eitaa logo
[ رفیقِ شھیدم ] .
1.4هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
270 فایل
بسم الله وقفِ حضرتِ مهدی باافتخآر ساندیسخورِانقلاب . من ؟ یه تکواندو کار و بسیجی رفیقِ شهیدم ؟ابراهیم هادی من به امیدِ اینکه این پرچمُ🇮🇷 بکشن رو تابوتم زندگی میکنم شهید نشی،میمیری . کپۍ ؟ حلالت رفیق . تا‌خون‌تو‌رگامه،‌این‌پرچم🇮🇷🇵🇸باهامه: )
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشمندان کشف کردن دو دقیقه خندیدن به اندازه‌ی سی دقیقه پیاده‌روی برای سلامتی مفیده!  از وقتی این جمله رو شنیدم دو دقیقه به کسایی که سی دقیقه پیاده‌روی میکنن می‌خندم😂😂 @zdchukgeruiuiov
‏مردا اول میگن چرا با خودت کیف میاری اونم کیف به این بزرگی اخه؟ بعد از دو دقیقه میگن میشه این سوییچ ماشین و عینک افتابی و پاور بانک و چرخ تراکتورم رو بزاری تو کیفت!😂 @zdchukgeruiuiov
یه جا هم رفتم برای استخدام یه برگه دادن پر کنم یه جاش نوشته بود سطح زبان👅؟ جلوش نوشتم مرطوب است مدیر عامل برگه رو خوند درجا سکته کرد 😂 دیگه خودم شدم مدیر عامل😝 @zdchukgeruiuiov
اونقدر خونه ما کولر خاموشه دیشب از اداره برق و نیرو زنگ زدن به بابام گفتن حاجے هوا گرمه کولرو روشن کن پولش با ما 😐😐😐 😂😂😂 @zdchukgeruiuiov
رو مخ فقط اونی که وقتی ظرف میشوری هی ظرف اضافه میکنه 😫😅 @zdchukgeruiuiov
حیف نون تصادف میکنه، افسر مياد از هردو راننده میپرسه: کدومتون مقصرید؟😒 حیف نون میگه :من که خواب بودم، هر غلطی بوده اون کرده😑😂 @zdchukgeruiuiov
ایراد اتاق تمیز کردن اینه که بعدش دیگه هیچ کدوم از وسایلت رو پیدا نمیکنی😕😂 @zdchukgeruiuiov
﹞ ‌‌𝖯𝖤𝖮𝖯𝖫𝖤 𝖪𝖨𝖫𝖫 𝖸𝖮𝖴𝖱 𝖠𝖬𝖮𝖳𝖨𝖮𝖭𝖲 آدما احساستو میکشن ‌@zdchukgeruiuiov
﹞ ‌‌𝘴𝘪𝘭𝘦𝘯𝘤𝘦 𝘣𝘦𝘤𝘢𝘮𝘦 𝘵𝘩𝘦 𝘰𝘯𝘭𝘺 𝘮𝘶𝘴𝘪𝘤 𝘰𝘧 𝘮𝘺 𝘭𝘪𝘧𝘦 سکوت تنها موسیقی زندگی من شد ‌ @zdchukgeruiuiov
﹞ ‌‌𝗙𝗜𝗚𝗛𝗧 𝗙𝗢𝗥 𝗪𝗛𝗔𝗧 𝗬𝗢𝗨 𝗪𝗔𝗡𝗧 برای چیزی که میخوای بجنگ ‌@zdchukgeruiuiov
🔥🌵⌜ ‌ ‌ No matter how much it hurts, you have to keep going. مهم نیست چقدر درد دارید، باید ادامه دهید. ‎‌‌@zdchukgeruiuiov
🔥🌵⌜ ‌ ɪɴ ᴛʜᴇ ᴅᴀʀᴋɴᴇss ᴏғ ᴛʜᴇ ɴɪɢʜᴛ ᴏɴʟʏ ɢᴏᴅ ʜᴇᴀʀs ʏᴏᴜ در تاریکی شب تنها خداست ‌ که صدایت را می‌شنود ‎‌‌‎‌‎@zdchukgeruiuiov
زیبـایی‌اگـرعکس‌بـود:))👀✋🏾
سلام
عصرتون بخیر😁💜
براتون میخوام رمان راهنمای سعادت رو بزارم با ۹۲ پارت😍👍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم تعالی نام رمان: راهنمای سعادت سنگینی نگاه های زیادی رو به خودم حس می‌کردم، اما مثل همیشه مشغول کارم شدم و سعی کردم امشبم یه جوری سر کنم تا فردا شب... بالاخره من دوروز در هفته بیشتر نمیام به این مهمونی ها و این دو شبی هم که میام پول خوبی میگیرم و باهاش میتونم زندگیم رو سپری کنم. از کاری که می‌کردم دیگه واقعا خسته شده بودم، کارم فقط شده بود رفتن از این مهمونی به اون مهمونی و پوشیدن لباسهای جلف و دادن ا..ب..ج..