eitaa logo
[ رفیقِ شهیدم ] .
1.4هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
270 فایل
بسم الله وقفِ حضرتِ مهدی باافتخآر ساندیسخورِانقلاب . من ؟ یه تکواندو کار و بسیجی رفیقِ شهیدم ؟ابراهیم هادی من به امیدِ اینکه این پرچمُ🇮🇷 بکشن رو تابوتم زندگی میکنم شهید نشی،میمیری . کپۍ ؟ حلالت رفیق . تا‌خون‌تو‌رگامه،‌این‌پرچم🇮🇷🇵🇸باهامه: )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 𝓶𝓸𝓫𝓲𝓷𝓪
امروز قراره یک کانال همه چی تموم رو بهتون معرفی کنم😍 اگر گاندویی باشی شخصیت های رمانو میشناسی👍🏻 توی این کانال میتونی کلییی رمان جذاب بخونی🤩 این رمانی هم که الان میخونید تا پارت آخر توی کانال بارگذاری شده👇🏻 ــــــــــــــ 🐊 داوود: دستای یخ رسول تو دستام بود.... با چیزی که دیدم دستام بی حس شد😨😳 رسول: رفتم سمت شیشه اتاق، با صحنه ای دیدم خشکم زد...😱 بدنم یخ زده بود... توان ایستادن رو پاهامو نداشتم.... خواستم برم تو اتاق که داوود و سعید دستامو گرفتن و نزاشتن برم تو..! با صدای بلند گفتم: ولممم کنییدد😫 سعید: رسول بزار کارشونو بکنن😭 رسول: سعید تروووخداااا ولممم کننن😤😭 داوود:رسول جان😭 رسول: ولمم کننن دااوودد😩 رفیقم، کسی که از بچه گی باهاش بزرگ شدم داره جلو چشام پر پر میشهه ولمم کننیدد داوود: با چیزی که دیدیم دستامون شل شد قلبامون از جاش داشت کنده میشد😨 ـــــــ عطیه: چند قدم مونده بود به آسانسور برسیم که یه چیزی نظرمو جلب کرد🧐 فک کنم همون اقایی بود که اومد گفت محمد مریض احواله؟! یکم بیشتر توجه کردم اره خود خودشه👍🏻 خیلی نگران شدم که نکنه...😥 با ترس رفتم جلوتر... با صحنه ای که دیدم احساس کردم قلبم نمیزنه😖😳😭😱 ــــــ رسول: از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاق... کلی دکتر کنار محمد بودن که بهش شوک الکتریکی میدادن...😨 چشای من دوخته شده بود به اون دستگاهی که به قلب محمد وصل بود...😭 اون دستگاهی که یه خط صاف روش نقش بسته بود.... پ.ن¹: خط صاف...! ــــــــــــ برای خواندن ادامه رمان عضو کانال زیر بشید👇🏻💫 @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز شنبه»
پاتوق‌عاشقان‌امام‌زمان-عج-🌱✋🏽! - معدن‌استوریاۍ‌بین‌الحرمین‌و‌کربلـآیی🎥💚' استورۍ‌و‌تک‌بیتے‌مذهبی😷🔥⇣⇣ - https://eitaa.com/joinchat/7209127Cb5fcc52bd6 ؛ کانالِ‌افسران‌جنگ‌نرمِ‌‌ایتآ😾🔫 . . رفیق‌بیا‌با‌هم‌شروع‌کنیم‌برای‌خوندن‌نماز‌شب من‌خودم‌صفر‌کیلو‌مترم😎📿🕶! (: 🌿!
