیومد ما رو با چک و لقد نبرد
_یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده
+اره بریم
یه مانتوی سبز یشمی برداشتم و با شلوار تنگ مشکی پوشیدم .به خودم عطر زدم و چادرمو سرم کردم کیف زینب و گرفتم و با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم. ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین.
هوا بارون عجیبی گرفته بود .با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود
بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود .
با عجله روندم تا خونه ی بابا.با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود .
استرس عجیبی گرفته بودم .یعنی بابا چیکارمون داشت؟
_ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟
+نه ولی انگار عصبی بود
_وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
+اره منم استرس گرفتم
_این ماشینا چرا کنار نمیرن،اه
دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم. به محض باز شدن جاده پام رو روی پدال فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد. انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که ایت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم .نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه .تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود.با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود.نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود .بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم.
همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم خونه پارک شده بود
راه لعنتی کش اومده بود.هر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم. زیر بارون خیس خیس شده بودم .خودمو رسوندم دم خونه .کلی کفش و پوتین تو حیاط افتاده بود.هیچ اختیاری رو خودم نداشتم.اشکام سرازیر شده بود و لعنت بهشون که همیشه امونم و بریدن .
نفهمیدم چجوری کفشمو از پام در اوردم در خونه رو با دستم هول دادم و رفتم تو.یه عده ادم که لباس پاسداری تنشون بود رو مبل نشسته بودن و یه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن.بین جمعیت دنبال اشنا میگشتم که متوجه شدم با باز شدن در همه برگشتن سمت من.اولین نفری که به چشمم خورد اقا محسن بود.چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد
_محمدم کجاست؟
دستشو گذاشت رو صورتش و چیزی نگفت .دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم. افتادم رو زمین که یکی با گریه اومد سمتم. صدای شکستن همه وجودم و شنیدم.نمیدونستم بهت منو با خودش برده یا...
چشامو بستم و به حالت سجده سرمو گذاشتم روی زمین.توان بلند کردن خودم و از روی زمین نداشتم .چادرمو کشیدم رو سرم و با تمام وجودم زار زدم.
نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم .زمان واسه من متوقف شده بود.
همه چی از این بعد ثابت بود و تکراری.
همه چی بی ارزش تر از قبلش شده بود
من همه ی وجودمو از دست داده بودم .
روحمو از دست دادم.همه ی زندگیم رو از دست دادم. من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم.من دو دستی همه ی وجودم و هدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بار آسمون داره واسه کی ناله میکنه؟
واسه تنهایی من یا پرکشیدن محمدم!
___
دلم خون بود وحالم بدتر از همیشه.
این درد واسم مرگ بود ،یه مرگِ تدریجی !
محسن وعلی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن. ریحانه داد میزد و گریه میکرد.بابا اوضاعش از همیشه بدتر بود.مردی که حتی تو عزای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید!
مامان یه جمله هایی زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد.
#قسمت_دویست_و_هشت
#ناحله
روح الله شمیم ونرگس همه اطراف من پرسه میزدن و یه چیزایی میگفتن. ولی من هیچی نمیفهمیدم.گوشم هیچ صدایی و نمیشنید.چشمام هیچکیو نمیدید.ساکی که براش بسته بودم و جلوم گذاشتن.
دلم میخواست جای همه ی نبودناش بغلش کنم،بوش کنم.زیپ ساک رو باز کردم .همه چی مرتب تر از اولش بود
چشام به لباساش که افتاد دیگه طاقتم تموم شد
_آقامحمد خودت کجایی لباساتو واسم اوردن؟لباسات هنوز بوی عطرتو میده
محمد زندگیمو با خودت بردی
لباسشو به صورتم چسبوندم و گریه کردم.تو دلم جنگ شده بود.انقدر که گریه کرده بودم دیگه چشام جایی رو نمیدید.
لباسشو بوسیدم و گذاشتمش سر جاش.
پوتینشو از تو ساک برداشتم.دستمو به کفِ پوتینش کشیدم و بعد با دوتا دستام خاکشو روی صورتم کشیدم.
همه ی سلولام دلتنگیشو فریاد میکشید.
از هق هق به سرفه افتاده بودم.نفسام دیگه یکی در میون به بالا میومد .حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه. از اتفاقای عجیب زندگیم بهت زده بودم. همچی خیلی عجیب و سریع اتفاق افتاده بود. سریع عاشقش شدم.عجیب عاشقشم شد. عجیب ازدواج کردیم و زود از پیشم رفت.
_محمد قرار نبود تنها بری بی معرفت!
چیکار کنم حالا بدون تو؟
حواسم به کسی نبود ولی صدای گریشونو میشنیدم.هر بار که یه چیزی میگفتم گریه ی جمع شدت میگرفت .
