🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت5
(از زبان نیلا)
با حس گرمی دستی روی دستام چشام رو آروم باز کردم.
یه خانوم با یه چهره مهربون دیدم که با دستاش محکم دستام و گرفته بود و خوابیده بود!
دور و ورم رو نگاه کردم نمیدونستم کجام؟!
همین که خواستم دستام و آروم از دستاش خارج کنم بیدار شد.
گفت:
- بالاخره بیدار شدی عزیزدلم، حالت بهتره؟
مهربونیش منو یاد مامانم انداخت اشک تو چشام جمع شد و بی هوا خودمو پرت کردم توی بغلش و به خودم فشردمش
چقدر دلم برای یه آغوش مادرانه تنگ شده بود خیلیم بوی خوبی میداد دوست داشتم تا آخر عمر تو بغلش باشم
اونم با دستاش دست پشت کمرم میکشید
گفت:
- آروم باش عزیزم، چرا داری گریه میکنی؟
با هق هق از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
- آخه شما منو یاد مامانم میاری اون خیلی وقته فوت شده
- عزیزم، خدا رحمتش کنه
- ممنونم، نگفتید من کجام؟!
- دیشب بعداز اینکه پسرم نجاتت داد بیهوش شدی و بخاطر وضعی که داشتی نبردت بیمارستان آوردت خونه تا ما ازت مراقبت کنیم بهتر بشی.
ببخشید میپرسم اما دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
اون مرد باهات چکار داشت؟
نسبتی باهات داشت؟
با این حرفش داغ دلم تازه شد از طرفی هم دوست داشتم با یکی درد و دل کنم پس از اول ماجرای زندگیم رو تا الان براش تعریف کردم.
اونم هیچی نمیگفت و فقط گوش میداد تا من راحت تر باشم.
بعداز تموم شدن صحبت هام با ناراحتی گفت:
- چی کشیدی دخترم!
آخه چجوری تنهایی زندگی میکنی؟
گفتم:
- تنهایی عادت زندگیم شده یجورایی باهم میسازیم!
همین که حرفم تموم شد در باز شد و به دختر جوون که بهش میخورد بیست سالش باشه وارد شد.
مثل اینکه تازه بیدار شده بود چون خمیازه کشان اومد داخل و گفت:
- مامان حالش چطوره؟ بهتره؟!
که با دیدن من ادامه حرفشو نداد و اومد جلو و بهم گفت؟
- خوشگل خانم ما چطوره؟ بهتری عزیزدلم؟
تبسمی کردم و گفتم:
- با مراقبت های خوب شما و مادرت مگه میشه خوب نباشم ازتون ممنونم.
- خواهش میکنم عزیزم خوبه که بهتری خوشحال شدم
دستش رو اورد جلو و گفت:
- من فاطمه هستم میای باهم دوست بشیم، از اون رفیق فابریکا ها
دستم و بردم جلو و دست دادم و گفتم:
- حتما عزیزم، منم نیلا هستم
-اسمتم مثل خودت خوشگله
مامانش گفت:
- دیگه کم کم بلند بشید دست و صورتتون رو بشورید تا منم برم صبحانه رو حاضر کنم.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@zdchukgeruiuiov
#پارت5
نام رمان ؟ #آوای_او
☘💗☘💗☘💗☘💗☘💗☘💗☘💗☘💗☘💗
کف گیر برداشتم برنج کشیدم و خورشت رو توی ظرف مخصوی ریختم مامان گفت عجب رنگیم داره به به
نیم ساعت بعد ....
سفره رو جمع کردم خواستم ظرفا رو بشورم که مامان گفت خودم می شورم دخترم برو بشین شما
منم که از خدام بود گفتم چشمممم
دو سه ساعتی مونده بود تا اومدن ریحانه و داداشش بلند داد زدم مامان من دارم یه چُرتی میزنم ساعت ۱۵:۰۰ منو بیدار کنیااا مامان در جوابم گفت خیلی خوب باشه داد نزن همسایه هارو خبر کردیی
باشه ببخشید
سمت تخت رفتم سرمو روی بالش گزاشتم نفهمیدم چطور شد که به عالم خواب رفتم
با صدای مامان که میگفت : آوا آوا آوا جانننننننن یهو از خواب پریدم گفتم جانمم ؟؟ دستمو سمت گوشی بردم دیدم ساعت ۱۵:۴۰ دقیقه بود وای خدای منن ؛ مامان جان خوبه حالا گفتم ساعت ۱۵:۰۰ بیدارم کنی هاا الان اخههه؟؟
_ببخشید دخترم رفتم مغازه یکم طول کشید
+اوهوم باشه
به قلم زیبای: فاطیما ولی پور✍
کپی از رمان: به شرط اسم نویسنده و لینک کانال مجاز وگرنه حرام.