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز شنبه»
‹ رمانِ مدافعِ عشق › ژانر: 👩🏻‍💻نویسنده: افسران جنگ نرم خلاصه رمان: سرگذشت دو دخترجوان، دوست که علاقه مند به فعالیت درسازمان های امنیتی واطلاعاتی هستند ، و در راه رسیدن به اهدافشون با موانعی مواجه میشن گاهی دلسرد می شوند اما امیدشان را از دست نمی دهند ، گاهی عاشق میشوند اما به پاکی عشقشان خیانت می کنند . کی میداند آخر سرنوشت زندگانی شان چه می شود ...(: _______________________ - من میخوام برمم چرا نمیذاری رسول آخههه! ... - چرا این بازی کثیفو راه انداختی؟! ... - یعنی باید به عنوان دوتا نفوذی بریم تو سازمانشون؟ ... - وقتی خیلی بچه بودیم با هم نامزدمون کردن ... - نباید از خواهرت دفاع کنی؟! ... - از فرزند ناخلفی مثل تو کمتر از اینم توقع نداشتم ... -کما برای چی؟؟؟ یه گلوله خوردن چی داره مگه که ... - با دستای خودم میکشمت! ... - هر بلایی سرش بیاد خونش گردن توئه ... - من این قاتل زنجیره ای رو که جلوم وایساده نمیشناسم ... - خواهر من به تو چه ربطی داره که ازش دفاع میکنی؟ ... - دختره ی لوس بی دست و پا ... -تموم شد...دیگه همه چی تموم شد...راه برگشتی وجودنداره... -داری زودقضاوتم میکنی... -ما...ما...ن به قلم: افسران جنگ نرم https://eitaa.com/Qarar_hemishhgi
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز شنبه»
رمان جدید داریم. بفرمایید عضو شید ✨دوراهی شجاعت ✨ با رمانی جذاب و دیدنی و هیجانی با شخصیت های معروف که به رمان اضافه شدن پس اینجا رو کلیک کنید و عضوشید حمایت کنید رمانمون 🖤هیجانی 💗 عاشقانه ،🖤پلیسی 💗تلخی و شیرینی ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ @romangando @romangando @romangando
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز شنبه»
سلام به دوستای گلم خوبید ؟ 😍 براتون یه رمان آماده کردم و الان هم در حال پارت گذاری هستش ...اما یه جورایی متفاوته توی این رمان آقای شهیدی جاسوس از آب در میاد 😐😰 خواهر سعید از هر چی خواننده و بازیگر هست خوشش میاد 😐😂 با سعید آبش توی جوب نمیره اما کافیه فقط پشت سر سعید حرف بشنوه بد جور ناراحت میشه 🙅‍♀️ توی سایت یه اتفاق هایی میافته که رسول باعث میشه به همه چی شک کنه 🤷‍♀️ و در آخر برای سعید یه اتفاقی میافته که همه فکر میکنن شهید شده 😕 داستان داره جالب میشه بیا تو کانال 💁‍♀️ https://eitaa.com/joinchat/74580151C8350d295f1
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز شنبه»
سلام بر شما عزیزان رمانی دارم از جنس گاندو اما با پرونده ی جنایی و مقتول و جاسوسی توی این رمان رسول کسی رو پیدا میکنه که جای خواهرش بوده و مثل خواهرش دوسش داشته ..... هعی همین طور نامزد فرشید ولش میکنه و اونو به آمریکا ترجیح میده 😔 آهان راستی محمد توی این رمان زن نداره و عزیز براش آستین بالا میزنه 😍😂 رسول و محمد باهم پسر خاله هستن اما عین برادر هم رو دوست دارن 😍 انگار این رمان یه جورایی جالبه ها بیاید تو کانال 💁‍♀️ https://eitaa.com/joinchat/638582965C72e0004665