و به مهمون ها..! دوست نداشتم این کارا رو کنم اما مجبور بودم بعضی وقت‌ها وقتی می‌رفتم پارک و دختر بچه های کوچولو رو میدیدم واقعا بهشون حسودیم میش اونا حسرت گفتن پدر رو نمیخوردن حسرت نداشتن خانواده رو نداشتن و ... اگه منم خانواده ای داشتم مجبور نبودم تا آخر شب بیرون باشم و کار کنم اون با این وضع! با صدای شهاب به خودم اومدم گفت: - امروزم کارت خوب بود میتونی بری، پول رو میریزم به حسابت خیالت راحت باشه، تاکسی پایین منتظره.. خیالم از بابت شهاب راحت بود بخاطر همین گفتم: - باشه، ممنون موهام و بالا بستم و شالم رو سرم کردم یه مانتو بلندم روی لباسم انداختم تا بیشتر از این اونا با نگاهای کثیفشون نگاهم نکنن. رفتم پایین که یه تاکسی دیدم اما چون زیادی تاریک بود نتونستم راننده رو خوب ببینم سوار شدم و آدرس خونه رو گفتم چشمی گفت و حرکت کرد. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @zdchukgeruiuiov
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت همین که حرکت کرد منم از خستگی زیاد چشمام رو روی هم گذاشتم. بعداز ده دقیقه دوباره چشام رو باز کردم آخه احساس بدی داشتم از شیشه که بیرون و نگاه کردم همه جا تاریک بود اما می‌تونستم بفهمم داره راه رو اشتباه می‌ره. رو کردم سمت راننده و گفتم: - آقا داری راه رو اشتباه میری! ماشین و نگه داشت و برگشت سمتم با دیدن قیافش جیغی کشیدم آخه خیلی زشت بود و جای بخیه بزرگی روی صورتش بود گفت: - هرچی جیغ بزنی فایده ای نداره خانوم کوچولو اینجا هیچکس نیست. با ترس در ماشین و باز کردم و خواستم فرار کنم که بازم گفت: - هرکاری کنی فایده نداره، اینجا مگسم پر نمیزنه بعدشم زد زیر خنده! داشتم وحشت میکردم آخه به کدوم گناه این بلا ها باید سر منِ بدبخت بیاد آخه! داشت میومد جلو و خودش و بهم می‌رسوند منم که از ترس نمی‌تونستم از جام تکون بخورم دیگه کم کم داشت اشکم در میومد. اومد جلو و شالم رو درآورد و پرت کرد موهای طلاییم رو توی دستش گرفت و گفت: - عجب جوجه رنگی خوشگلی شکار کردم. میخواست بیاد جلو تر که یک دفعه نوری خورد به چشمش و موهام رو ول کرد. با صدای بلندی گفت: - لعنت بهش! با وحشت پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم یه نفر از ماشینش پیاده شد و داره میاد سمت ما..! میترسیدم که اون همدست اون یارو باشه و خبرش کرده باشه بخاطر همین از ترس به خودم پیچیدم و هق هق گریه می‌کردم چون هیچ کمکی از دستم برنمیومد. اومد جلو و با اون مرده درگیر شد. درگیریشون شدید بود اما اون مرده که جوون تر میزد انگار خیلی وارد بود و اون مردک بی همه چیز و چنان زد که بیهوش شد افتاد رو زمین... رفت سمت شالم و برداشتش و اومد سمت من، گرفتش رو به روی صورتم و خودش سرش رو پایین انداخت. فهمیدم که از اون آدمای مذهبیه بخاطر همین کمی اطمینان خاطر پیدا کردم چون مطمئن بود این مثل اون آدم کثیف نیست. شالم رو سرم کردم و اشک صورتم رو پاک کردم و گفتم: - واقعا ممنونم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میاد خیلی خیلی ممنونم! روش و از من برگردوند و گفت: - کاری نکردم خواهرم وظیفه بود لطفا جلوی مانتو تون رو بپوشونید در شأن شما نیست این موقع شب با این وضع اینجا باشید. من میتونم شما رو برسونم پس سریع تر بلند شید تا بیهوشه فرار کنید. اصلا منظورش رو متوجه نمی‌شدم آخه چه خواهری! چه وظیفه ای! بی حال از رو زمین بلند شدم و لنگ لنگان به سمت شماشینش رفتیم. نمی‌دونستم چم شده سرم گیج می‌رفت بدنم داغ بود اما از سرما یخ زده بودم. به زور سوار شدم و در رو بستم که یک دفعه دنیا دور سرم چرخید و همه جا سیاه شد. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @zdchukgeruiuiov
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت (از زبان محمد) سوار شدم و ماشین و روشن کردم گفتم: - خانم لطفا ادرستون رو بدید؟ وقتی دیدم جوابی نمی‌ده سرم رو برگردوندم و دیدم بیهوشه! عجب گیری کردما حالا چکار کنم با این وضعشم نمیشه بردش بیمارستان یا حتی بهش نزدیک شد. از طرفی هم دلم براش می‌سوخت بنظر نمیومد سنی هم داشته باشه! اگه بیشتر از این وقت تلف میکردم نمی‌دونستم چه بلایی سر این دختر میاد پس به سمت خونه حرکت کردم، مطمئن بودم فاطمه می‌تونه کمکش کنه چون دانشجوی پزشکی بود با سرعت به سمت خونه حرکت کردم ساعت سه شب بود که رسیدم. پیاده شدم و زنگ در رو زدم. یکدفعه در باز شد و فاطمه و مامان و بابا دم در حاضر شدن تعجب کردم! فاطمه گفت: - خوب نیست یه زنگ بزنی خبری از حالت به ما بدی تو مامانو نمیشناسی؟! گفتم: - دورت بگردم همه چی رو توضیح میدم فقط تو اول به داد این دختر برس! بعدش به ماشین اشاره کردم. همه روشون رو سمت ماشین کردن فاطمه زود رفت و دستش رو گذاشت رو پیشونیه دختره و گفت: - مامان بیا کمک این دختر حالش خیلی خرابه! مامان و فاطمه از توی ماشین بلندش کردن و بردنش تو خونه... بابا که تا اون لحظه توی شُک بود و چیزی نمی‌گفت با رفتن مامان و فاطمه به خودش اومد و گفت: - محمد، این دختر کیه؟ چرا انقدر حالش بد بود؟ چرا نبردیش بیمارستان؟ از خستگی داشتم از حال می‌رفتم اما گفتم: - بابا جان بزار ماشین و پارک کنم بیام داخل همه چی رو تعریف می‌کنم. - باشه پسرم بابا که رفت داخل منم ماشین و پارک کردم و رفتم پیششون! مامان و فاطمه داشتن به دختره میرسیدن که همه شون رو صدا زدم. وقتی اومدن نشستن گفتم: - ببینید می‌دونم الان خیلی تعجب کردید و خیلی سوال دارید پس بزارید قبل از اینکه چیزی بگید همه رو جواب بدم. من داشتم از پایگاه برمیگشتم که با نور ماشین دیدم یه زن رو زمین افتاده و یه مرد داره بهش نزدیک میشه و موهاش رو می‌کشه رفتم نزدیک و نجاتش دادم و اون مردک و بیهوش کردم تا فراریش بدم نمی‌دونم چکارش بود اما پیر میزد دختره هم همینطور داشت گریه میکرد توی تاریکی هم خوب نتونستم ببینمش اما خیلی ضایع بود وضع بدی داره بخاطر همین سرم و زمین انداختم و شالش رو بهش دادم که سرش کنه گفتم میرسونمش حتی تا وقتی سوار ماشین شد چیزیش نبود اما همین که خواستم آدرس خونشون رو بپرسم دیدم بیهوش افتاده و داره عرق می‌ریزه صورتشم قرمز شده! این تمام ماجرا بود. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @zdchukgeruiuiov