بی توجه سرمو روی ساکش گذاشتم
رهام نمیکردن .هر دفعه یکی میومد بازومو میگرفت .انقدر جیغ زده بودم خسته شدم.با خودم فکر کردم تمام تلاشم تو این مدت برای عادت به نبودن محمد فقط تظاهر بود.فاطمه بدون محمدش نمیتونست. وزن سرم رو هم نمیتونستم تحمل کنم.
همش خنده هاش به یادم میومد.شوخی هاش،صداش ، چشماش...
داشتم دیوونه میشدم،این اتفاق هم نمیتونسم باور کنم،مثل خیلی از اتفاق های دیگه که باورش برام سخت بود.
هی خودم و گول میزدم که محمد حالش خوبه قراره بیاد،اینا یه خوابه،شوخیه ولی تا نگام به چشمای اطرافیانم میافتاد میفهمیدم که این یه واقعیته کشنده است.
(شما که عزیزِ دلِ ماییُ
لوسِ من...
رنجورِ عشق به نشود جز به بوی یار...
خیلی دوستت دارم...)
_محمد دلم واسه صدات تنگ شده تو رو خدا بیا بگو همه ی اینا یه شوخی بی مزه است.محمد تو رو جونِ زینبت، من دیگه نمیتونم.محمد تو که میتونه فاطمه بدون تو نمیتونه.تو که بی رحم نبودی.
بابا و دایی طاهر زیر بغلمو گرفتنو بلندم کردن.قوت نداشتم حتی رو پاهام بایستم. کمرم شکسته بود.همه ی جونم از بدنم رفته بود.بردنم تو اتاق خودم.
پشت سرم چند نفر دیگه هم می اومدن .
زینب تو اتاق رو پای سارا بود.سارا هم مثل بقیه گریه میکرد.دیدن این چشمای گریون حالم و بد میکرد.دلم میخواست یکی گریه نکنه تا بگم فهمیدم که میخواستین باهام شوخی کنین،بگین محمدم بیاد دیگه نمیتونم...
با دیدن من پاشد و بغلم کرد و تو بغلم گریه کرد .انگار از من زودتر باخبر شده بودن.لابد من اخرین نفر بودم.روی تخت نشستمو و چادرمو روی سرم کشیدم.
خاطره هاش ولم نمیکرد.من این مدت و چطوری باید فراموش میکردم؟ اصلا میشد فراموش کرد؟ همه وجودم
همه ی عمر و زندگیم و با خودش برد!
بی وفا...کاش بیدار میشدم میدیدم همه ی اینا یه خوابه.کاش بیدار میشدم و مثل همیشه وقتی برمیگشتم محمد و کنار خودم میدیدم.کاش هنوز داشتمش. کاش بود و مثل همیشه وقتی گریه میکردم اشکام و پاک میکرد و میگفت خیلییی لوسی!
کاش همه چی یه جور دیگه بود .کاش محمد نمیرفت...
____
+تا فردا ان شالله میرسه پیکرش.
_اطلاع رسانی کردین؟
+بله ان شالله انجام میشه!
_پس زودتر بگید همه چیو اماده کنن!
+ان شالله. بچه ها تو تدارکن
_حواستون باشه هیچی کم نباشه .
+چشم فقط وداع تو مصلی اس دیگه؟
_اره
+شهیدو خونشون نمیبرین؟
_فعلا قطعی نشده
خانومشو بفرستین وصیتنامشو بیاره
+خانومش...
_جز اون ک کسی نمیدونه!
+چشم.
صداهاشون تو سرم اکو میشد.اطرافم یکم خلوت تر شده بود .زینب و که اوردن سمتم با دیدنم وحشت کرد و شروع کرد به جیغ زدن .
چشام به اون که میافتاد دلم میخواست بمیرم.بیچاره داداش علی. از وقتی که فهمیده بود اشک چشماش خشک نشده بود .کنار من نشسته بود و مثل بچه ها گریه میکرد.اشک چشمای منم تمومی نداشت.
قلبم داشت از جاش کنده میشد.
نمیدونستم باید چیکار کنم.
دلم میخواست فقط ببینمش. کم کم داشتم این اتفاق و هم باور میکردم چون میدونستم محمد من آدمی نیست که اینهمه بیقراریه من و ببینه و برنگرده.
محمد رسیده بود به چیزی که آرزوش و داشت.
____
بابا و سارا زیر بغلامو گرفته بودن. به هیچ وجه نمیتونستم رو پاهای خودم بایستم.
همش با خودم میگفتم محمد چجوری دلش اومد منو بزاره بره؟ نزدیک هواپیمایی میشدیم که گفته بودن ۱۰ دقیقه ی پیش نشسته. هواپیمایی که دلبرم باهاش اومده. هواپیمایی که دلبرمو واسم اورده . به هواپیما نزدیک تر شدیم.یه سری با لباس نظامی به صف ایستاده بودن.