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز شنبه»
اگر شماهم میخواید که از کانالتون همینجوری تبلیغ بشه در کانال تبادلات عضو بشید توضیحات بیشتر اونجا سنجاقه🖇👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/443613348C1213ff3558 مدیر های محترم حتما در کانال تبادلات عضو باشید و حتما جذبتون رو پیوی بگید💫 بعد از یک ساعت همه بنر هارو پاک کنید✅
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز شنبه»
به خاطر مقام داداشت باهات ازدواج کردم...! . . رمانی از جنس: عشق، هیجان و غم...🥲♥ فکرشو بکن عطیه و رسول خواهر برادرن😐😂 محمد عاشق خواهر رسول شده و رسولم عاشق خواهر محمد شده😂❤️ ـــــــ رسول: سخت بود گفتن این حرفا... نفس عمیقی کشیدم اشکامو پاک کردمو شروع کردم:: من اصلا اون آدمی که فکر میکنی نیستم... آوا: یعنی چی؟ 🙂🤨 رسول: چشمام پر از اشک بود... ماجرای کاترین و یادته... آوا: اهوم... رسول: اون واقعی بود... آوا: چییی! رسول: سکوت کردم.... آوا: چی میگی رسول! بازم ساکت بود با ضدای بلند تر گفتم: رسول.. حرف بزن رسول: منو کاترین قرار گذاشته بودیم که کاترین بگه منو کشته و.... ما باهم ازدواج کنیم... من از اولم...از اولم... ک.. کا.. کاترینو.. دوست داشتم... اون روز سر مراسم عقد اگه کاترین نمیگفت نه... باهاش ازدواج میکردم... آوا: نزاشتم اشکام سرازیر بشن پاکشون کردم.... رسول من میدونم تو الان تحت فشاری... اعصابت خورده... حوصله نداری... ولی... چرا این حرفای دروغو میزنی قربونت برم... رسول: همشون عین حقیقتن... باید باور کنی... من به خاطر مقام محمد راضی شدم باهات ازدواج کنم براس اینکه بیشتر به دم و دستگاهش نزدیک بشم.. من کاترینو دوست دارم نه تورو... آوا: اشکام سرازیر شد... غرورم له شده بود.. دنیا دور سرم میچرخید.. پ.ن: از اولم یکی دیگه رو دوست داشته💔 ــــــ رمان هایی تو این کانال قرار میگیرن که هیچ جا نمیتونی پیداشون کنی😍 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 بدووو عضو شووو الان پاک میکنمااااا😱
قول‌مید؎‌‌! اگہ‌خوند؎‌‌!🙂 تویکۍ‌ازگروه‌هایــاڪانالاکہ‌! هستۍڪپۍ‌کنی‌‌! اللهـــــــــم!(: عجــــــل!(: لولیـڪ!(: الفـرج!(: اگہ‌پا؎قولت‌هستۍ کپی‌ڪن‌تاهمہ‌برا؎ظهور حضرت‌مهد؎‹عج›دعاڪنن♥️!'
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
|•💔| شاید آقا منتظر توست!!! جاموندن از کربلا برا خیلی ها درد داره! جاموندن از لشکر یوسف زهرا (عج) دغدغه چند نفره؟؟ _____________ دنبال یه کانال مذهبی می گردی؟ 🙃 با کلی تلنگر و فعالیت؟ 😎✌️🏻 کانال زیر رو از دست نده✨🌻 https://eitaa.com/joinchat/852426939C4bbcac0a28
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