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت بعداز تموم شدن صحبتام نفس عمیقی کشیدم، مامان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - بمیرم براش حتما خیلی گریه کرده، فقط نمی‌دونم اون موقع شب چرا با همچین لباسی اونجا بوده! بهشم نمیاد بیشتر از شانزده یا هفده سالش باشه! فاطمه با تأیید حرف مامان گفت: - اره دقیقا، شبیه این عروسکای خارجیه! داداشی کار خوبی کردی زود رسوندیش وگرنه تبش بیشتر میشد تشنج می‌کرد. تا من برم ببینم الان چطوره! وقتی فاطمه رفت مامانم پشت سرش بلند شد و رفت کمکش کنه. بابا هم رو کرد سمت منو گفت: - آفرین پسرم کار خوبی کردی نجاتش دادی، کار خدا بی حکمت نیست! اگه تو دیروز میومدی خونه و امروز برات گرفتاری پیش نیومده بود که تا این وقت توی پایگاه باشی معلوم نبود به سر این دختر چی میاد و سرنوشتش چی میشد. بعدشم شب بخیر گفت و رفت بخوابه! بابا درست می‌گفت واقعا خداروشکر! با صدایی که مامان و فاطمه بشنون منم شب بخیری گفتم و رفتم که بخوابم امروز به اندازه کافی خسته شده بودم تصمیم گرفتم بقیه کارا رو به مامان بسپرم و بخوابم. (از زبان راوی) دخترک داستان ما خیلی سختی کشیده بود مادرش رو توی سن نه سالگی بخاطر سرطان از دست میده پدرش هم دوسال بعداز مادرش توی تصادف میمیره و اون تنهای تنها میشه خانواده مادری و پدریش هم بهش نزدیک نمی‌شدن چون از قبول کردن سرپرستی نیلا عاجز بودن! اما نیلا هیچوقت کم نیاورد و ادامه داد چون به مادرش قول داده بود با این حال بعضی وقتها اونم خسته میشد از ادامه دادن، اما با یادآوری حرف های مادرش به خودش دلداری میداد. نیلا زیبایی بی مثالی داشت او این زیبایی را از مادرش به ارث برده بود موهای طلایی رنگ و بلند با چشمانی همچون رنگ دریا! او از زیباییش برای درآوردن پول استفاده میکرد شهاب اونو گول زده بود اما خودش خبر نداشت و شهاب رو تنها فرد ارزشمند زندگی اش می‌دید اما خبر نداشت چه کلکی به او زده تا اینکه امشب با این بلایی که به سرش نازل شد فهمید که شهاب پست تراز این حرف هاست. (از زبان نیلا) با حس گرمی دستی روی دستام چشام رو آروم باز کردم. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @zdchukgeruiuiov