#قسمت_دویست_و_یازده
#ناحله
سلام کردو به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست.بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن در گوش هم. نمیدونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن. با بغل دستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتم و توجهم رو به گوشیم دادم که در کلاس با شدت بیشتری باز شد و استاد وارد کلاس شد به احترامش ایستادیم و بعد از چند ثانیه نشستیم. تقریبا پنجاه و خوردی ساله به نظر میرسید. با موهای مشکی که بینش چندتا تار سفید پیدا میشد. محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر میرسید . رو به ما سلام کردو روی صندلی نشست.
به لیست تو دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناش رو توضیح داد
به نظر سخت گیر نمیرسید و میشد باهاش کنار اومد. بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم.
لیست و دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن.به بچه ها نگا میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم .
"ابتکار محمد حسام "
اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد.
دستشو برد بالا که استاد روش دقیق شد
+محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟
_سلام استاد
+سلام
_هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم.
واسه ترم هم نرسیدم سر جلسه.
استاد خندید و گفت:
+تموم کردی کار مستندتو؟
_نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید ، فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا شه
+خیلی خوب ان شالله.
استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت:
+ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟
لبخند زد و
_بله درسته
+چیشد تمومش کردی؟
_این یکیو دیگه بله استاد
+عه چه خوب خداروشکر .داری عکسشو نشونم بدی؟
_اصلش باهامه
+دیگه بهتر، ببینمش.
از تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آ سه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت
+بیارش بده به من
از جاش بلند شد و رفت سمت استاد
و کاغذا رو روی میزش گذاشت.
چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شد .
پسر جذاب و خوبی به نظر میرسید،حالا به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهیدم کار کرده بود،چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیزاره .
قطعا ادم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بود.
دلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم.استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت
+احسنت احسنت!باریک الله خیلی خوب شده!
و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت :
+این یعنی هنر !
تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ ،از تعجب دهنم وا موند و
قلبم به تپش افتاد .
نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابا بودم که با صدای استاد به خودن اومدم.
+چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟
_محمد دهقان فرد
+به به
_خب چیشد که این شهیدو انتخاب کردی واسه کشیدن؟
+اگه بخوام خیلی خلاصه وار بگم
تو یه کلمه میتونم بگم "ناحله"
استاد بهتون پیشنهاد میکنم اگه این کتاب رو نخوندید حتما مطالعه کنید
زندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مجذوبشون شدم شماهم میشید.
تو کلاس سرو صدا شد .یک سری میخندیدن و دم گوش هم پچ پچ میکردن. قلبم انقدر خودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبید که هر آن ممکن بود از دهنم بیرون بزنه . واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی از خودم نشون بدم .
متحیر به چهره ی ابتکار چشم دوخته بودم.چه حکمتی بود؟نه! من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزند شهیدم.
وای خدایا!
ابتکار وسایلش رو از روی میز معلم جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش رو توی کیفش گذاشت. دلم گرفت.چه داستان جالبی!چه بابای جالبی!
تو وجود این پسره هم رخنه کرده بود .
دلم میخواست داد بزنم و بگم بابا بهت افتخار میکنم ولی...
تو حال خودم بودم که با شنیدن اسمم به خودم اومدم .
+دهقان فرد زینب
دستم رو بالا گرفتم. همه با تعجب برگشتن سمت من و زوتر از همه محمد حسام با حیرت چشم دوخت به من!
استاد عینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد
+تشابه اسمیه یا نسبت فامیلی؟
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم
که استاد گفت
+هوم؟
به بچه های کلاس نگاه کردم که همه در گوش هم یه چیزی میگفتن. دوباره نگاها بهم عوض شده بود .نگاهای پر از تحقیر نگاهای سرزنش امیز،نگاهایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن. جنس این نگاها رو خوب میشناختم .به محمد حسام نگاه کردم که با تعجب منتظر جواب من بود .
دلم گرم تر شده بود
سرم روتکون دادم
_بله
صداهای کلاس بالا رفت
استاد چندبار زد رو میز که همه دوباره ساکت شدن
+چه نسبتی داری ؟
_فرزند شهیدم.
یه بار دیگه صداها رفت بالا .از هر جایی یکی یه تیکه ای مینداخت که لابه لای حرفاشون اسم سهمیه رو شنیدم
دوباره همون حرفا و اتهام های همیشگی.
دوباره شنیدن حرف واسه چیزی که هیچ وقت ازش استفاده نکردم.
#قسمت_دویست_پانزده
#ناحله
کلاس امروز تموم شده بود
داشتم وسایلامو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد.
+خوبی؟
با لبخند گفتم
_مرسی تو خوبی؟
+بدک نیستم
راستشو بخوای اومدم یه اعترافی کنم
لبخندم پررنگ تر شد
_اعتراف؟به چی؟
+میشه تو حیاط حرف بزنیم؟
_چرا که نمیشه بریم
کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت در .اونم پشت سرم با کوله ی تو دستش حرکت کرد .
سعی کردم باهاش هم قدم بشم
_خب؟
+ببین شخصیتت خیلی واسم جالبه
چجوری بگم یعنی اصلا با اون چیزی که فکرشو میکردم هیچ شباهتی نداری
_خب راجع به من چی فکر میکردی؟
+فکر میکردم چون که چادر میپوشی حتما خیلی عقب افتاده ای .
