#داستان
رد پای خدا
مرد توریستی به همراه راهنمای عرب از بیابان می گذشت.
مرد عرب هر روز بر روی شنهای داغ صحرا زانو می زد و به راز و نیاز می پرداخت. سرانجام یک روز عصر،آن مرد توریست با لحن تمسخر آمیزی از آن مرد پرسید: از کجا میدانید که خدایی هست؟
راهنما لحظهای تامل کرد سپس به او اینگونه پاسخ داد: من از روی رد پای باقی مانده شن ها میفهمم که چندی پیش،رهگذر یا شتری عبور کرده است. و با اشاره دست خود به خورشید که داشت آرام غروب میکرد گفت: به نظرت این رد پای کیست؟ ....
#داستان پند آموز📚
دختر پادشاهی خواستگارهای زیادی داشت
یه روز گفت همه خواستگارها را جمع کنید
تا از بین آنها همسرم رو انتخاب کنم
و دستور داد تا اتاقش را
با چیزهای زرق و برق دار پر کنند
خودش هم لباس سادهای پوشید و
خواست همه خواستگارها داخل اتاقش بروند
و در حالی که وسط اتاق ایستاده بود گفت:
میخواهم خوب هر چیزی که اینجا هست
را ببینید و به حافظه بسپارید!
چند دقیقه که گذشت از همه خواست
از اتاق بیرون بروند
بعد هم و قلم و کاغذی به هر کدام داد
و گفت: هر چیزی که آنجا دیدید را بنویسید
من از روی نوشتههای شما
همسرم را انتخاب میکنم!
کاغذها جمع شد
شاهزاده خانم آنها رو یکی یکی میخواند
و به کناری میانداخت
تا اینکه یکی از نوشتهها توجهش را
به خودش جلب کرد
روی آن برگ نوشته شده بود
میدانم که لایق همسری شما نیستم
و از امتحان سربلند بیرون نیامدم
ولی میخواهم حرف دلم را بزنم
راستش من آنقدر محو تماشای خود شما
بودم که چیزی جز شما ندیدم
دختر پادشاه که به وجد آمده بود
فریاد کشید و گفت:
انتخاب من همینه
و با خوشحالی ادامه داد
میخواستم ببینم کسی در میان شما
هست که فقط منو ببینه؟؟
یا همه غرق تماشای زرق و برقهای
دورو برم میشوید؟
عاشق دیدار میشه انتخاب دلدار
یک ســ❓ــؤال
چقدر عاشقانه در تمام لحظات زندگی
محو تماشای خدایی شدیم
که عاشقانه دوستمان دارد
و هیچ چیز را جز او و زیبائیهایش ندیدیم؟
بیائید رسم عاشقی را بیاموزیم
*~#داستان آموزنده~*
يک شخص بسیار ثروتمند که نه خانواده و نه هم اولاد داشت در یکی از روز ها تمامی کارمندان خود را به نان شب دعوت کرد و پیش روی هر یکی شان یک جلد قرآن کریم و یک مقدار پول را گذاشت و وقتی که از صرف غذا فارغ شدند برای شان گفت: حالا شما هر یک تان میتوانید قرآن کریم یا پول را بگیرید.
اول از محافظ خود شروع کرده برايش گفت: تو انتخاب کن خجالت نکش.
محافظ گفت: من آرزو داشتم که قرآن کریم را بگيرم اما متأسفانه خواندن را یاد ندارم بناء پول را از اینکه به آن ضرورت دارم و برايم نفع و فایده خواهد رساند پس انتخاب ام پول است.
بعدا به دهقانی که در مزرعه اش کار می کرد گفت: تو انتخاب کن.
دهقان گفت: از اینکه خانم ام بسیار سخت مريض است و من هم به پول ضرورت جدی دارم تا او را تداوی کنم و اگر این ضرورت نمی بود البته که انتخاب من قرآن کریم بود و لکن حالا پول را می خواهم.
بعدا از آشپز خود سوال کرد انتخاب تو چی است قرآن کریم یا پول؟
آشپز گفت: من دوست دارم که قرآن کریم را بخوانم از اینکه مصروف آشپزی هستم و وقت برای خواندن آن ندارم پس انتخاب من نيز پول است.