‍ 💛بسم الله الرحمن الرحیم💛 ️❤️ دوربین رو تحویل امامت داری حرم دادم و با یه قبض زرد رنگ به طرف بچه ها برگشتم.😑 اعصابم خط خطی و داغون بود و منتظر بودنم کسی حرف بزنه تا به مثل سگ پاچه شو بگیرم.😡 فاطی(فاطمه خانوم رفیق شفیق بنده): فائزه چرا عین گوجه فرنگی قرمز شدی؟😳 حرف فاطی شد تلنگری برای به رگبار بستن فاطی و اون خادم حرم که تو گشت بود😤 _هان😡چیه😡 توقع داری عین گوجه فرنگی نشم😡 دختره ی عقده ای به هیچ کس کار نداشت اصل اومد گیر داد به این دوربین بدبخت من😡 فاطی: بابا خواهر من ول کن حالا با گوشی عکس بگیری چی میشه حتما که نباید دوربین باشه 😉 _عه😒 نکنه فکر کردی کیفیت عکس دوربین کنون و گوشیای چینی ما یکیه 😡 فاطی: پیف پیف حالا هی کیفیت کیفیت نکن بابا 😷 دیگه گذشت رفت بیا بریم زیارت 😰 _الهی چادرت نخ کش بشه _الهی غذاب بسوزه _الهی شوهرت کچل باشه _دختره عقده ای _چرا دوربینو گررررفتی😭 مندل(مهدیه بانو دوست گرام اینجانب): خدا مرگیت بده🤕 زیارت خودت با این حرفایی که زدی باطل شد که بدرک 😈 زیارت مارم باطل کردی👿 _عه😮 چه ربطی داره به زیارت😳 کی گفته باطله😟 _اصلا صبرکن الان میرم از اون حاج آقا که اونجا وایساده میپرسم🙄 فاطی بدو بریم☺️ دست فاطی رو گرفتم و به زور کشوندم سمت یه روحانی که با یه پسر وایساده بود توی یه قدمی شون ایستادیم از پشت _اوووم😴 سلام حاج اقا😊 حاجی برگشت و ما با دیدن سیمای زیبای حاجی چشامونو درویش کردیم 😌 ...... دوست داری ادامشو بخونی؟ پس بیا داخل این کانال دختران دھہ هشتادی👇 @Dokhtarandahehashtadi
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
"رمان مذهبی 🙂🕊♥️ -بشین. و قبل از این که آیه بنشیند، خودش روی صندلی نشست. آیه درست کنارش جا ی گرفت. محمد الیاس اخم هایش درهم شد. -یه کم اون طرفتر. آیه چشم های ش را ریز میکند. _چی ؟ محمد الیاس از دست سرتق باز ی های آیه دستی به یقه لباسش می کشید و روی گلو یش میگذارد. _ با فاصله تر بشین آیه در حالی که ردیف دندانهایش از خنده نمایان شده سرتا باالی ش را نگاه م یکند، اما او هم چنان ابروهای گره کرده نگاه به مهرههای درشت تسبیح اش دوخته. برای این که سر به سر این خان محفوظ به حیا گذاشته باشد میگوید: -من جام راحته شما نطقت رو بفرما! محمد الیاس الاال الله ی زیر لب میگوید و از جا بلند میشود. آیه ریز می خندد و محمد الیاس قدم زنان جلوی ش رژه میرود. شاید همه این کارها را می کرد تا بتواند زبان این خان را باز کند . منتظر حضور گرمتون •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/1824325874C6aa239d4d0 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
وای توی کانالش یه مطالبی میزاره آدم شک مینکه که واقعا [اِـماـمـ🕊ـزَماـنو] میشناسه یا نه 😐 یه آیه هایی از قُرِآنْ میگه که میشه سَنْگِ صَبْوْرِ این روزای بیقراریمون 🙂 کارشم که حرف از شُهَدْآ و تعریف از جبهه و جنگه یه جوری حرف میزنه انگار خودش اَسیر بوده تو تَکْرِیتْ و ما هم اَسیر موبایل😑 کْآنْآلِشَم که وَقْفِ ست🌿 https://eitaa.com/joinchat/561512614Cf3a09f431a دیشب میگفت میتونی بشماری ببینی چن تا چفیه خونی شد تا چادر تو خاکی نشه؟🤔
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