یا چه میدونم مثلا حس میکردم از این کند ذهنا باشی
خندیدم و
_یعنی چی؟
+یعنی از این بچه چادریایی که تو همه چی عقبن
تو شخصیت تو ظاهر تو درس و خیلی چیزای دیگه
رفتیم سمت حیاط
_به به ببین چیا میشنوم
چرا هرکی چادر میپوشه عقب افتادس؟
+فقط چادر که نه
اخه میدونی تو بچه شهیدی!
نگاش کردم که ادامه داد
+نه ببین شاید منظورمو بد متوجه شدی . منظورم اینه که تو کلا فرق میکنی خیلی روشن فکری مطالعت خیلی زیاده .
_از کجا میدونی؟
+اخه تو بحثت با صادقی متوجه شدم
حالا جدی بدون سهمیه اومدی؟
_اره .
+چرا؟
_چون مامانم اجازه نمیداد
میگفت بابات راضی نیست که به سهمیه دلت خوش باشه و درس نخونی برای همین اصلا اجازه نداد حتی اسمشم بیارم ...
+اها.
_یعنی یه سهمیه باعث شده بود روز اول دانشگاه بهم بپری ؟
+من ازت عذر میخوام بابت حرفام..
_نه منظورم این نبود .
منظورم اینه که از سهمیه یه هیولا ساختین مگه چیه که انقدر گندش کردین؟
+نمیدونم اخه اونایی که سهمیه دارن جای ماها رو میگیرن که تلاش کردیم واسه قبولی
اونا بدون هیچ تلاشی میان جای من و امثال من میشنن
_ای وایِ من نگو تو رو خدا این حرفارو.
+چیشد؟
_ببین تو بدون هیچ اطلاعاتی چجوری میتوتی قضاوت کنی؟
+بیا بشینیم روی این نیمکت
_باشه
نگام کرد که ادامه دادم
_اصلا میدونی سهمیه ی کنکور چیه؟
+فکر میکنم بدونم
_اخه نه عزیز دل من اصلا همچین چیزی که فکرشو میکنی نیست
سهمیه ی کنکور رو یه ارگانی مثل بنیاد شهید یا بنیاد ایثارگران یا جانبازان میاد پول میده میخره
که مثلا واسه هر رشته چند تا صندلی اضافه کنن به ظرفیت اون رشته تو فلان دانشگاه.
اصلا اینجوری نیست که بچه های شهدا و جانبازا بیان جای کسی رو اشغال کنن
بنیاد به اونا پول میده که مثلا چندتا صندلی به ظرفیت اضافه کنن
که بچه های شهدا یا جانبازایی که تواناییشو دارن و تلاش میکنن براشون یه امتیازی باشه که بتونن جای خوبی قبول شن.
+واقعا؟
_اره واقعا .
+من اینا رو نمیدونستم
_اره عزیزم میدونم این حرفا همیشه دهن به دهن میچرخه ومیرسه به گوش یه عده مثل تو
فقط خواستن یه حرفی زده باشن.
من حتی از سهمیه مدرسه ی شاهد هم استفاده نکردم
شرمنده سرش رو انداخت پایین
+من عذر میخوام ازت
شرمندتم به خدا ببخش منو .
_نه قربونت این چه حرفیه .
+وقتت رو گرفتم ببخشید .
فقط خواستم بگم ازت خیلی خوشم اومده
_مرسی عزیزم منم دوستت دارم .
+میتونم شمارتو داشته باشم؟
_اره چرا که نه ...
شمارمو گفتم که سیو کرد .
+راستی کتاب باباتو از کجا میتونم بخرم؟اسمش چی بود ؟؟ حاله؟
خندیدمو
_نه ناحله !
+ناحله...
چه اسم جالبی. معنیش چیه؟
_معنیشو دیگه نمیتونم بگم شرمنده باید خودت کتابو بخونی تا بفهمی!
خندید و چیزی نگفت .
زیپ کیفمو باز کردم و کتابو از توش در اوردم و سمتش گرفتم
_بفرمایید .اینم کتاب.مال تو !
کتابو گرفت تو دستشو به جلدش دست کشید .
+وای چقد طرح جلدش قشنگه
_چشمات قشنگه
اینو به عنوان هدیه از یه دوست قبول کن.
معذب خندیدو تشکر کرد
از جاش بلند شد که منم باهاش ایستادم
+مزاحمت شدم عذر میخوام
_این چه حرفیه نازنین جان.مراحمی
+قربونت . بازم مرسی بابت کتاب .
_خواهش میکنم.
+با اجازه دیگه پس من برم
_خداحافظ عزیزم
+خدانگهدار...
حس خیلی خوبی داشتم
انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم.اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجولانه عیبه خودش کلی بود.
حس خوبمو از بابا داشتم .
از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار باز عاشقش شدم.