در آخر نوبت به نوجوانی رسید که او وظیفه ای تربیه و چراندن مواشی آن شخص ثروتمند بود و این شخص می دانست که این نوجوان بسیار فقیر و محتاج است بناء برايش گفت: من یقین دارم که انتخاب تو نیز پول است تا به آن برای خانواده ات غذا و برای خودت به عوض کفش های کهنه و پاره ات کفش جدید بخری نوجوان جواب داد شما درست می گویید برای من دشوار است که کفش جدید بخرم یا مرغ بريان بخرم تا همراه مادرم بخورم و لكن انتخاب من قرآن کريم است پس من قرآن کريم را می گیرم زیرا مادرم برایم گفته بود: کلام ﷲ متعال مفید و بهتر از طلا است و مزه ی آن شیرین تر از شهد است.
*بناء قرآن کريم را گرفت و زمانی که آن را باز کرد ديد که در داخل آن دو پاکت است که در یکی آن ده برابر پول پاکتی که دیگران گرفتند است و در داخل پاکت دومی یک وصیت نامه است که در آن چنین نوشته است: هر کسی که قرآن کريم را انتخاب کرد و آن را گرفت بعد از وفات مرد ثروتمند وارث آن شده تمام ثروتمند اش را به عنوان میراث صاحب می شود. در آخر شخص ثروتمند همه ای کارمندان خود را مخاطب قرار داده گفت: کسی که به خداوند متعال حسن ظن داشته باشد هیچگاهی ناامید نمی شود و خسارت نمی کند.*
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
#داستانکوتاه
#حکمتخدا_و_اجابتدعا
#داستانواقعی
🌟 #داستان پزشکپاکستانی
✨پزشک و جراح مشهوری در پاکستان،👨🏽⚕️
برای شرکت در یک #کنفرانس علمی که برای بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکیاش برگزار میشد ، با عجله به فرودگاه رفت. 🛫
مدتی بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ،⚡️🌫🌪⛈🌪⚡️⚡️⚡️
که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، ✈️
مجبورند فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشند.
✨بعد از فرود ،🛬 دکتر بلافاصله به اطلاعات پرواز رفت و خطاب به آنها گفت :
« من یک پزشک متخصص جهانی هستم👨🏽⚕️ و هر دقیقه⌚️ برای من برابر با جان خیلی از انسانهاست و شما می خواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟»
یکی از کارکنان گفت:🙎🏻♂️
« جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید می توانید یک ماشین دربست بگیرید🚖 ،
تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است.»
✨دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد🚕 که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد⚡️ و بارندگی شدیدی شروع شد⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈ بطوری که ادامه رانندگی برایش مقدور نبود.
✨ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده و خسته ، 🕙کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای🏡 کوچک توجه او را به خود جلب کرد.
کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد. صدای پیرزنی🧕🏽 را شنید که گفت :
«بفرما داخل هر که هستی، در باز است »
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش 🤳🏻استفاده کند.
پیرزن خندهای کرد و گفت :😅
«کدام تلفن فرزندم؟
اینجا نه برقی هست و نه تلفنی.
ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز☕️ تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست🥘 بخور تا جان بگیری »
✨دکتر از پیرزن تشکر کرد 👨🏽⚕️و مشغول خوردن شد.
در حالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود🤲📿 دکتر متوجه طفل کوچکی شد 👶🏻که بی حرکت بر روی تختی🛏 نزدیک پیرزن خوابیده بود و پیرزن هر از گاهی بین نمازهایش او را تکان می داد. 🧕🏽
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود ،🤲 که دکتر 👨🏽⚕️رو به او گفت:
« بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی تو شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود »🤲
پیرزن گفت :🧕🏽
« و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند ☝️به ما سفارش شما را کرده است.
ولی دعاهایم همه قبول شده است
بجز یک دعا »
دکتر گفت: 👨🏽⚕️« چه دعایی؟»
✨پیرزن گفت: 🧕🏽
« این طفل معصومی👶🏻 که جلو چشم شماست نوه من هست که نه پدر دارد و نه مادر و به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان 👤اینجا از علاج آن عاجز هستند.
به من گفتهاند که یک پزشک جراح بزرگی هست که قادر به علاجش می باشد ،
ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل هست و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم.
می ترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود. پس از خدا خواستهام که کارم را آسان کند!»🤲
دکتر پس از اینکه نام و نشان خودش را از پیرزن شنید در حالیکه گریه میکرد گفت :😭
« به والله ☝️که دعای تو 🤲،
هواپیماها را از کار انداخت✈️
و باعث زدن صاعقهها شد⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ و آسمان را به باریدن🌧⛈🌪 وا داشت
تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من هرگز باور نداشتم که الله عزوجل،
با یک دعا این چنین اسباب را برای بندگان مؤمنش مهیا میکند و بسوی آنها روانه میکند»
.............