🍃به نام خالق عشق🍃 رمان جزرومد...رمانی عاشقانه❤️کمدی😂هیجانی😈 قسمتی از رمان: هنوز تو شک بودم... معلوم نیست آبجی کوچولوم چقدر زجر کشید و آخرشم... اونم مثل کیان از پیشم رفت💔اون امیر بی شرف ازم گرفتتشون انتقام میگیرم...خودم با دستای خودم میکشمش خودم انتقام کیان و فرشته رو ازش میگیرم اون 5 سال داداشمو ازم دور نگه داشت...اون خواهرمو بدبخت کرد...اون عشقمو ازم گرفت نمیزارم راحت زندگی کنه نمیزارم کلتمو برداشتم و اومدم برم بیرون که... چیشد؟ اگه میخوای بدونی ادامش چی میشه فقط کافیه عضو کانال زیر شی😉👇 https://eitaa.com/joinchat/1091698820C7f255c964b
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
پیروزی ملت ایران و پیروزی بسیج و پیروزی این جریان انقلابی در ایران ، تضمین شده است✌️🏾🇮🇷 - مقام معظم رهبری پاتوق جهادگران بسیجی🕶: https://eitaa.com/Girlland80 https://eitaa.com/Girlland80 https://eitaa.com/Girlland80 × با احترام ورود آقایون ممنوع ×
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
◞.🌻🚜عـ‌کـ‌ص بـ‌الـ‌ا رو دیـ‌دی خـ‌وشـ‌ت عـ‌ومـ‌د.?? ◞.💛🍻بـ‌ازم مـ‌یـ‌خـ‌ای.¿¿ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ " https://eitaa.com/joinchat/739704979Cb1d1490b45 "💛🦋࿐ ◞🍡.مـ‌نـ‌بـ‌ع پـ‌روف هـ‌ای سـ‌ت،خـ‌وشـ‌مـ‌ل،کـ‌یـ‌وت،رفـ‌یـ‌قـ‌ونه.....🧁◜ ◞🍦🌸مـ‌یـ‌دونـ‌ی غـ‌یـ‌ر ایـ‌نـ‌ا چـ‌ی مـ‌یـ‌زاره?? ◞🥥. چـ‌یـ‌زایـ‌ی ک تـ‌و هـ‌یـ‌چ چـ‌نـ‌لـ‌ی پـ‌یـ‌دا نـ‌مـ‌یـ‌شـ‌ه. 🌸◜ ⤾. .⤿◞🥜ایـده، ک یـاد بـگـ‌یـ‌ری بـ‌ری ب رفـ‌یـ‌قـ‌ات یـ‌اد بـ‌دی🌸◜.𓏲 ⤾. .⤿◞💗انـ‌گـ‌یـ‌زشـ‌ی، ک انـ‌رژی بـ‌گـ‌یـ‌ری🧚🏻‍♀️◜.𓏲 ⤾. .⤿◞🥡زیـ‌بـ‌ایـ‌ی، ک از خـ‌وشـ‌گـ‌لـ‌ی بـ‌درخـ‌شـ‌ی💕◜.𓏲 ⤾. .⤿◞🌪انـ‌بـ‌اکـ‌س، ک ویـ‌دیـ‌و کـ‌یـ‌وت بـ‌بـ‌یـ‌نـ‌ی🌸◜.𓏲 ◞🦋🍒خـ‌‌و خـ‌سـ‌تـ‌ه شـ‌دم از بـ‌س ک گـ‌فـ‌تم خـ‌دت بـ‌رو بـ‌بـ‌یـ‌ن://// ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ " https://eitaa.com/joinchat/739704979Cb1d1490b45 "💛🦋࿐ 💙🫂بـ‌جـ‌ویـ‌ن خـ‌و:)
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
🌻 ☘ صدای قدم های تندش رو میشنیدم که به طرفم می آمد،چشمانم را باز کردم که با چهره سرخ و عصبی سوزان مواجه شدم!با خشم بهم توپید _چرا ازم گرفتیش؟ جوابی ندادم که ازم رد شد و از روی میزی که پشت سرم بود چیزهایی بر داشت، همونطور که به سمتم می آمد گفت _تو عشقمو ازم گرفتی!..خودم با دستای خودم میکشمت! حالا،دقیقا روبه رویم ایستاده بود و سوزنی به همراه فندک در دست داشت،چند دقیقه ای سوزن را با فندک داغ کرد و به چشمامم نزدیک کرد...تا به حال سوزن را اینقدر نزدیک ندیده بودم! سعی در عقب بردن سرم داشتم ولی صندلی که به آن بسته شده بودم اجازه نمیداد،با صدایی مَهیب هردو به زمین افتادیم...با ضربه ای که به سرم خورد دیگر هیچ نفهمیدم و سیاهی مطلق! 👇🏻💕 https://eitaa.com/joinchat/4128309398C9a4141de1f
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
مادر مگه چند سالته_۲۰۲۲_۱۲_۰۶_۱۹_۱۵_۱۳_۱۷۰.mp3
3.64M
خطر شکستن قلب💔 با احتیاط گوش دهید:) منبع مداحی های فاطمیه... روضه شبونه،پروفایل فاطمی🎧🎤 دلنوشته های یک دلتنگ،یک کربلا ندیده... بیا رفیق رزق کربلامونُ از حضرت مادر بگیریم🖤🥀 مادر ۱۸ سالمون حاجت روا میکنه مارو🙂💔 متظرتیم رفیق... https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