دلم واسه بابا تنگ شده بود .
از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود.
دلم میخواست برم بهش سر بزنم
به یه بابا با یه مزار خاکی ....
_
قسمتدویستوهفده
#ناحله
بارون شدیدی میزد .
با لباس بیرون رو تخت نشسته بودم.
چهلمین روزِ نبودش بود .
نبودنش از نبودن هوا سخت تر بود
انگار با هر نفسی که میکشیدم تا مغز استخونم تیر میکشید
از محمد یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا ...
ولی همه میدونستن من چقدر عاشق محمد بودم
همه اینو میدونستن که بدون محمد حتی نفس نمیتونم بکشم
بابا بیشتر اوقات سکوت میکرد
مامان هم که اصلا اروم نمیشد .
علی و محسن هم امروز مزارشو همونجوری که خودش میخواست درست کردن ...
یه شبکه های تقریبا لوزی شکل سبز رنگ اطراف مزارش به ارتفاع ۴۰ سانت کشیدن و خاکِ رو مزارش رو سفت کردن و روی خاک پرچم مشکی یا فاطمه الزهرا زدن .
وصیتنامش رو هم رویه ورقه ی فلزی طرح گل چاپ کرده بودن و به شبکه ی بلند سبزرنگ چند متری بالای سر محمد متصل کرده بودن .
چقدر بهش میومد بی نام و نشون بودن ...
ارزوش براورده شده بود
رو مزارش هیچ اسمی ازش نزدیم
ولی یه بنر با عکس و نشونیش و وصیت نامش کنار مزارش زده بودن ...
دلم طاقت نیاورد تو این بارون تنهاش بزارم .
چادرم رو گرفتم و رفتم بیرون
بابا اینا خواب بودن
حالا این وقت شب تا گلزار شهدا چجوری میرفتم .
رفتم سر خیابون و منتظر موندم. یه دربست گرفتم و رفتم تا گلزار .
چقدر دلم برای خلوت باهاش تنگ شده بود...
کل مسیرو تا بهش برسم دوییدم .
روبه روی عکسی که بنر شده بود ایستادم
چقد قشنگ شده بود.
سه تا عکسشو تو قابای مختلف رو بنر زده بودن
بالای بنر هم نوشته شده بود
"وصیت شهید پاسدار مهندس محمد(مرتضی) دهقان فرد به همسرش"
پایین تر از اون نوشته بود
(دوست دارم اگر شهید شدم پیکری نداشته باشم از ادب به دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم
اما اگر پیکرم برگشت دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند
برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی فاطمه ی زهرا بی نشان باشند ..
تاریخ شهادت :۹۶/۸/۲۳
محل شهادت: دیرالزور ،البوکمال)
چشم از بنری که از صبح صدبار از اول خونده بودمش برداشتم.
رفتم کنار مزارش نشستم
_داره بارون میزنه محمد دلم بیشتر واست تنگ شده .
راستی امشب شب جمعست
خودت میگفتی اگه شب جمعه شهدارو یاد کنی پیش ارباب یادت میکنن ...
وقتی بم گفتن چجوری شهید شدی به شجاعت و شهامتت ایمان اوردم .
برا شناسایی عملیات رفتی تو رو با قناسه ی دور زن ۲۳ میل زدنت ...
تو رو با تیری که علیه هواپیما به کار میبرن زدنت ...
میتونم بهت نگم مرتضی؟
حس میکنم دیگه نمیشناسمت .
وقتی به خودم میام خجالت میکشم ازت...
از اینکه کنار یه مرد با این شهامت زندگی کردم و نفهمیدم چقدر بزرگه ...!
انقدر حرف زدم و از دلتنگیام گفتم و گریه کردم که وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ نیمه شب شده بود .....
نمیشد یاد روزایی نیافتاد که با اون گذشت .
نمیشد از یه خیابون رد شد و یادش نیافتاد ...
نمیشد یه اسم بشنوم و یادش نیوفتم ....
نمیشد یه غذا ببینم و یادش نکنم ....
آدمی که هیچ وقت جز با جان جوابمو نداد..
ادمی که تو دریای محبتش غرق بودم ...
ادمی که تو دریای دلم غرق شده بود ....
انقدر نبود که همه ی ذره ذره ی وجودم خواستنشو فریاد میزد ...
این فراغ هر چقدر تلخ و دلگیر بود اما دلم خوش بود به وصال بعدش ...
به وصالی که حضرت زینب واسطش بود ...
گوشیمو باز کردمو اهنگی که تو این چند روز با هر کلمش هزاربار اشک ریختم رو پخش کردم
اهنگی که باهاش کلیپ روز وداع با پیکرش رو میکس کرده بودن
(صدات میکردم
جوابمو دادی با نگات
صدات میکردم ....
میگفتی جونم بشه فدات ...دورت بگردم)
با خواننده زمزمه کردم
(با بی کسی هام نگفتی باید چیکار کنم ...
خوابیدی آروم ...