🕯 وقتیکه دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان ☝️بجا می ماند.
🌻« وقال ربكم ادعوني استجب لكم🤲
#داستان تاثیر بیان عشق ....
زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد، براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:مرا بغل کن.
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️#داستان عجیب سید شفتی...
🌺#حجتالاسلاموالمسلمینعالی
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲💚🤲
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
#داستان ارزش یک مرد ( پدر)....
زنى می گوید پس از ۱۷ سال ازدواج فهميدم مرد زیباترین موجودی است که توسط خداوند خلق شده است.
او همه چیز را در دستان خود قربانی می کند.
او که جوانى و سلامت خود را به خاطر همسر و فرزندان خود قربانی می کند.
کسی كه نهايت تلاشش را می کند تا آینده فرزندانش را زيبا بسازد.
ولى در مقابل ، هميشه سرزنش ميشود
اگر براى تفريح از خانه بزنه بيرون ، ميگويند فردى لا ابالى است.
اگر در خانه بماند ، ميگويند تنبل است.
اگر به خاطر اشتباه فرزندانش آنها را سرزنش كند ميگويند فردی وحشی است.
اگر از كار كردن همسرش جلوگیری کند ، ميگويند متكبر وسلطه گراست.
اگر از مادرش حرف شنوى داشته باشد ، بچه ننه است
واگر از همسرش حرف شنوى داشته باشد ، زن ذليل است.
با این حال ، پدر تنها مردى در جهان است که
می خواهد فرزندانش در همه چیز بهتر از او باشد.
پدر کسی است که به فرزندانش عشق مى ورزد و حتى در نهايت نا اميدى از آنان ، بهترينها را برايشان از خداوند ميطلبد.
و پدر کسی است که آزار فرزندانش را متحمل ميشود ؛ چه در كودكى وقتى بر قدمانش پا ميگذارند و بازى ميكنن و چه در بزرگى وقتى بر دلش پا مى نهند...
پدر کسی است که بهترین چيزها را بلكه تمام آنچه كه دارد را به فرزندان خود ميبخشد...
اگر مادر به اجبار بچه های خود را ۹ ماه در شكم خود حمل کند ، پدر دغدغهى فرزندانش را تمام عمر در نظر و فكر خود حمل ميكند.
حال دنيا خوب است زمانی که حال سرپرست خانواده خوب باشد.
پس اى فرزندان
احترام والدين را سرلوحهى خويش قرار دهيد ، زيرا عمق فداكاريهايشان را هرگز درک نخواهيد كرد.
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
*#داستان _امروز _🪶🥰💗*
ڪوتاه ولي آموزنده 👌🏻🌸
مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جادهای رها کرد و از آنجا دور شد.
پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید.
رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را بهسمت دیگری میچرخاندند و بیاعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را میرفتند.
شخصی از آن جاده عبور میکرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند.🌼
یکی از رهگذران به طعنه به او گفت:
این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد میشود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟🍃
آن شخص به رهگذر گفت:
من به او کمک نمیکنم، من دارم به خودم کمک میکنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک میکنم🥹💯
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
#داستان: نیکی به والدین نیکی به خود است...
پیر مرد سرفه ای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد: " پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد. "
پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمه مجاور رفت. کسانی که قبلا لب چشمه بودند، آب را گل آلود کرده بودند. پسر طاقتش نگرفت صبر کند تا آب صاف شود. ظرف را از همان آب پر کرد و به خانه برد. لیوان را پر کرد و بدست پدر داد. یک لحظه فکر کرد نکند پدرش از این حرکت عصبانی شود و یا دوباره او را پی آب زلال بفرستد. پسر خود را به کاری دیگر وا داشته بود، ولی همچنان زیر چشمی پدر را نگاه می کرد.