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت (از زبان نیلا) با حس گرمی دستی روی دستام چشام رو آروم باز کردم. یه خانوم با یه چهره مهربون دیدم که با دستاش محکم دستام و گرفته بود و خوابیده بود! دور و ورم رو نگاه کردم نمی‌دونستم کجام؟! همین که خواستم دستام و آروم از دستاش خارج کنم بیدار شد. گفت: - بالاخره بیدار شدی عزیزدلم، حالت بهتره؟ مهربونیش منو یاد مامانم انداخت اشک تو چشام جمع شد و بی هوا خودمو پرت کردم توی بغلش و به خودم فشردمش چقدر دلم برای یه آغوش مادرانه تنگ شده بود خیلیم بوی خوبی میداد دوست داشتم تا آخر عمر تو بغلش باشم اونم با دستاش دست پشت کمرم میکشید گفت: - آروم باش عزیزم، چرا داری گریه می‌کنی؟ با هق هق از بغلش بیرون اومدم و گفتم: - آخه شما منو یاد مامانم میاری اون خیلی وقته فوت شده - عزیزم، خدا رحمتش کنه - ممنونم، نگفتید من کجام؟! - دیشب بعداز اینکه پسرم نجاتت داد بیهوش شدی و بخاطر وضعی که داشتی نبردت بیمارستان آوردت خونه تا ما ازت مراقبت کنیم بهتر بشی. ببخشید میپرسم اما دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ اون مرد باهات چکار داشت؟ نسبتی باهات داشت؟ با این حرفش داغ دلم تازه شد از طرفی هم دوست داشتم با یکی درد و دل کنم پس از اول ماجرای زندگیم رو تا الان براش تعریف کردم. اونم هیچی نمی‌گفت و فقط گوش می‌داد تا من راحت تر باشم. بعداز تموم شدن صحبت هام با ناراحتی گفت: - چی کشیدی دخترم! آخه چجوری تنهایی زندگی می‌کنی؟ گفتم: - تنهایی عادت زندگیم شده یجورایی باهم می‌سازیم! همین که حرفم تموم شد در باز شد و به دختر جوون که بهش میخورد بیست سالش باشه وارد شد. مثل اینکه تازه بیدار شده بود چون خمیازه کشان اومد داخل و گفت: - مامان حالش چطوره؟ بهتره؟! که با دیدن من ادامه حرفشو نداد و اومد جلو و بهم گفت؟ - خوشگل خانم ما چطوره؟ بهتری عزیزدلم؟ تبسمی کردم و گفتم: - با مراقبت های خوب شما و مادرت مگه میشه خوب نباشم ازتون ممنونم. - خواهش میکنم عزیزم خوبه که بهتری خوشحال شدم دستش رو اورد جلو و گفت: - من فاطمه هستم میای باهم دوست بشیم، از اون رفیق فابریکا ها دستم و بردم جلو و دست دادم و گفتم: - حتما عزیزم، منم نیلا هستم -اسمتم مثل خودت خوشگله مامانش گفت: - دیگه کم کم بلند بشید دست و صورتتون رو بشورید تا منم برم صبحانه رو حاضر کنم. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @zdchukgeruiuiov
🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت مامان فاطمه رفت که صبحانه حاضر کنه منم رو به فاطمه گفتم: - عزیزم کجا میتونم دست و صورتم رو بشورم با لبخند گفت: - انتهای راهرو سمت چپ خواستم برم بیرون که دستم رو گرفت و گفت: - کجا؟! خندیدم و گفتم: - دستشویی دیگه! خندید و گفت: - آخه اینطوری میخوای بری بیرون؟ الان بابا و داداشم بیدار شدن بیرونن درست نیست با این پوشش جلو اونا باشی بیا تا بهت یه لباس و روسری بدم عزیزم! ابرویی بالا انداختم و با تعجب بهش زل زدم آخه مگه چه اشکالی داره اینطوری برم بیرون؟ بعدش یادم اومد این خانواده مذهبی هستن و اون شب که داداشش نجاتم داد حتی بهم نگاه هم نکرد و همش سرش پایین بود، منم که بدم نمیومد آخه هرچی بود بهتر از اون نگاه های هوس باز اون مردها داخل مهمونی های شهاب بود هه شهاب! نامرد بی همه چیز چطور تونست اینکارو با من کنه؟ اونم منی که اینقدر بهش اعتماد داشتم. پوزخندی به افکارم زدم و به فاطمه که لباسی رو جلوم گرفته بود نگاه کردم. - بیا عزیزم اینو تنت کن، نو هم هستش خودم تا حالا تنم نکردم خیالت راحت، روسری هم گذاشتم رو تخت بردار سرت کن. بعدم چشمکی زد و رفت بیرون! با لبخند به لباس توی دستم خیره شدم چقدر که این دختر مهربون و بامحبت بود. لباس و تنم کردم و روسری هم سرم کردم اما هنوزم موهام معلوم بود دیگه بلد نبودم و نمی‌تونستم بیشتر از این داخلشون کنم پس همینجوری از اتاق بیرون رفتم. یه نگاه کردم و دیدم همه شون نشستن سر میز و منتظر منن! تو دلم بهشون حسودی کردم خوشبحالشون چه خانواده‌ی کامل و خوبی بودن. با لبخند به جمعشون پیوستم اما کمی معذب بودم چون اولین بارم بود بعد از سالها با یک خانواده دور یک میز جمع شدم اما اونا انقدر فهمیده بودن که اصلا چیزی به روم نمی‌آوردن و چقدر من اون لحظه ممنونشون بودم. فاطمه بهم نگاهی کرد و فهمید انگار معذبم پس سعی کرد با صحبت کردن منو از این حالت در بیاره. - نیلا جون کلاس چندمی؟ بهت نمیخوره سنی داشته باشی دبیرستانی هستی؟ - اره عزیزم سال آخرم - اوه پس حدسم درست بود، حالا که رشته ای؟ - تجربی - واو پس خانم دکتر و همکار آینده من هستی! خنده ای کردم و گفتم: - بله، با افتخار - وای چه خوب، کی درست تموم میشه دانشگاه ثبت نام میکنی؟ - حالا مونده تا تموم شه فعلا که تا فرصت دارم باید تا قبل از تعطیلات عید یه کار خوب پیدا کنم تا بدونم خرج مدرسه و زندگی رو در بیارم. فاطمه با تعجب بهم خیره شد! گفت: - پدر و مادرت چی مگه اونا چکار میکنن؟ بازم اشک تو چشام جمع شد و سعی کردم جلوشون رو بگیرم، گفتم: - مادرم وقتی نه سالم بود سر اثر سرطان فوت شد هیچکس نتونست براش کاری کنه منم بخاطر همین میخوام دکتر بشم و کمک کنم که افراد کمتری بر اثر سرطان بمیرن تا حداقل مثل من کمتر پیدا بشه، بابامم دوسال بعد از مادرم توی تصادف از دست رفت. خلاصه که سرنوشت خیلی باهام کنار نمیاد و زندگی بر وقف مرادم نیست بعید می‌دونم روزی برسه که بالاخره بتونم منم مثل بقیه زندگی کنم. فاطمه ناراحت شده بود و گفت: - شرمنده عزیزم نمی‌خواستم ناراحتت کنم ببخش منو! ناراحتم نباش خودم از این به بعد کنارتم مطمئن باش زندگیت همیشه همینجور نمیمونه و بالاخره همه چی درست میشه توکلت به خدا باشه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @zdchukgeruiuiov