تو رو نباید بیدار کنم دورت بگردم
خدا به همرات
تنهایی رفتی رسیدی آخر به رویات
خدا به همرات
یه بار دیگه خدا رو دیدم تو چشمات)
حالت چشماش از یادم نمیرفت ..
مژه های بلند پلکاشو یه جوری رو هم فشرده بود که انگار از درد خلاص شده ...
(خدا به همرات ...
نمیشه باشه دوباره دستام تو دستات
میریزه اشکام
بگو بیارم واسه یه لحظه کیو جات؟
خدا به همرات ....!!!)
____
اهنگ رو قطع کردم
کتابو بستم و رفتم تو هال پیش مامان.
رو مبل کنارش نشستم
مشغول ور رفتن با گوشیش بود
_چیکار میکنی مامان؟
دارم با یه دختری حرف میزنم
+با یه دختر؟کیه؟
_نمیدونم خودمم ولی حرفاش جالبه
بیا بخون ...
گوشیو سمتم دراز کرد .
ازش گرفتم و پیامارو از اول با دقت خوندم ...
مشغول تایپ کردن بود که خوندنم تموم شد .
قسمت دویست و هجده
#ناحله
_وای اره راست میگیا خیلی عجیبه .
به نظرت راست میگه؟
+نمیدونم
ولی حس میکنم دلیلی هم نداره واسه دروغ گفتن ....
_اخه اینکه دوتا بچه ی دبیرستانی کتاب بنویسن عجیبه
سنشون کمه خب
و اینکه شخصیت اصلی داستان که از قضا اسمش محمد هم هست خیلی اتفاقی شکل بابا در میاد یخورده بیشتر از خیلی عجیبه ...!
+فقط شکل نیست ...
میگه تاریخ شهادت و ماه تولد و اسم و شخصیت و حب رهبر هم از شباهتای شخصیت داستانش با محمده .
_اره خوندم .
+دیدی چی گفت؟
گفت اتفاقی عکسشو تو اینستاگرام دیدن ایام امتحانات ترم دوم .
رفتن دنبالش چیزی پیدا نکردن...
فقط شجاعت و شهامتی که بابا تو مصاحبه برنامه ی همیشه خونه گفت و پیدا کردن ...
_اره خوندم . اینم عجیبه خب تو رو چجوری پیدا کردن؟
+نمیدونم اینجور که این میگه خودش خواهرزاده ی شهیده انگار اعصابش خورد بوده شروع کرده به گله کردن که چرا کارمون پیش نمیره و این حرفا که یهو کانال امیرعلیو پیدا میکنه از رو ایدیش بهش پیام میده
_خب؟
+اره بعد برای امیرعلی جریانو تعریف میکنه ...و خلاصش اینکه امیرعلی ایدی منو بهش میده .
_عه چه عجب اجازه دادین شما.
+ نظر تو چیه؟
_نمیدونم یکم عجیب و غیر واقعی به نظر میرسه ..
البته یه چیزی هم بگما .
با چیزایی که من از بابا دیدم این اصلا در مقابلشون عجیب نیست....
_نمیدونم حالا باید چیکار کرد ...
یه سری اطلاعات از شهادتش میخوان که بگم براشون تو داستانشون اضافه کنن
+خب بگو بهشون دیگه
_حالا باید یکم فکر کنم.
+تو کشتی ما رو بخدا ...
خندید و چیزی نگف.
_راستی اسمشون چی بود؟
+حلما و پرنیان
_اها . چه جالب ...
_
طبق گفته ی استاد امروز امتحان مهمی داشتیم ...
تمام شب رو بیدار موندم تا نمره ی خوبی بگیرم.
از خواب شدید سرگیجه گرفته بودم
منتظر بودیم استاد بیاد .
به اطرافم نگاه کردم.
محمد حسام هنوز نیومده بود
استاد این درس با محمد حسام لج کرده بود و تهدیدش کرده بود که اگه یه بار دیگه نکته ای که میگه رو رعایت نکنه این ترم مشروطش میکنه...
دیوونه کار دست خودش داده بود.
دقیقا با چه جرئتی امروز حاضر نشده بود خدا میدونست...
دوتا از بچه هایی که پیش محمدحسام میشستن وارد کلاس شدن. یکی از بچه هایی که نشسته بود گفت
+ابتکار نیومد؟این استادی که من دیدم این ترم میندازتشا...
حالا چه برسه که این امتحانو هم نده.
یکی از بغل دستیای محمد حسام گفت:
+اره خودشم میگفت دوباره باید این واحدو برداره...
یکم ناخوش احوال بود نتونست بیاد ...
به ساعتم نگاه کردم
ده دقیقه از وقت شروع کلاس گذشته بود
استادی که همیشه سر ساعت حاضر میشد ۱۰ دقیقه تاخیر داشت
خیلی عجیب بود ...