پدر نگاهی به آب کرد، سلامی داد و چند جرعه ای از آن نوشید، از پسر تشکر کرد و لبخندی زد. پسر انتظار این عکس العمل را نداشت، از اینرو کنار پدر نشست و از او پرسید: " ولی بابا، من که آب گل آلود به دست شما دادم، برای چه اینگونه لبخند می زنی ؟ "
پدر دستش را روی شانه پسر گذاشت، دوباره لبخندی زد و گفت: " پسرم ! من از تو راضی ام ، تشنگی ام را برطرف کردی. خدا خیرت بدهد. اما اگر لبخند زدم، به این خاطر است که یاد جوانی خودم افتادم و روزگاری که پدرم، مثل امروز من، خانه نشین شده بود و من هم، مثل امروز تو، نیازهایش را برطرف می کردم. الآن یک لحظه یاد مواقعی افتادم که پدرم آب می خواست، من از قبل آب خنک تهیه کرده بودم، فورا با آن شربتی درست می کردم به دست پدرم می دادم. او هم همیشه می گفت خدا خیرت بدهد."
پسر گفت : " خب "
پدر آهی کشید و گفت: " خب، من آنگونه رفتار می کردم، حالا این شده عاقبت کار من، راضی ام، اما در این مانده ام که عاقبت کار تو چگونه خواهد بود
#داستان: عیب جویی....
در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.
عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
.
📕 مداد سیاه
🖇 داستانی از تاثیر شگفت انگیز رفتار مادر روی آینده فرزندش
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم.
مرد اول میگفت: "چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم.
آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم.
روز بعد نقشهام را عملی کردم.
هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
اوایل، خیلی با ترس این کار را انجام میدادم، ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم.
بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم.
خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا حالا که تبدیل به یک سارق حرفهای شده ام!"
مرد دوم میگفت: "دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم.
مادرم گفت خوب چه کار کردی بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست.
مادرم گفت: پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟
گفتم: چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت: دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود میدهی و بعد از پایان درس پس میگیری.
خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آنقدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.
با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود.
ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هم هستم."
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد 🫶🏻🌹✨❤️
#داستان آموزنده
یک جوانی👨🦱 بود همیشه برای نماز 🧎♂️بر مسجد میرفت
یکی از روزها این جوان گفت که باید امام ره مهمان کنم
و خانه آمد و برای خانمش گفت: برو و مهمان خانه را پاک و منظم کن که میخواهم امام مسجد مان را
مهمان کنم
خانم اش رفت و مهمانخانه را پاک و منظم ساخت
و بلاخره امام را همان شب مهمان کرد
بعد از صرف غذا برای امام جایی برای خواب تیار کرد و امام خواب کرد
فردای ان روز امام از خانه جوان رفت
سه روز از مهمانی گذشت
جوان آمد پیش خانمش گفت: پول💰 های را که برایت داده بودم تا انها را پیش خود نگهداری چی کردی؟
خانم گفت: در همان مهمانخانه در زیر توشک مانده ام
شوهر رفت و دید که در آنجا هیچ چیزی نیست و خانمش هم آمد و تمام اطاق را گشتند ولی چیزی نیافتند
خانم گفت : من همینجا گذاشته بودم چطور امکان دارد که اینجا نباشد در اینجا که کسی رفت و امد نمیکند شاید همان امامی که سه روز پیش مهمانش کرده بودیم این پول ها را گرفته باشد.
در دل جوان شک 🤔پیدا شد
و هر روز که مسجد میرفت و امام را می دید پریشانتر میشد که چطو ما در پشت کسی که دزد است نماز بخوانیم از این واقعه سه ماه گذشت
و بلاخره صبر جوان تمام شد و بر امام گفت که امام صاحب راست بگو در ان شبی که ترا مهمان کردم وقتی وارد اطاق شدی در آنجا پول💰 نبود
امام گفت: بلی بود✔️
جوان گفت: پس پول ها چی شد🤔
امام به گریه شد😥
جوان گفت: جالب است هم پول ها را دزدی میکنی و هم گریه میکنی؟
امام در حالی که گریه میکرد گفت:
هی جوان من ان شب که وارد اطاق خانه شما شدم پول ها در روی زمین افتاده بود آنها را برداشتم و در میان قرآنکریم که در بالای الماری بود گذاشتم
یعنی در مدت این سه ماه تو یکبار هم قرآنکریم را باز نکردی تا بخوانی و پول هایت ره ببینی
وقتی جوان به خانه آمد دید که پول هایش در همان جای که امام گفته بود است و از تمام کار های خود پشیمان شد.
مفهوم این قصه این بود که نباید بالای کسی گمان بد کنیم✔️
و همچنان حقی که قران بالای ما دارد این نیست که ما انرا در جاهای بلند نگهداری کنیم بلکی این است که آنرا خوانده و به ان عمل کنیم✔️
🌹✨#ارسالی_خانم_فرهمند ✨🌹
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