رمان‌ناحله🌿 همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا. آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاش و تکون میداد 😣 میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد🤨. با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد. روی زمین نشست.😁 خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم😅 • • •🕊💚• اگهـ دوستـ دارین ادامهـ این رمان جذاب را بخونید🤩به کانال بال پرواز بپیوندید🍃😍 🌿⃟💚@Baalparvaz ✨🌿 • 👑❣ • 😍 این داستان جذاب «رو از دست ندید👌🙊✨🍃
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
پایان تبادلات پرجذب𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨ به‌بنر های بالا یه نگاه بنداز دلبرکم👀🐈! ماه‌بانو‌چنل‌بد‌پیشنهاد‌نمیده‍🙂🌸 •• تا نیم ساعت پست ممنوع✔️ بنرا سه ساعت دیگه پاک شن✔️ •• 🔹ادتب‌چنلای‌مذهبی،آموزشی‌ و‌‌ رمان(اخلاقی)میشم 🔹آمارتون‌500+ باشه پایین تر به شرط ویو فول... 🔹جذب‌بستگی به بنرتون داره،100+ جذب هم‌داشتم¡ ‼️اینفو و مدارڪ ❥ https://eitaa.com/joinchat/4082827394Ce6506a1891 ‼️آیدی‌جهت‌اد‌کردن ❥@Ad_tab_Mahe_bano 🌒! 🌒! 🌒!
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
عشقشو‌‌جلو‌چشماش‌به‌اتیش‌کشیدن💔″! نگاهمان به هم گره خورده بود...دیگر هیچ توجهی به اطرافم نداشتم...انگار افکارم با افکارش یکی بود...اولین پلکم قطره اشکم را در آغوش گونه هایم سپرد...روزی را به یاد میاوردم که برای تک دخترمان اسم مینوشتیم...اشک های روی گونه هایش که با لبخندش تلفیق میشدند دلم را آتش میزد...حرارت فندک را جلوی چادرش گرفت... حس میکردم نفس هایم تو خالی است... انگار از کارم پشیمان شده باشم با تمام وجود فریاد میزدم و نامش را صدا میکردم... داشت با چادرش میسوخت:)) من ارام شده بودم و اشک میریختم ولی او جیغ میکشید...تمنا میکرد...التماس میکرد و من هیچ کار نمیتوانستم برایش انجام دهم:) پایش را به ستون کنارم تکیه داد و باصدای تحلیل رفته ای گفت: -خیلی سخته کسی رو که عاشقشی با دستای خودت اتیش بزنی نه؟! https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
نامزد سابق دختره داره با جون عشقش تهدیدش میکنی🖤 با بهت به عکس های روی میز خیره شدم. نگاهم ثابت موند روی لبخندش ، لبخندی که دلمو برده بود اما حالا مجبور بودم ازش بگذرم! نگاهم رو دوختم به مرد بی رحم روبه روم ؛مردی که حاضر بود ادم بکشه اما من با کسی غیر از اون ازدواج نکنم. لحظه ای با فکر کردن بهش نفسم رفت...نمیتونستم تصور کنم زندگی بدون اون رو! اما مثل اینکه برای نجات جون بهترین ادمای زندگیم مجبور بودم! چشم هام رو بستم تا ضعف نشون ندم. صدای پوزخندش روی اعصابم بود و بعد صدای مزخرف خودش: - انتخاب باخودت...میدونی که من حرفی بزنم روش وایمیسم... با صدای لرزونی گفتم: . . . - - واما🖐🏾: https://eitaa.com/joinchat/1918304436C774851832d - داستانی‌دراغوش‌جدایی‌‌:)