پنج دقیقه بعد یه خانمی با چندتا ورقه تو دستش اومد تو کلاس و توضیح داد که استاد امروز خودش نمیتونه سر جلسه حاضر شه ولی ورقه ی امتحان رو فرستاده و گفته که حتما امروز باید از ما این امتحان رو بگیرن...
خانمی که یکی از مسئولای دانشگاه بود بدون اعتنا به بچه ها که صداشون در اومده بود ورقه ها رو روی میزامون پخش کرد و گفت که ازهمون لحظه تا بیست دقیقه دیگه وقت داریم که جواب بدیم
ورقه رو که رو میزم گذاشت با عجله شروع کردم به نوشتن جوابای سوالا ...
هرچی که یادم میومد رو تو ورقه پیاده کردم..
با اینکه همش حواسم به محمد حسامی بود که قرار بود یه بار دیگه این واحد رو برداره از همه زودتر کارم تموم شده بود انقدر که حالم بد بود میخواستم ورقه رو بدم و یه سره برم خونه
یه دور که سوالا رو چک کردم دیدم جای اسمم خالیه ...
خواستم اسم خودم رو بنویسم که انگار یه نیرویی مانع میشد ...
عقلم میگفت اسم خودتو بنویس
ولی دل و وجدانم راضی نمیشد
محمدحسام گناه داشت
اون درسش خیلی خوب بود
نامردی بود استاد به خاطر لجی که باهاش داشت این ترم بندازتش
دلم براش خیلی میسوخت .
استاد جلوی بچه های کلاس چندین بار عقایدش رو مسخره کرده بود و متحجر خطابش کرده بود
غرورشو پیش خیلیا خورد کرده بود.
دلم رضا نمیداد بی تفاوت باشم..
با خودکار آبی بیکی که تو دستام بود
جلوی نام و نام خانوادگی نستعلیق نوشتم:
"محمد حسام ابتکار"
قطعا چیزی نمیشد چون استاد نبود.
ولی فقط باید یخورده صبر میکردم تا بقیه هم ورقه هاشونو بدن که ورقه ی من لابه لای ورقه های اونا گم بشه و مراقب رو اسمی که رو ورقه نوشته دقت نکنه...
چون مراقب اشنا نبود قطعا مارو نمیشناخت ...
یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم ذکر گفتم..
ایشالله که شر نشه ...!
وقت که تموم شد اومد سمتمون و ورقه ها رو جمع کرد
یه نفس عمیق کشیدم.
حس خلافکاری رو داشتم که از دست پلیس فرار کرده
تو دلم یه لبخند شیطونی زدم و از کلاس رفتم بیرون
__
از اول کلاس دل تو دلم نبود که گند این امتحان در اد.
پایان کلاس همه راجع به امتحان و سختیش حرف میزدن ولی من همه ی حواسم پیش خلافی بود که کرده بودم.
#قسمت_دویست_نوزده
#ناحله
از استرس جونم داشت به لبم میرسید
تو دلم گفتم خاک بر سرت حداقل قبلش با پسره هماهنگ میکردی ضایع نکنه مشروطت کنن
استاد رو صورتش ماسک زده بود و به ورقه ی تو دستش خیره بود
اولین نفری که اسمش خونده میشد هم ابتکار بود
ای لعنت به من
ای لعنت به شانسم
یه جایی هم نشسته بود که هر چی ایما و اشاره هم میکردم نمیفهمید
پاک کن تو دستم له شده بود از بس که از اول کلاس فشارش داده بودم از استرس
یهو یه فکری به ذهنم رسید
وقتی مطمئن شدم استاد سرش تو ورقه ی تو دستشه پاک کن تو دستمو یجوری که استاد نفهمه پرت کردم سمت ابتکار
ابتکار خم شد پاک کن رو گرفت تو دستش
زدم تو سرم و تو دلم گفتم
خاک تو سرت ابتکار سرتو بلند کن پاکن بخوره تو ریز کیسه های ناقل عصبی مغزت
جملم تموم نشده بود که سرشو برگردوند
به استاد نگاه کردم و بعد یه دستمو گذاشتم رو رو بینیم و چوری که فقط لبام باز و بسته شه با زار گفتم
_هیسسسس هیچی نگووو
تو رو خدا هیچی نگووو!
محمد حسام که تو بهت بود
به اطرافش نگاه کرد
همه ی بچه ها نگاشون به ما بود
ای خاک بر سرم
همه ی ابرو وحیثیتم ب خاطر این رفت.
دوتا دستمو زدم تو سرم
نزدیک بود اشکم در بیاد که استاد گفت :
+خیلی خب ..
محمد حسام ابتکار ۱۹.۲۵
سارا احدی ۱۶
بیتا بهبهبانی ۱۳.۷۵
بچه ها همه به هم نگاه میکردن
اونا که میدونستن محمدحسام اون روز غیبت کرده براشون عجیب شده بود که چرا نمره داره ...
استاد به اسم من که رسید سکوت کرد سرشو اورد بالا و دنبال من گشت ...