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت به حرف فاطمه توی دلم پوزخندی زدم. آخه کدوم خدا؟ خدا اگه وجود داشت منو و میدید و انقدر زود بابا و مامانم رو ازم نمی‌گرفت! حتی اگه زمانی به خدا اعتقاد داشتم الان دیگه هیچی که هیچی..! آخرین باری که نماز خوندم خوب یادمه توی مدرسه بودم و جشن تکلیفمون بود قرار شد پشت سر حاج آقا نماز جماعت بخونیم یادمه که خیلی ذوق داشتم حتی مامانم این ذوقم رو تشویق می‌کرد و از خدا برام می‌گفت منم خیلی مشتاق تر میشدم که با خدا صحبت کنم و نماز بخونم. توی مدرسه بودم با همکلاسی ها می‌گفتیم و می‌خندیدم و خوش بودیم میشه گفت اون روز آخرین روزی بود که خوش و خرم بودم بعدش که از مدرسه رفتم خونه دیدم تا مامان روی زمین کف آشپزخونه افتاده بهش نزدیک شدم و هرچی تکونش دادم هیچ حرکتی نکرد نشسته بودم کنارش و اشک میریختم که یکدفعه بابا اومد و زنگ اورژانس زد و اومدن مامان رو بردن بیمارستان و دیگه من مامانمو ندیدم. کوچیک بودم هنوز خوب چیزی حالیم نبود اما با خدا گفتم آخه رسمش بود منی که اولین بارم بود نماز میخونم و انقدر شوق و ذوق داشتم رو اینطوری بزنی ذوقم رو نابود کنی و ذوقم رو کور کنی؟! با حرفی که پدرش زد از فکر و خیال گذشته بیرون اومدم. گفت: - بابا جان، زندگی همیشه اونطوری که میخوای پیش نمیره، روزی با تو و روزی بر علیه توست، این تویی که باید هدفت رو مشخص کنی و با هربار زمین خوردن تسلیم نشی و بلند شی! فکر میکنم تو خیلی خوب با این گرفتاری هات کنار اومدی و محکم ایستادی مطمئنم خدا خیلی توی این مسیر کمکت کرده اینو خودت باید حس کنی وگرنه گفته‌ی من بهت کمکی نمیکنه. حرف های این مرد خیلی بهم آرامش داد اما هنوزم نمی‌تونستم خدا رو حس کنم! لبخندی به نصیحت های پدرانه‌اش زدم و گفتم: بله حرفاتون کاملا درسته این حرف رو فقط بخاطر اینکه ناراحت نشه زدم وگرنه حرفاش رو کم و بیش قبول داشتم نه همشو! از جام بلند شدم و باز گفتم: - با اجازتون من دیگه برم خیلی مزاحمتون شدم بابت دیشب ازتون معذرت می‌خوام و خیلی ممنونم امیدوارم بتونم جبران کنم. مادرشون گفت: - آخه تو که چیزی نخوردی عزیزم! - ممنونم دستتون درد نکنه من باید برم کلی کار دارم. فاطمه گفت: - خب حداقل شمارت رو بهم بده باهات در تماس باشم. گفتم: - چشم، یادداشت کن ۰۹۳۸۴۵.... فاطمه دستش رو به علامت لایک بالا آورد و گفت: - اوکی شد، پس باهات تماس میگیرم. - باشه عزیزم پدر فاطمه گفت: - محمد جان، لطفا برسونش پس اسمش محمد بود همون که نجاتم داد! گفتم: - نه مزاحم آقا محمد نمیشم خودم میرم. محمد که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - نه چه مزاحمتی می‌خوام برم پایگاه شماهم سر راهم میرسونم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @zdchukgeruiuiov
7پارت رمان( راهنمای سعادت ) تقدیم نگاه زیباهتون(:💜☝️
مدیر لطفا گپ بزنه ریپم و بفرسته برام کارم خیلـــــــــــــیــــــــــــ مهـمـهـ
پرسپولیس قهرمان💪🏻😌😁
تبریک به همه ب کسانی که طرفدار پرسپولیس هستند😁👊❤️
https://abzarek.ir/service-p/msg/1177708 نظرتون درمورد قهرمانی پرسپولیس چیه؟:) طرفدار کدوم تیمی؟ فحش ندید لطفا🙂💙
1 بالاخره باید به نظر همدیگه احترام بزاریم:)👌🏻 2 بلههه همیشه خوشحال باشید 😁 3 انءشالله💪🏻😁🦋 4 بلههه اره واقعا دمشون گرم👊😌