دستمو بردم بالا که پیدام کنه
تو چشام زل زد و گفت
+خب؟تو چرا امتحان ندادی؟
قلبم داشت از جاش کنده میشد
نه میتونستم دروغ بگم
نه میتونستم راستشو بگم
بعد از چندثانیه سکوت بالاخره گفتم
_شرمنده استاد نمیتونستم
+چرا نمیتونستی؟
_به دلایلی ...
+اها ...
منم به دلایلی برات صفر رد میکنم.
محمد حسام با بهت برگشت سمت من ...
پسره ی عقل کل تازه فهمیده بود جریان چیه
استاد از اسم من رد شدو رفت سراغ بقیه ..
یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم روی میز.
خوندن نمره ها که تموم شده بود استاد کیف چرمیشو باز کرد و ورقه هاشو ریخت توش و از کلاس خارج شد .
انقدر که تپش قلب داشتم نمیتونستم نفس بکشم
یکی نبود بهم بگه اخه خنگ خدا تو که جرئت این بازیارو نداری چرا میکنی .
وای اگه پشتم چرت و پرت بگن ..
اگه بگن اینا باهم....
اگه بگن مذهبیا اینجورین ...
اینا که چیزی نمیدونن
وای خدایا چه غلطی کردم .
چرا قبل از از انجام هیچ کاری فکر نمیکنم.
چرا کاری میکنم ک پشیمونش نابودم کنه ..
حالا با صفری که رفت جلو اسمم چیکار کنم ...
رفتن استاد از کلاس همانا و شروع شدن زمزمه های بچه های کلاس همانا ...
بلند بلند میخندیدن و یه چیزایی میگفتن.
صدای ضربان قلبم تو سرم اکو میشد
سرمو اوردم بالا که با قیافه ی بهت زده ی حسام و دوستاش رو به رو شدم .
اینارو که دیدم حالم بدتر شد
محمد حسام گفت
+خانم دهقان فرد ..
کیفمو گرفتمو با عجله دوییدم سمت حیاط.تحمل اون جو خفقان اور واسم خیلی سخت بود
نمیدونستم با چاهی که توش گیر افتادم چیکار کنم....
طبق معمول راه حلی جز بابا پیدا نکردم ....
بلافاصله یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت گلزار .....
__
قسمت دویست و بیست
#ناحله
کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه .
انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم.....
مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم
محمد حسام بود
پسره ی استغفرالله
دلم میخواست خرخرشو بجوم
_و علیکم ...
درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست .
همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم
_چرا شما همیشه اینجایید؟
با بهت بهم نگاه میکرد
حق داشت .منم بودم هنگ میکردم
+راستش من یکشنبه ها میام اینجا ...
ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم ....
خانم دهقان فرد؟
_بله؟
+بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان..
چرا ....؟
نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم
_ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم
راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود ...
فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید.
حرفم که تموم شد گفت
+بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم
و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم.
ولی یه موردی آزارم میده ...
اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟
نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه ...
غرور خوبه ولی به جاش...
دلم نمیخواست اینارو بگم ...
من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره ...
دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید ...
اون از اولین برخوردتون اینم از الان ...
بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد
+شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم ...
حلال کنید یاعلی ...
بلند شد که بره
بهت وجودمو با خودش برده بود
نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم. تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود ...
وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره .
بنده ی خدا گناه داشت ..
همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم ...
اما فقط تونستم بگم
_میشه نرید؟
با حرفم ایستاد ...
انگار منتظر بود همینو بگم ...
آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم
_پس بشینید
پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست .
_من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ...
چیزی نگفت که گفتم
_اقای ابتکار
فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه ....
بعد از چند لحظه سکوت گفت
+غرورم جلوی بقیه؟
شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!!
خیلی خجالت کشیده بودم
اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود...
یه جورایی حق با اون بود .من رفتارم خیلی بد بود
_امیدوارم من رو ببخشین
+خدا ببخشه .
جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم ...
تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود ...
سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم
_چجوری با پدرم آشنا شدین ؟
+داستان داره ...
حال شنیدنش رو دارین؟
_اگه نداشتم نمیپرسیدم ...
+خیلی خوب ...
من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم
مهندسی پزشکی میخوندم...
اما به گرافیک علاقه داشتم ...
از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم ..
تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود . دوتا بچه مذهبی ...
یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم .
رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت ...
منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم...
بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم .
طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود
با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود ...
رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش...اون روزبرگشتیم خونه .
شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه ...
دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه .
صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم ...
نه برای اینکه رضایت اون مرد نوارنیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده .
اون زمان نوزده سالم بود ...
کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد ...
یه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم ...
روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه ...
اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب .
اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم ...ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش
طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم ...
یه خبر خوب:)😍
رمان #ناحله به پایان رسید
میخوام یه رمان جدید بزارم با 177 پارت🙂
به اسم #رهایی_از_شب 😍
منتظر باشید ان شالله از فردا براتون میزارم